پیاده روی اربعین...
یکبار برای اولین بار با مهرداد سال ۹۴ رفتیم. اون موقع اربعین آذرماه بود و آب و هوا و شرایط با الان خیلیییی متفاوت بود. یکبار هم پارسال که طی یک حرکت یکهویی تصمیم گرفتم و مهرداد، پیش فندق موند و من رفتم.
اونهایی که کلا به این مسأله اعتقاد ندارند که خب هیچی. اما عده ای مثل خود من اعتقاد داره به کلیت مسأله اما انتقاداتی هم داره. من الان اگر اینجا صوتی بود روزی یک طوماااااار حرف میزدم. اما از آنجایی که واقعا حوصله و توان نوشتنم کم شده و به خودم هم قول دادم که هر چند کم، زود به زود بیام بنویسم، فقط خلاصه وار چند موردش رو میگم. اما بحثش مفصله واقعا.
اگر شما اعتقاد نداری و یا اعتقاد داری و این مراسم رو از نزدیک ندیدین نمیتونید درباره حس و حال و شرایط اونجا نظر دقیق و کارشناسانه بدین. اما اگر رفته باشید بهتر میتونید درک کنید.
آقا در درجه اول این سفر بعد معنوی خاصی داره، متفاوت از رفتن معمولی به کربلا. این که راه میفتی و میری و در مسیر فکر میکنی که من کجا میرم و... باعث میشه زیارتی که انجام میدی برای خودت ملموس تر باشه. اما همینجا بگم که عزیزان در این سفر نمیشه به راحتی زیارت کرد. یعنی حرم و اماکن زیارتی به شدتتتتتتتت شلوغه، شرایط سخته. من خودم همون سری اول خدا شاهده حتی ضریح امام حسین علیه السلام رو ندیدم اصلا، فقط در فضای حرم یک نماز مغرب و عشا و یک زیارت نامه و عاشورا و تمام. پس اگر اهل این هستی که قشنگگگگ ساعتها بری یک گوشه بشینی زیارت کنی و ...این سفر برای شما مناسب نیست. من دو بار همین پیادهروی اربعین رو رفتم و اصلا نتونستم حرم حضرت عباس برم. نزدیکش هم نشده برم. از همون بین الحرمین سلام دادم به آقا. پارسال نجف اشرف حرم حضرت علی علیه السلام رو بسته بودند برای خانمها و اصلا من حتی نتونستم وارد صحن بشم از شدت شلوغی. خیلی ها میرفتن ولی ببینید اینکه آدم زیر فشار جمعیت و از بین آقایون رد بشه و بارها به آقایون برخورد کنه واقعا درست نیست.
پس اونجا واقعا شلوغه و باید اگر تشریف بردید به هر حدی از زیارت که شد راضی باشید و در واقع زیارت اصلی در مسیر هست.
مورد بعدی اینکه من پارسال که در عرض چند ساعت تصمیم گرفتم برم و شرایط هم جور شد و رفتم، خیلییییی بیشتر از قبل دو تا مسأله رو فهمیدم. حالا خدایی من تصمیم داشتم قبل از اربعین بیام و اینها رو بنویسم شاید یکی از اینجا رد شد و خوند و به دردش خورد. ولی نشد که نشد. مورد بعد رو میگفتم. اینکه بر اساس آنچه من دیدم و مخصوصاً مخصوصاً الان که بسیار گرم هست، این سفر جای بچه و سالمند و افراد دارای بیماری زمینه ای نیست! یک انتقادی که همین جا من دارم اینه که متأسفانه رسانه ها مدام میگن ببینید با بچه شیرخوار اومدن. مادرمون با عصا اومدند.