دیروز ما

چند روز پیش یهو اسپیلت اتاق خواب خراب شد! دو شبی مهاجرت کردیم به هال. الحمدلله بابای مهرداد از این آقایون مسلط به کارهای فنی هستن و یک دوره ای شغلشون هم مرتبط بوده با اینجور چیزها! (کاش مهرداد هم یاد بگیره به پسرمون هم یاد بده!!!). دیروز میدونستم که احتمالا طرف عصر بابا میان که ببینن اسپیلت مشکلش چیه و تعمیرات و ... و حدس میزدم که مامان هم بیان. از ظهر (لحظه ای که پرنسس غزل چشماشون رو باز میکنند و از خواب بیدار میشن!) همینجوری که راه میرفتم توی خونه، تند تند اگر چیزی نامرتب بود مرتب کردم و تمیزکاری مختصری هم انجام دادم. آشپزخونه م هم در وضع ناجوری نبود و تا زمانی که مامان اینا اومدن هر چی شد جمع و جور کردم.

بابا که اومدن با مهرداد رفتن دور تعمیرات. منم چای دم کردم و شیرینی خونگی خوشمزه از عید هم داشتیم و از یخچال بیرون آوردم و چیدم (عید که مهمونی نداشتیم اما مامانم دلشون طاقت نیاورده بود واسم فرستاده بودن). میوه هم هر آنچه داشتیم در طبق اخلاص گذاشتم! داداشم چندی پیش واسه چند دقیقه اومد در خونه مون و غیر از چیزهای دیگه، یک عالمه موز سبز آورده بود!!!! گفت اینا رو بگذار یک جای تاریک خنک غیر از یخچال و سیبی هم قاچ کن بگذار روش تا برسه. عجله ای نبود و من سیب هم قاچ نکردم. دیروز چکش کردم دیدم قشنگ رسیده و خلاصه موز فت و فراوون داشتیم الحمدلله! یک سری سیبهای کوچیک ما بهش میگیم گلاب اونا هم داشتیم و دیگر هیچ!!! یهو مهرداد میگه غزل هلو هم داشتیما. دیدم اره 4 تا هلو هم داریم که یکیش یک کوچولو خراب شده. اون سه تای دیگه رو شستم و آوردم گفتم ای وای این سه تا رو یادم رفته بود بگذارم توی طبق اخلاص!بعدا یادم اومد کلی خیار خوشگل هم داشتیم!!! اما من چون خودم نمیتونم خیار بخورم و دوست ندارم یادم رفته بود!!! حالا اینارو میگم من باب شوخی هستا. ما با مامان اینا راحتیم و چون پنجشنبه ها معمولا میریم خرید دیگه آخر هفته که میشه همه چیز ته میکشه!

یک مدتی که گذشت دیدم امکان داره تعمیرات طول بکشه، فکر کردم بهتره به فکر شام باشم و بگم داداش مهرداد و خانمش هم بیان همینجا (فعلا با مامان اینا زندگی میکنن چون قراره برن تهران). هی فکر کردم چی درست کنم به ذهنم رسید کوکوی سیب زمینی خوبه. دیگه دست به کار شدم و سیب زمینی گذاشتم بجوشه. توی اون فاصله ماست و خیاردرست کردم(همینجا فهمیدم که ای وای چه خیارهای خوشگل مناسب میوه خوری داشتیم). کلیییی پیاز رو ریز رنده کردم و آبش رو گرفتم و یک سیب زمینی بزرگ هم رنده کردم و دو تا هم هویج رنده کردم و منتظر موندم که سیب زمینی های دیگه آبپز بشن... در نهایت مخلوط کوکو آماده شد و من قشنگ یک ساعت و نیمی بیشتر در حال سرخ کردن کوکو بودم... ماهیتابه کوچیکی دارم که توی اون خیلییی خوب کوکو سرخ میشه. اون بزرگا گاهی بهشون میچسبه و اعصابی از من خرد میشه که نگو. دیگه ترجیح دادم ریسک نکنم و توی همین کوچیکه سرخ کنم.(توی برنامه م هستش یک سری ماهیتابه چدنی یا یک جنس دیگه هستش اسمش یادم نیست بگیرم) .

