خب من آخر هفته یک سری مهمون دارم و هی میشورم و میسابم و جمع میکنم و ... البته که کاش میشد هر قسمتی که آماده میکنم تافت بزنم همون جور بمونه!!! امروز از فندق خواهش کردم که لطف کنه و با من همکاری کنه و یهو اسباب بازی یا وسیله ای که دو ساله باهاش بازی نکرده رو از وسط وسایل مرتب شده بیرون نکشه و دو دقیقه بازی کنه و بعد هم رها کنه!!!!!! قول داد همکاری کنه و امیدوارم بتونم اتاقش رو مرتب نگه دارم.
مدتهاست که میدونم این روزهای خاص رو مهمان دارم و بعد از بازگشت از سفر هزار بار جمع و جور کردم. کلا فکر کنم من فقط دارم جمع میکنم حالا خدایی خدایی همهههه کمدها و ...همیشههههههه مرتب منظم و چیده شده س. اما نمیدونم چرا بیرون هیچوقت جمع و جور نمیمونه!!!!! عجیبه.
امروز رفتم یک خونه ی دیگه رو هم آماده سازی کنم. در واقع مهمانها میان شهر ما که برن عروسی فامیلهاشون. جا و مکان و همه چیز هم دارند اما سالهاست که دوست خانوادگی ما هستند و بسیاااااارررر با من راحت هستند و واسه همین میان اینجا و آرایشگر هم انتخاب کردند و قرار شده بیاد خونه واسه آرایش و شینیون. اینجا آماده میشن و میرن حنابندون. روز بعد هم دوباره میان اینجا که آماده بشن و برن عروسی. خیلی خوشحالم اما نگران هم هستم و کمی سر در گم.
خوشحالم چون این مهمانها اینقدرررررر برای من عزیز هستند که انگار عضو خانواده م هستند و اونها هم همین حس رو دارند و حتی از فامیلهاشون با من راحت تر هستند. سالها و بارها ما همیشه بهشون زحمت دادیم و همه جوره هوای ما رو داشتند. از قبل از تولد من، خانواده هامون با هم دوست بودند! بعد از مدتها یک فرصت کوچیک نصیبم شده که یک ذره محبتشون جبران کنم. اما خب نگرانم چون بعضی چیزها قاطی شده!!!!!! این چند روز مدام این ضرب المثل میاد تو ذهنم که « سه پلشت آید و زن زاید و مهمان عزیزی ز در آید»!!!!!!! پنجشنبه که این عزیزان میرسند، جشن شکوفه های فندقه!!!!!!! البته احتمالا تا برسند ما از جشن برگشته باشیم!!! نمیدونم واقعا هیچ چیز معلوم نیست.
بعد از طرفی من برنامهریزی کرده بودم که این مهمانها همه خونه ما باشند و مهرداد رو بفرستم خونه مامانش که شهر شهر زنان باشه و همه راحت و... این وسط یادم اومد که چند نفر از مهمانها مرد هستند و روز اول رو هستند. این شد که باید خونه مامان مهرداد رو هم آماده کنم. خودشون نیستند و خب گردگیری و آماده سازی لازم داره. امروز رفتم یک بخش کار رو انجام دادم اما فردا هم کار داره.
یکم سر اینکه نهار چی درست کنم گیر کردم. روز اول رو فکر کردم که خورشت قیمه بادمجون درست کنم، یک غذای خاص منطقه رو هم از بیرون بگیرم. برنج رو هم صبح بپزم و آماده دم کردن بگذارم که از جشن فندق برگشتیم زیرش رو روشن کنم. مشکلی که پیش نمیاد؟ خراب نمیشه؟ حالا چون تا حالا هیچوقت خونه ما نیومدن فکر کردم این غذا مناسب باشه وگرنه احتمالا بخش خانمها همه تو آماده شدن هستند و احتمالا هر کی هر وقت تونست نهار میخوره. روز دوم رو موندم چیکار کنم. با خودم میگم خب اینها شب عروسی و شام دعوتند بهتره برنج درست نکنم. کتلت به ذهنم رسید که خودم رد کردم چون از اول صبح میان و دوش بگیرن و باز آرایشگر میاد و خونه بوی سرخ کردنی راه نندازم بهتره. سوپ و سالاد الویه هم یک گزینه دیگه س. نمیدونم چیکار کنم...حالا اون بندگان خدا توقعی ندارن ولی خب میگم خوب پذیرایی کنم در عین حال اسراف نشه، معذب هم نشن. واقعا هیچی به ذهنم نمیرسه واسه روز دوم.
