خواب

یک خواب خیلی خیلی بد با حال و هوای شوک و بهت و غم بسیار دیدم...اینقدررررر بد بود و باورنکردنی، اینقدررررر خودم  و همه خانواده م مخصوصا بابام تو بهت و رنج بودن که یک لحظه آرزو کردم خدایا کاش خواب باشه. کاش تموم بشه. گفتم خدایا میشه چشمام رو باز کنم و خواب باشه؟! و با همه وجودم خواستم که بیدار بشم و بیدار شدم...   چند ثانیه موقعیت رو آنالیز کردم و مطمئن شدم که این دنیای واقعی هست و اون رنج فقط خواب بوده...خیلیییییی خیلییییییی آروم شدم و خدا رو شکر کردم که خواب بوده... واقعا بابتش ممنون و شکرگزارم.

اندر احوالات مامان و بابام و ما (بخش دوم)

بابا هنوز مرخص نشده بودند که داداش کوچیکم گفت آرنولد در مسیر اومدنش تصادف کرده و حالا اونم در یک شهر بین راهی گیر افتاده بود. ظاهرا با ماشین یکی اومده بود و اینم شد یک فکر و غصه ی دیگه! مامان و بابا که تا همین الان هم چیزی نمیدونند و من خودم هم در جریان جزئیات نیستم. فقط همین که خودش آسیب چندانی ندیده بود کافی بود. اینقدررر شرایط اون موقع درهم پیچیده بود و خب داداش کوچیکم هم عصبی بود که بهتر میدیدم چیزی نپرسم. مهرداد یکم باهاش صحبت کرد و به من گفت که نگران نباشم. این شد که آرنولد دیرتر اومد و پاش هم میلنگید و به مامان اینا گفت که توی باشگاه و هنگام تمرین آسیب دیده و اینجوری بحث تصادف مطرح نشد.

مهرداد این مدت نرفت دانشگاه. اگر مامان و بابای مهرداد شهر ما بودند احتمال خیلی زیاد اصلا فندق رو نمیاوردیم. مطمئنم از پسش برمیومدن. اما مامان مهرداد از همون شهریور که رفته بودند تهران واسه بهزاد خونه بگیرن دیگه برنگشته بودند... این بود که با اینکه مهرداد اونجا بود عملا فقط از فندق نگه داری میکرد و البته وقتی ما اومدیم خونه  همه جوره  همراهی کرد. داداش کوچیکم مجبور بود بره سر ساختمونی که مهندسش هست و کلا اون زیاد به خرید و اینا وارد نیست. من دیگه همهههه چیز به سلیقه خودم و جوری که راحت باشم میگفتم و مهرداد میرفت خرید. همه جوره حمایت میکرد. از صحبت با مامان اینا بگیر تا آروم کردن من و نگهداری از فندق و کارهایی که یهو پیش میومد...واقعا دمش گرم، هیچی کم نگذاشت البته خیلی نگرانم بود و همش میگفت غزل اینجوری پیش بره خودت مریض میشی و دیگه کی میخواد شرایط رو کنترل کنه؟! ولی واقعا کار بود و فرصت نمیشد استراحت کنم!!! 

بالاخره مهرداد برگشت خونه خودمون و واقعا دیگه نمیتونست بمونه. باید میرفت سر کار و همه کارها تلفنی انجام نمیشد. تازه یکم روی دور افتاده بودم و کارها رو سریعتر پیش میبردم که یک شب آخر شب که تازه خوابیده بودم دیدم فندق ناله میکنه و یهو بیدار شد!!! دستش رو گرفتم دیدم داغه! دلم ریخت... گفتم خدایا که این هم توی این شرایط سرما خورد! اونجا واقعا سرد بود و فندق هم مدام میرفت توی حیاط و با اینکه من میپوشوندمش اما خب گفتم بالاخره سرما خورده. شب چند بار بیدار شد و البته همون موقع تا فهمیدم تب داره داداشم فوری رفت و استامینوفن گرفت و بهش دادم. روز بعدش اوضاع معمولی بود و با اینکه مامانم خیلی ناراحت بودند و نگران و مدام اصرار میکردند که فندق رو ببرم دکتر اما من معمولا سر مریضی فندق آروم هستم و سعی میکنم اول کاملا شرایط رو بررسی کنم و بعد ببرم دکتر. از نظرم همه چیز فقط یک سرما خوردگی بود و سعی میکردم ریلکس باشم. اما متاسفانه از حدود ساعت 2:30 بعد از ظهر یهو فندق افتاد روی اسهال. جوری که به سرویس نمیرسید و بچه ای که تا قبلش داشت بازی میکرد بی حال شد و یادمه لحظه ای رو که دم در دستشویی ازش میخواستم دمپایی بپوشه و قدرت نداشت پاش رو بلند کنه. هیچ عکس العملی نشون نمیداد و فقط میلرزید... واقعا اون لحظه در درونم خیلیییی ترسیده بودم. مهمتر از هر چیز اینکه مهرداد نبود و تازه هم رفته بود. از بیرون لبخند میزدم و صدای آرومی داشتم و گفتم الان شرایط متفاوت شده و باید بریم دکتر و شما نگران نباشید. بچه س و پیش میاد و ...

