صبور بودن

گفتم تمرین صبر میکنم.مسلما کامل موفق نیستم و مسلما توی همه ی لحظه ها جواب نمیده اما فکر میکنم بهتر از گذشته شدم و همچنان میخوام ادامه بدم.

ما الان خونه مامان جوجه هستیم. اون خونه شون که توی شهر دانشگاه منه.میدونین بچه داری خودش سخت هست. حالا فکر کن که عده ای دیگه هم کنارت باشن. اصلا مهم نیست اون عده کی هستنو مادر خودتون هم که باشه نظراتش،تجربه ش فکر و نگاهش با شما کلییی فرق داره. حتی اگر یکی اطرافتون باشه که خودش بچه هم نداشته باشه مدام میخواد یک نظری بده.متاسفانه این در جامعه ما خیلییی رایجه و حالا من مدتیه اینجوری باهاش کنار اومدم که ببین اونها میخوان کمک کنن و مسلما هدفشون مثبته. تو زیاد به روی خودت نیار و سعی کن اروم و راحت برخورد کنی. مامان و بابای همسرم کنارمون هستن و بالاخره ما مجبوریم چند ماهی اینجا باشیم تا فعلا این مرحله از دانشگاهم تموم بشه. جدیدا تا جایی که میشه نسبت به نظراتشون با ارامش رفتار میکنم. نظرانی که لازم نیست در لحظه اجرا بشن رو میپذیرم و تشکر میکنم و یا با گفتن چه جالب و اره مساله رو تموم میکنم. گاهی یک کارهایی باید انجام بشه حساس نمیشم و انجام میدم و بعضا نتیجه مثبت داره. گاهی با یک موردی کاملا مخالفم سعی میکنم اروم قضیه رو توضیح بدم یا از جوجه کمک میکیرم. گاهی هم سکوت میکنم و حرص میخورم.گاهی هم یکم تند میشم. اما در مجموع وضع خوبه.

بازم از تمرین صبرم میگم. اصلا شاید بنویسمش بهتر بتونم اجراش کنم

این مدت چه خبر بوده 4

خب رسیدیم به اونجا که به دلایل متعدد قرار شد که ما بریم آپارتمان بابای جوجه ولی اونجا تکمیل نبود و مهمترین نیازش نصب کمد و کابینت بود. از چند روز بعد از عاشورا استارت کار زده شد. یعنی اینکه برن دنبال کابینت ساز و انتخاب مصالح و طرح و رنگ و ...

من اعتراف میکنم که انجام این کارها در مدت خیلی کوتاه واقعا برای هر کسی سخته.چون بالاخره شما فکر کنید یک خونه ای کلی زحمت کشیده شده و هزینه شده که ساخته شده حالا این کارهای مربوط به طراحی داخلی و دیزاین آشپزخونه و اتاقها کلی میتونه بهش روح بده یا برعکس اگر خوب انجام نشه از سکه بندازه خونه رو.حالا این کار برای ادمهایی با اخلاق معمولی سخته چه برسه به خانواده جوجه. یعنی ما یک کیف بخوایم بخریم بدون هیچچچچچچچچچچچچچچ اغراقی یک ساعت توی مغازه کیف فروشی هستیم. رنگ وطرح هر چیزی بارها چک میشه، بارها رد میشه ، باز همون بارها تایید میشه. شاید جوجه از اینکه من اینجوری توصیف کنم ناراحت بشه ولی خودش هم میدونه که اگر یک آدمی که میتونه از دور و بدون هیچ جانبداری و یا قصدی  مامان و باباش و حتی داداشش رو ببینه فورا به همین نتیجه میرسه که واقعا خرید کردن و انتخاب و به نتیجه رسیدن براشون فوق العاده کار سختیه. (واسه همینه که من باهاشون خیلی کم خرید میرم. چون کلافه میشم و کلافگیم تو صورتم مشهوده و نمیخوام ناراحت بشن). بحث مالی نیستا. اتفاقا در عین حالی که سعی میکنن کار خوب با قیمت مناسب دریافت کنن اما اصلا خسیس نیستن و بیشتر مشکلشون کندی و دل دل کردنشون هستش.