پیاده روی اربعین...
یکبار برای اولین بار با مهرداد سال ۹۴ رفتیم. اون موقع اربعین آذرماه بود و آب و هوا و شرایط با الان خیلیییی متفاوت بود. یکبار هم پارسال که طی یک حرکت یکهویی تصمیم گرفتم و مهرداد، پیش فندق موند و من رفتم.
اونهایی که کلا به این مسأله اعتقاد ندارند که خب هیچی. اما عده ای مثل خود من اعتقاد داره به کلیت مسأله اما انتقاداتی هم داره. من الان اگر اینجا صوتی بود روزی یک طوماااااار حرف میزدم. اما از آنجایی که واقعا حوصله و توان نوشتنم کم شده و به خودم هم قول دادم که هر چند کم، زود به زود بیام بنویسم، فقط خلاصه وار چند موردش رو میگم. اما بحثش مفصله واقعا.
اگر شما اعتقاد نداری و یا اعتقاد داری و این مراسم رو از نزدیک ندیدین نمیتونید درباره حس و حال و شرایط اونجا نظر دقیق و کارشناسانه بدین. اما اگر رفته باشید بهتر میتونید درک کنید.
آقا در درجه اول این سفر بعد معنوی خاصی داره، متفاوت از رفتن معمولی به کربلا. این که راه میفتی و میری و در مسیر فکر میکنی که من کجا میرم و... باعث میشه زیارتی که انجام میدی برای خودت ملموس تر باشه. اما همینجا بگم که عزیزان در این سفر نمیشه به راحتی زیارت کرد. یعنی حرم و اماکن زیارتی به شدتتتتتتتت شلوغه، شرایط سخته. من خودم همون سری اول خدا شاهده حتی ضریح امام حسین علیه السلام رو ندیدم اصلا، فقط در فضای حرم یک نماز مغرب و عشا و یک زیارت نامه و عاشورا و تمام. پس اگر اهل این هستی که قشنگگگگ ساعتها بری یک گوشه بشینی زیارت کنی و ...این سفر برای شما مناسب نیست. من دو بار همین پیادهروی اربعین رو رفتم و اصلا نتونستم حرم حضرت عباس برم. نزدیکش هم نشده برم. از همون بین الحرمین سلام دادم به آقا. پارسال نجف اشرف حرم حضرت علی علیه السلام رو بسته بودند برای خانمها و اصلا من حتی نتونستم وارد صحن بشم از شدت شلوغی. خیلی ها میرفتن ولی ببینید اینکه آدم زیر فشار جمعیت و از بین آقایون رد بشه و بارها به آقایون برخورد کنه واقعا درست نیست.
پس اونجا واقعا شلوغه و باید اگر تشریف بردید به هر حدی از زیارت که شد راضی باشید و در واقع زیارت اصلی در مسیر هست.
مورد بعدی اینکه من پارسال که در عرض چند ساعت تصمیم گرفتم برم و شرایط هم جور شد و رفتم، خیلییییی بیشتر از قبل دو تا مسأله رو فهمیدم. حالا خدایی من تصمیم داشتم قبل از اربعین بیام و اینها رو بنویسم شاید یکی از اینجا رد شد و خوند و به دردش خورد. ولی نشد که نشد. مورد بعد رو میگفتم. اینکه بر اساس آنچه من دیدم و مخصوصاً مخصوصاً الان که بسیار گرم هست، این سفر جای بچه و سالمند و افراد دارای بیماری زمینه ای نیست! یک انتقادی که همین جا من دارم اینه که متأسفانه رسانه ها مدام میگن ببینید با بچه شیرخوار اومدن. مادرمون با عصا اومدند.