تولد فندق اینجوری شد که تصمیم گرفتیم به علت مشغله زیاد! تولد کودکستان رو، دو سه هفته دیگه و سر فرصت برگزار کنیم. البته اجباری وجود نداره اما خب پارسال بهش قول دادیم کنار دوستانش تولد بگیره که نشد. حداقل امسال به قولمون عمل کنیم.
سر درست کردن کیک واسه تولد کوچیک خانوادگی، یک کوچولو درگیر شدم و گفتم واسه کودکستان، کیک از بیرون سفارش بدم...هم دردسر نداشته باشه و هم اینکه گفتم یکوقت پیش خودشون فکر نکنند چرا کیک از خونه درست کردند و...
سه شنبه دو تا کیک شیفون آماده کردم، یکی کاکائویی ، اون یکی ساده. گذاشتم فریزر(فریزر بگذاری موقع برش زدن و خامه کشی، خرده ریزی کمتری داره) قرار بود چهارشنبه که از مدرسه برگشتم، خامه بگیرم و خامه کشی و تزیین کنم و کلاس بعد از ظهرم که تمام میشه بریم خونه مامان بزرگ. البته به مامان بزرگ اینا چیزی نگفته بودیم. من از مدرسه تا خونه پیاده میام، نزدیک نیست ولی دور هم محسوب نمیشه و پیاده روی این مسیر رو دوست دارم. دو سه جا پرسیدم اما شعبه های دورتر خامه داشتند. زنگ زدم به مهرداد که شما ظهر میای خامه هم بگیر. همزده یا هم نزده ش هم فرقی نداره. حالا مدتها بود خودم خامه فرم نداده بودم و یادم رفته بود.
مهرداد تقریبا یک و نیم اومد و خامه کلا شل بود و تازه باید میرفت فریزر منجمد میشد. من هم از چهار و نیم کلاس داشتم. دیگه دیدیم نمیشه بریم خونه مامان بزرگ و لذا تصمیم گرفتیم پنجشنبه خامه کشی رو انجام بدیم و بریم اونجا تولد بگیریم.
من که رفتم کلاس و مهرداد و فندق هم رفتند مهمونی مردونه.(میرن بازی میکنند، اسمش هم گذاشتند دعای کمیل!!!!! یکوقت دیرتر میرسیدن به مهمونی... صاحب مجلس زنگ زد که کجاست مهرداد؟ گفتم اومدن دنبال من و کمی دیرتر میرسند. گفت پس ما یک فراز از دعا رو میخونیم تا برسند!!!!!! خدای نکرده مسخره اینا نمیکنندا، داستان داره که اسم این دورهمی ها شده دعای کمیل و سر همین اسمش هر سری کلی جوک جدید ساخته میشه)
عزیزان دل ساعت ۱۰:۴۰ تازه از مهمونی برگشتند. قرار بود به مناسبت تولد بریم بیرون شام بخوریم. من که اینقدر خسته بودم گفتم کاش بگیم بیارن خونه و این شد که خونه شام خوردیم. آخر شب فندق که میخواست بخوابه اومد منو بوس کرد و گفت ممنونم که برام غذا سفارش دادین! حس کردم چشماش اشکیه، دوباره صداش کردم و مطمئن شدم که بغض کرده!!!!! به روش نیاوردم و گفتم نوش جانت مامان، تولدت هم مبارک باشه و فردا هم کیک رو برات آماده میکنم و شمع فوت کن و ...
(حالا ما اینجوری نیستیم که مدام غذای بیرون بخوریم اما اینجوری هم نیستش که غذای بیرون چیز عجیبی محسوب بشه. نمیدونم چرا بچه احساساتی شده بود!)
پنجشنبه کیک رو خامه کشی کردم. فقط چون یکم حال جسمیم هم خوب نبود اعصابم نمیکشید فرم دادن خامه رو دقیق چک کنم و حس میکنم شاید شاید اشتباهی رخ داد. تزیین هم اونجوری که دلم میخواست نشد. بماند که پسرمون هی رفت و اومد و مدام گفت مامان کیکم خیلیییییی قشنگ شده، عالی شده، دستت درد نکنه.
نمیخواستم زن دایی رو بگم بیان حتما ...از این نظر که یعنی دنبال هدیه نگردن و زحمت نشه و... البته به خاله پری گفتم که اونجا باشیم بیان ناراحت نمیشن؟خاله هم گفتن نه این مدلی نیستند و...
در نهایت رفتیم خونه مامان بزرگ و خاله پری که همیشه اونجا هستند، خاله فریبا هم اومدند با دخترشون، زن دایی و دایی مهرداد هم بودند ...بنده خدا گفتند خب بهمون میگفتی من صبح بازار بودم برای بچه م هدیه خوب میگرفتم، الان چیزی که تو خونه داشتم آوردم...
