همدلی

مهرداد در هفته دو شب رو میره فوتبال...مدتی میشه که من و فندق هم میریم و همونجوری که مهرداد گرم میکنه، با فندق هم بازی میکنه! منم همون بیرون توی ماشین میشینم. فندق از همون حدود یازده ماهگی که راه افتاد همیشه پا به توپ بود و معمولا توی هر سنی میدیدم که مهارتهاش در استفاده از توپ قابل توجهه. خلاصه به محض اینکه میبینه مهرداد لباس ورزشی میپوشه میگه منم بیام توپ بازی؟ و البته که کسی جرات نداره بگه نه!!!

خلاصه اینکه نیم ساعتی با هم بازی میکنن و بعد که بازی اصلی شروع میشه من فندق رو برمیدارم و میریم بازار یا توی خیابونهای اطراف میچرخیم یا میریم خونه. نگران محیط زیست اینا و بنزین هم نباشید. چون باید به اطلاعتون برسونم که با کمال تاسف و شرمندگی من رانندگی بلد نیستم!!! و همه این فرآیندها رو پیاده انجام میدیم!

امشب پای مهرداد توی فوتبال آسیب دیده و از وقتی برگشتیم کمپرس یخ گذاشته روی پاش. چند روز پیش هم فندق پاش رو کشیده روی فرش و یکم پوست روی پاش کنده شده. کلیییی که گریه کرد و اشک ریخت. البته گمونم حق داشت. چون این زخمهای سطحی معمولا دردناکترن. حالا فندق اومده به مهرداد میگه:"پات آخ شده؟" مهرداد میگه آره بابایی پام آخ شده. فندق میگه:" منم پام آخ شده!!!" مهرداد میگه:" کجاش؟" فندق دقیقا همون محل رو نشون میده و میگه اینجا. توی جورابه!!!

واای یعنی من غش! کلا که من توی شوکم هنوز که این بچه حرف میزنه!!! آخه تا مدتی قبل همونطور که گفتم اینقدر کند بود روندش که من هرگز اینهمه پیشرفت رو تصور نمیکردم. حالا حرف زدن به کنار، این حس همدلی و تلاشش برای برقراری ارتباط با مهرداد رو دیگه نمیدونم چطوری باید باور کنم!

چالش

یک دور باطل هستش که هر وقت ایجاد میشه داغون میشم. اونم اینه که من واسه اینکه بتونم یک کاری رو شروع کنم یا کاری که شروع کردم رو ادامه بدم باید دور و اطرافم و خونه در حد قابل قبولی تمیز و مرتب باشه. اگر به هم ریختگی زیاد بشه من بی حال و بی حوصله و بی انگیزه میشم، همین بی حالی باعث میشه خونه بیشتر به هم بریزه چون من تلاشی واسه جمع و جور کردنش نمیکنم و این دور همینجور تکرار میشه! چند هفته پیش دقیقا توی همین شرایط بودیم و وضعیت خونه افتضاح بود. و دیگه از وضع خودم نگم بهتره!!! اما خب مهرداد باید میرفت مرکز استان که شهر محل دانشگاه منم هست و قرار شد ما یکی دو روزی بریم شهر خونه مامان من! هر وقت بخوام برم مسافرت حتی اگر یک روز باشه کل خونه رو مثل دسته گل تمیز میکنم! اینجوری شد که با صرف چند ساعت وقت خونه در حد قابل قبولی دسته گل شد!!!

از جمعه که برگشتیم خونه، یک چالشی واسه خودم راه انداختم. چالش سینک خالی!!! یعنی تا جایی که از دستم برمیاد نگذارم توی سینک ظرف باشه. به خودم گفتم هر چیزی رو فوری تا کثیف شد بشور. البته یکم انعطاف به خرج دادم و گفتم بگذار چند تا بشه بعد بشور. چون اگر بخوام فوری بشورم دستکش دستم نمیکنم و من از ظرف شدن بدون دستکش بدم میاد. بعد از هر نهار و شامی هم تا جایی که میشه فوری همه وسایل اضافه روی اپن آشپزخونه رو جمع میکنم. من از اشپزخونه خلوت خوشم میاد. دیدین عده ای همه وسایلشون روی اپن هستش یا روی سنگ کابینت یا هر چی که توی آشپزخونه دارن؟ من نمیتونم. همه چیز رو خیلی مرتب توی کابینتها جا دادم. تمام اپن خلوته. کمترین چیزی که امکانش هست روش گذاشتم... واسه همین یک اپن خلوت تمیز منو به حدی شاد میکنه که قابل وصف نیستش. چالش دیگه م هم اینه که همینطور که رد میشم اسباب بازی هایی که فندق در لحظه استفاده نمیکنه رو جمع میکنم و میبرم میگذارم توی اتاقش... فعلا تا امروز سه شنبه موفق بودم! من میتونم. فایتینگ!