فقط زنگ زدم به داداش کوچیکم و بهش گفتم قضیه اینه و پوشک بگیره بیاره که بتونیم بریم دکتر. پزشک هم پزشک خانوادگیمون هست و از دوستامون و خیالم بابت این موضوع راحت بود. تا داداشم اومد و آماده شدیم و رفتیم و دکتر اومد مطب، فندق کلا روی دستم افتاده بود. بچه م تکون نمیخورد. جوری که وقتی دکتر معاینه ش کرد و چیزهایی از من و خودش پرسید فوری من رو فرستاد واسه وصل کردن سرم و گفت اگر سوالی باشه داداش کوچیکه رو میفرسته که بپرسه و بچه باید فوری سرم بزنه. 

فندق تا اون موقع هیچوقت سرم نزده بود. هم بی حال بود و هم اینکه نمیدونست قضیه چیه. منم خیلی آروم فقط واسش توضیح دادم که این مثل اون واکسن هستش که مامان اینا برای کرونا زدن. چون اینها براش جملات آشنایی بود. فقط لحظه ای که سوزن وارد بدنش شد آروم گفت:"ووی" و تمام. همونجا روی تخت فوری هم خوابید. داداش کوچیکم رفت و دارو ها رو گرفت و با آزمایشگاه اکی کرد که تا ساعت مشخصی نمونه ببریم. نیم ساعتی بعد رفتیم خونه با سرمی که هنوز توی دستش بود...حالا شما تصور کنید بنده خدا بابام که همیشه هم خیلی مقاوم هستن و خودشون رو توی مریضی رها نمیکنند این سری از پا افتاده بودن حسابی و فقط واسه سرویس و وضو و نهایت یک قدم زدن سبک از جاشون بلند میشدند. مامانم رو این چند روز نگذاشته بودم تکون بخورن. حالا اینها اومده بودند تشک واسه فندق مینداختن و  یک چیزی داشتن واسه آویزون کردن سرم ، بابا اون رو پیدا کردن و آوردن و نشستن بالای سر این بچه...منم فقط میگفتم الان وقت میان وعده مامانه، بابا حواستون به قرصتون باشه... شام هنوز نگذاشته بودم. واقعا پر بودم از فکر...دستم هم بسته بود. آرنولد هم همون شب اول فقط خونه بود. از فرداش سرما خورده بود و  مربوط به همون قضیه تصادفش بود و انگار توی بارون مونده بودند و وضعی... اون هم شب خونه نمیومد که اینها سرما نخورن و کلا فقط به خونه سر میزد. البته موارد دیگری هم بود که ما اکی بودیم که خونه نیاد ولی خب مامانم مدام سراغش رو میگرفتن. اینو گفتم که بگم یعنی اونم نبود. حالا بچه ما میگه میخوام برم دستشویی. نمیدونید چه گریه ای میکرد که میخواستم پوشکش کنم و مدام میگفت من بزرگ شدم. من دیگه پوشکی نیستم! من دیگه شورت میپوشم. اون محمد متین هست که پوشک میگذاره. من میرم دستشویی. یعنی تمام آموزه های خودم رو به خودم تحویل میداد حالا سرم هم زده بودن میخواست بره دستشویی و اصلا حاضر نبود توی پوشک انجامش بده...بالاخره چون میخواستیم نمونه هم بگیریم رضایت دادم که بریم سرویس. اما با بیچارگی راضیش کردم که مامان چون سرم بهت وصل هستش بیا توی حمام. واقعا این صحنه برام دردناک بود. بابام سرمش رو گرفته بودند، مامان دستش رو حالت ثابتی گرفته بودند و خودم هم پوشکش رو باز میکردم و میدیدم اون دو نفر چقدر نگرانند و من فقط سعی میکردم همچنان لبخند بزنم ...خوشبختانه همون موقع نمونه واسه آزمایش هم برداشتیم و من همونجا کلی خون دیدم توی مدفوع. 

داداشم نمونه برد آزمایشگاه و ما دیگه همه دربست در خدمت فندق بودیم.بالاخره یکبار اینقدرررر گریه کرد و خواهش کرد و من مقاومت کردم تا دیگه مجبور شد پوشک رو بپذیره ولی مدام باید تعویضش میکردم. اذیت میشد... 