خدایی همگی خیلییی مهربون هستند و با اینکه بچه دیگه ای اونجا نبود واسه عکس و همه چیز همکاری کردند. مامان بزرگ شکلات اینا دادند، خاله پری لوازم التحریر (دفتر، مداد رنگی ، ماژیک رنگی)، خاله فریبا اسباب بازی و شکلات، زن دایی جان حوله بزرگ ، خودمون هم همونها که قبلا گفتم. راز جنگل و روپولی.
کیکم واقعا خوشمزه بود و دو رنگ هم درست کرده بودم خیلی نمای قشنگی داشت. همیشه کیکهام خوشمزه میشه و ملت خیلی تعریف میکنند، فندق فیلینگ موز و گردو دوست نداره و گفته بود اینا نداشته باشه. یک لایه رو موز و گردو گذاشتم اما دو لایه دیگه رو خامه و دارچین و ترافل شکلاتی...
علی الحساب این تولد برگزار شد، واسه تولد در کودکستان ایده کاپ کیک خامه ای هم دارم. اینکه به تعداد بچه ها کاپ کیک درست کنم و روش رو خامه بزنم. ولی خب نمیدونم یک کیک کامل بگیرم و شمع فوت کنه بهتره یا اینکه کاپ کیک درست کنم کنارش یک کیک خیلی کوچولو هم درست کنم فقط واسه شمع(کیکهای کوچولو خیلی ظاهر نازی پیدا میکنند) یا اینکه فقط کاپ کیک ببرم؟ از قبل پاپ کورن هم گرفتم. مداد هم براشون گرفتم، سر مدادی هم خودم درست کردم تعدادی و چند تا هم مونده درست کنم. فقط مونده تصمیم واسه کیک.
چند تا از دوستان و آشنایان هم پیام تبریک واسش فرستادن و براش خوندم یا پخش کردم و خودش با پیام صوتی جواب داده. به یکیشون میگه ممنونم که واسه م شکلک فرستادی!!!!!!!! ( ایموجی منظورش هست)
مامان و بابای مهرداد چند بار زنگ زدند تا موفق شدند باهاش صحبت کنند. بهزاد و جاری دقیقا ساعت تولدش زنگ زدند و باهاش صحبت کردند. مامانم روز قبل از تولدش زنگ زدند...مامانم از اینجور مدلها نیستند که برن واسش هدیه بگیرند. نمیدونند چیکار کنند در واقع. الان اومدیم خونه مامانم، چند بار گفتند واسش هدیه بگیر از طرف ما. توقعی ندارم واقعا. چون مدل اخلاقیشون اینجوری نیست که مدام بازار باشند و آشنا باشند به خریدهای این مدلی. مامان و بابای مهرداد به خرید و این موارد وارد هستند . ناراحت نمیشم چیزی نگیرند اما چون سبکشون با خانواده من فرق داره اگر هدیه بدن خوشحال میشم و میگذارم پای اینکه توجه کردند.
پ.ن: چقدرررر حرف زدم ولی چون هدفم اینه که فقط بنویسم دیگه چک و ویرایش نکردم و هر چه به ذهنم اومد ردیف کردم.
پ.ن۲: مامان بزرگ خوشحال میشن که دورشون شلوغ بشه، ما بیشتر با این هدف میریم اونجا... حال روحی خوبی پیدا میکنند. خب چون بزرگتر هستند طبیعی هست که بقیه هم اونجا هستند معمولا. اینه که میگیم زحمت نشه اعلام کنیم تولد هست. اما دیگه دیدیم اینها که بالاخره لطف میکنند هدیه میدن پس از این به بعد رسماً اعلام کنیم تولده دیگه!
امروز آشپزی نداشتم، انواع غذا توی یخچال بود و گفتیم مصرف بشه خدای نکرده حیف نشه. واسه فردا هم برنامه ریزی ذهنی کردم که مرغ درست کنم بعد بگذارم لای پلو دم کنم...تو اینترنت هم چک کردم دیدم غذاهایی تو همین مایه هستش و حتی مجبوس عربی انگار به همین سبک آماده میشه. حالا ببینم چی میشه. ادعای آشپزی و دستپخت خوب ندارم اما اگر دستم باز باشه واسه استفاده از مواد اولیه و ادویه و... ترکیبات خوبی آماده میکنم و ندیدم کسی ناراضی از سر دستپخت من بلند بشه.
شستشوی زخم به روزی دو بار کاهش پیدا کرده و دیگه فقط یک چک و تمیز کردن ساده س و البته امیدوارم مشکل جدیدی به وجود نیاد... همچنان زمان لازم هستش واسه بسته شدن ولی آنچه من میبینم عالی پر کرده و رنگ بافت کاملا طبیعی و شفاف و خوب. بماند که چون مامان حالت تهوع رو در روز کم و بیش دارند مدام نگران میشن. البته از نظر دکترشون قضیه اکی هست و چند روز باقی مانده آنتی بیوتیک رو باید مصرف کنند.