پدر هشتاد سال سن دارند اومدند و امثال این حرفها. این تبلیغات به نظر من نازیبا هستش و نباید همه رو و مردمی که با عشقی در دل میرن رو فدای یک سری اهداف خاص کرد. بلکه باید اطلاع رسانی صحیح باشه. ببینید بچه ها سختی ها رو نمیشناسند. مثلا بگی پسرم اونجا گرمه ها!!!! راه زیاده باز نگی من خسته شدم! بچه میگه ولی عمق مسأله رو نمیدونه. نوجوانها که از نظر سنی عقل و فهم کاملتری دارند مشکلی نیست اما کودک خسته میشه، اذیت میشه. البته که بچه با بچه هم فرق داره . اما خطرات دیگری هم هست. مثلا اتفاقی روی یکی از بچه های همراه کاروان ما، آبجوش ریخته بود!!!!! من از شنیدنش داغون بودم. در شهر خودمون هم ممکنه این مسائل به وجود بیاد اما خب تا شما دکتر و مرکز درمانی مناسب بری و گفتگوی با زبان قابل فهم داشته باشی، اونجا سخته. مورد بعد اینکه چون بسیاااااااااااااارررررررر شلوغه، خطر گم شدن بچه هست. آدم بزرگها همدیگه رو گم میکنند چه برسه به بچه. واقعا یادم میاد نشسته بودم بین الحرمین ، مدام میگفت مثلا دختر بچه ۴ ساله، نام فلانی، در فلان قسمت منتظر همراهان خود هست. باز این بچه رسیده بود بخش گمشدگان. بچه ای که سرگردان باشه یا خدای نکرده مشکلی پیش بیاد چی!!!!! ما یک مشهد رفتیم این مدت چشم از فندق برنداشتم هیچ جا. اینقدرررررررر به مهرداد توصیه میکردم که بعضی وقتها خودم خجالت میکشیدم که اون طفلک هم باباش هست، حتما مواظبه. بچه کوچک میدیدی هلاک شده از گریه، خب خواهر من گرمه، بچه اذیت میشه. البته که کلیییی بچه هم میدیدی شاد و خوشحال بازی میکنند. بچه رو مسافرت داخل کشور هم ببری هر لحظه یک حالی هست اما به نظرم با توجه به نوع سفر و شرایط و امکانات که حتی برای خود والدین کمی مبهم هست و برنامه ریزی دقیق نمیشه انجام داد، به نظرم اینجا جای بچه نیست.
سالمند و افراد دارای بیماری زمینه ای هم خدا میدونه که سخته. آقایی در کاروان ما بودند که در شرایط عادی ظاهراً مشکلی نداشتند اما در اتوبوس واقعا حالشون خوب نبود. راحت نبودند. اصلا ناله میکردند. ببینید افراد دارای بیماری مثلا دیابت، فشار خون و... وقتی همه چیز نرمال هست و قرص و داروها رو به موقع مصرف میکنند و غذای مناسب و خواب مناسب دارند مشکلی نیست. این سفر خدا میدونه جا و مکان هست، خوراکی هزار مدل و به مقدار زیاد هست، حمام هست، دستشویی هست، امکانات هست (چون بعضی خیلییی تخریب میکنند و میگن هیچی نیست) اما اما اما اگر خدای نکرده فردی با شرایط خاص مریض بشه سخته. شاید همون لحظه بخش درمانی نزدیک نباشه، شاید نتونه مشکل رو حل کنه، اگر فرد مناسب با این افراد نباشه که دیگه اوضاع بدتر میشه. من خودم همون سال اول که رفتیم در بهترین مکان استقرار در کربلا بودیم. پشت تل زینبیه. یک جای فوقالعاده بزرگ مخصوص ایرانی ها . بسیار منظم. با کارت ورود و خروج. همه چادر زده و کیسه خواب و وسایل، غذا، امکانات بهداشتی و پزشک و دارو و... یک کمپ کامل. اما من تب داشتم واقعا حالم بد بود. خیلیییی اذیت شدم. مهرداد نمیتونست کنار من باشه و تنها بودم و ارتباط مون اون شرایط و اون موقع محدود بود از طریق تلفن و ...واقعا سخت بود. حالا این یک تب ساده بود. اونجا مریض بشی سخته واقعا.
اونجا مهربانی بی شمار هست، عشق هست، من پارسال با دو خانواده فوق العاده آشنا شدم که امسال از قبل از اربعین به من پیام دادند و پرسیدند که امسال میام یا نه؟!!!! و اصرار کردند و ابراز دلتنگی. مهربانی ، زیبایی، سخاوت و دل بزرگشون قابل وصف نیست. اما در کنار همه این موارد افرادی که میرن باید مسائل رو بدونن.