داداش مهرداد و جاری جان هم میخواستن یک سر برن خونه مامان جاری و خلاصه نگرانی از بابت زمان نبود. مامان مهرداد هم کمی کتاب خوندن و باز با فندق بازی کردن و بعدش انگار رفتن دراز بکشن... و خب این واسه من خوب بود. چون مامان 5 دقیقه ای یکبار میگن غزل کمک نمیخوای؟ غزل خسته شدی. غزل من چیکار کنم؟(مهربانی میکنند یعنی) دیگه مامان رفتن من تند تند در فاصله سرخ شدن کوکوها ، خیار شور و گوجه و فلفل دلمه خرد کردم و چیدم...وسایل شام رو آماده کردم و مهرداد هم عشق نون ساندویچیه. پرید باگت گرفت و واقعا کوکوها خوشگل و یک دست شدند.

از اونور داداش مهرداد زنگ زد که بیا یک سر بریم ستاد انتخاباتی پسر عمه! منو دیده و گفته یک سری بزنید و مهرداد من من میکرد که اشاره کردم بابا برو. خب دلش خوش باشه. شلوغ هم نیست. شهرهای شما نمیدونم اما یکی دو باری با ماشین رد میشدیم دیدم کاندیداهای شورای شهر مثلا چند تا صندلی چیدن و اهنگی گذاشتن و پذیرایی و ...و البته که هیچکدوم هم من ندیدم کسی باشه. 5-4 نفری فقط بودن. دیگه بابا و مهرداد و فندق همیشه در صحنه، حاضر شدن و رفتن و با اجازه ما 12:30 شب تازه شام خوردیم. همه هم کلییی خوششون اومد و تشکر و اینا...خوب شد دیگه مدتی بود خونه مون نیومده بودن (البته خدایی من چندین بار چیزی پخته بودم برده بودم خونه مامان).

تا 2:30 هم بودن و درباره مراحل تهران رفتن بچه ها صحبت شد و خیلی گیرن که توی این اوضاع چطور برن اونجا خونه ببینن و اینا. داداش مهرداد از زمان دانشجوییش تهران بوده. قبل از کرونا اومد و دیگه نرقت تهران. البته که کارش تهرانه و این مدت از دور کار میکرده ولی دیگه باید برن.

مامان میگفتن که بابا و مهرداد و داداشش برن بگردن خونه مناسب رو پیدا کنن و اجاره کنند و دیگه بعد بیان واسه انتقال وسایل! من پریدم وسط که نه گناه داره جاری هم بره. بالاخره از توی عکس که همه چیز معلوم نیست. حالا مامان اخلاقشون اینجوریه که اگر شرایط مساعد بود و یک جا و مکان مشخصی بود خودشون نفر اول بودن که میخواستن برن. اما منظورشون این بود که چون اوضاع کرونایی هست و جایی غیر از خونه موندن هم به جز هزینه، استرس هم داره فقط اقایون برن. خب شاید شما فکر کنید که چرا فقط خود داداش مهرداد نمیره که خب بالاخره این بنده خدا هم به عمرش کله ش یا توی کتاب بوده یا توی کامپیوتر و کد! دیگه استرس داره که انتخاب خوبی نداشته باشه و خب شاید بگید چرا بابا (علاوه بر تجربه زیاد در امر خانه سازی و خانه خریدن و فروختن و اجاره دادن و ...در نقش بانک! هستن پدر) و داداش مهرداد تنها نمیرن و مهرداد هم باید بره؟ عزیزانم شما که ماجرای ازدواج ما رو خوندین دیگه باید بدونید که اوضاع از چه قراره! صد سال داداش مهرداد و بابا جان تهران باشن یا هر جای دیگه، عمرا نمیتونن قرارداد ببندن و در واقع عمرا نمیتونن تصمیم نهایی بگیرن. مهرداد نقش تمام کننده قضیه رو داره . یعنی داداش مهرداد و بابا "لازم" هستند اما "کافی" نیستند! توی همه چییز این مهردا باید بره و تمومش کنه وگرنه نمیشه که!

