من غزل هستم. نام مستعار همسرم ، جوجه هستش توی وبلاگ. ظاهرا قراره مامان بشم. بچه مون رو فعلا ریزه صدا میکنیم. به دلیل مشکلات پرشین بلاگ به بلاگ اسکای کوچ کردم. این آدرس وبلاگ قبلی منه:
http://iliata67.persianblog.ir
اول از اوضاع و احوال ریزه داری بگم. خب از اواخر اردیبهشت من کم کم حس میکردم که عادی نیستم و انگار جدی جدی قراره مامان بشم. اینقدر درس و کلاس و فکر و کار بود که خب یک جورایی این عوارض مامان شدن توش گم شده بود. خدا به من خیلی خیلی خیلی لطف کرد. البته مثل همیشه. اما این بار من روزی چندین بار خیلیییییییییییی صمیمانه از خدا تشکر میکردم و میکنم. خدا دید که من اوضاعم خوب نیست. باید دانشکده برم. خونه مامان همسر جان هستم. هرچند اونها خیلی خوب هستن ولی خب بالاخره خانواده خودم هیچکدوم نزدیک من نبودن. خدا دید من غریبم و با این اخلاقی که من دارم و واقعا خجالت میکشم و معذب هستم که بخوام به دیگران زحمت بدم، پس نگذاشت حال من خیلی بد بشه.
صبح ها که الحمدلله خوب بودم و این کمک میکرد که بتونم برم دانشگاه. از طرف مغرب کمی حال ندار میشدم که دراز میکشیدم و سعی میکردم ذره ذره اما دائما یک چیزی بخورم. چون به محض اینکه گرسنه م میشد یک حال بدی بهم دست میداد. تجربه پیدا کردم که اگر یک وقت این حال بهم دست داد با اینکه دلم خوردنی نمیخواد اما حتما یک چیزی بخورم .چون فورا اثر میکرد و حالم بهتر میشد. الحمدلله حالت تهوع و ... نداشتم یا اونقدر کم بود که اذیت کننده نبود.میوه خوب میخوردم. غذا کم میخوردم اما میخوردم. شنیده بودم خیلی ها تا کلی وقت نمیتونن غذا بخورن و خدا رو شکر من اونجوری نبودم.
اما مشکل من با غذا چیز دیگه ای بود. کلا من آدم ایراد گیری نسبت به غذا هستم. غذا خیلی باید به ذائقه من سازگار باشه تا بتونم بخورم. مامان جوجه (همسرم) خیلی زحمت میکشیدن اما من کلا زیاد ذائقه م به غذاهای مامان نازی نمیخوره. در حالت عادی مشکلی نداشتم . فوقش کمتر میخوردم و کم کم به یک سری غذاهاشون هم عادت کرده بودم.اما من تو شرایط عادی نبودم. هر چیزی که قبلا میخوردی و دوست داشتی همینجوریش یا بو میده یا حالت رو بد میکنه چه برسه به اینکه مثلا یک ادویه ای استفاده بشه که تو باهاش سازگار نیستی.
نه اینکه خدای ناکرده مامان غداهاش بد باشه اما من واقعا تو غذا خوردن مدلم خاصه. ضمن اینکه مامان و بابای جوجه چون خیلی سر موضوع چربی رعایت میکنن خب غذا همینجوریش هم کمی از طعم خودش رو از دست میداد.اگر من یک بار میگفتم مطمئنم حتما مامان ترتیب اثر میداد اما من اصلا حاضر نبودم ایراد بگیرم یا بگم مامان اینجوری درستش کن. درسته که من تو شرایط بارداری و خاص بودم اما خدا میدونه اصلا نتونستم خودم رو راضی کنم که به یک خانومی که این همه سال اشپزی کرده بگم اینجوریش کن یا اونجوری بپزید.
لوس هم هستم دیگه. دلم غذاهای مامانم رو میخواست. دل نازک هم شده بودم چون حالم خیلی خوب نبود. روزی چند تا 10 ثانیه رگبار بهاری از چشمام جاری میشد. جوجه بنده خدا هم این وسط مونده بود.
خب الحمدلله کلاسام 31 خرداد بالاخره تموم شدن و من آماده رفتن به خونه و شهر خودمون شدم. البته امتحانا یک عالمه شون مونده بودنا ولی از ذوق دیدن خانواده م خدا میدونه چقدر خوشحال بودم .