تولد فسقلی هم رفتیم دیشب و خوش گذشت و واسش چراغ مطالعه مدل بچگونه گرفتیم عجله ای... توی یک پاکت هدیه گذاشتیم اما خود جعبه چراغ مطالعه رو کادو نگرفتم. همه ش حس میکنم شاید بد بوده باشه اما واقعا میخواستیم دیر نرسیم. همش دلم میخواد به مامان فسقلی بگم اما میگم این زشت تر هست. انگار میخوام یادآوری کنم که هدیه دادم. حتی اسم و رسممون هم ننوشتیم!!!! یعنی یک چیز عجله ای یهویی...واسه هدیه مهاجرتشون هم مهرداد به دوستان دیگه زنگ زد و اونها از قبل تهیه کرده بودند و قرار شد ما هم در هزینه شریک بشیم. واسه بچه هایی که سری قبل مهاجرت کردند هم همین کار رو کردیم. اونم خداروشکر اکی شد. چه حس عجیبی بود... هم خوشحال هم ناراحت... هر بار حال غریبی هست که یکی میره...
به فندق گفتم امیر داره میره آمریکا...گفت: دوست داره بره؟!
مهرداد گفت طرف عصر و شب درگیری مون کمتر شده، با دوستات قرار بذار برو یا بریم بیرون... اما هم بی حوصله ترینم، هم عملا برنامه ریزی سخته. مثلا همین امروز مهرداد و بابا از پنج عصر رفتن دکتر و همین چند دقیقه پیش زنگ زد که کارشون تموم شده( الان ۹:۵۰ ).
حال جسمی و هورمونی قاطی... فندق هم بسیااااارررررر اهل گفتگو و بازی و... منم مامان همیشه در خدمت. شاید این روزها که سرم شلوغه بازی کمتر انجام بدم، اما تقریبا هیچ سوالی بی پاسخ نمیمونه و تقریبا اصلا عادت نداره من رو مخاطب قرار بده و من ردش کنم. حوصله خودم هم ندارم...واسه این دلم میخواد نامرئی باشم. یعنی کار میکنم، زندگی رو حواسم هستش فقط مخاطب کسی نباشم...سه بار مار پله، یک بار منچ، چهار یا پنج بار بازی اونو، چندین گفت و گوی مهم در رابطه با ماشینهای دو گانه سوز، روشهای نجات یک انسان که در گل گیر کرده، ابزارهای آتشنشانی ، خاطرات ماشینهایی که جای نامناسب پارک میکنند، درخواست گوگل کردن چند مدل ماشین برای نقاشی ...و البته گوش فرا دادن به یک کنفرانس در رابطه با رنگ تاکسی ها در کشورهای مختلف فقط بخشی از فعالیتهای این مادر مرئی هستش.( انصافا کنفرانسش خیلی قشنگ بود که دلم نیومد رد کنم... و با عبارت « دوستان سلام» شروع کرد)
به همه اینها اضافه کنم که زنگ زدم خونه مون. بابام گوشی برداشتند...در بین صحبتهاشون فهمیدم مامانم اصرار دارند که حتما برن اربعین کربلا، پیادهروی. فکر میکنم چهار یا پنج بار تا الان رفتند... از خیلی سال پیش، قبل از این همه تبلیغ و...روی این مسأله. پارسال بابام به قیمت خرد و له شدن اعصابشون، برای اولین بار گفتند راضی نیستند که مامان برن. نه اینکه واقعا راضی نباشند. مامانم دیابت دارند و خب دیگه سن ۷۰ سال هم شوخی نیستش.مامان الحمدلله سر حال هستند و همه امور خودشون و منزل رو انجام میدن. اما شرایط اونجا، گرما و خب تغذیه و خواب و... که به هم بریزه همه میدونیم یعنی چی... اما متأسفانه مامانم در موضع انکار هستند. بابا گفتند که دیگه توان ندارند مقاومت کنند... کاملا درک میکنم. متأسفانه منم هیچی دیگه به مامان نمیگم. کمر به نابودی اعصاب ما بستند. کاش یادمون باشه که وقتی بزرگتر هستیم هوای کوچکترها رو داشته باشیم... الحمدلله مامان عزیز، سوژه نگرانی چند وقت بعد رو هم فراهم کردند.
بگذریم... یکی از قشنگی های اینجا که البته فرصت استفاده از اون کم پیش میاد اینه که فرش میندازم روی تراس حیاط خونه، دراز میکشم و البته که موبایل دستم هستش. این پست رو با نگاه به چند تکه ابر سفید وسط سیاهی آسمون نوشتم.
خونه مون جوری ریخته پاشیده س که اگر یکی وارد بشه فکر میکنه ما اوایل که نه؛ اما حتما اواسط خونه تکونی هستیم!!! یعنی عاشق خودمون هستم ...