پدر هشتاد سال سن دارند اومدند و امثال این حرفها. این تبلیغات به نظر من نازیبا هستش و نباید همه رو و مردمی که با عشقی در دل میرن رو فدای یک سری اهداف خاص کرد. بلکه باید اطلاع رسانی صحیح باشه. ببینید بچه ها سختی ها رو نمیشناسند. مثلا بگی پسرم اونجا گرمه ها!!!! راه زیاده باز نگی من خسته شدم! بچه میگه ولی عمق مسأله رو نمیدونه. نوجوانها که از نظر سنی عقل و فهم کاملتری دارند مشکلی نیست اما کودک خسته میشه، اذیت میشه. البته که بچه با بچه هم فرق داره . اما خطرات دیگری هم هست. مثلا اتفاقی روی یکی از بچه های همراه کاروان ما، آبجوش ریخته بود!!!!! من از شنیدنش داغون بودم. در شهر خودمون هم ممکنه این مسائل به وجود بیاد اما خب تا شما دکتر و مرکز درمانی مناسب بری و گفتگوی با زبان قابل فهم داشته باشی، اونجا سخته. مورد بعد اینکه چون بسیاااااااااااااارررررررر شلوغه، خطر گم شدن بچه هست. آدم بزرگها همدیگه رو گم میکنند چه برسه به بچه. واقعا یادم میاد نشسته بودم بین الحرمین ، مدام میگفت مثلا دختر بچه ۴ ساله، نام فلانی، در فلان قسمت منتظر همراهان خود هست. باز این بچه رسیده بود بخش گمشدگان. بچه ای که سرگردان باشه یا خدای نکرده مشکلی پیش بیاد چی!!!!! ما یک مشهد رفتیم این مدت چشم از فندق برنداشتم هیچ جا. اینقدرررررررر به مهرداد توصیه میکردم که بعضی وقتها خودم خجالت میکشیدم که اون طفلک هم باباش هست، حتما مواظبه. بچه کوچک میدیدی هلاک شده از گریه، خب خواهر من گرمه، بچه اذیت میشه. البته که کلیییی بچه هم میدیدی شاد و خوشحال بازی میکنند. بچه رو مسافرت داخل کشور هم ببری هر لحظه یک حالی هست اما به نظرم با توجه به نوع سفر و شرایط و امکانات که حتی برای خود والدین کمی مبهم هست و برنامه ریزی دقیق نمیشه انجام داد، به نظرم اینجا جای بچه نیست.
سالمند و افراد دارای بیماری زمینه ای هم خدا میدونه که سخته. آقایی در کاروان ما بودند که در شرایط عادی ظاهراً مشکلی نداشتند اما در اتوبوس واقعا حالشون خوب نبود. راحت نبودند. اصلا ناله میکردند. ببینید افراد دارای بیماری مثلا دیابت، فشار خون و... وقتی همه چیز نرمال هست و قرص و داروها رو به موقع مصرف میکنند و غذای مناسب و خواب مناسب دارند مشکلی نیست. این سفر خدا میدونه جا و مکان هست، خوراکی هزار مدل و به مقدار زیاد هست، حمام هست، دستشویی هست، امکانات هست (چون بعضی خیلییی تخریب میکنند و میگن هیچی نیست) اما اما اما اگر خدای نکرده فردی با شرایط خاص مریض بشه سخته. شاید همون لحظه بخش درمانی نزدیک نباشه، شاید نتونه مشکل رو حل کنه، اگر فرد مناسب با این افراد نباشه که دیگه اوضاع بدتر میشه. من خودم همون سال اول که رفتیم در بهترین مکان استقرار در کربلا بودیم. پشت تل زینبیه. یک جای فوقالعاده بزرگ مخصوص ایرانی ها . بسیار منظم. با کارت ورود و خروج. همه چادر زده و کیسه خواب و وسایل، غذا، امکانات بهداشتی و پزشک و دارو و... یک کمپ کامل. اما من تب داشتم واقعا حالم بد بود. خیلیییی اذیت شدم. مهرداد نمیتونست کنار من باشه و تنها بودم و ارتباط مون اون شرایط و اون موقع محدود بود از طریق تلفن و ...واقعا سخت بود. حالا این یک تب ساده بود. اونجا مریض بشی سخته واقعا.