اون چیزی که منو به هم میریخت ،اون چیزی که برای من میشد دغدغه ،دلم میگرفت ، عذابم میداد و غرش رو هر از چندی سر جوجه میزدم و جوجه هم بالاخره تحملی داره ناراحت میشد یا گاهی سعی میکرد منو آروم کنه باز میدید من دو روز بعد همون غر رو میزنم باز یکم عصبانی میشد همین بود. اینکه من مدام شرایط خودم جلوی چشمم بود. بعد میدونستم این خونه حالا حالاها کار داره. کارش تموم بشه چیدن داره ، مرتب کردن داره، کمبودهاش رو خریدن داره ... بعد من که همینجوری پهن شدم وسط زندگی این دو نفر(مامان و بابای جوجه)، حالا پهن هستم ولی در عین حال راحت هم نیستم!!!!! بعد دارن بهم خونه هم میدن، خرج هم میکنن، زحمتاش هم میکشن، بعد منم غر میزنم (البته نه سر اونها). خب اینه که من شدم آدم بد. اما من فقط شرایطم سخته.

دلم میخواست فقط دو هفته صرف چیدن خونه میشد و تا حالا تموم شده بود. اما نشد. شرایط جور نشد.

اینکه من میگم به دلم مونده یک ذره تنها باشیم و ... نه که اون زن و مرد بندگان خدا چاره دارن. نه اونها فرضا میخوان خونه بدن دست مستاجر. دارن آماده میکنن. خودشون باید باشن. ما هم چاره نداریم. کجا بریم خب؟ ناراحتی من اینه که زیاده خواهم. میخوام یک بار هم که شده زیاده خواه باشم. میخوام غر بزنم. خیلی سخت شده برام. شدم یک پارچه ترس.فکر هر دو روزی یک بار به مغزم هجوم وحشیانه میاره.دلم میخواد غر بزنم. به جوجه غر بزنم و هیچی نگه. ناراحت نشه.

یک چیز دیگه هم هست ...چون ما خیلییییییییییییییییییییییی وقته در حال زندگی با هم هستیم خریدهامون ، کارامون ، برنامه هامون همه جلوی اونها هم مطرح میشه. خب اونها هم از اون تیپ ها هستن که شدیدا نگران بچه هستن و کلا دوست دارن شدید کمک کنن و حتی اگر تو یک درصد کمک بخوای اونها خودشون رو واسه 40 درصد و بیشتر هم آماده میکنن(اینها همه خوبه). اما من دیگه ظرفیتم تموم شده.از اول روی استقلال همسر حساس بودم. خیلی برام مهم بوده و هست. اما اینروزها دیگه اون حس سابق رو به جوجه ندارم.اون نظر میپرسه و اونها هم نظرشون رو میگن و کمک میکنن. هیچ اتفاق بدی نیفتاده. چیزی هم تقریبا بر خلاف میل من انجام نشده. واقعا هیچی نشده. اما من اون اطمینان و اعتمادسابق  رو به جوجه ندارم. من فکر میکنم این من نیستم که باید نگران این تغییر حس باشم. جوجه باید نگران باشه.

البته احتمالا اونم اون حسی که به یک غزل آروم و کم غر بزن و شنگول داشت نداره. فقط یک آدم بد میبینه. ولی مساله مهم از نظر من اینه که من میفهمم که چه مشکلی دارم. من میفهمم که حتی  آدم بده هستم. اما جوجه نمیدونه چه اتفاقی افتاده. این ندونستن سخته. این آزار دهنده س. امیدوارم دیر نشه .

این مدت چه خبر بوده1

جوجه که 22 مرداد با خوف و رجارفت تهران واسه کارای پایان نامه ش، 31 شهریور با لقب "دکتر " و با خوشحالی برگشت. نزدیک به چهل روز نبود و من خونه مامانم بودم.  اینکه  من خونه مامانم بودم کلی حسن داشت :

اول از همه آرامشم بیشتر بود. چون رودروایسی نداشتم. یک وقتایی کلییییییییییییییی کار میکردم یک وقتایی چند روز هیچ کاری نمیکردم. همش هم تو دلم نگران نبودم که زشته و حالا کاش بلند بشم یک کمکی بکنم و...هر وقت هم کار میکردم کل مدیریتش به عهده خودم بود. وسطش یکهو همه چی قاطی نمیشد.