موهام؟ هنوز اون حنا و چیزهای دیگه رو نزدم!!!و حتی نمیخوام بزنم...گفتم ولش کن ...باشه فردا
در مورد پاشیدگی خونه همین بس که دیروز عصر وقتی داشتیم میرفتیم پارک واسه مهمونیمون، مهرداد گفت اگر یک دزدی بیاد خونه ما سریع برمیگرده، میگه ولش کن اینجا رو قبلا یکی دیگه زده!!!!! وااای وضعی اصلا!
بس که دیروز له و خسته شدیم، امروز تا ۱۰:۳۰ که خواب بودم، بعد هم یک حرف و کاری پیش اومده نتونستم خوب جمع و جور کنم. اما من میتونم
دیروز خیلییییی خوش گذشت...الهی که همه مردم سرزمینم همیشه شاد باشند به ما خیلی خوش گذشت. بچه ها که خودشون رو با وسایل بازی پارک خفه کردند...طفلکا خیلی چیزها رو اولین بار بود تجربه میکردند صدقه سر قضیه کرونا. اونها که شاد فقط بازی کردند، فندق آخر شب چشماش از خستگی قرمز بود!!!!!
خیلی خوب شد جمعه برگزار نشد اصلا، البته این چیزی از بدی اعصاب خردی که من درست کردم کم نمیکنه و خب امیدوارم دفعه بعد به قول شارمین، حسم رو بپذیرم و سرکوب نکنم اما جوری کنترل کنم که به رفتار نادرستی منجر نشه!
کل جمعه روز عید رو من تو قیافه گذروندم و اینقدرررر کار کردم که به نظر میرسه هر وقت میخوام کار خونه م پیش بره بهتره برم تو قیافه حالا نگید که پس چرا خونه ت جمع نیست؟! بعدش اینجوری شد!!!! مهرداد که اینجور وقتا میره تو سکوت، البته طفلک چیزی هم تقصیر اون نبود اما خب دیگه باید اتهامی براش میافتم وگرنه نمیشد که!!! واسه کی قیافه میگرفتم؟؟؟؟!!!!!! حرفهای مهمی زدیم و البته مهرداد به من گفت تو بهزاد اینا رو میشناسی، مثلا چهار تا برنامه داره میخواد همه ش رو یکجوری جا بده و واقعا اینها فکر میکردند که مثلا ممکنه برنامه تو انعطاف داشته باشه! البته که راست میگفت ولی من محض اینکه کم نیارم گفتم باشه قبول ولی تو طرف من باش! الکی هم شده طرف اونها رو نگیر!!!!!!! دیگه دم سال نو نمیخوام حال خوش خودم و بقیه رو خراب کنم فقط بگم عزمم جزم بود لج بازی کنم ...قشنگ معلومه
اما دو تا اتفاق افتاد دیگه خیلیییی شرمنده شدم...مهمترینش اینکه میگن مرد برای هضم دلتنگی هاش گریه نمیکنه، قدم میزنه اما نمیدونم چرا مهرداد قدم نزد! و دومیش اینکه متوجه شدم از مدتها پیش برام هدیه گرفته اما چیزی نگفته، اینقدرررر دیوونه بازی درآوردم که دیگه فقط اشاره ای کرد تا بهم نشون بده که این روز فقط برای من مهم نبوده!!!البته من نگاه نکردم هدیه رو. چون میدونستم دیگه بعدا غصه میخوره...
تهش اینکه الحمدلله با هم کنار اومدیم و قرار شد شنبه (دیروز) برگزارش کنیم... خونه مامان بزرگ رو بیخیال شدیم چون واقعا حس میکردم قبل از روز عید سخت باشه واسه ایشون و خاله، اما یهووووو ساعت دوازده شب جمعه تصمیم گرفتیم خانواده عمه جان مهرداد رو که واسه عید اومده بودن خونه شون توی این شهر مسافرت رو دعوت کنیم! ما رابطه مون با همه شون عالیه ( نمیدونم رابطه مون با کی بده؟!!!)
به رسم خانوادگی مون که وقتی فکرمون درگیره تا صبح هییییی خواب میبینیم، تا صبح صد بار توی خواب کیک پختم. هر بار هم یک اتفاقی میفتاد. صبح ساعت هشت بالاخره شروع کردم و تو فاصله ی پختش کیک قبلی رو خامه کشی کردم و وسایل مهمونی عصرانه رو مهیا کردم...
نهایت اینکه ساعت حدود چهار و نیم رفتیم بیرون و پذیرایی مون هم کیک و نسکافه و چای و میوه و کمی تنقلات بود. یخ هم زدیم اون آخراش اما همهههه پیگیر نشسته بودن و اون آخرا پسر کوچیکه عمه و خانمش هم از راه رسیدن و هنوز کیک کوچیکه موجود بود...اونها هم ذوق کردند و گفتند شمع بدین ما هم روشن کنیم و...اصلا عالیییی ...اینقدرررررر مناسبت داشتیم که شده بود جوک...