اونجا مهربانی بی شمار هست، عشق هست، من پارسال با دو خانواده فوق العاده آشنا شدم که امسال از قبل از اربعین به من پیام دادند و پرسیدند که امسال میام یا نه؟!!!! و اصرار کردند و ابراز دلتنگی. مهربانی ، زیبایی، سخاوت و دل بزرگشون قابل وصف نیست. اما در کنار همه این موارد افرادی که میرن باید مسائل رو بدونن.
دو انتقاد دیگه هم از نظر من وارده . یکی متأسفانه خیلی ها بهداشت رو رعایت نمیکنند که بخشی از عدم بهداشت به خاطر جمعیت بالا و امکانات محدود اونجا هستش اما بخش دیگه رفتار خود افراده. این اختصاص به ایرانی ها هم نداره. البته نباید اینجوری تصور بشه که کلا اونجا آلوده هست اما نگرانی مهمی هست. مورد بعدی هم اینکه اسراف خیلییییی دیده میشه . الحمدلله فراوانی هست اما این نباید مجوز اسراف باشه.
و مورد مهم دیگه اینه که کاش اینقدر تبلیغات هدفدار نمیکردند. کاش اجازه داده میشد که بعضی موارد در مسیر اصلی خودش بمونه. بیشتر نمیتونم توضیح بدم واقعا.
یک مورد دیگه هم اینکه سفر رو کوتاه کنید که همین خودش باعث تقسیم امکانات میشه، باعث خلوتی میشه.
مامان ما پیشکسوت هست در پیاده روی اربعین. هفت یا هشت سال هست که میره. تمام مسیر رو هم پیاده روی میکنند. سالهای کرونا، سال زایمان من و یکسال هم همون سالی که ما رفتیم اولین بار و متأسفانه عمه م فوت کردند رو فقط نرفته. از خیلی قبلتر از اینکه اربعین اینجوری همه گیر بشه بین ایرانی ها، مامانم رفتند. اما یک واقعیت هستش که الان سنشون بالا هست. الحمدلله خونه هم که هستند راحت کارهای خودشون رو انجام میدن و مشکلی ندارند اما خب دیابت دارند و با اینکه کنترل شده هست ولی خب نگرانی داره. متأسفانه هر چه ما گفتیم قبول نکردند و رفتند. حتی بابا راضی نبودند البته که در نهایت به دل مامانم رفتار کردند و دوست ندارند که ناراحت باشه. اما خب من میگم این درست نیستش که ما بریم یکجایی و همههه نگران باشند و فقط خودمون خوشحال باشیم. با اینکه گفتیم مامان جان بلافاصله اربعین تمام شد برگردید اما ظاهراً هنوز اونجا هستند که بالاخره زائرین ایرانی رفتند ریخت و پاش شده، همه رو جمع کنند و عراق رو تر و تمیز و گردگیری شده تحویل مقامات عراقی بدهند و بعد برگردند.
مثل مامان ما نباشید!
من واقعا نمیتونم زیاد از دلخوری ها و ناراحتی هام بنویسم. کلا در زندگی معمولی هم غزل همیشه شاد و سرخوشه!!!!!! اما خب مامان واقعا همیشه من رو خیلی نگران میکنند و متأسفانه ما قدرت گفتگو با هم رو نداریم. حتی نوشتن از جزئیات من رو آزار میده.
امیدوارم همه مسافرین و زائرین به سلامت به خونه هاشون برگردند و زیارت همگی قبول باشه و آنهایی هم که اعتقاد ندارند بدونن ما آدمهای عجیبی نیستیم. زیبایی هایی در این سفر نهفته است.
به محض اینکه چشمام رو باز میکنم این صدا توی سرم میپیچه که « نهار چی درست کنم؟!»!!!!!!
خدایی واقعا حقیقتا واقعا واقعا واقعا خیلییییی بهتر از اون صدایی هستش که قبلا توی سرم میپیچید. تا قبل از انصراف دکترا، به محض اینکه بیدار میشدم این صدا و حس و فکر تو مغز و همه وجودم میپیچید که غزل!!! تو پایان نامه داری!!!!!!!!!!!