دو انتقاد دیگه هم از نظر من وارده . یکی متأسفانه خیلی ها بهداشت رو رعایت نمیکنند که بخشی از عدم بهداشت به خاطر جمعیت بالا و امکانات محدود اونجا هستش اما بخش دیگه رفتار خود افراده. این اختصاص به ایرانی ها هم نداره. البته نباید اینجوری تصور بشه که کلا اونجا آلوده هست اما نگرانی مهمی هست. مورد بعدی هم اینکه اسراف خیلییییی دیده میشه . الحمدلله فراوانی هست اما این نباید مجوز اسراف باشه.
و مورد مهم دیگه اینه که کاش اینقدر تبلیغات هدفدار نمیکردند. کاش اجازه داده میشد که بعضی موارد در مسیر اصلی خودش بمونه. بیشتر نمیتونم توضیح بدم واقعا.
یک مورد دیگه هم اینکه سفر رو کوتاه کنید که همین خودش باعث تقسیم امکانات میشه، باعث خلوتی میشه.
مامان ما پیشکسوت هست در پیاده روی اربعین. هفت یا هشت سال هست که میره. تمام مسیر رو هم پیاده روی میکنند. سالهای کرونا، سال زایمان من و یکسال هم همون سالی که ما رفتیم اولین بار و متأسفانه عمه م فوت کردند رو فقط نرفته. از خیلی قبلتر از اینکه اربعین اینجوری همه گیر بشه بین ایرانی ها، مامانم رفتند. اما یک واقعیت هستش که الان سنشون بالا هست. الحمدلله خونه هم که هستند راحت کارهای خودشون رو انجام میدن و مشکلی ندارند اما خب دیابت دارند و با اینکه کنترل شده هست ولی خب نگرانی داره. متأسفانه هر چه ما گفتیم قبول نکردند و رفتند. حتی بابا راضی نبودند البته که در نهایت به دل مامانم رفتار کردند و دوست ندارند که ناراحت باشه. اما خب من میگم این درست نیستش که ما بریم یکجایی و همههه نگران باشند و فقط خودمون خوشحال باشیم. با اینکه گفتیم مامان جان بلافاصله اربعین تمام شد برگردید اما ظاهراً هنوز اونجا هستند که بالاخره زائرین ایرانی رفتند ریخت و پاش شده، همه رو جمع کنند و عراق رو تر و تمیز و گردگیری شده تحویل مقامات عراقی بدهند و بعد برگردند.
مثل مامان ما نباشید!
من واقعا نمیتونم زیاد از دلخوری ها و ناراحتی هام بنویسم. کلا در زندگی معمولی هم غزل همیشه شاد و سرخوشه!!!!!! اما خب مامان واقعا همیشه من رو خیلی نگران میکنند و متأسفانه ما قدرت گفتگو با هم رو نداریم. حتی نوشتن از جزئیات من رو آزار میده.
امیدوارم همه مسافرین و زائرین به سلامت به خونه هاشون برگردند و زیارت همگی قبول باشه و آنهایی هم که اعتقاد ندارند بدونن ما آدمهای عجیبی نیستیم. زیبایی هایی در این سفر نهفته است.
بالاخره چند روز پیش کاپ کیک رو درست کردم. کاپ کیک کاکائویی درست کردم چون حس میکنم بچه ها بیشتر دوست داشته باشند. خامه فرم نداده هم از سری قبل که واسه تولد فندق (خونه مامان بزرگ) گرفته بودیم یکم باقی مونده بود و همون رو فرم دادم و خیلی خیلی کم رنگ خوراکی آبی زدم و خیلییی آسمونی و ملیح شد و بخشی هم کاملا سفید موند. چون میخواستم چند تا ماسوره ای که داشتم رو امتحان کنم و مدام ماسوره عوض میکردم زیاد شکل و شمایل خامه روی کاپ کیک منظم نشد. کاغذ کاپ کیکی که داشتم هم مشکی با قلب قرمز و سفید بود و خامه هم آبی و تناسب رنگی خوبی ایجاد نشد. ولی روی خامه آبی ترافلهای ریز رنگی ریختم و خیلیییی ناز شد. در کل راضی هستم و منتظر فرصت برای برگزاری جشن کوچکی در کودکستان.
گفتم که یک کاپ کیک بزرگ هم درست میکنم و شمع میگذارم و ... تحقیقات کردم و متوجه شدم که اون یک کاپ کیک بزرگ نیست!!!!!!!! بلکه بهش میگن باگر کیک و ابتدا باید ظرفی به نام باگر رو تهیه کنی، کیک رو در قالب مربع یا گرد دیگری بپزی و با کاتر برش بزنی و کف این ظرف باگر بچینی و فیلینگ بگذاری و...