- میلاد امام زمان (عج)
- تولد من با تاخیر
_ دهمین سالگرد ازدواج ما
- اولین سالگرد اعلام ازدواج بهزاد اینا
- سالگرد ازدواج شمسی مامان و بابا
- تولد مامان به قمری ( که اینو گرامی میدارند همیشه)
- تولد همیشگی فندق!!!!!!!!!
حسابی همه رو جدا جدا گرامی داشتیم و کلیییی به بچه ها خوش گذشت واسه فوت کردن شمع ها...
جاری جان و بهزاد یک آینه خوشگل بهمون دادند که قابش طرح چوب طراحی شده ی پشت تلویزیونمون بود. واقعا ناز بود و خیلیییی ایده با حالی بود.این به مناسبت تولدم بود.
مامان و بابای مهرداد هم به ما هم به بهزاد اینا، کارت هدیه دادند البته نمیدونم چه مبلغی هست. ممنون شدیم واقعا.
مهرداد هم که دیگه یک چیزی داد که به نظرم واجبه برم بلاگری چیزی بشم خیلیییی واسه زندگی ما خفن بود و من واقعا فکر نمیکردم تا چندین سال دیگه بخریمش! دیگه میزان شرمندگی من قابل توصیف نیست.
منم دو تا درختم رو دادم یکی واسه مهرداد، یکی واسه مامان. البته واقعا سورپرایز شدند و هیچکس اطلاع نداشت که اصلا همچین هدیه ای هم وجود داره...
واسه فندق عیدی اسباب بازی دادند دختر عمه اینا.ما هم به بچه ها پازل دادیم. البته این عزیزان دل به شدتتتتتت بچه پولدار هستند و خب سامیار جان همون جا توی صورتم گفت من اینو نمیخوام اما ایلیا قبول کرد و دوستش داشت. اما انگار هنوز مهارت کافی واسه انجامش نداشت. اما فندق چهارمین پازل ۱۵۰ تکه ش بود و از یازده و نیم امروز صبح شروع کرده و فکر میکنم بتونه نیم ساعت دیگه کاملش کنه. طرحش هم سخت بود.
از کیکم هم اینقددرررررررر تعریف شنیدم که دیگه تعریف دونم جا نداره. و ما ادریک غزل خود شیفته؟! و تو چه دانی که غزل خود شیفته چیست؟!!!!!
خب دیروز یک سری عیدی و اینها هم واسه جاری جان آوردن خونه مامان. بنده خدا مامان و بابا جدا زنگ زدند که بیا اینجا و باشی و...اما من در حال خامه کشی بودم و تشکر کردم. مامان گفتن واسه سال تحویل بریم اونور چون عروس اونوره دیگه و واسش سفره آوردن و ...و نمیره خونه مامانش اینا.( یعنی تا آخرین لحظه افکار من برعکس درآمد و هی ما پیش خودمون و مهرداد و شما شرمنده شدیم. آقا قیافه گرفتن به ما نیومده. تسلیم)
عزیزان دلم...دوستای خوبم...همراهان جان...
الهی که سالی سرشار از سلامتی، شادی، برکت و رضایت داشته باشید.
الهی که کنار خانواده هاتون عشق تجربه کنید.
خیلی دوستتون دارم و ممنون همراهیتون هستم خواهران و برادران عزیزم
صبح زود که نه ولی صبح که بیدار شدم با ۸۶ کامنت جدید مواجه شدم که همینطوررررر رو به افزایش بود(بلاگرها را درک کنیم!!!خخخ)
همون طور که توی تخت بودم شروع کردم جواب دادن و کلییی هم باهاشون عشق کردم...اینکه دوستان قدیمی یا حتی بچه هایی که اونها بیشتر منو میشناسن تا من اونها رو، چند ثانیه وقت گذاشته بودن و برام پیام نوشته بودن خیلی ارزشمند بود...
جاری جان هم اینستاگرام هم واتساپ واسم پیام تبریک گذاشته بود. تو واتساپ نوشته بود که من یادم بود تولدت چهاردهمه اما نمیدونستم امروز چهاردهمه گفتم همیشه یک جای کارت میلنگه!!!
گفت تولد بازی هم دارید؟ که گفتم نه و حالا اگر بشه همون نیمه شعبان که شما هم باشید همه چیز رو با هم گرامی بداریم!
بالاخره پاسخگویی رو به یک جایی رسوندم و رفتم سراغ فندق و صبحانه و آشپزخونه ی ترکیده!!! یعنی هر روز کلییی کار میکنما اما نمیدونم چرا در ظاهر هنوز نمایان نیست... از حدود یازده سر پا ایستاده بودم و همش میگفتم فلان کار رو انجام بدم میرم میشینم ...اما سه که مهرداد اومد فهمیدم سه شده و من هنوز حتی لحظه ای ننشستم!!! مهرداد گفت پلو درست کن،از بیرون کباب میگیرم ( این یک سبکی واسه گرفتن غذا از بیرون هست که مورد علاقه مون هست). گفتم نه، باشه یک روز دیگه، مدتهاست کوکو نخوردیم. درست میکنم.