دو سال از اون تصمیم یهویی گذشته و با اینکه مجبور شدم گاهی خلاصه، گاهی مفصل واسه خیلی ها توضیح بدم که چرا انصراف دادم و هر بار با سیل کلمات خیلیییی حیف بود، آخراش بود، چراااا آخه؟، کاش پایان نامه رو داده بودی برات انجام بدن!!!!!!!!!!!!!!!!! چطور تونستی ؟!!! و... با اینکه هر بار با این جملات و جملات مشابه مواجه شدم اما ذره ای پشیمون نیستم و مطمئنم ارزش لحظاتی که کنار مهرداد و پسر قشنگم گذروندم خیلییی بیشتر از یک مدرک پی اچ دی هست که اگر ادامه هم داده بودم هنوز توی دستم نبود و نهضت ادامه داشت!!!!!!!
تو این دو سال کلی اتفاق افتاد که من هر بار فکر کردم تصور کن الان تو وسط اینها، پایان نامه هم داشتی!!!!!! خداروشکر که دیگه همین غصه رو نداری!!!!
حداقل یک دغدغه رو خودم تونستم از زندگیم حذف کنم. دیگه بقیه ش رو باید مدیریت کنم!
پ.ن: شما تصور کن من کار خونه م رو نمیتونم و نمیدونم چطوری باید به یکی بسپارم! الان مدتهاست دلم میخواد واسه بعضی کارها از کسی کمک بگیرم ولی نگران نتیجه و نحوه انجام کار و...هستم بعد یک عده میگن پایان نامه ت رو میدادی واسه ت انجام میدادن!!!!!!!!!!!!!
بالاخره چند روز پیش کاپ کیک رو درست کردم. کاپ کیک کاکائویی درست کردم چون حس میکنم بچه ها بیشتر دوست داشته باشند. خامه فرم نداده هم از سری قبل که واسه تولد فندق (خونه مامان بزرگ) گرفته بودیم یکم باقی مونده بود و همون رو فرم دادم و خیلی خیلی کم رنگ خوراکی آبی زدم و خیلییی آسمونی و ملیح شد و بخشی هم کاملا سفید موند. چون میخواستم چند تا ماسوره ای که داشتم رو امتحان کنم و مدام ماسوره عوض میکردم زیاد شکل و شمایل خامه روی کاپ کیک منظم نشد. کاغذ کاپ کیکی که داشتم هم مشکی با قلب قرمز و سفید بود و خامه هم آبی و تناسب رنگی خوبی ایجاد نشد. ولی روی خامه آبی ترافلهای ریز رنگی ریختم و خیلیییی ناز شد. در کل راضی هستم و منتظر فرصت برای برگزاری جشن کوچکی در کودکستان.
گفتم که یک کاپ کیک بزرگ هم درست میکنم و شمع میگذارم و ... تحقیقات کردم و متوجه شدم که اون یک کاپ کیک بزرگ نیست!!!!!!!! بلکه بهش میگن باگر کیک و ابتدا باید ظرفی به نام باگر رو تهیه کنی، کیک رو در قالب مربع یا گرد دیگری بپزی و با کاتر برش بزنی و کف این ظرف باگر بچینی و فیلینگ بگذاری و...
کاملا منصرف شدم. حداقل واسه این جشن کودکستان اصلا مناسب نیست. اما بدم نیومد که واسه مناسبتهای دیگه در زمان فراغ بال کامل!!!!!!!!!! امتحانش کنم. ترجیح میدم که اگر قراره کلی زحمت بکشم کیک رولی درست کنم و برش بزنم بشه رولت که البته ماه رمضون بیاد میشه یکسال که تصمیم دارم قالب ۳۰ در ۴۰ بگیرم و درست کردنش رو امتحان کنم!!!!!!!!! اما باید انجامش بدم. من میتونم!!!!!!!!!
حالا واسه کیک بزرگ تر و شمع و... هر کاری کردم میام میگم.