دیگه اینکه خانواده جوجه اینا کلا دو ماه نقاشی خونه و بازسازی و ... داشتن. روزی که من از خونه اونها اومدم خونه مامانم جوری خونه شون به هم ریخته بود که من شب رو مبل خوابیدم. دیگه اونجا شرایط خوب نبود.

بعد هم گفتم مامان جوجه یک نفسی بکشه. اینجوری فقط میخواست نگران کارگرها باشه نه من با این ریزه کوچولو.

خلاصه ما اومدیم خونه مون. خب یک جورایی وقت سیسمونی خریدن بود. من اصلا فکر نمیکردم جوجه چهل روز تهران بمونه. به مامانم گفتم میریم چند تا فروشگاه نگاه میکنیم، ولی جوجه که اومد بعدش میریم خرید. اولش مامانم گفت باشه. بعد کم کم دیدیم نه. این جوجه فعلا گیره و خب کارش هم واجبه. مامانم دیگه یکم ناراحت بود، میگفت مامان خب جوجه چه میدونه چی بخره چی نخره،خودمون میریم. و مرغ من همچنان یک پا داشت که جوجه باید باشه !!!!!این شد که هیچی نخریدیم.


بالاخره 31 شهریور جوجه جان اومدن.روزی که برگشت منم رفتم همون شهر که بتونم برم دکتر خودم و همین طور اکوی قلب جنین. بماند که نتونستم دکتر خودم رو ببینم چون رفته بود مسافرت. خلاصه تصور من این بود که مامان و بابای جوجه که اینجان و مدتها هم هست درگیر نقاشی خونه شون و... هستن اینجا میمونن. من و جوجه میریم شهر محل کار جوجه . چون کلاسهای جوجه شروع میشدن دیگه. اینکه بعد از مدتها با هم هستیم و من از این همه بلوز و شلوارهای تکراری پوشیدن خلاص میشم و کمی شهر رو میگردم واسه وسایل بچه و اگر دیدم مناسبه زنگ میزنم مامانم بیاد و خرید میکنیم .اما زهی خیال باطل...

مامان و بابای جوجه اعلام کردن که همگی با هم میریم . باز هم از سر محبت و لطف ،اعصاب و روان من به هم ریخت. اون بندگان خدا فکر کرده بودن که خب من با این شرایطم بیام تو خونه ای که چند ماهه خالی بوده درست نیست. بیان خونه رو راه اندازی کنن و مواظبمون  باشن و...اینجاهاست که من دقیقا حس میکنم آدم بده ماجرا منم. یعنی من به عنوان عروس ماه هاست که توی خونه اونا زندگی میکنم. (مامان و بابای جوجه هم تو شهر دانشگاه من هم شهر محل کار جوجه خونه دارن). بعد از قضا قراره نی نی هم بیارم. ازم نگهداری میکنن(البته خدایی خیلی سعی کردم بار نباشم و بهانه نگیرم)،مزاحم زندگیشون هستم. یک اتاق مجزا کاملا در اختیارم هست، با احترام باهام برخورد میکنن،هر چی که امتحان داشتم فقط دور درس و کتابام بودم. بعد حالا اونا میخوان بیان خونه خودشون تو شهر دیگه من ناراحت هم میشم. شما بودین حس نمیکردین آدم بده این قصه هستین؟!!!


پ.ن.

اما میدونین تو دل من چه خبره؟ من فقط میخواستم و میخوام یک ذره خودم و جوجه و ریزه باشیم. همین.

آدم بده 3( غیبت کنم کمی)

اینهایی که گفتم چیزای خاصی شاید نباشن. موارد خیلی بیشتر از اینهاست. اما آنالیز و تحلیل من از پدر و مادر جوجه جان اینه:

اونها بسیاااار آدمهای خوبی هستن. اینکه مامان جوجه میاد وسط و شروع میکنه به تمیز کردن یک دلیلش اینه که میگه یعنی اینجا هم خونه خودمه و من و شما نداریم و اصطلاحا خودمونی هستیم. منظوری نداره. دلیل دیگه ش هم اینه که از اون زنها نیست که پاش بندازه روی پاش بنشینه عروسش جون بکنه و کار کنه میخواد اونم وانمود کنه یا واقعا کاری انجام بده. زحمت نباشه یعنی. هدف مامان مثبته اما به هر حال باید یک فرقی هر چند کوچک بین خونه ما و خونه خودش باشه. یعنی مامان باید بدونه که فرق اینجا و اونجا فقط این نیست که از من بپرسه غزل جون فلفل کجاست. فرقش اینه که مثلا با همفکری یا حتی نظر من نوع نهار ظهر رو انتخاب کنه یا دیگه حالا لازم نیست کللللللللللللللل کارای خونه من رو انجام بده. شاید یک عده دوست داشته باشن یکی بره کاراشون رو بکنه ولی من اینجوری نیستم. خب اونها مهمان بودن. البته من کلا بیخیال شدم ها. دیگه فقط مینشستم سر سفره آماده.

مساله بعد اینکه مثل قضیه کیک کلا روشهامون در مورد بعضی موارد با هم فرق داره. خب من چون اونا بزرگتر هستن همیشه احترام میگذارم و هیچی نمیگم. اگر دیگه یک چیزی به نظرم خیلییییییییی حیاتی یا داغون برسه مطرح میکنم. حالا شما اینو تعمیم بدین به همه چیز. وقتی زیاد با هم باشیم مثلا یهو میگن (از سر محبت) اگر این فرش اونجا باشه بهتره. خب این مورد ساده ای هست. اما گاهی موارد حیاتی تره. گاهی از نظر من خیلیییی شخصیه. بعد من روم نمیشه چیزی بگم ،سختم میشه و اذیت میشم.

گاهی یک دفعه یک سری تصمیماتی واسه جوجه میگیرن. البته جوجه خیلی وقتها حواسش جمعه و زیاد از اینهایی نیست که گوششون هست و حرف اونها. انالیز میکنه مسایل رو و کلا به همفکری با من هم خیلی اعتقاد داره. اما گاهی مسائل ریز و ظریفی هست که جوجه در نگاه اول متوجه نمیشه . به واسطه مرد بودن یا اینکه مثلا نکته ای رو به هر حال حواسش نیست. بعد حالا عمدتا ما حواسمون هست و اگر کاری رو نخوایم انجام نمیدیم اما هست مواردی که اونها یک تصمیمی واسه جوجه که به زندگی شخصی ما مربوط میشه گرفتن و تا حدی هم جلو بردن و یک خرابکاری این وسط شده. همه اینها هم ریشه در محبت و توجهشون داره ها.

کلاااااااااااا من فهمیدم که آنچه که به عنوان دخالت والدین در زندگی زوجین هستش اکثر موارد از سر محبته. بندگان خدا حواسشون نیست که ممکنه این کار زیاده روی باشه یا درست نباشه. من همیشه به جوجه میگم و مثال میزنم میگم اگر مثلا در فلان مورد پدر و مادر من همین برخورد مشابه رو میکردن تو میفهمیدی که من چی میگم. پدر و مادر من اصلا کاری به زندگی ما ندارن. نه اینکه بی توجهن. نه. به ما اعتماد دارن و حریم ما رو به رسمیت میشناسن.  من از هر وقت که یادم میاد پدر و مادرم منو ادم بزرگ حساب میکردن. اما به نظر من مامان و بابای جوجه از سر لطف گاهی یادشون میره که بچه بزرگ شده. حتی اگر مسیری رو اشتباه بره.


آدم بده 2(غیبت کنم کمی)

سری دوم که خانواده جوجه اومدن خونه مون سال 94 بود. قبل از ماه رمضون. تو خرداد. جوجه قرار بود بره یک ماهی آموزشی سربازی و یک جورایی معلوم نبود که شبها میتونه بیاد خونه یا نه. و خب من تنها شب سختم بود. حالا این کاملا مشهوده که این بندگان خدا محبت کردن و منت گذاشتن سر ما که از راه دور خونه زندگی خوب و راحت خودشون رو رها کردن و اومدن به یک واحد تک خوابه خیلی کوچولو .توی ماه رمضون. بالاخره هوا گرم و ...یعنی من کاملا اینها رو میفهمم اما خب مسائلی که بروز میکنه در جریان این سفر باعث احساس مشکل و سختی میشه دیگه. چند نمونه ش ایناست:

این سری مشکل مدیریت آشپزخونه نداشتم . حالا چرا؟ چون مامان دستش درد میکرد (متاسفانه البته) و من از این فرصت استفاده کردم و گفتم مامان جان شما استراحت مطلق بدین به دستتون. فرصتی هست که داروها بهتر اثر کنن و خوب بشه دیگه. خب اجبارا چون واقعا دستشون درد میکرد قبول کردن و حداقل این سری من میفهمیدم تو آشپزخونه م چی میگذره.