خلاصه من از جاری حمایت کردم فعلا ...تا ببینیم چی میشه. حالا هزار بار دیگه این بحث از اول شروع میشه. بس منتظر نتیجه نیستیم.

روز سال تحویل

کلیییی داستان و ماجرا قبل از عید میخواستم بگم که نشد. حالا بعدا اگر فرصتی دست داد تعریف میکنم یک چیزایی. ولی بگم عید نوروز چیا پیش اومد...

روز سال تحویل:

اگر یادتون باشه از اواخر بهمن پروژه ی نصب کابینت و کمد خونه ی مامان مهرداد شروع شد. خب این بندگان خدا خودشون یک مقدار (شما بخونید خیلیییییییی) واسه تصمیم گیری های احتمالی در جریان کار، کند هستن و باید هزار بار بررسیش کنند و از هزار نفر بپرسن و باز دوباره بهش فکر کنن، حالا این وسط این آقای نجار و گروهش هم حسابی بدقولی کردن و واقعا اذیت کردن مامان و بابا رو! مامان حسابی شاکی بود و این وسط یکم از بابا هم دلخور بود که شما هم شرایط من رو درک نمیکنی و نزدیک عید هست و همه ی وسایل خونه جمع شدن که این کار تموم بشه اما تمومی نداره و در واقع از بابا میخواستن که جدی تر با جناب نجار و تیمشون صحبت کنند و البته که طبق روال بعضی از خانم ها، ضمن این دلخوری یاد دلخوری های گذشته هم به صورت مفصل گرامی داشته میشد

خدایی هم مامان توی بد وضعیتی بود و عملا خونه مثل خونه ای بود که اسباب کشی کردی و هنوز وسایل نصفه نیمه باز و چیده شدن. روز قبل از سال نو به مهرداد گفتم: داداشت و نامزدش که اون طرف هستن. به مامان و بابات بگیم بیان اینور واسه سال تحویل. کلا چهار نفریم و درست نیست هر کی خونه ی خودش. اول مامان گفتن تا ببینیم و دستت درد  نکنه و ... اما بالاخره اومدن. واسه نهار هم از چند روز قبلش مهرداد میگفت سبزی پلو با ماهی درست کن. طرفای ما همچین رسمی نیستا اما مهرداد دلش اینو خواسته بود. البته که سبزی پاک کردن توی خونه ی ما همیشه توسط خود مهرداد انجام میشه اما به هر حال شستن و خرد کردن پای خودم بود. توجه کنید که یک عالمه هم سبزی خریده بودا نه اندازه یک وعده غذا

من که اول تصمیمی به خونه تکونی نداشتم چون بارها گفتم که من هرچند بار که خونه تمیز میکنم وسطش یک خونه تکونی ریزی هم انجام میدم. (بس که دیوونه م). اما خدا خفه تون نکنه ! هی اومدم پست هاتون رو خوندم دیدم بعضی با جزئیات بعضی هم نصفه نیمه از خونه تکونیشون نوشتن و هی گفتن اونو شستیم و اونو جا به جا کردیم و فلان جا را خلوت کردیم و ...اینه که منم گفتم حالا یکی دو جا رو کمی بازرسی کنم. حسابی مشغول اونها شدم چند روز و روز قبل از سال تحویل آروم آروم سفره هفت سین چیدم. تمااااام انرژیم رو گذاشته بودم واسه سفره هفت سین عروس (جاری جان) و واقعا حوصله نداشتم دیگه! ولی فندق خیلی ذوق داشت و البته خودم همین ذوق رو طی روزها بهش منتقل کرده بودم. همش میگفتم مامان عید میشه و بهار میاد و جشن میگیریم و ...تمام اجزای سفره رو هم یاد گرفته بود و مدام تکرار میکرد. مامان مهرداد چند تا ظرف سفالی کوچولو داده بود که واسه فندق جذاب باشه و منم از همونا و چند تا ظرف دیگه استفاده کردم و یک سفره جمع و جوری آماده کردم. سبزه هم که خاله ی مهرداد هر سال زحمتش رو میکشن و امسال هم یک سبزه ی عالی برامون فرستادن.