مورد بعد اینکه واسه روز مرد و پدر و...کار خاصی نکردیم دیگه. به تبریک زبانی اکتفا کردیم. راستش خونه مامانم که بودیم رفتم چند تا ساعت فروشی و ساعت دیدم. ما واسه ازدواجمون ساعت نگرفتیم. من دوست داشتم اما به مهرداد گفتم ساعت بگیریم؟ گفت من زیاد ساعت دوست ندارم و ... منم واقعا تو شرایطی نبودم که هزینه بتراشم و راستش هر چی هم کم میشد خوشحال میشدم و گفتم پس منم نمیخوام.ناراحت هم نشدما. بعدها داداشم یکی از ساعتهاش رو داد به مهرداد. گمونم از غنائم عزیزان دلی بود که دیگه از دیده رفته بودن احتمالا از دل هم رفته بودن!!!!!!! مهرداد اونو دست میکرد هم خیلی بهش میومد هم خب آدم افکارش فرق میکنه. به عنوان یک وسیله صرفا تزیینی هم خوشش اومده بود. ولی خب حس اینو داره که کافیه دیگه...ریا نباشه و شوهر شیفتگی هم نباشه دستهاش واقعا خوشگلن و ساعت و انگشتر و دستبند و ...خیلییی رو دستش شیک و قشنگه.
میدونم اگر دنبال ساعت باشه هم از این هوشمندها میخواد که کاربرد بیشتری داشته باشه. اما چشم من دنبال ساعت تزیینی و خوشگله. رفتم چند تا ساعت فروشی و کمی قیمت پرسیدم و طرحها رو دیدم. متوجه شدم در حد جیب ما تا سه چهار تومن هم ساعتهای خوب و خوشگل هست. اما راستش هیچکدوم شدید به دلم ننشست و باز هم فکر کردم که شاید با همفکری هم این پول رو خرج کنیم بهتر باشه. اما باز هم همچنان این نخود رو در دهان خیساندم و فکر کردم نگم بهش. به امید روزی که بتونم چیزی بگیرم و سوپرایزش کنم.
ما هیچ گونه عطر و ادکلنی نداریم. قبل از آشنایی با من و اوایلش مهرداد استفاده میکرد. حتی واسه م هدیه گرفت یادم هست. اما بعد که ازدواج کردیم به خودش برگردوندم و اونها تموم شد دیگه چیزی نگرفت. متأسفانه من نمیتونم بوی هر ادکلن یا عطری رو تحمل کنم. خیلی سریع سرم درد میگیره و حال و روزم به هم میریزه. مدتهاست میگم بریم یک عطر یا ادکلنی هم زنونه و هم مردونه بیابیم و بخریم که من توان تحملش رو حداقل در تست اولیه داشته باشم اما فرصت نمیشه که نمیشه. فعلا برنامه ریزی کردیم اواخر بهمن بریم!!!!! دیگه همینها هدیه س دیگه!!!!
حالا اگر ادکلن و عطر خوبی هم میشناسید به ما بگید ممنون میشم. بریم تست کنیم. فعلا خودم مردونه کالوین کلین یوفوریا گمونم بود بوش رو تونستم تحمل کنم.قیمت و ...هم نمیدونم فعلا.
پدر مهرداد که شهر خودشون بودن و پدر من هم مدتیه شهر ما نیستن و مشهد هستن. برای موردی رفتن اما خب واسه عمه م مشکلی پیش اومد و موندن کمی کمک کنند. کلا هم هیچوقت نمیدونیم برای باباها چی باید بگیریم.
روز مادر رو جدا میگم چه کردیم.
سرمدادی های نمدی تولد هم درست نشده هنوز.
دلم همش خواب و دراز کشیدن میخواد.
آبرنگ استادم چند تا آفرین بهم گفتند و با اینکه من چیزی نمیبینم اما ایشون میگن راه و روشت صحیح و درسته. میخوان نمایشگاه از آثار هنرجوهاشون برگزار کنند که من فکر کنم اثری ندم بهتر باشه. کاسبی استاد کساد نشه!!!!! حالا اینو شوخی کردم البته. میخوام پر قدرت تمرین کنم حتما یکی دو کار درست تحویل بدم. اگر چیزی کشیدم میگذارم اینجا فقط نبینم کسی بخنده ها!!!!!!!