 طفلک هیچ آزار و اذیتی نداشت و کاملا آروم بود و دستش هم تکون نمیداد. اما توی همین جا به جایی ها شرایط اتصالات سرم بهم خورده بود و قطع شده بود و از هر آنچه میدانستیم استفاده کردیم و درست نشد. داداشم یکی از دوستاش که پرستار هست رو پیدا کرد و اون بنده خدا اومد و درستش کرد. بچه تب داشت و نمیتونست بخوابه. باید مایعات و چیزهایی که داده بودن میخورد اما توی این قسمت همکاری نمیکرد و فقط با استامینوفن موافق بود. آرنولد تا شنید قضیه رو اومد و کلیییی بازی موبایلی باهاش انجام داد. خیلی با این داداشم دوست شده بود فندق. آخرین بار وقتی یکسال و هشت ماهش بود دیده بودش. مدام منتظر بود که بیاد خونه. در حدی که اون یکی داداشم میومد میگفت پس دایی جون آرنولد کی میاد؟!!! روز اولی که اومد براش بیست و سه تا بستنی آورده بود. شمردم وقتی میخواستم بگذارم توی فریزر...دیگه کسی که بیست و سه تا بستنی و دو تا دوغ و دو جعبه  کیک و شیرینی بیاره 10 بر صفر از همه جلو هست حالش که خوب نبود به داداشم میگفت:"دایی جون! فکر کنم من خراب شدم!!!"


از همون مطب دکتر به مهرداد گفتم وضعیت فندق رو. حس کردم باید بدونه.اما بهش گفتم فعلا اکی هستیم. اگر لازم شد میگم که بیای. حالا اونها هم از شانسمون یک هیئت بررسی از تهران میومدن که چون مهرداد سرپرست یک دانشگاهی هم هستش نمیشد که نباشه و گفتم نهایت بعد از اون بررسی بیا اگر لازم شد. تا گفتم فندق هم همین وضعه مهرداد تلفن زد به یکی از دوستامون که قربانی انجام بدن. دیگه واقعا از حد گذشته بود!!! 

نصف شب مجبور شدیم بچه رو بردیم اورژانس. تبش پایین نمیومد و فکر کردیم نصف شب بهتر از صبحه. وقتی رفتیم هیچکس توی اورژانس نبود و واقعا خوشحال شدم. از کرونا خیلی میترسیدم. اونجا بررسی کردن قضیه رو و البته گفتن اونقدری مشکل نداره و تبش در شرایط کنترل شده س. چیزهایی زدن و بچه خوابید. من کامل برای پزشک اورژانس توضیح دادم و حتی چون پزشک خودمون به شرایط بابا هم اشاره ای کرده بود که ممکنه این دو وضعیت به هم مرتبط باشند من واسه پزشک اورژانس همه چیز رو توضیح دادم اما خب گفتن اکی هست و ...بالاخره دم صبح مرخصش کردن و اومدیم خونه.

فردا که نتیجه آزمایش اومد و وجود اون همه خون کاملا مشهود بود پزشک  گفتن باید آنتی بیوتیک شروع کنیم و با پزشک متخصص خودش توی شهر خودمون هم مشورت کردم و نسخه رو فرستادم و تایید کردند و تاکید کردند که زودتر انتی بیوتیک درمانی شروع بشه. ما دوز اول آنتی بیوتیک رو توی مطب و زیر نظر پزشک انجام دادیم و دوزهای بعدی رو با اجازه پزشک، خودمون توی سرمش تزریق کردیم. اما شما یادتون باشه که سفتریاکسون رو فقط در بیمارستان و تحت شرایط بررسی کامل ظاهرا باید تزریق کرد و اسهال خونی رو هم سریع بستری میکنند و من نمیدونم چرا بستری نکردند فندق رو. اینکه من گفتم فردا نتیجه آرمایشش میاد هم شاید موثر بود. البته راستش ما خوشحال بودیم که بستری نشده چون واقعا محیط خونه بهتر بود. فقط گفتم که یعنی بالاخره انگار قانونی و اصولیش اونه و خدای نکرده ممکنه واسه کسی مشکلی پیش بیاد...

این بچه چهار روز تمام زیر سرم بودو خدا میدونه که با اینکه واقعا بی حال بود هیچی نمیگفت... دلم واسه اینهمه صبوریش کباب بود. هیچی هم نمیخورد و البته رژیم خیلی محدودی هم داشت. فقط گاهی انگار جای اون آنژیوکت توی دستش درد میگرفت یهو میگفت :"وای وای وااااای وای" نمیدونم اینو از کجا یاد گرفته بود

مهرداد سعی میکرد با تماس تصویری ببینه فندق رو. روز سوم تا بازرسها اومدن و جلسه برگزار شد اومد و گفت اصلا این بچه ی سابق نیست! روزی که مهرداد اومد اولین دوز آنتی بیوتیک رو زده بودیم. بنده خدا داداش کوچیکم خیلیییییی زحمت کشید. دکتر و دارو و صفهای داروخانه و بازی با بچه و ...حالا در حالت عادی همش هارت و پورت میکنه و یک پدر کشتگی ظاهری مدتیه با من داره ها ولی در عمل و در حقیقت پسر مهربونی هست و مطمئنم بسیار ماها رو دوست داره... دیگه خودش هم میدید که من خودم رو به هزار تکه کردم و هر تکه م یکجا کار میکنه غر نمیزد و بهانه الکی نمیگرفت. داداش بزرگه م هم غصه میخورد که این بچه چرا گفتن مثلا گوشت نخوره، ال نخوره بل نخوره... خب این له شد که! حالا این فسقل هم هیچی نمیخوردا ولی آرنولد میگفت دایی کباب بگیرم برات ذوق که آرههههه! (آرنولد اول نمیدونست رژیم غذایی داره که گفت و اینکه بچه ما عجیب عشق انواع کبابه و البته که از لحاظ ظاهری نی قلیونی هم بیش نیستا

