سری قبلی هر از یک ربع بیست دقیقه، فندق رو بردم که به قول خودش بشینه روی جاجیشی!!! اولش خیلی خوب بود و کلییی هم دوست داشت. اما وقتی فهمید چه اتفاقی قراره بیفته همکاری نکرد و ناراحت شد. آخه از بچه ای که کل عمرش توی پوشک بوده چه انتظاری میشد داشته باشیم! مدام شلوار و شورت خیس کرد و منم هی شستم و انداختم روی رخت آویز و مسلما هم خشک نمیشدن! همش هم مواظب بودم که کجا میره و میاد و ...
دیروز به خودم گفتم خب دیوونه شلوارا رو چند تا که شد با دست سریع بشور و آب بکش و بنداز لباسشویی خشک کنه، بعد هم گذاشتم روی بخاری...(تاکید میکنم که ما روی بخاریمون نون و ... نمیگذاریم و اینکه بالاخره این لباسها هم کاملا تمیز هستند.)
این سری حسابی تئوری باهاش کار کرده بودیم و البته بگم که شرف واسه هیچ بنی بشری باقی نموند! بس که پرسید مامان شما کوچیک بودی جاجیشیت چه رنگی بود؟ جا جیشی بابا جون فلانی چه رنگی هست؟ مادر جون (مامان بزرگ مهرداد) هم میره دستشویی؟ جا جیشی داره؟ چه رنگیه؟ کیا توالت فرنگی دارند و ...
خلاصه که این سری آشناییش بیشتر بود ، سری قبل کلییییییی خودم رو کشتم و همه خونه و آشپزخونه رو کاملا تمیز و مرتب که یعنی کارام کمتر باشه و ...این سری اسباب بازی ها رو قاطی پاتی جمع کردم و آشپزخونه ترکیده رو هم مابین کارام جمع و جور میکردم. درسته الان نشستم جلوی در حمام و فندق هم یک دور آبیاری فرش واسم انجام داده و الان ضمن بازی تلاش میکنه که بقیه آبیاریش رو تموم کنه، اما مشخصا اوضاع از سری قبل بهتره.
درسته چند بار شلوار به فنا داد اما مشخص بود که تلاش میکنه ...یکبار هم جاجیشی تکمیل شده بهمون تحویل داد و صدای هورا و آفرین و جیغ و دست از همه سو به گوشش رسید. بعدش مدام میگفت: من تونستم! من عالی بودم! (بچه ی منه. یک خودشیفته ی به تمام معنا)
دیشب تا صبح هم رختخواب خشک تحویل داده و فقط گمونم هنوز براش جانیفتاده که دیگه این روش همیشگیه و شاید کمی تنبلیش میشه. مدام هم نمیبرمش توی حمام و فقط یادآوری میکنم که هر وقت موردی بود بهم بگه.
همچنین میخوام از کل فامیل فخیمه خواهش کنم رنگ لباسهای زیرشون رو برام ایمیل کنن چون فندقمون بسیار مشتاق دونستن این مورده!
دیگه اینکه یکوقت از دهنم در رفته که اگر موفق شدی و پسر شورتی شدی واست یک جایزه ی "عالی" دارم. حالا دیشب میگم یک هدیه ی خوب میدم بهت . میگه نه نه! هدیه "عالی" باشه. عالی میخوام! (و عالی یعنی ماشین)
یک سری برچسب قدیمی هم داشتیم از اینها که خودمون بچه بودیم نمیدونم چه فکری میکردیم دلمون نیومده استفاده کنیم، از اونها هم آوردم توی کار. فعلا دو تا جایزه گرفته و چسبونده.
ظاهرا مهرداد دیروز که رفته بیرون چند تا ماشین و توپ اینا هم واسش خریده. امروز صبح که فندق خواب بود تازه بهم گفت و از تو ماشین آورد.حالا چیزهای خیلی گرون قیمتی نبودن . (گرچه میدونین که این روزها ارزونها هم گرونن. ) حالا منتظریم کار خفنی ازش سر بزنه!!!
پ.ن طولانی: مامان وبابای مهرداد هم امروز میان خونه شون توی شهر ما. من همیشه وقتی میان اینجا حداقل یکی دو روز اول سعی میکنم که حتما بهشون تعارف کنم که مثلا براتون نهار آماده میکنم و ...خب بالاخره توی راه بودن و تازه رسیدن و ...گرچه که خیلی مواقع هم تشکر میکنن و اجازه نمیدن من کاری انجام بدم. اما من همیشه بهشون میگم که هم احترامم رو نشون بدم هم بالاخره یادشون میمونه و آدم باید تاثیر مثبت بگذاره روی مامان و بابای همسر. این به روابط بهتر و صمیمی تر کمک میکنه. البته خب این سری واقعا شرایطش نیست که حتی مثلا بگم واستون نهار میفرستم یا ... حس میکنم مدتی باید فقط خودمون باشیم و خودمون.(بخاطر قضیه پوشک)
از بابت کرونا هم بگم که واقعا مامان و بابای مهرداد اصلا از مرداد که اینجا نبودن. سری قبل هم که چند روز اومدن فقط ما رفتیم دیدنشون. سعی کردیم رعایت هم بکنیم. اما دیگه وقتی دیدار صورت میگیره بالاخره سد اول رعایت شکسته میشه. ولی خب دیگه روحیه هم مهمه.