معمولا میبینم که مامانم چادر نماز جدیدی واسه خودش دوخته. پارچه داره از قبل یا ممکنه هدیه گرفته باشه. یعنی اینجوری نیستش که بره پارچه بگیره اما اگر چیزی داره میدوزه.
حالا من اون زمان که رفتیم مکه (عمره دانشجویی، ماه عسلمون هم محسوب میشد یکجورایی)، از یک پارچه چادر نمازی خوشم اومد، چند قواره ای گرفتم و یکیش رو با خودم همه جای مسجدالحرام چرخوندم و به کعبه هم متبرک کردم و وقتی برگشتیم دوختم...همیشه همون رو واسه نماز سرم میکنم و رنگ و روش هم سر جاشه.
اما واسه م جالبه که مامانم چادر نمازهای جدید میدوزه، شاید مامانم به نماز اهمیت بیشتری میده و برای نماز بهتر آماده میشه، بیشتر ذوق داره.
من اوضاع نمازهام مورد پسند خودم نیستش، مثلا اول وقت نیستن. البته باز خوبه که مدام به خودم تذکر میدم و سعی میکنم خرابتر نشه. اما خب انگار همیشه ذهنم مشغول خیلی چیزهاست...حتی سر نماز. یادمه یکبار یکی از دوستای مهرداد گفت کنکور که داشته و درگیری ذهنیش زیاد بوده، مدام به خودش میگفته کنکور که تموم بشه دیگه با توجه بیشتری نماز میخونم ...اون زمان که این خاطره رو تعریف میکرد دانشجو دکترا بود و گفت که هر چه گذشت دیدم هیچوقت دغدغه و فکر و گرفتاری کمتر نمیشه (که بیشتر میشه)!
دلم میخواد بعضی وقتها برم مسجد، نه واسه خودم. بخاطر فندق...اجباری نیست براش...فقط دلم میخواد آشنا باشه...حالا خودش چیزی رو نخواست نخواسته دیگه...
امروز آشپزی نداشتم، انواع غذا توی یخچال بود و گفتیم مصرف بشه خدای نکرده حیف نشه. واسه فردا هم برنامه ریزی ذهنی کردم که مرغ درست کنم بعد بگذارم لای پلو دم کنم...تو اینترنت هم چک کردم دیدم غذاهایی تو همین مایه هستش و حتی مجبوس عربی انگار به همین سبک آماده میشه. حالا ببینم چی میشه. ادعای آشپزی و دستپخت خوب ندارم اما اگر دستم باز باشه واسه استفاده از مواد اولیه و ادویه و... ترکیبات خوبی آماده میکنم و ندیدم کسی ناراضی از سر دستپخت من بلند بشه.
شستشوی زخم به روزی دو بار کاهش پیدا کرده و دیگه فقط یک چک و تمیز کردن ساده س و البته امیدوارم مشکل جدیدی به وجود نیاد... همچنان زمان لازم هستش واسه بسته شدن ولی آنچه من میبینم عالی پر کرده و رنگ بافت کاملا طبیعی و شفاف و خوب. بماند که چون مامان حالت تهوع رو در روز کم و بیش دارند مدام نگران میشن. البته از نظر دکترشون قضیه اکی هست و چند روز باقی مانده آنتی بیوتیک رو باید مصرف کنند.
تولد فسقلی هم رفتیم دیشب و خوش گذشت و واسش چراغ مطالعه مدل بچگونه گرفتیم عجله ای... توی یک پاکت هدیه گذاشتیم اما خود جعبه چراغ مطالعه رو کادو نگرفتم. همه ش حس میکنم شاید بد بوده باشه اما واقعا میخواستیم دیر نرسیم. همش دلم میخواد به مامان فسقلی بگم اما میگم این زشت تر هست. انگار میخوام یادآوری کنم که هدیه دادم. حتی اسم و رسممون هم ننوشتیم!!!! یعنی یک چیز عجله ای یهویی...واسه هدیه مهاجرتشون هم مهرداد به دوستان دیگه زنگ زد و اونها از قبل تهیه کرده بودند و قرار شد ما هم در هزینه شریک بشیم. واسه بچه هایی که سری قبل مهاجرت کردند هم همین کار رو کردیم. اونم خداروشکر اکی شد. چه حس عجیبی بود... هم خوشحال هم ناراحت... هر بار حال غریبی هست که یکی میره...