بالاخره پس از تزریق دومین دوز یکم این بچه شرایطش عوض شد...دوز چهارم به بعد خوراکی بود و وقتی بهش دادم خورد میگفت مامان بهم چای بده بخورم. دهنم قرصی شده

وقتی این سرم رو از دستش بیرون آوردیم و اسهال هم قطع شده بود، بردیمش حمام و این بچه اینقدرررر شاد بود که خدا میدونه. فقط به مهرداد گفتم ببین این به پوشک عادت کرده شک ندارم یادش میره که نداره...در اولین حرکت پس از حمام تخت گرفت خوابید و قشنگ معلوم بود راحت شده اما یادش نموند که پوشک داره و فرشهای مامانم رو مزین کرد!

مهرداد که اومد مسئولیت کامل فندق رو به عهده گرفت و من دوباره تونستم به همه کارها برسم...

کلاسهام رو به یک شیوه داغونی برگزار میکردم. یادمه مثلا یک جلسه ش اینجوری بود که کنار فندق نشسته بودم و دستش رو گرفته بودم. لپ تاپ روی پام بود و بابام هم در فاصله ی کمتر از یک متر دقیقا روبروی من نشسته بودند که اگر مشکلی پیش اومد هوای فندق رو داشته باشند... یعنی انگار داشتم واسه بابام توضیح میدادم. اصلا یک جو خنده دار و در عین حال داغونی بود. یک روز نرسیدم درسم رو تا جایی که میخواستم آماده کنم. مثلا یک چهارمش موند. قشنگ یک حضور و غیاب با طمانینه ای راه انداختم. همه میخندیدن اینور! اما خدایی مجبور بودم. میگفتم کم درس بدم بهتر از این هستش که عقب بیفتن. الحمدلله مشکلی هم پیش نیومد و ترم خوبی هم بود. تصمیم داشتم بیشتر بمونم خونه مون و واقعا نگذارم مامان تا مدتی به کارهای آشپزخونه و ... برگرده اما چون مهرداد دوباره اومده بود شهرمون، مامانم گفتن درست نیست دوباره باز بیاد دنبال شما و نگران میشم و برو حتما و این شد که ما برگشتیم خونه. 

وقتی برگشتم تا چند روز فقط روی مبل درازکشیده بودم و همه کارها رو در حداقل مقدار و کیفیت ممکن انجام میدادم...بعدش هم همچون یک آدم بیمار!!! افتاده بودم به تمیزکاری...واقعا نمیدونم چرا!



دلم میگیره گاهی

من و مامانم فقط تا زمانی میتونیم با هم صحبت و گفتگو رو ادامه بدیم که موردی، حرفی، تفکری مخالف با تفکر و علاقه مامانم پیش نیاد! اگر پیش بیاد 20 ثانیه تلاش میکنن که بگن اینجوری نیست و ده ثانیه بعدی میگن که  باشه! دیگه امروز یا جوونهای امروز هر غلطی دلشون خواست میکنند! اگر مورد مربوط به جوونها هم نباشه عباراتی مشابه بسته به موضوع استفاده میشه!

اگر مورد مربوط به شرایط مملکت باشه هم که همه چیز در این عبارت خلاصه میشه:" همه چیز خوبه و ملت الکی حریص شدن و هیچ چی هم خراب نیست و ..." و عبارات دیگری که ترجیح میدم بهشون فکر هم نکنم!

کلا سی ثانیه پس از شروع اولین موضوعی که مخالف خط فکری مامان باشه، گفتگو به اینجا میرسه که غزل کاری نداری؟ میخوام برم! میگم باز موضوع موافق طبع شما نبود میخواین برین؟ میگن که نه! مثلا فلان کار دارم یا وقت نمازه یا سرم درد گرفته یا ...و یک خداحافظی میکنند و قبل از اینکه من دهنم رو واسه خداحافظی باز کنم گوشی رو گذاشتن!!!

اگر هم موضوع جوری باشه که من لازم بدونم ادامه ش بدم نهایت چند دقیقه گفتگو به حالت دو طرفه و بعضا یک طرفه ادامه پیدا میکنه و در اینجور مواقع در نود درصد حالات مامان گوشی رو قطع می کنند و میرن و من خودم رو در شرایطی می یابم که دهنم بازه و میخواستم چیزی بگم و دیگه کسی پشت خط نیست. پس دهنم رو میبندم!