اما مثلا یهو میدیدم همین مامان که نباید از دستش کار بکشه یک دستمالی دستشه داره قسمت داخلی در یخچال توی جا تخم مرغی و ... رو تمیز میکنه!!! یا میفته به جون چارچوب درها!!!!!!!

خدا میدونه، جوجه میدونه، شما هم بدونین که من نه تنها مامان و بابای جوجه که هر مهمونی که میخواست بیاد خونه م- مخصوصا اگر شب میخواست بمونه- کل پرده ها، رو یالشی ها و ملافه ها رو میریختم ماشین و میشستم. گرد گیری معمولی که هیچی ، دیوارهای سرویس رو میشستم(تمیز بودنا ولی بازم میشستم. میگفتم ما توی حالت خوابگاه متاهلی زندگی میکنیم خدای نکرده کسی نیاد بگه نامرتبه ، جاشون بده و ...)تمام قاب فلزی درها، خود درها، روی پریز ها رو چک میکردم مبادا یک وقت دست کثیف خورده باشه لک شده باشه.دیگه طوری میشد که مخصوصا من مهمان هم زیاد داشتم جوجه شاکی میشد میگفت عزیزم تمیزه همه جا ،مرتبه . تو چرا واسه هر مهمونی اینقدر خودت رو میکشی. خسته میشی و ...

خب حالا من با این شرایط یهو ببینم یکی افتاده به جون خونه م(اونم مادر شوهرم) خب کمی توی دلم دلخور میشم. یا اگر جایی واقعا نامرتب مونده خجالت میکشم . میگم اینا دو سال دو سال خونه ما نمیان. حالا که اومدن یک مورد نادرست دیدن فکر میکنن من همیشه اینطوریم یا ...حالا اگر مامان جوجه مثلا یک خانوم وسواسی بود که کلا خونه خودش رو در حد برق زدن اداره میکرد هم من شاید هضم میکردم اما مامان اتفاقا اصلا وسواسی نیست و به شدت ریلکسه . نمیدونم چرا اونجا اینطوری میکرد.

همه ییییییییییییییییی اینا رو آنالیز میکنم بعد.

مثال بعدی میگفتن غزل بیا کیک درست کنیم. ذوق میکردم و خوشحال میشدم که اکی. چشم. چه خوب . (من اونجا کیک ساده زیاد درست میکردم. میبردم اینور اونور. یا واسه مهمونهام. خیلی هم مورد استقبال قرار میگرفت. توی کیک پز درست میکردم. گازم اونجا جا نداشتم از این کوچولوهای سه شعله بود). خب حالا من وسایل میارم وسط واسه کیک پزی میبینم از همون ابتدا اونها کلا تصمیم میگیرن با یک آرد دیگه کیک بپزن. خب باشه اشکال نداره. کلا تند تند خودشون یک کارهای دیگه کردن. اکی. بعد کلی من توضیح دادم که این کیک پز من مدلش اینطوریه که دیر برشته میکنه. مثلا 40 دقیقه باید باشه. کلااااااااااااااااااا اونها میگن ببین ما خودش هم میگذاریم روی گاز. یعنی از بالا به برق وصله از پایین گاز.(شاید بقیه هم اینکارو بکنن).بعد نیم ساعت نشده کیکا رو برمیداشتن. اقا تو دو ساعت سه تا کیک پختن!!!!!!! هر چی شما فکر کنین هم تو این کیکا ریختن! خب باز من نمیفهمیدم چی میشه. کیک هم از نظر من خوب نشد.ولی من چیزی نگفتم. روم نمیشه خب.

ادامه دارد...