از سبزی پلو بگم... شب قبل از سال تحویل من واقعا خسته و له بودم. به مهرداد گفتم ماهی درست کردن خیلی دردسر داره از این جهت که خود سال تحویل ظهره و مامان اینا هم میان و کلیییی بوی ماهی سرخ کردن توی خونه میپیچه و باز سر مقدار روغن و ... هم با بابا کلاهمون میره توی هم (شوخی) و اینکه چند وقت پیش اومده بودن خونه مون و ماهی درست کرده بودیم. کاش یک چیز دیگه درست کنیم ولی تو هم دلت سبزی پلو میخواد. مهرداد گفت خب سبزی پلو با تن ماهی میخوریم من گفتم خب شاید اینجوری بد باشه و فکر کنند تحویلشون نگرفتیم و ... اما مهرداد گفت  مهمونی که نیست. توی این مدت چندین بار اینجا اومدن یا غذا فرستادیم دیگه یعنی فقط کنار هم هستیم و اینم غذای خوشمزه ای هست و خودشون هم دوست دارند. دیدم منطقی هست. میدونید من و مهرداد عاشقققققققق سبزی پلو با تن ماهی به همراه ترشی هستیم. من و مهرداد سالهااااااااا تو سلف دانشگاه غذا خوردیم و بچه خوابگاهی بودیمتوی اون سالها سبزی پلو با تن ماهی یکی از خوشمزه ترین غذاها بوده برامون و واقعا خدا نگذره از اونهایی که تن ماهی رو گرون کردن در نهایت من با شادی فقط سبزی پلو درست کردم واسه ظهر.خیلی هم عالی شد.

مامان و بابا نزدیک سال تحویل اومدن و بگم که من متاسفانه همیشه آخرین موردی که واسش وقت میگذارم واسه مرتب کردن، "خودم" هستم!!! اینه که مامان اینا اومدن من هنوز حمام نرفته بودم و دیگه زمانی هم نبود. سال که تحویل شد پریدم حمام و برگشتم و موهای لایت شده ام را سشوار کردم. یک لباس خوشگلی هم پوشیدم . عاشق اینم که میرم سر کمدم کلیییی لباس پیدا میکنم که هیچچچچچچ هزینه ای بابتشون نکردم  اما ظاهرشون اصلا اینو نشون نمیده.دیگه تا الان باید منو شناخته باشید. لباسی که اون روز یافتم یک تونیک بلند که تو قسمت کمرش کش داره و قابل تنظیمه تنگی و گشادیش ، طرحش زمینه سفید با گلای نامنظم مشکی، آستین هم نداره، تا روی شونه هست آستینش. اینو سال 96 که باردار بودم یکوقت رفتیم یک مغازه ای چند تا لباس بگیرم یکم آزاد باشه، یک سری چیزاش رو حراج زده بود.واسه بارداری چیزی گیرم نیومد اما  از همون مغازه من یک مانتو تابستونه و ی شومیز و همین تونیک رو خریدم همش با هم نزدیک 70 تومن شد. شک ندارم ببینید این تونیک و شومیز رو کلیییی  بالا تخمین میزنید قیمتش رو. دیگه گفتم پز لباسم هم بدم.

سال که تحویل شد، برای اولین بار بعد از کرونا در حد یکدونه همدیگه رو بوس کردیم. واقعا مدتها بود همدیگه رو نبوسیده بودیما مامان و بابا به فندق عیدی دادن و یکم بعدتر هم نهار خوردیم و مامان سالش رو با ادامه ی غر زدن هاش به جون بابا و با میانجیگری مهرداد شروع کرد

هفت سین عروس

دیشب دو دقیقه رفتیم خونه مامان مهرداد که روند انجام کار نصب کابینت رو ببینیم و مقداری ذوق کنیم که مامان جان کوله باری از وسایل تزیینی مختلفی که داشتن رو تحویل عروس ارشد دادن و سفارش کردن که یک سفره هفت سین ماه واسه عروس کوچیکه آماده کنیم!