اگر موضوع خاصی نباشه و فقط یک گفتگوی ساده باشه که به این وضع افتاده گوشی رو سر جاش میگذارم و یکی دو روزی زنگ نمیزنم خونه مون (در حالت عادی هم هر روز زنگ نمیزنم) و وقتی هم زنگ میزنم عادی برخورد میکنیم و هیچی هم نمیشه. اما اگر موضوع مهمی بوده باشه و من حس میکردم که لازمه در مورد اون موضوع در آرامش صحبت بشه و یا حداقل مامان بپذیرن که همیشه هم حق با ایشون نیست و یا از نظر من نتیجه ی گفتگو منجر به تعامل بهتر مامان با داداش هام یا فامیل خود مامان میشده و ... در صورتی که مامان قطع کنند و برن من لحظاتی توی سکوت میشینم. به خودم میگم غزل... چند قطره اشک سخت و سنگین از پلکام میریزه... من اصولا آدمی نیستم که راحت گریه کنم. حتی در خلوت خودم. در 99.9 درصد موارد موضوع اون گفتگو من نیستم، یا خودشون هستند یا تعاملشون با داداش هام و فامیلشون هست، یا تلاش بیهوده من واسه باز کردن یک سری مسائل بدیهی روز برای مامان هستش که در گفتگوی با دیگران جبهه گیریشون رو کم کنه، یا...

با هر بار گفتگویی که اینجوری تموم میشه من عمیقا احساس تنهایی میکنم. من هیچوقت از افکارم، از برنامه هام، از شکست هام، از هیچکدوم از حسهای ناخوشایندم با خانواده م و مخصوصا مامانم صحبت نمیکنم! من از نظر اونها دختری هستم که زیاد حرف میزنه، مثل اردک پشت سرمامانش راه میره تا برسه به آشپزخونه و همینجوری حرف میزنه و تعریف میکنه و بلند بلند میخنده...

من واقعا هم آدم شادی هستم. قادرم توی یک جمعی ساعتها لبخند به لب بقیه بیارم. با چیزهای کوچیک شاد میشم. سعی میکنم شاکر باشم واسه همه ی نعمتهای قشنگ زندگیم. اما منم غصه های خودمو دارم. قدیما غصه های خودمو داشتم!

فکر کردن درباره قدیما مسخره و بیهوده س. الان هم شادم... اون غصه های ریز هم میگذره. من غصه ها رو هی تغذیه نمیکنم که رشد کنند و بشن عقده و گره! اما اما اما اینکه نمیتونیم درباره همههههههههه چیز با هم حرف بزنیم خیلی به من حس تنهایی میده. من بر خلاف ظاهر شلوغم، واقعا آدم تنهایی هستم...

مامان سنشون هم که بالاتر رفته این رفتار کمتر شنیدن رو پررنگ تر نشون میدن. نمیخوام مثل مامانم باشم توی این مورد. میخوام آدمی باشم که توی یک گفتگو بقیه حس کنند من آدم امنی هستم. گوش بدم. قضاوت نکنم. اگر از من راهکار خواستن فکر کنم و نظرم رو بگم. در مورد آدمی که نمیشناسم صرفا با یک جمله اطلاعات، نتیجه گیری نکنم. با فندق گفتگو کنم. حتی توی روزهای سخت نوجوونی. کاری کنم که نفر اول باشم توی فکرش وقتی نیاز به صحبت کردن داره. به یاد و فکر بسپارم که همه حرفهای موافق فکر و اندیشه من نمی زنند. یادم باشه که از هر راهی که شده خودم رو مطلع از اوضاع روز و جامعه نگه دارم... یادم باشه.

پ.ن: بی ربطه ولی واسه ارتباط با دو تا داداشم من باید همیشه پیش قدم بشم. زنگی، پیامی! همه چیز هم در حد یک احوالپرسی کوتاهه و من مراقبم چیزی نپرسم که ناراحت بشن. فندق خیلی دوستشون داره. با اینکه بیشتر عکسشون رو میبینه و مثلا داداش بزرگه رو من خودمم دو سال هست که ندیدم چه برسه به فندقی که آخرین باری که انو دیده یکسال و هشت ماه داشته! اما مدام در موردشون صحبت میکنه و هنوز منتظره که بریم خونه مامان جون فریبا واسه دایی آرنولد تولد بگیریم. میدونه توی چه شهری زندگی میکنه و گاهی هم درخواست میکنه که بهش زنگ بزنیم. همون معدود مواردی که موفق به تماس میشیم بیشتر زمانش به صحبت و مکالمه با فندق میگذره . خب این خیلی هم خوبه. اما به جز اون تعاملی نیست.