به فندق گفتم امیر داره میره آمریکا...گفت: دوست داره بره؟!
مهرداد گفت طرف عصر و شب درگیری مون کمتر شده، با دوستات قرار بذار برو یا بریم بیرون... اما هم بی حوصله ترینم، هم عملا برنامه ریزی سخته. مثلا همین امروز مهرداد و بابا از پنج عصر رفتن دکتر و همین چند دقیقه پیش زنگ زد که کارشون تموم شده( الان ۹:۵۰ ).
حال جسمی و هورمونی قاطی... فندق هم بسیااااارررررر اهل گفتگو و بازی و... منم مامان همیشه در خدمت. شاید این روزها که سرم شلوغه بازی کمتر انجام بدم، اما تقریبا هیچ سوالی بی پاسخ نمیمونه و تقریبا اصلا عادت نداره من رو مخاطب قرار بده و من ردش کنم. حوصله خودم هم ندارم...واسه این دلم میخواد نامرئی باشم. یعنی کار میکنم، زندگی رو حواسم هستش فقط مخاطب کسی نباشم...سه بار مار پله، یک بار منچ، چهار یا پنج بار بازی اونو، چندین گفت و گوی مهم در رابطه با ماشینهای دو گانه سوز، روشهای نجات یک انسان که در گل گیر کرده، ابزارهای آتشنشانی ، خاطرات ماشینهایی که جای نامناسب پارک میکنند، درخواست گوگل کردن چند مدل ماشین برای نقاشی ...و البته گوش فرا دادن به یک کنفرانس در رابطه با رنگ تاکسی ها در کشورهای مختلف فقط بخشی از فعالیتهای این مادر مرئی هستش.( انصافا کنفرانسش خیلی قشنگ بود که دلم نیومد رد کنم... و با عبارت « دوستان سلام» شروع کرد)
به همه اینها اضافه کنم که زنگ زدم خونه مون. بابام گوشی برداشتند...در بین صحبتهاشون فهمیدم مامانم اصرار دارند که حتما برن اربعین کربلا، پیادهروی. فکر میکنم چهار یا پنج بار تا الان رفتند... از خیلی سال پیش، قبل از این همه تبلیغ و...روی این مسأله. پارسال بابام به قیمت خرد و له شدن اعصابشون، برای اولین بار گفتند راضی نیستند که مامان برن. نه اینکه واقعا راضی نباشند. مامانم دیابت دارند و خب دیگه سن ۷۰ سال هم شوخی نیستش.مامان الحمدلله سر حال هستند و همه امور خودشون و منزل رو انجام میدن. اما شرایط اونجا، گرما و خب تغذیه و خواب و... که به هم بریزه همه میدونیم یعنی چی... اما متأسفانه مامانم در موضع انکار هستند. بابا گفتند که دیگه توان ندارند مقاومت کنند... کاملا درک میکنم. متأسفانه منم هیچی دیگه به مامان نمیگم. کمر به نابودی اعصاب ما بستند. کاش یادمون باشه که وقتی بزرگتر هستیم هوای کوچکترها رو داشته باشیم... الحمدلله مامان عزیز، سوژه نگرانی چند وقت بعد رو هم فراهم کردند.
بگذریم... یکی از قشنگی های اینجا که البته فرصت استفاده از اون کم پیش میاد اینه که فرش میندازم روی تراس حیاط خونه، دراز میکشم و البته که موبایل دستم هستش. این پست رو با نگاه به چند تکه ابر سفید وسط سیاهی آسمون نوشتم.