واسه درست کردن شیرینی و چیزای دیگه ای که رسمشون هستش هم من گفتم که چون شما عملا آشپزخونه و خونه ندارین تشریف بیارید منزل ما و از گاز و فر ما استفاده کنید. اما جای بهتری مامان رو فراخواندن! مامان بزرگ و خاله ی مهرداد که استاد این کارا هستن گفتن بلند شو بیا واسه این عروس بشینیم شیرینی درست کنیم. مطمئنم مامان از اول هم همینو میخواست اما هم بخاطر کرونا هم اینکه اصلا یک جورایی انگار با مامانش اینا رودروایسی داره چیز خاصی نمیگفتن. فقط دور و بر موضوع با هم حرف میزدن.

میدونین مامان اینا چند تا خواهرن که یکی ازدواج نکردن و با مامان بزرگ زندگی میکنن. واسم عجیبه که همیشه حس میکنم مامان با مامانش یکجورایی حفظ فاصله میکنن! نمیدونم شاید چون مامان مهرداد 18 ساله بودن عروس شدن و بعد از مدتی هم از این شهر رفتن و سالها نهایت در حد عید یا گاهی تابستون میومدن به مامانشون سر میزدن و الان از وقتی ما اینجا هستیم و از چند سال پیش که خونه شون توی این شهر رو راه انداختن بیشتر اینجا میمونن! شایدم اینجوری نیست. چی بگم.

حالا باز از بحث اصلی دور شدم. خلاصه اینکه من خودم نزده میرقصم و همش در حال فرار از کار اصلیم هستم از یک طرف . الان که دیگه موزیک هم نواخته شد(فرمایش فرمودن سفره هفت سین آماده کنم). پس من واقعا باید برقصم!!!حالا به اطلاعتون میرسونم که تمایل داشتن از رنگ قرمز! استفاده بشه! آخه قرمز؟!

تم وسایل عقد سفید و کرم همراه با یاسی (بنفش ملیح و ناز) بود که آماده کردم. واقعا خوشگل بود خدایی. الان مامان گفتن عوض بشه فضا. باشه و لی خب قرمز؟

حالا اصرار هم نمیکنن ها ولی راستش چند تا وسیله دارن که تریپ قرمزه. همه چیز رو گمونم میخوان با اون جور کنن.

حالا ببینم چی میشه...

پ.ن.1: نقش خواهر شوهری  بنده به نقش عروس ارشد و جاری میچربه انگار!

پ.ن2:بابای مهرداد همیشه به شوخی میگن من این همه سال زحمت کشیدم خونه آماده کردم که همه تون بگین خونه ی مامان؟!خخخ. حتی فندق هم میگه خونه نازی مامان!

فندقک من

فندق مریض شده...اینجور مواقع یهو ذهنم میره دنبال اینکه کجا کم گذاشتم که اینجوری شده!!! اما خب الحمدلله در کنارش یک غزل دیگه هم وجود داره که میگه این چه حرف و سوالیه آخه؟!!! خب فندق هم آدمه. مریض میشه. تو فقط سعی کن الان در حد توان مواظبش باشی.

اینه که فعلا مواظب پسرمون هستم. تبش زیاد بالا نیست. تجربه وقتهایی رو داریم که حرارت از تنش انگار میخواست بزنه بیرون! دکتر نبردیم. گفتم که من از اون دست آدمهام که سریع نمیپرم دکتر! البته دکترش هم آشناست و میدونم اخلاق خودمون رو داره و الکی استرس هم نمیده. لذا فعلا در حد دارویی برای تبش و دارویی برای کنترل آبریزش و علائم سرماخوردگیش و ویتامینی که قبلا میخورده فندق درمانی کردیم!