کاملا منصرف شدم. حداقل واسه این جشن کودکستان اصلا مناسب نیست. اما بدم نیومد که واسه مناسبتهای دیگه در زمان فراغ بال کامل!!!!!!!!!! امتحانش کنم. ترجیح میدم که اگر قراره کلی زحمت بکشم کیک رولی درست کنم و برش بزنم بشه رولت که البته ماه رمضون بیاد میشه یکسال که تصمیم دارم قالب ۳۰ در ۴۰ بگیرم و درست کردنش رو امتحان کنم!!!!!!!!! اما باید انجامش بدم. من میتونم!!!!!!!!!
حالا واسه کیک بزرگ تر و شمع و... هر کاری کردم میام میگم.
مورد بعد اینکه واسه روز مرد و پدر و...کار خاصی نکردیم دیگه. به تبریک زبانی اکتفا کردیم. راستش خونه مامانم که بودیم رفتم چند تا ساعت فروشی و ساعت دیدم. ما واسه ازدواجمون ساعت نگرفتیم. من دوست داشتم اما به مهرداد گفتم ساعت بگیریم؟ گفت من زیاد ساعت دوست ندارم و ... منم واقعا تو شرایطی نبودم که هزینه بتراشم و راستش هر چی هم کم میشد خوشحال میشدم و گفتم پس منم نمیخوام.ناراحت هم نشدما. بعدها داداشم یکی از ساعتهاش رو داد به مهرداد. گمونم از غنائم عزیزان دلی بود که دیگه از دیده رفته بودن احتمالا از دل هم رفته بودن!!!!!!! مهرداد اونو دست میکرد هم خیلی بهش میومد هم خب آدم افکارش فرق میکنه. به عنوان یک وسیله صرفا تزیینی هم خوشش اومده بود. ولی خب حس اینو داره که کافیه دیگه...ریا نباشه و شوهر شیفتگی هم نباشه دستهاش واقعا خوشگلن و ساعت و انگشتر و دستبند و ...خیلییی رو دستش شیک و قشنگه.
میدونم اگر دنبال ساعت باشه هم از این هوشمندها میخواد که کاربرد بیشتری داشته باشه. اما چشم من دنبال ساعت تزیینی و خوشگله. رفتم چند تا ساعت فروشی و کمی قیمت پرسیدم و طرحها رو دیدم. متوجه شدم در حد جیب ما تا سه چهار تومن هم ساعتهای خوب و خوشگل هست. اما راستش هیچکدوم شدید به دلم ننشست و باز هم فکر کردم که شاید با همفکری هم این پول رو خرج کنیم بهتر باشه. اما باز هم همچنان این نخود رو در دهان خیساندم و فکر کردم نگم بهش. به امید روزی که بتونم چیزی بگیرم و سوپرایزش کنم.
ما هیچ گونه عطر و ادکلنی نداریم. قبل از آشنایی با من و اوایلش مهرداد استفاده میکرد. حتی واسه م هدیه گرفت یادم هست. اما بعد که ازدواج کردیم به خودش برگردوندم و اونها تموم شد دیگه چیزی نگرفت. متأسفانه من نمیتونم بوی هر ادکلن یا عطری رو تحمل کنم. خیلی سریع سرم درد میگیره و حال و روزم به هم میریزه. مدتهاست میگم بریم یک عطر یا ادکلنی هم زنونه و هم مردونه بیابیم و بخریم که من توان تحملش رو حداقل در تست اولیه داشته باشم اما فرصت نمیشه که نمیشه. فعلا برنامه ریزی کردیم اواخر بهمن بریم!!!!! دیگه همینها هدیه س دیگه!!!!
حالا اگر ادکلن و عطر خوبی هم میشناسید به ما بگید ممنون میشم. بریم تست کنیم. فعلا خودم مردونه کالوین کلین یوفوریا گمونم بود بوش رو تونستم تحمل کنم.قیمت و ...هم نمیدونم فعلا.
پدر مهرداد که شهر خودشون بودن و پدر من هم مدتیه شهر ما نیستن و مشهد هستن. برای موردی رفتن اما خب واسه عمه م مشکلی پیش اومد و موندن کمی کمک کنند. کلا هم هیچوقت نمیدونیم برای باباها چی باید بگیریم.