قبله

قبله توی خونه ما چهل و پنج درجه و دقیقا رو به طرف گوشه ها یا کنج هستش. چند روز پیش دقیقا چسبیده به گوشه خونه مون توی پذیرایی داشتم نماز میخوندم،

بلا تشبیه حس خانه کعبه بهم دست داده بود. آخه  توی مسجدالحرام اطراف خانه کعبه دیگه نگران قبله نیستی!!! دقیق روبروته!!! یعنی چه فکرایی میکنم من!!!

حالا چرا اونجا داشتم نماز میخوندم؟ راستش جا نبود. اینقدر اسباب بازی ریخته بود که ترجیح دادم به جای جمع کردنشون فقط بایستم یک گوشه و نمازم رو بخونم!

آقا جغد دانا

واسه فندق کلیییی قصه من در آوردی تعریف میکنم!!! البته کتاب قصه هم زیاد داره اما این قصه های یهویی که هر شب کامل و کاملتر میشن هم واسه هردومون جذابه. توی یکی از قصه هام یک آقا جغد دانا هستش. ظاهرا فندق خیلی حس خوبی به این آقا جغد دانا داره!

بهتون گفتم که مثل طوطی حرفامون رو تکرار میکنه و مهرداد یکبار بهش گفت طوطی هستی؟ گفت: نه! من آقا جغد هستم. اینروزا هم هر وقت مهرداد ازش میپرسه طوطی هستی؟ میگه: طوطی نیستم! من آقا جغد دانا هستم!!!

من هیچ تجربه ای در بچه داری نداشتم. آخرین بچه ای که بزرگ شدنش رو دیدم داداشم بود که الان بیست و چهار سالشه! واقعا فکر نمیکردم یکوقت یک بچه دو سال و یکماهه داشته باشم که آخر شب یهو از وسط اسباب بازیاش بلند بشه و بگه:" آب بخورم، برم بخوابم"! بعد بگه مامان دزل (غزل) بیا قصه کریستین!!! بگو بخوابم!!!

آخه کریستین؟؟!!! تلفظش سخت نیست یعنی ؟؟؟ دیگه نگم براتون که گاهی با نتیجه گیریهای آخر داستان مخالفه و مجبور میشم با ظرافت و خیلی نرم جوری که نفهمه تسلیمش شدم نتیجه گیری رو تعدیل کنم!!!

من از خدا واسه همه اونهایی که آرزوی داشتن بچه دارن همچین نعمتی رو طلب میکنم و امیدوارم اونهایی که صاحب این نعمت هستن از عهده شکرش بربیان!


پ.ن: جدی یک سری از داستان الکی هام از داستانهای توی کتابها قشنگتره! خب نمیشه چاپ کرد؟؟؟

جاری خواهر شوهر پروپوزال ننویس

تیرماه امتحان بورد یا همون امتحان جامع رو دادم و در کمال ناباوری و با اونهمه سختی خوندن با وجود حضور فندق، قبول شدم... یادم نیستش اینجا گفتم یا نه. اما خب مرحله بعدش نوشتن پروپوزال بود که تا همین لحظه که در خدمت شما هستم دریغ از یک حرکت اساسی!

کلا برنامه م به هم ریخته س! اینکه فندق را مقصر اصلی بدونم از انصاف به دوره و معتقدم آدمی که هدفی داره باید با وجود هر موردی سعی کنه با برنامه ریزی و سختی دادن به خودش حداقل به اون هدف نزدیک بشه. البته که جلوی مهرداد از انصاف کیلومترها دور شده و میگم ببین فندق نمیگذاره من تکون بخورم!

این روزها هم که بیشتر از اینکه نقش یک جاری بدجنس رو ایفا کنم در حال ایفای نقش یک خواهر شوهر مهربونننننننننننننننن هستم که همه فکر و ذکرش مراسم و تدارکات مراسم دو گل نوشکفته س! اینجوری که مهرداد اینا که خواهر ندارن. خداروشکر داداشش هم از هفت دولت آزاده و تهرانه و فرصت نداره بیاد حضوری پیگیر باشه. باشه هم آویزون خودمونه.خخخ. مامان و بابای مهرداد هم اینجا نیستن و باشن هم باز کلا یکی میخواد که بگه بهشون چه کارهایی باید انجام بشه ، نشه و ...لذا اینجانب در این شهر هی با عروس برو اون عکاسی، این عکاسی، آرایشگاه و ...اینجوریه که من یک جاریم که نقش خواهر شوهر مهربون هم دارم.

الان که این پست بی سر و ته رو نوشتم در واقع لپ تاپ رو باز کردم که جزوه بنویسم! جزوه چی؟ تو پستهای بعدی میام مفصل در موردش میگم!