الحمدلله این بچه ی ما خیلی اهل تعامل و گفتگو هست. واسه دارو خوردن هم با هم حرف میزنیم و در نهایت با رضایت خودش دارو میخوره. دیشب به باباش میگه "دستت درد نکنه برام از اینا (داروها) خریدی"! دیده شده که تا مدتها پس از یک سرماخوردگیش هنوز درخواست شربت فنجونی (اسمی که من روی داروش گذاشته بودم) داشته و مدام میپرسیده که مامان شربت فنجونی نداری بخورم؟!

البته دیروز غذای درستی نخورد. سوپ هم واسش درست کردم و با اینکه در روزهای معمولی اهل سوپ و آش هست اما نخورد. مدام میگفت مامان بستنی نونی داریم؟ بستنی چوبی چطور؟ بستنی قاشقی؟  البته که داشتیم ولی گفتم مامان جون تموم شده و باید صبر کنی تا بخریم. باباش میرفت بدوه که بهش سفارش بستنی داد!

توی همون گیرودار زنگ زدیم به مامانم. مامانم پرسید بابات کجاست؟ گفت رفته برای من بستنی بخره!!!

حالا مامانم از اونور میگن: واااای بستنی برات خوب نیست. نباید بستنی بخوری! تو سرما خوردی!!!

فندق بیچاره این طرف بغض و لبای آویزون و اشک توی چشماش جمع شده و با جدیت میگه:" من سرما نخوردم! من مریض نیستم"!

بعد همچنان مامانم صداشون میومد که میگفت غزل بهش بستنی ندیا!!!

من فاصله داشتم با تلفن. گفتم مامان جان حواسم هست. ولی به بعضی ها که نمیگیم چی به چیه! دیگه بعد که تلفن رو برداشتم یواش به مامان گفتم که مامان نباید بهش بگین که مریض شده! کلی بغض کرده. البته بهش گفتیم که الان توان کمتری داره و باید مواظب باشه اما حقیقت رو نکوبوندیم توی صورتش

بعد مامانم میگن: آهان! آره. من هول کردم گفت بابام رفته بستنی بخره!

ایشون هم مامان ما هستنا! استاد حرفهای مستقیم! هیچ برنامه ی پیچوندنی ندارن مامان خانم! یعنی دقیقا حس اینو داشتم که دور از جون دور از جون به یک نفر که بیماری مهلکی داره بی مقدمه خبر بدن که بیماره و وضع خوبی نداره!!!


پ.ن1: میدونم خود درمانی نباید کرد. اما هم اینکه اخلاقمون سریع بپر دکتر نبوده هیچوقت. هم اینکه اوضاع تحت کنترله. هم اینکه تا تحت کنترله ،خونه مون از درمانگاه و مطب امن تره.

پ.ن2: دقت کنید الان اگر مادر شوهرمون همین رفتار مامان رو انجام داده بود کلیییی شاکی میشدیما! فقط میخواستم بگم که هم مامانا هم مادر شوهرا انسان هستن. توی بعضی چیزا خوبن توی بعضی چیزا مهارت لازم رو ندارند. من همیشه گفتم و میگم که مامان مهرداد رفتار بسیار عالی با فندق دارند و حوصله و توان و مهارتشون در برخورد با بچه خیلی خوبه. البته مامان من 13-14 سال از مامان مهرداد سنشون بیشتر هستش ولی به نظرم این نهایت روی توان اثر داره نه روی مهارت.


اندر اخلاق مامان مهرداد

اون خاطره که گفتم از مامان مهرداد یادم اومد رو بگم:

ما از اول ازدواجمون تهران بودیم چون مهرداد دانشجوی دکترا بود اونجا. . مهرداد یدونه داداش داره که اونم دانشجو شریف بود همونوقت دوره لیسانس... داداش مهرداد هر وقت فرصت اجازه میداد یکی دو روزی میومد پیش ما. اگر مهمونی یا خبر خاصی بود هم همیشه باهاش هماهنگ میکردیم و دعوتش میکردیم. این خاطره مربوط میشه به دومین باری که مامان و بابای مهرداد اومدن تهران خونه ی ما که پیش من باشن . چون مهرداد داشت میرفت آموزشی سربازی.