داداش کوچیکه که یک زمانی با هم خوب بودیم الان مدتهاست حس میکنه من دشمن خونیشم!(یعنی من این حس رو دارم که انگار اون اینجوری فکر میکنه). البته طفلک مشکلات خودش رو داره و من واقعا میفهممش. اما کاری واسه حل مشکلش از من برنمیاد. اگر بخشی از مشکل رو هم بشه حل کرد اون حاضر به شنیدن راهکارهای ما نیست. تنها راه حفظ همین رابطه ی نیم بند همینه که سکوت کنم. تا چند سال پیش تولدش رو با ذوق و شوق پیامی میدادم یا اگر میشد هدیه ای. اما چند سال پیش با کلیییی حس خوب و شوق تولد سوپرایزی واسش تدارک دیدم توی شهر محل دانشگاهش و از یکی از دوستاش خواستم که هر کی رو فکر میکنه دوست داره دعوت کنه و تولد بگیرن و با اینکه من یک تولد ساده خوابگاهی مثل خودمون دخترا مدنظرم بود، (البته چیزی نگفته بودما، توی ذهنم این بود) دوستش گفت که یک کافی شاپی رو دیدن و برنامه شام هم در نظر گرفته بودن و من گفتم باشه و از اونجایی که توی یک شهر با امکانات محدودی بودن خواستم که مطمئن بشه غذای خوبی باشه و خدای نکرده بچه های مردم مریض نشن و ... تولد رو گرفتن و لایو هم گرفته بودن و من توی همون تصاویر حس کردم که داداشم خوشحال نیست. اما دلیلش رو نفهمیدم. بماند که بعد کلی ماجرا شد و فقط این حرف یادم موند که به من گفت از اون روز به بعد دیگه روز تولدش بدترین روز زندگیشه!چهارساله دیگه حتی روز تولدشم تبریک نگفتم... امسال فقط یک فیلم از فندق گرفتم که واسش شعر خوند و بهش تولدش رو تبریک گفت و فرستادم. اما جوابی نداد. (البته کلا همیشه فقط پیامها رو سین میکنه، مگر اینکه پرسش خاصی باشه). چند وقت بعدش یکوقت اومد در خونه مون چیزی آورد و از طرف خودش هم کلی موز سبز آورد یک هدیه هم واسه فندق آورده بود و من حس کردم در مقابل اون شعری بود که واسه ش فرستاده بودیم. (به هر حال حساب فندق که ویژه و جداست).

من هر وقت اسم داداشهام رو روی گوشی میبینم اول چند بار بسم الله و خدایا به امید تو میگم و گوشی رو جواب میدم. البته گاهی به شوخی اینکار رو میکنم و مهرداد هم کلی میخنده. اما واقعا فقط وقتی کاری دارن زنگ میزنن و هیچ گفتگوی دوستانه ای بینمون شکل نمیگیره. هر دوشون خیلی درگیرن و من میدونم بخشی از مشکلاتشون رو. اما میدونم که دوست ندارن بپرسم و ... به این کوچیکه که اصلا زنگ نمیزنم...آخ که تو رابطه خواهر برادری خیلی اوضاع پیچیده و خرابی دارم. ذره ذره باید ازش بنویسم. از اون اولش... حس میکنم من خیلییی خراب کاری کردم...

به هر حال این منم. غزل!

یک آدم تنها با کلییییییییییییییییییییییییی دوست که واسشون نقش محرم اسرار، مشاور، مشوق، کار راه انداز و البته دلقک و استندآپ کمدین رو ایفا میکنم!


گزارشات تکمیلی

قبلا گفتم که به خواهر دوستم "الی" سپردم که واسه تولد الی یک چیزی بگیرن و من حساب کنم، بالاخره چندی پیش انتخابشون رو انجام دادند و هدیه خریده شد. گفتن الی مدتیه ورزش میکنه و یک کفشی هستش که اونو پای دوستمون دیدیم و دوستمون هفت ماهه میپوشه و همچنان توی پاش خوبه و خراب هم نشده. قیمتش صد و پنجاه تومن بود. انگار اینترنتی میخواستن بخرن. هر چی اصرار کردم که اشکالی نداره اگر از این مبلغ بیشتر بشه و اگر کفش بهتری سراغ دارید یا نظرتون رو جلب کرده بگیرید، گفت که نه. اینو چون دوستمون خرید کرده و امتحانش رو پس داده و خوشگله و ...همین کافیه . دیگه گفتم پس من دویست میفرستم اگر فرصتی شد و زحمتی نبود گلی هم براش بگیرید. بعد از عاشورا خودشون خانوادگی انگار کیکی پخته بودند و جشن گرفتن و دوستم خیلیییی سورپرایز شده بود. نمیدونستم خواهرا میتونن اینقدر راز نگه دار باشند

به جاری هم مجدد اصرار کردم که اگر بهزاد چیزی لازم داره بگیرید. چند روز دیگه تولدشه و البته فکر نمیکنم تولد خاصی در کار باشه. نهایت مامان زنگ میزنن میگن کیک پختیم عصرونه بیاید اینجا بخورید. ولی خب دیگه اگر خودشون چیزی نگن شاید کادو نگیریم. حالا باز یکبار دیگه هم پیام میدم میگم که مطمئن بشه تعارف نمیکنم.