روز مادر رو جدا میگم چه کردیم.
سرمدادی های نمدی تولد هم درست نشده هنوز.
دلم همش خواب و دراز کشیدن میخواد.
آبرنگ استادم چند تا آفرین بهم گفتند و با اینکه من چیزی نمیبینم اما ایشون میگن راه و روشت صحیح و درسته. میخوان نمایشگاه از آثار هنرجوهاشون برگزار کنند که من فکر کنم اثری ندم بهتر باشه. کاسبی استاد کساد نشه!!!!! حالا اینو شوخی کردم البته. میخوام پر قدرت تمرین کنم حتما یکی دو کار درست تحویل بدم. اگر چیزی کشیدم میگذارم اینجا فقط نبینم کسی بخنده ها!!!!!!!
تولد فندق اینجوری شد که تصمیم گرفتیم به علت مشغله زیاد! تولد کودکستان رو، دو سه هفته دیگه و سر فرصت برگزار کنیم. البته اجباری وجود نداره اما خب پارسال بهش قول دادیم کنار دوستانش تولد بگیره که نشد. حداقل امسال به قولمون عمل کنیم.
سر درست کردن کیک واسه تولد کوچیک خانوادگی، یک کوچولو درگیر شدم و گفتم واسه کودکستان، کیک از بیرون سفارش بدم...هم دردسر نداشته باشه و هم اینکه گفتم یکوقت پیش خودشون فکر نکنند چرا کیک از خونه درست کردند و...
سه شنبه دو تا کیک شیفون آماده کردم، یکی کاکائویی ، اون یکی ساده. گذاشتم فریزر(فریزر بگذاری موقع برش زدن و خامه کشی، خرده ریزی کمتری داره) قرار بود چهارشنبه که از مدرسه برگشتم، خامه بگیرم و خامه کشی و تزیین کنم و کلاس بعد از ظهرم که تمام میشه بریم خونه مامان بزرگ. البته به مامان بزرگ اینا چیزی نگفته بودیم. من از مدرسه تا خونه پیاده میام، نزدیک نیست ولی دور هم محسوب نمیشه و پیاده روی این مسیر رو دوست دارم. دو سه جا پرسیدم اما شعبه های دورتر خامه داشتند. زنگ زدم به مهرداد که شما ظهر میای خامه هم بگیر. همزده یا هم نزده ش هم فرقی نداره. حالا مدتها بود خودم خامه فرم نداده بودم و یادم رفته بود.
مهرداد تقریبا یک و نیم اومد و خامه کلا شل بود و تازه باید میرفت فریزر منجمد میشد. من هم از چهار و نیم کلاس داشتم. دیگه دیدیم نمیشه بریم خونه مامان بزرگ و لذا تصمیم گرفتیم پنجشنبه خامه کشی رو انجام بدیم و بریم اونجا تولد بگیریم.
من که رفتم کلاس و مهرداد و فندق هم رفتند مهمونی مردونه.(میرن بازی میکنند، اسمش هم گذاشتند دعای کمیل!!!!! یکوقت دیرتر میرسیدن به مهمونی... صاحب مجلس زنگ زد که کجاست مهرداد؟ گفتم اومدن دنبال من و کمی دیرتر میرسند. گفت پس ما یک فراز از دعا رو میخونیم تا برسند!!!!!! خدای نکرده مسخره اینا نمیکنندا، داستان داره که اسم این دورهمی ها شده دعای کمیل و سر همین اسمش هر سری کلی جوک جدید ساخته میشه)
عزیزان دل ساعت ۱۰:۴۰ تازه از مهمونی برگشتند. قرار بود به مناسبت تولد بریم بیرون شام بخوریم. من که اینقدر خسته بودم گفتم کاش بگیم بیارن خونه و این شد که خونه شام خوردیم. آخر شب فندق که میخواست بخوابه اومد منو بوس کرد و گفت ممنونم که برام غذا سفارش دادین! حس کردم چشماش اشکیه، دوباره صداش کردم و مطمئن شدم که بغض کرده!!!!! به روش نیاوردم و گفتم نوش جانت مامان، تولدت هم مبارک باشه و فردا هم کیک رو برات آماده میکنم و شمع فوت کن و ...