حس می کنم بخش بزرگی از این حالت روحی و جسمیم بخاطر دغدغه هایی هستش که بابت کارهای انجام نشده یا به تعویق افتاده دارم!
چند وقت پیش یک تلاش ناموفق یک روزه واسه از پوشک گرفتن فندق داشتیم. شاید باید بیشتر دووم میاوردیم اما فکر کردم هنوز آماده نیست و حس کردم باید زمان بدیم. اینه که متوقفش کردیم. یادم نمیره که طفلک هر بار که موفق نمیشد و از حمام میومد بیرون و شلوار جدید میپوشید، منو بغل میکرد و میگفت بیا به هم محبت کنیم ! با اینکه من واقعا هیچ عکس العمل بدی نشون نمیدادم. اما شاید دغدغه رو توی صورتم میخوند.
حالا توی همین گیر و دار تصمیم گرفتم که فردا دوباره تلاش کنم... واقعا حال و روز خوبی ندارم. شاید اشتباهه. اما واقعا فکر میکنم اگر موفقیت آمیز باشه بهم آرامش میده. مورد دیگه اینکه فندق خیلی بچه ی اهل تعاملیه. حرفش رو خیلی زدیم و همه جوره تو باغه.در واقع فندق در زمینه مسائل تئوری از پوشک گرفته شدن دکترا داره! اما عملیش صفر بوده تا حالا! امید دارم این بار بهتر و زودتر همکاری کنه!
امروز گفت من میخوام برم خونه مامان جون فریبا .(مامان من)
گفتم یادته مامان جون و بابا جون گفتن دیگه این سری که میای باید پوشکت رو کنار گذاشته باشی؟
گفت: آره. مامان بدو برو شورت بیار برام. میخوام شورت بپوشم برم خونه مامان فریبا!
گفتم: باشه. از فردا شروع میکنیم.
گفت: زنگ بزنیم من اجازه بگیرم برم خونه شون.
زنگ زدم واسش. تا گوشی برداشتن نه سلامی نه هیچی. گفت: اجازه هستش من بیام خونه تون؟
پ.ن: میدونم خودم آماده نیستم. اما تصمیمش رو گرفتم! واسم صبر، کمی بی تفاوتی و یک لبخند بزرگگگگگگگگگگگگ آرزو کنید!
خیلی خسته و بی انرژی شدم... خب بالاخره اینم یک زاویه از زندگیمه! اول که انگار مریض شده بودم... یعنی یک جورایی شبیه حساسیت که گاهی میاد سراغم اما مدل شدیدتر و پیشرفته ترش. بعد یک مقدار حس بد توی گلوم هم بهش اضافه شد! اما به تدریج حس کردم کلا بی حوصله م و روحم خسته س!!!
کلا خوشم نمیاد اینجور چیزها رو به خودم زیادی تلقین کنم... آخه گاهی تنبلیمو اینجوری توجیه میکنم. اما گمونم جدی یکم اوضاعم خوب نیست!
سر ظهره و من دراز کشیدم! به مهرداد میگم اصلا یک مدت فکر کن من نیستم تو زندگیت !
میگه: کجا میخوای بری؟
میگم: خارج!
میگه: فرصت مطالعاتی؟
میگم: فرصت استراحتی!
میگه: میخوای بری خونه تون؟
یهو حس کردم واقعا این همون چیزیه که خوشحالم میکنه! گفتم: آره! کاش میشد برم اونجا از صبح تا شب بخوابم!
پ.ن.: من از اونهام که هیچوقت از دهنم درنمیاد دلم تنگ شده! میپذیرم شرایط رو! فقط همین.
شبکه نهال ساعت دو یک برنامه ای میگذاره اسمش هست مهارتهای زندگی... شاید به درد سن فندق نخوره ولی فندق از شخصیتهاش خوشش میاد و وقتی شروع میشه خیلی ذوق میکنه...میگه مامان مامان ! آقا جون شروع شد! (آقا جون پدربزرگ قصه هست).
امروز تولد دختر اون خانواده اصلیه بود... یهو فندق ذوق کرد که مامان تولدشه. براش تولد گرفتن!
بعد اومده میگه مامان بدو بیا منو بغل کن. میگم چرا؟ میگه بدو بیا منو بغل کن از نزدیک ببینم!(تلویزیونمون روی دیواره)
بغلش کردم. میگه برو نزدیک تلویزیون! میخوام ببینم چی بهش هدیه دادن! با کلی هیجان و عجله میگه توی اون کادو آبیه چیه؟ چی بهش دادن؟
گفتم مامان عزیزم هنوز کادوهاش رو باز نکرده! تا باز نکنه نمیتونیم ببینیم توش چیه!