کادوی داداشم همین جور تو خونه خاک میخوره. نه فرستادیم نه اون طفلک اومد شهر مامانم. فندق هنوز میگه بریم خونه مامان فریبا واسه دایی آرنولد تولد بگیریم!!! مامانم رو آخرین بار فروردین دیدم که واسه خاکسپاری دایی رفتیم و تو کل سال 99 فقط دو هفته توی مرداد ماه دیدمشون! خدا کنه پشیمون نشم از این تصمیم. بارها هم گفتم که فاصله مون فقط دو ساعته!بگذریم...تلخش نکنم.

آهان اون صد و پنجاه تومن بود کارت هدیه که گفتم اونو واسه داداشم کادو بخرم... دانشگاه بهمون داده بود کارت هدیه رو... دیگه مهرداد گفت واسه آرنولد که دیگه هدیه خریده شد. تو اون صد و پنجاه تومن رو بزن به زخم زندگی خودت! (اصلا عاشق این دست و دلبازیشم) . فکر کردم با اون صد و پنجاه تومن چیکار کنم که خیلییییییییی کیف بده. یادتونه پست گذاشتم عنوانش بود صد و پنجاه تومن عشقققققققققققق؟ میخواستم دقیقا همون جوری بشه. یهو رفتم توی فکر این که چیزی بخرم موندنی باشه، پوشیدنی و خوردنی نباشه و این چنین چند وقت پیش یک نظم دهنده لوازم آرایش چوبی سفارش دادم . یک فروشگاهی هستش از اینها که چیزهای ظریف چوبی میسازند من خیلی دوستشون دارم و قبلا چیزهایی مثل جعبه دستمال کاغذی و جعبه چوبی و اینا ازشون خریده بودم. رفتم کارگاهشون و چیزی که میخواستم سفارش دادم. البته یک چیز کوچولو دیگه هم واسه آشپزخونه مون سفارش دادم که اون دیگه از صد و پنجاه تومن من هزینه نمیشه

فعلا آماده نشده. چون ما گفتیم عجله نداریم گفت پس دو ماهی میتونید صبر کنید؟ گفتیم آره بابا. مشکلی نیست. الهی که قیمت دلار دیگه داغون تر نشه من بتونم با این پنج دلار و نیمی که دارم عشق دنیا کنم!!!

حالا من لوازم ارایشی خاصی روی  دراورمون نیست و خیلی دراور ساده ای هم داریم . اما گفتم همین چند تا کرم و شونه و اینا رو بگذارم توش خوشگل بشه. گلدون سفالی کوچیک قشنگی دارم که خود گلدونه رو سال 79 از یک نمایشگاه کنار خیابون خریدم 500 تومن و گلهاش هم از یک جای خلوتی که میرفتیم واسه تعلیم رانندگی از کنار جاده چیدم. از این مدل گلهای خشکه که خشک هم میشه شیکه. گلفروشی ها دارن. اینم میخوام بگذارم روی اینی که سفارش دادم. حالا وقتی درست شد اگر خوشگل شده بود عکسش رو میگذارم.

اینم پیام دوستم که نصف شب واسم فرستاد کلییی ذوق کردم.



150 تومن عشقققققق

چند روز پیش مهرداد از دانشگاه دو تا کارت هدیه آورد برام. مربوط به روز استاد و ... حالا زیاد نبود ولی خب خدارو شکر. یکیش 150 تومن، یکیش 250 تومن!!! خیلی زشته که با این سن و سالم برای 400 تومن پول ذوق میکنم اما بیاید و بذارید خوش باشم. فعلا چاره ای نیست...

مهرداد گفت اگر برنامه ای واسش نداری از خودپرداز پولش رو نقد کنم که توی کارت چیزی نمونه. یکم فکر کردم و گفتم میخوام به فلانی واسه تولدش کادو بدم. توی ذهنم این بود که چیزی بخرم به علاوه ی یک کارت هدیه که خودش هر جور خواست استفاده کنه. البته میخواستم کارت هدیه 200 تومنی بدم اما خب حالا 50 تومن هم چیزی نیست. اینجوری قشنگتره. مهرداد معتقد بود که همون کارت هدیه کافیه. راستش خودم هم نمیدونم چی میشه بگیرم! یک روسری یا ظرف و وسیله ای که بعدها بگذاره توی جهیزیه اش؟ اگر بخوام روسری بخرم نزدیک 100 تومن باید هزینه کنم واسه یک روسری خوشگل و معمول این روزها. با این شرط که قیمتها همون قیمت روز مادر مونده باشه! ظرف هم میدونید که خیلییییییی گرون شده. فکر نکنم با 100 تومن بشه چیز خوبی خرید. اون روز که با بهزاد اینا رفته بودم واسه تاج، توی ویترین مغازه ای یک اردو خوری خوشگل دیدم از اینها که زیرش یک تخته چوب (بامبو؟) داره. زده بود 450 تومن!!!!!!! حالا تولدش شهریوره . تا اون موقع فکر میکنم و اینکه ببینیم شرایط کرونا چی میشه واسه بیرون رفتن و گشتن چند تا مغازه! (فلانی فامیل نیست. اما سعی میکنیم یک کارایی واسش انجام بدیم. هر چقدر خدا برسونه. یعنی اون بنده خدا انتظاری نداره. امسال هم اولین سالی هستش که باهاش مستقیم ارتباط داریم و نمیدونه که ما تاریخ تولدش رو میدونیم.)