نهار رو خوردیم،فندق پنج کلاس داشت. یکم با فندق بازی موبایلی بعد از نهار انجام دادم و مهرداد هم رفت بخوابه. تا نزدیک پنج فندق رو آماده کردم و خودم هم آماده شدم، فندق رو پیاده بردم کلاسش و برگشتم خونه. قرار بود فرشهامون رو بدیم قالیشویی. به مهرداد کمک کردم و جمعشون کردیم و نفله شدم تا بردیمش تو ماشین...به مهرداد میگم کاش گفته بودی اومده بودن خودشون برده بودن خب! نمیدونم چرا نگفتیم،هزینه ای هم زیاد نمیشه فکر کنم.
من آدم ریزه میزه ای هستم اما برای همه کارهای قدرتی نفر اول صف ایستادم. دیوونه م.
یکساعت بعد رفتم فندق رو از کلاس بردارم، به ذهنم رسید کاش شیرینی بگیرم برم اونجا با بچه های کلینیک و همون دو سه تا بچه ی کلاس بخوریم و تولدم رو گرامی بداریم،اما یادم اومد کیفی همراهم نیست و پول و کارت ندارم. من کلا از اینام که در سبکترین حالت ممکن میرم بیرون. موبایل هم خیلی اضافیه خدایی. خلاصه بی خیال شدم و رفتم کلینیک. خانم دکتر اونجا میگه فندق کل وقایع خونه تون رو برامون تعریف میکنه!!!!! میگم مثلا امروز چی گفته؟ میگه اینکه میخواین فرشهاتون رو بشورین ( به مهرداد باید بگم دست از پا خطا نکنه. مهرداد برای اونا فقط بابای فندق نیست،همکار و رییسشونه!!!خخخ)
مهرداد اومد و رفتیم یک سری چیز میز خریدیم و در نهایت رفتیم عکاسی، عکسهایی که یکسال پیش از فندق گرفته بودیم رو بالاخره تحویل گرفتیم و ماه شده بود...واقعا عاشق موهای بلندش بودم...
بدو بدو پریدیم که عکسها رو به نازی مامان نشون بدیم، سر راه کیک فنجونی هم خریدیم،نه به مناسبت تولد...من از این کیکها معمولا تو خونه دارم این مدت که زیاد حوصله ندارم خودم کیک درست کنم. خریدیم که چند تاش هم همینجوری اونجا با چای بخوریم...
تازه در حال جیغ و غش و ضعف برای عکسهای فندق بودیم که موبایل مهرداد زنگ خورد...پسر عموش بود و پرسید کجایید و گفت خونه بابا اینا. قرار شد بیاد دم در انگار با مهرداد کاری داشت. مهرداد رفت بالا و بعد از چند دقیقه برگشت پایین که غزل شما هم میخوای بیا دم در...مهرانه هم هست (خانم پسرعمو).
منم سریع ماسک زدم و رفتم بالا که ...با کیک و گل مواجه شدم
واقعا واقعا واقعا سورپرایز شدم...اصلا فکرش رو هم نمیکردم که کیک داشته باشم روز تولدم اونم از طرف مهرانه اینا!!! وای عالی بود...
داخل هم نیومدن. واقعا خوشحال و متعجب و شرمنده و متشکر شدم.
کیکش هم ناز و خوشمزه بود. با ترافل های سفید و آبی تزیین شده بود که واقعا ترکیب قشنگی بود...گفتم دستور پختش هم واسم بفرسته...
کیک رو آوردیم پایین و فندق هیجان زده که تولد کیه؟؟؟ گفتم بهت دیشب گفتم مامانی که تولد منه. خب طبق معمول گفت که تولد من و مامان باشه و نازی مامان هم واسش شمع آوردن و فوت کرد و شاد شد.
شب قبل بهش گفتم فردا تولد مامانه. گفت چی کادو بدم بهت؟! گفتم همین که بهم بگی دوستم داری و بوسم کنی کافیه. بوسم کرد و بعدش گفت اینکه کادو نمیشه!!!( همین تفکر رو حفظ کنه دوست پسر و شوهر محبوبی میشه)
البته دیشب که گل رو دید به من میگه مامان من این گل رو برات سفارش دادم!!!!!!!!!(نمیدونم همین فرمون بره جلو چی میشه)
بابای مهرداد هم روز قبلش گفتن که چه برنامه ای دارید و گفتم که خیلی شلوغیم و گفتن که مامان میگن کیک درست کنم و گفتم نه،مرسی و...
خلاصه که از مامان هم کیک درست نکردنشون رو قبول کردم و بنده خدا تازه از کرونا رهایی یافتن و هر چی هم بهشون میگم باید استراحت کنید کمی در حال خونه تکونی هستن...دیشب هم مهرداد چند تا چیز واسشون جابه جا کرد و گفتم که تاکید کن کاری داشتین بگید ما میایم.