طفلک فکر میکرد اگر بره نزدیکتر، میتونه ببینه توی هدیه ها چیه!
قدیما خیلی این قضیه تولد گرفتن و اینا به نظرم اندازه الان پررنگ نبود. حالا باز خانواده به خانواده هم تفاوت بود ولی بازم گمونم دیگه مثل الان نبود! البته من تا جایی که افراط نشه معتقدم خیلی کار خوبیه و واقعا به بچه حس خوبی منتقل میکنه!
از مدتی پیش، بهش گفته بودیم که واست تولد می گیریم. مدام میپرسید مامان تولد من کی هست؟ میگفتم تو زمستون، وقتی هوا سرد بشه. دیگه دم به ساعت میپرسید که حالا زمستون شده؟ هوا سرد شده؟ دیگه کلیییی هم با هم رویا پردازی کرده بودیم که چه کارهایی بکنیم... بادکنک بچسبونیم تو خونه و تزیین کنیم و کیک درست کنیم و شمع و هدیه و ...البته که تصمیم داشتیم فقط با حضور همین خودمون و مامان و بابای مهرداد و داداشش و خانم داداشش برگزار کنیم. اینها هم چون بالاخره زمانهایی که توی این شهر بودن در حد محدود باهاشون رفت و آمد داشتیم...(داداش و خانم داداش مهرداد نامزدن و در واقع خونه مامان مهرداد زندگی میکنند)
اما خب متاسفانه پسر عموی مهرداد رو از دست دادیم و واقعا هنوز هم روزهای عادی نداریم. اصلا دل خوشی وجود نداشت. امیدوارم داداش مهرداد صد و بیست سال عمر با عزت داشته باشه ولی واقعا حس میکردیم فندق عموش رو از دست داده و اینه که تولد نگرفتیم و دیگه خودش هم کمتر چیزی میگفت و یادش رفته بود. فقط همونروز مهرداد واسش گل گرفت. خیلی ذوق کرد. کلا مثل خودمه . همینجوری الکی رو مود هیجانه!
حالا به امید خدا یکم بعد یک روزی واسش تولد میگیرم حداقل چند تا عکس بگیره و خاطره خوبی از سه سالگیش بمونه.
داداش بزرگترم همیشه وسایلاش پخش بود اینور اونور و اعتقادی به آماده کردن کیف و وسایل مدرسه ش از شب قبل نداشت. اینه که تازه صبح زود که میخواست بره مدرسه هی میگفت پاک کنم کجاست، خودکار قرمزم کو، فلان کتابم چرا نیست، یعنی جوری که انگار یکی دیگه از اون وسایل استفاده کرده! مامانم همینجور که دنبال وسایلش میگشت که داداشم دیرش نشه و داد و هوارش بخوابه، میگفت:" خدایا خودت بگذار توی دستم!" و خب بالاخره معمولا با یک ذره تفحص و حالا گاهی هم بیشتر پیدا میشد. اون موقع من که یا زیر پتو بودم و خواب شیرینم مدام با سر و صدای داداش بزرگه چند پاره میشد یا در حال آماده شدن برای رفتن به مدرسه از این همه بی نظمی حیران بودم، حال مامانم رو نمیفهمیدم و با این جمله ش که خدایا خودت بگذار توی دستم، خنده م میگرفت!
حالا به اینکه روش تربیتی مامان و بابا درست بود و ... کاری ندارم اما من در مورد فندق مدتهاست که شروع کردم و سعی میکنم در قالب بازی، جمع آوری و نظم و قانون رو یاد بگیره. وقتی هم دنبال چیزی میگرده و پیدا نمیکنه یا در واقع بگم هنوز بلد نیست دقیق دنبال وسیله مورد نظرش بگرده، با تمام حرصی که میخورم سعی میکنم چیزی در صورتم و حرکاتم مشهود نباشه و همیشه آروم به نظر برسم ولی اعتراف میکنم که توی دلم و گاهی بلند وقتی مطمئن باشم که صدام رو نمیشنوه مدام میگم خدایا خودت بگذار توی دستم!
همین فندقک کلیییییییییییی قطعه اسباب بازی رو به حافظه ش سپرده و عمرا چیزی رو فراموش کنه! مثلا یهو میاد میگه مامان اون پرنده کوچیکه کجاست؟ میگم پرنده کوچیکه؟ میگه آره همون که نوک داشت!!! (آدرس دادنش!) بعد میره اون مجموعه حیوونهای کوچولوی دیگه رو میاره و میگه با اینا بود. خب من میدونم چیو میگه اما پیدا کردن در لحظه، اونم بین انبوه اسباب بازی ها واقعا کار سختیه! همین اخلاقش که شاید بچه های دیگه هم داشته باشن باعث میشه که جمع آوری اسباب بازی هاش هم خیلی وقت گیر بشه . چون مجبورم چیزای شبیه به هم یا اونهایی که روشون حساس تر هستش رو جدا کنم...