(حالا ما اینجوری نیستیم که مدام غذای بیرون بخوریم اما اینجوری هم نیستش که غذای بیرون چیز عجیبی محسوب بشه. نمیدونم چرا بچه احساساتی شده بود!)
پنجشنبه کیک رو خامه کشی کردم. فقط چون یکم حال جسمیم هم خوب نبود اعصابم نمیکشید فرم دادن خامه رو دقیق چک کنم و حس میکنم شاید شاید اشتباهی رخ داد. تزیین هم اونجوری که دلم میخواست نشد. بماند که پسرمون هی رفت و اومد و مدام گفت مامان کیکم خیلیییییی قشنگ شده، عالی شده، دستت درد نکنه.
نمیخواستم زن دایی رو بگم بیان حتما ...از این نظر که یعنی دنبال هدیه نگردن و زحمت نشه و... البته به خاله پری گفتم که اونجا باشیم بیان ناراحت نمیشن؟خاله هم گفتن نه این مدلی نیستند و...
در نهایت رفتیم خونه مامان بزرگ و خاله پری که همیشه اونجا هستند، خاله فریبا هم اومدند با دخترشون، زن دایی و دایی مهرداد هم بودند ...بنده خدا گفتند خب بهمون میگفتی من صبح بازار بودم برای بچه م هدیه خوب میگرفتم، الان چیزی که تو خونه داشتم آوردم...
خدایی همگی خیلییی مهربون هستند و با اینکه بچه دیگه ای اونجا نبود واسه عکس و همه چیز همکاری کردند. مامان بزرگ شکلات اینا دادند، خاله پری لوازم التحریر (دفتر، مداد رنگی ، ماژیک رنگی)، خاله فریبا اسباب بازی و شکلات، زن دایی جان حوله بزرگ ، خودمون هم همونها که قبلا گفتم. راز جنگل و روپولی.
کیکم واقعا خوشمزه بود و دو رنگ هم درست کرده بودم خیلی نمای قشنگی داشت. همیشه کیکهام خوشمزه میشه و ملت خیلی تعریف میکنند، فندق فیلینگ موز و گردو دوست نداره و گفته بود اینا نداشته باشه. یک لایه رو موز و گردو گذاشتم اما دو لایه دیگه رو خامه و دارچین و ترافل شکلاتی...
علی الحساب این تولد برگزار شد، واسه تولد در کودکستان ایده کاپ کیک خامه ای هم دارم. اینکه به تعداد بچه ها کاپ کیک درست کنم و روش رو خامه بزنم. ولی خب نمیدونم یک کیک کامل بگیرم و شمع فوت کنه بهتره یا اینکه کاپ کیک درست کنم کنارش یک کیک خیلی کوچولو هم درست کنم فقط واسه شمع(کیکهای کوچولو خیلی ظاهر نازی پیدا میکنند) یا اینکه فقط کاپ کیک ببرم؟ از قبل پاپ کورن هم گرفتم. مداد هم براشون گرفتم، سر مدادی هم خودم درست کردم تعدادی و چند تا هم مونده درست کنم. فقط مونده تصمیم واسه کیک.
چند تا از دوستان و آشنایان هم پیام تبریک واسش فرستادن و براش خوندم یا پخش کردم و خودش با پیام صوتی جواب داده. به یکیشون میگه ممنونم که واسه م شکلک فرستادی!!!!!!!! ( ایموجی منظورش هست)
مامان و بابای مهرداد چند بار زنگ زدند تا موفق شدند باهاش صحبت کنند. بهزاد و جاری دقیقا ساعت تولدش زنگ زدند و باهاش صحبت کردند. مامانم روز قبل از تولدش زنگ زدند...مامانم از اینجور مدلها نیستند که برن واسش هدیه بگیرند. نمیدونند چیکار کنند در واقع. الان اومدیم خونه مامانم، چند بار گفتند واسش هدیه بگیر از طرف ما. توقعی ندارم واقعا. چون مدل اخلاقیشون اینجوری نیست که مدام بازار باشند و آشنا باشند به خریدهای این مدلی. مامان و بابای مهرداد به خرید و این موارد وارد هستند . ناراحت نمیشم چیزی نگیرند اما چون سبکشون با خانواده من فرق داره اگر هدیه بدن خوشحال میشم و میگذارم پای اینکه توجه کردند.
پ.ن: چقدرررر حرف زدم ولی چون هدفم اینه که فقط بنویسم دیگه چک و ویرایش نکردم و هر چه به ذهنم اومد ردیف کردم.