حالا من هی فکر میکنم که چی شده مهرانه خانم برام کیک درست کردن و... رابطه مون خوبه ها...مشابهت های زیادی هم با هم داریم. اصلا همین مسافرت اخیرمون با خانواده همین عمو و عروسها بود. مهرداد و پسر عموش هم خیلی نزدیکن...من هم ماه رمضون پارسال یادمه یک عالمه پیراشکی درست کردم براشون بردم ولی خب جالب و یهویی بود واقعا این کیک و اینا.
حالا چند روز پیش بود اتفاقا با مهرداد برنامه ریزی میکردیم ...بهش میگفتم دوست داشتم دهمین سالگرد ازدواجمون رو یکم گسترده تر بگیریم، بعد ما با خانواده همین عمو رابطه مون زیاده و با عروسهاشون هم خوبیم و اعتقادی هم مشابهت زیادی داریم. اما راستش پسر عمو مهرداد که خیلی خیلی برامون عزیز بود پارسال بر اثر کرونا فوت شد...به مهرداد گفتم من واقعا خجالت میکشم جلوی مرضیه، (همسرش ) سالگرد ازدواج بگیرم...حالا تصورتون از سالگرد ازدواج این چیزها که تو اینستاگرام هست نباشه ها...یک عصرانه با کیک و رد و بدل شدن تبریک و تمام...ولی خب حس کردم همینم نمیتونم. بماند که ما همچنان تا جایی که بشه و بگذارن واسه کرونا هم رعایت میکنیم.
پ.ن: به مهرداد میگم حالا دیدی یک دیوونه سنگی انداخت توی چاه یکی از اونهایی که رفت بیاره با کیک اومد بیرون؟
راستی رکورد ما هم خراب شد و بالاخره کرونا گرفتیم!!!
روز پدر رفتیم خونه مامان مهرداد و کیک بردیم...شب که برگشتیم خونه و رفتیم که بخوابیم فندق ناآروم بود و متوجه شدم که بدنش داغه...همون موقع استامینوفن رو بهش دادم و خودم هم بالش و پتو برداشتم رفتم اتاق فندق بخوابم...تا صبح چند دفعه طفلک بیدار شد و فرداش مهرداد رفت هویج و سبزی بگیره واسه سوپ که دیدم کلییی چیز میز دیگه هم خریده. گفت احتمال دادم شاید مریض شده باشیم بیشتر خرید کردم. فندق همچنان تب دار بود و من اینجور مواقع درمان روتین سرماخوردگی واسش انجام میدم و حواسم به تبش هست. ما دو نفر سالم بودیم اما همه خانواده رو بستم به آب گرم و عسل و نشاسته و چند تا نوشیدنی گرم دیگه...آخر شب که شد مهرداد هم گفت ته گلوم یک جوریه!!! دیگه ایشون هم از فرداش افتاد به حال تب و بدن درد و از خونه مامان اینا هم خبر رسید که مامان و بابا هم حالشون خوب نیست!!! دیگه مطمئن شدیم که خودشه و کرونا به ما هم رسید. مهرداد تا ظهر خیلی گیج بود و تب اذیتش میکرد. بعد از ظهر از حالت گیجی خارج شد و مامانش رو برد اورژانس. مامان بنده خدا حالت تهوع شدید جوری که نه میتونستن بایستن، نه چیزی بخورن...اورژانس یک سری دارو به هر دو خانواده داده بود و گفته بود هر کی توی خونه هستش هم بخوره!!!
فندق الحمدلله روز چهارشنبه با گفتگو راضی شد که پارچه ی نمدار واسه خنک کردن دستها و پاهاش استفاده کنم و این جریان شبش هم ادامه داشت و یهو از ظهر پنجشنبه سر حال و شاداب رفت سراغ اسباب بازی هایش. واسه فندق شروع بازی یعنی پایان تب. البته من داروهاش رو تا چند روز ادامه دادم فقط میزان استامینوفن رو کم کردم. گفتم بالاخره بچه هست ممکنه نتونه مشکلات کوچیکتر رو بگه. خودم از جمعه کمی بدن درد حس کردم و این یعنی تب داشتم. اما به خودم گفتم غزل! اگر بدن درد و تبت اندازه اون دوز سوم واکسن شد، دراز بکش. اگر نشد قوی باش و آروم آروم به کارها ادامه بده. دوز سوم آسترازنکا زدم و یک روز و نیم افتادم تو رختخواب. چند روز بعدش هم بی اشتها بودم. الحمدلله اصلا به اون حد نرسید و تونستم از بقیه مراقبت کنم. مهرداد هفته اخیر رو دانشگاه نرفت. فقط به مامانش اینا سر میزد و دو بار دیگه اورژانس و دکتر رفتند.