مامان اینا که اومدن من فکر کنم همون روز اول یکی از خورشت هایی که سعی کرده بودم توش مهارت کسب کنم و خورشت خاص و مجلسی هم محسوب میشد پختم. حالا کاری به اسمش نداریم. دیگه اینکه من چون خودم روی گوشت قرمز خوردن وسواس دارم، از همون اول موقع تکه کردن گوشت ها همه چربی هاش رو میگیرم و تمیزش میکنم و به قطعات کوچیک تکه میکنم و اینه که شما موقع غذا خوردن با یک سری تکه های خیلی تر و تمیز مواجه میشید که در واقع گوشت خالص هستن. حالا سر سفره همه نشسته بودیم به جز مهرداد که پادگان بود. من شدیدا هم منتظر واکنش مامان مهرداد به دستپختم بود. آخه در طی اون چند سالی که ما تهران بودیم مدام مهمون داشتیم در همون فضای خوابگاه متاهلی و منم واسه همه همین خورشت رو میپختم. هر کی از فامیلای مهرداد اینا که برمیگشت شهرشون کلیییییی از این خورشته تعریف کرده بود اما مامان و بابای مهرداد دفعه اولشون بود میخواستن از این غذا امتحان کنن. خلاصه ما منتظر که یهو داداش مهرداد شروع کرد به گفتن اینکه مامان!!! ببین این همون خورشتی هست که بهت گفتما!!! ببین چقدر گوشتاش خوبه. اصلا یک جور خاصی نرمه. هیچی چربی و اضافه هم نداره. مامان چیزی نمیگفتن! دوباره داداش مهرداد ادامه میداد مامان! این تیکه رو امتحان کن. مامان! غلظتش رو ببین. مامان ال. مامان بل!

وااااای یعنی هی گفتا! مامان هم هیچ چیز خاصی نمیگفتن اینم ول کن قضیه نبود!!! کلا بچه تر بود اون موقع و اینکه خیلی هم پسر صاف و صادقیه فکر نمیکرد که کارش ایراد داره! من واقعا دلم واسه مامان مهرداد سوخت و خیلی ناراحت شدم و یکی دوباری هم سعی کردم بحث رو عوض کنم یا حتی بزنم توی سر مال. ولی دیگه سوزن داداش مهرداد گیر کرده بود

فقط بهتون بگم که مامان مهرداد که اخلاقشون اینجوریه که از لحظه ای که میشینن سر سفره دو سه دقیقه ای یکبار میگن دست شما درد نکنه، خیلی هم زحمت کشیدی، چقدر قشنگ شده، چقدر این کاهو ها خوب خرد شده، چقدر ال، چقدر بل، (طوری که گاهی روی اعصاب من میره که همش باید بگم خواهش میکنم، نه بابا! چیزی نیست!)

اون روز هیچیییییییییییی درباره خورشت من نگفتن.حتی تشکر معمولی.

یادمه بعدها یواشی به داداش مهرداد گفتم نباید واسه مامانت اینقدرررر از غذای یکی دیگه تعریف کنی خصوصا توی جمع. بالاخره مامانت هر چی که نباشه سالها تجربه داره و خونه داری و آشپزی کرده ، بهش برمیخوره مدام بگیم این غذا اینجوری و اونجوری! کلی توضیح دادم واسش و بعدا به مهرداد هم گفتم که یکوقت همچین کاری نکنه.

اما در مجموع مامان مهرداد همیشه حتی از کوچکترین کارهای من و الانا عروس کوچیکه هم جلوی خودمون و هم واسه بقیه تعریف میکنه. چقدر اینو خوب درست کردین، چقدر ظریف شده، چقدر خوشمزه شده، چقدر سلیقه تون توی فلان چیز خوبه و ...