پ.ن۲: مامان بزرگ خوشحال میشن که دورشون شلوغ بشه، ما بیشتر با این هدف میریم اونجا... حال روحی خوبی پیدا میکنند. خب چون بزرگتر هستند طبیعی هست که بقیه هم اونجا هستند معمولا. اینه که میگیم زحمت نشه اعلام کنیم تولد هست. اما دیگه دیدیم اینها که بالاخره لطف میکنند هدیه میدن پس از این به بعد رسماً اعلام کنیم تولده دیگه!
ما امروز برگشتیم خونه مون...
از ظهر که رسیدیم من چسبیدم به زمین و تخت!!!!!!!!!
یکوقت ساعت چهار بعدازظهر حس کردم بوی خورشت بادمجون میاد، از اتاق اومدم بیرون، دیدم مهرداد که وسط هال خوابیده، فندق هم نشسته روی زمین و سرش رو تکیه داده به مبل و خوابش برده... گیج و منگ بودم ولی چون گرسنه م بود بیدار شدم...
مهرداد بیدار شد و گفت فریزر پلو داشتیم اما تو یخچال هم همبرگر داریم!!!!! بالاخره وسط گیجی و منگی فهمیدم که من خواب بودم پدر و پسر رفتن خرید و همبرگر و پنیر ورقه ای و نون باگت و گوجه اینا خریدن و واسه خودشون ساندویچ درست کردن!!!!
همبرگر رو سرخ کرده بودن و مهرداد میگفت اونی که انتظار داشته نشده و البته فندق دوست داشته و با لذت خورده.
چندی پیش ساندویچ ساز خریده بودیم و البته در حد دو سه بار بیشتر فرصت نشده بود ازش استفاده کنیم، رفتم صفحه گریل رو گذاشتم و همبرگر رو گریل کردم، خیلیییی خوب شد و اینچنین از گرسنگی خلاص شدم...
گوشه به گوشه خونه، چمدون و ساک و وسیله و کیف و...گذاشته! واقعا حس میکنم باید نزهت خانوم بیاد اینا رو جمع کنه!!!!!!!(شما هم وقتی سفره رو جمع نمیکردین یا کاری انجام نمیدادین، مامان یا باباتون میگفتن کاش بگیم فلانی بیاد جمع کنه؟ که معمولا این فلانی همسایه ای، فامیلی و... بود)
باورم نمیشه برگشتم خونه. میدونم خیلیییی اغراق آمیز واکنش میدم و حالا اونقدری قضیه خاصی هم نبوده این مدت اما به خودم که نمیتونم دروغ بگم. ذهنم، همینقدر اغراق آمیز واکنش نشون میده. همش توی ذهنم میگم وااااای دیوارهای خونه مون، واااااای تختمون، فرشمون، آشپزخونه مون و...
خونه واقعا گردگیری و مرتب کردن میخواد که البته فعلا هیچچچچچ تصمیمی برای انجامش ندارم!
ظرفهایی که از ظهر تا الان کثیف شده رو قرار نیست بشورم!
چمدونها رو نمیخوام باز کنم!
به مهرداد میگم من کلا «دی اکتیو» کردم، دنبال صفحه من نگردین... شب اومده اتاق میبینه من نماز میخونم، میگه تو که دی اکتیو بودی! میگم فقط میخوابم، فیلم میبینم، نماز میخونم و غذایی که بهم بدن رو میخورم!!!!! میخنده میگه حالا یک شام به ما بده...
میخواستم املت درست کنم که دیدم فندق فین فین میکنه و در نتیجه منو رو به تعدادی تخم مرغ آب پز تغییر دادم و اینجوری همچنان دی اکتیو موندم.
یعنی شانس هم ندارم. از دیروز مهرداد افتاد روی آب ریزش بینی و عطسه و... جوری که امروز قرار بود سر راه بریم خونه مامانم و نهار اونجا باشیم. اما زنگ زدم گفتم فقط چند لحظه میایم و خداحافظی میکنیم و میریم و بوس و بغل اینا هم نکنیم همو. رفتیم در حد نیم ساعت صبحانه و تمام! الان هم که فندق آبریزش داره... امیدوارم جدی نباشه...از مرضای اسلام تقاضا دارم چند وقتی آتش بس اعلام کنند!!!