ما زودتر رو به بهبودی رفتیم اما مامان و بابا تازه کمی بهتر شدند. پنجشنبه سی تی اسکن هم دادند و مطمئن شدیم مشکلی نیست. خیلی هم بامزه هستند...دکتر دارو داده کلییی تفسیر دیگه روی دارو میگذارن و در برابر خوردنش مقاومت میکنند. حالا من درک میکنم که واقعا لازمه خودمون هم یکم داروها رو بررسی کنیم مخصوصا افرادی که مشکلات دیگری هم دارند ممکنه از چشم دکتر دور مانده باشه. اما خب این دکتر رو خودشون انتخاب کردند و اصرار کردند همین باشه و داروها هم در حد تقویتی و ضدسرفه اینها بود...
خلاصه که مامان باباها همگی عزمشون جزم کردند مارو حرص بدن.
دیگه من این حدود ده روز اینقدرررر شستم و پختم و ناز کشیدم که خداروشکر. واقعا همش خداروشکر میکردم که اونقدری مریض نیستم که نتونم از پس کارها بربیام... مامان اینا که اهل شام مفصل نیستن و میگفتن غذا هم زیاد میفرستی و کافیه، لذا شام پختن نداشتم. اما نهار تا جایی که تونستم سوپ و یک غذای دیگه برای خودمون و مامان اینا آماده میکردم و مهرداد میبرد اونجا. خونه هامون نزدیکه.
آخر هفته قبل هم بعضی چیزها تمام شده بود و لازم داشتیم پسر عمو مهرداد زحمت کشید خرید کرد واسه مون آورد. مهرداد مشکلی واسه بیرون رفتن از لحاظ جسمی نداشت اما نمیخواست راه بیفته همه مغازه ها رو بره از لحاظ ناقل بودن و اینا. حالا جالبه پسر عمو که خریدهای رو آورد گفت منم جدیدا حس میکنم ته گلوم یک جوریه و فرداش اون بنده خدا و خانواده ش هم رفتن تو تب
خلاصه این ته گلو خیلی مهمه
الحمدلله الان خوبیم...من چند روز گرفتگی صدا داشتم و یکم سرفه که الان خوب شده. مهرداد هم همینطور و خوبه. مامان اینا هم یکم ضعف مونده که ان شاالله دیگه مشکلی نیست.
به مامانم هم نگفتم مریضیم. کلییی خودش رو اذیت میکنه و دم به ساعت میخواد زنگ بزنه و حرص بخوره. زنگ که میزد هنوز صدام نگرفته بود. صدا که گرفت دو روز زنگ نزدم.الحمدلله مامان هم زنگ نزد. بعد از دو روز هم یک مدلی بلند حرف میزدم خش صدام معلوم نباشه خیلی و الحمدلله نفهمید. البته به بابام گفتم.
روز جمعه داشتم با خودم فکر میکردم بابام هیچوقت خودش زنگ نمیزنه معمولا خونه ی ما. هر وقت مامان زنگ میزنه بابا هم صحبت میکنن. یهو لوس درونم دلش خواسته بود که چون بابا میدونه مریضیم کاش خودش زنگ میزد...بعد هم لوس درون رو راضی کردم که اصلا تو عاشق همین خصوصیت بابا هستی و خودت هم یکجورایی همین مدلی هستی.اینکه الکی جو نمیدی،آرومی، مطمئنی همه چیز اکیه، حرص الکی نمیخوری...لوس درون راضی شده بود که یهو تلفن زنگ خورد و بابام بود. دیگه داشتن احوال مریضها رو میپرسیدن که صدای مامانم از دور شنیده شد کییییییی مریض بوده؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!! چی شده!!!!
پ.ن ۱: روزها در اون لپ تاپ کوفتی باز نکردم...به مهرداد میگم ان شاالله اگر شهاب سنگ نمیاد کاش بشینم دور کارهام. بگم البته هیچکس به اندازه تنبل درونم مقصر نیست. خیلی واسم سخته صحبت از پایان نامه م...شما به عنوان تم کلی همیشه موجود در نظر بگیرینش و تصور نکنید چون ازش صحبتی نمیشه نیستش...
پ.ن ۲:واوووو...حس میکنم تا مامان خوب بشن و یکم جون بگیرن یادشون میاد که شیرینی درست کردن دیر شده و انگار تصمیم دارن بیان خونه ما درست کنند. باید تا اون موقع آشپزخونه م هم بتکونم...
البته من عاشق تمیز کاری هستم و اگر این تم کلی روی مخم نبود تا حالا تکونده بودم خیلی جاها رو...به مامان بنده خدا ربطی نداره. اون ظرفشویی بود خیلی وقت پیش نظر پرسیدم فکر کنم اونم به زودی خریده بشه. ماجراها داشتیما. پست جدا میخواد...در واقع آشپزخونه تکونی اصلی به افتخار ایشون انجام میشه.