بعد به مهرداد میگم میخوام با اون 150 تومن باقیمونده عشق دنیا رو کنم! هر چی دلم خواست واسه خودم بخرم! شاید فکر کنید شوخی میکنم اما واقعا حس خوبی داشتم بابت اون 150 تومن! ممکنه بگید برووووووووو تو همین چند روز پیش دستبند خدا تومنی هدیه گرفتی، حالا با 150 تومن شادی میکنی؟

خب اون دستبند بخشی از یک پروژه ی چندین ساله! بود و فقط خریدش یهویی بود و اسمش رو گذاشتیم هدیه بیشتر کیف بده ولی این 150 تومن درسته کمه اما دسترنج خودمه! (کاشکی من حرف نزنم در مورد این پول اصلا)!

خب یک روز با فکر این 150 تومن کیف کردم و هی فکر کردم چی بخرم! هیچی لازم ندارم!!! هیچی! اصلا واسه من یکی کرونا باعث شده بیش از هر زمان دیگه ای احساس بی نیازی کنم! بماند که با 150 چیزی هم نمیشه خرید

از روز دوم طبق معمول خودم رو فراموش کردم و افتادم توی این فکر که آخر تیر تولد داداش بزرگه هست. کاش یک چیزی بگیرم و پست کنم براش و سورپرایزش کنم. (حالا نه با 150 تومن. یک چیزی اضافه کنم).

داداش بزرگه م توی یک استان دیگه زندگی میکنه. مجرده. اونجا شهر محل دانشگاهش بوده و در نهایت رفت همونجا و الان مغازه ای داره در ارتباط با حرفه ش و خونه ای هم در اجاره واسه زندگی.  چند ساله اونجاست ما حتی یکبار هم نرفتیم...چند روزه هر چی فکر میکنم میبینم من آخرین بار حدود دو سال پیش دیدمش! تو خواستگاری داداش کوچیکه!!!

آدرسی ازش ندارم. اما دیدم که توی صفحه اینستاگرامش آدرس مغازه ش هست...فکر کردم یک چیزی بگیرم و واسش بفرستم بدونه به فکرش هستم و خوشحال بشه. گرچه از سورپرایز کردن خاطره خوبی ندارم اما خب امیدوارم این بار دیگه کسی ناراحت نشه و برعکس و طبق انتظار خوشحال بشه.

حالا قضیه اینه که نمیدونم چی بگیرم! عطر و ادکلن؟ من و مهرداد اصلا عطر و ادکلن نمیشناسیم. من که نمیتونم هر عطری استفاده کنم چون سردرد و حالت تهوع میگیرم. مهرداد بنده خدا هم یک چیزی میزد که دیگه بخاطر من ترک کرد. گرچه مدتهاست قراره من و مهرداد بریم یک عطری واسه مهرداد انتخاب کنیم که من بهش حساس نباشم اما مگه رفتیم؟!!! هر بار یک چیزی میشه و عقب میفته. خلاصه که ما شوت شوتیم توی این زمینه. هرچی هم اطلاعات بوده مال قبله.  رفتم دیجی کالا یک چک مختصری کردم دیدم بابا هر کی یک چیزی گفته. یکی گفته عالی، یکی گفته پول دور ریختن. بی خیال شدم! به فکر ساعت هوشمند افتادم... همه جور قیمتی بود. اما فکر کنم خوبهاش (شیائومی ) از 600 شروع میشد. اینو بیخیال شدم. نه بخاطر پولش. واسه اینکه یکم تحقیق کردم دیدم واسه اونهایی که ارتباط بیشتری با تکنولوژی برقرار میکنند مناسب تره. داداش بزرگه (آرنولد در وبلاگ) به نظر من همچین شخصیتی نداره. وسایل چرم هم راستش به نظرم این روزها پسرا این چیزا رو از دوست دختراشون زیاد هدیه میگیرن. من نمیدونم کسی توی زندگیش هست یا نه ولی خب به نظرم با 31 سال سن دو تا وسیله ی چرم داره دیگه! لباس هم نمیشه بگیرم. هر روز یک وزن و یک هیکلی داره. من اصلا نمیدونم چی اندازه ش میشه! (مربی بدنسازه). کفش؛ شماره پاش رو میتونم گیر بیارم اما بخاطر کارش میدونم که همیشه کفشهای خوب و گرون میپوشه و خب در وسع من نیست خرید اونها! موندم چی بخرم...