مهمان های عزیز قسمت اول

شب قبل از آمدن مهمانها، تا حدود ساعت ۹:۳۰ خونه مامان مهرداد بودم و همه چیز رو آماده کردیم. بیشتر از چیزی که فکر میکردم طول کشید.  ظرفهای لازم برای نهار و پذیرایی رو آماده کردم که مهرداد درگیر پیدا کردن ظرف نباشه. مهرداد هم گردگیری نهایی و تی کشیدن سالن و ...رو انجام داد. 

وقتی برگشتیم خونه مون، ایستادم به آماده سازی خورشت(قیمه بادمجون). وسط خورشت درست کردن هم دیگه هر چی ریزه کاری مونده بود و به ذهنم رسید انجام دادم...ولی باز هم تا نزدیک ۳ بیدار بودم. برنج رو خیس (نم) کردم و خوابیدم... باز بیدار شدم نماز خوندم و ساعت رو گذاشتم واسه حدود ۷. تصمیم داشتم برنج درست کنم و قابلمه رو آماده دم کردن بگذارم که دیدم نمیشه!!! به کارهای دیگه نمی‌رسم.

روز جشن شکوفه های فندق بود و رفتم لباس آماده کردم و آینه و قرآن گذاشتم و دوش گرفتم و... به خودم گفتم فقط چند ساعت در رفتارت چیزی نشون نده که انگار کاری و لحظه ای مهمتر از این جشن هست. فندق گلی با کلییی ذوق و شوق آماده شد و چند تا عکس گرفتیم و از آنجایی که دوربین موبایلم از کار افتاده، با مهرداد گوشی هامون رو عوض کردیم و رفتیم مدرسه. مهرداد برگشت که یک سری خرید نهایی رو انجام بده، جاروی دوم (یعنی جارویی که قبلا جارو زدیا ولی جاروی نهایی نبوده!!!!خخخخخ. دیوونه م رسماً) هال و پذیرایی رو انجام داد و...

حالا من خودم اونجا، قلبم توی دهنم. مهمانها هم حدود ۱۱:۳۰ قرار بود بیان. جشن هم هی کش میومد و واقعا یک لحظاتی حس میکردم الان غش میکنم. خیلییی نگران بودم. حالا قرار نیست تا مهمون اومد نهار بخوره، اون هم مهمون های ما که رسماً میومدن که واسه مراسم آماده بشن. اما مثلا یهو یادم میفتاد که باید شربتی چیزی آماده کنم. میوه بشورم بچینم. همش فکر میکردم وقتم خیلی کمه.

آخر پیام دادم به مهرداد که تو بیا جای من، من میرم خونه. مهرداد اومد و من با اسنپ رفتم خونه!!!! (باز نمودار شدن اینکه من گواهینامه ندارم در لحظات حساس!)

رسیدم خونه و دیدم دم مهرداد گرم! دو تا قابلمه ای که قرار بود برنج بپزم رو آب ریخته و آب که جوش اومده خاموش کرده. سریع روشن کردم و تا به آبکش کردن برنج و...برسم کلی کار ریز دیگه انجام دادم. تنقلاتی روی میز گذاشتم و همه جا رو چک کردم و بساط شریت مهیا کردم و ...

در نهایت مهرداد و فندق هم رسیدند و مهرداد میوه شست و چید. من تو میوه چیدن خوب نیستم. حوصله ش رو ندارم. مهرداد همیشه میچینه و کارش خیلی خوبه. خربزه هم جدا قاچ کرد و تکه های ریزتری برش داد که هم واسه بدو ورود خوب بود هم دسر غذا. 

مهمون ها رسیدند و همزمان آرایشگر و تیمش هم وارد شدند. در واقع ظاهراً ارایشگرا اومده بودند اما چون بچه ها دیر کرده بودند و کمی تو شهر گم شده بودند، دم در تو ماشین نشسته بودند!!!

تا رسیدند رفتیم و اتاقها رو نشون دادم و صندلی مناسب رو انتخاب کردند و بساطشون رو پهن کردند.

آقایون هم اول کمی اومدند و نشستند و پذیرایی اولیه انجام شد و آماده شدند که با مهرداد و فندق برن خونه مامان مهرداد. 

چند تا مورد که یادم میاد مثلا اینکه مهمانها چون چند تا مراسم باید می‌رفتند کلیییی چمدون داشتند! می‌خندیدم میگفتم حس میکنم مهاجرت کردید، شبیه مهمونی چند روزه نیست!!!!!

و دیگه اینکه فندق از ذوق و شوق جشن شکوفه ها ساعت ۴:۳۰ صبح بیدار شده بود و من فقط یکبار موقع نماز صداش رو شنیدم!!!! فکر کردم رفته خوابیده اما وقتی بیدار شدم دیدم سرحال و شاداب نشسته شبکه ورزش میبینه!!!!!!!! این بود که ظهر قبل از اومدن مهمانها وسط هال خوابش برد و بیدار که شد دید یک عالمه آدم دورش نشستن!!!!!از اون حس‌ها که همه تجربه کردیم. از جاش تکون هم نمی‌خورد. 



سه پلشت آید و زن زاید و مهمان عزیزی ز در آید

واقعا برام سواله چرا همیشه همه چیز اینقدر درهم تنیده س. شاید هم همیشه نیست و ما فقط وقتهایی که اینجوریه بیشتر توجه میکنیم!!!

حالم خوش نیست جسمی البته و اینکه حس میکنم امیدم داره ناامید میشه روحیه م رو هم خراب می‌کنه. این وسط کلیییی کار دارم. چرا جشن و وضع من و تاریخ ورود مهمانها باید یکی باشه! 

یک بنده خدایی که وبلاگ می‌نوشت قدیما همیشه میومد می‌گفت باز غزل مهمون داره و داره غر میزنه. البته ایشون آقا بود و شاید نمیدونست بالاخره مهمون داری چندان آسون هم نیست. مقدمات و خودش و عقبه داره. خدایی مهمانها روی سرم جا دارند و از اینکه میان اینجا خیلییی خوشحالم. فقط همین که همه چیز با هم هست برام سوال شده که چرا!!! الان من حال پنج دقیقه دیگه خودم رو نمی‌دونم واقعا. عجیبه.

خب یک سری قورباغه گذاشتم برای مرحله آخر!!!!!!!! علی الحساب الان باید برم سراغ زشت ترینشون!!! اجاق گاز.

خونه مامان مهرداد هم باید برم. بنده خدا خونه شون مرتب هست. اما خب چند ماهه نیستن گردگیری اینا هنوز تموم نکردم. یخچال رو باید روشن کنم و...

یادم باشه آینه و قرآن آماده کنم واسه بدرقه فندق...


پ.ن: الان یادم اومد که چند روزه یهو دوربین گوشیم کار نمیکنه!!!!!! کلا سیاه! حالا تو این گیر و دار که آدم دلش میخواد از بچه چهار تا فیلم و عکس بگیره!!! غصه اینکه یعنی چی شده که دوربین خراب شده یک طرف، هماهنگی و جا به جایی گوشی هامون و ارتباط با مهمانهای در راه و... یک طرف. حالا من واسه مسائل مادی خیلییی غصه نمیخورما ولی خب ذهن آدم درگیر میشه و در لحظه برنامه ها به هم میریزه. 

هاشم

حال و روزم جوریه که یا پی ام اسه یا باردارم!!!!! امروز کلییی چیز سنگین بلند کردم و اگر مورد دوم هم بود به نظرم دیگه نیست!!!!!!!

وسط این جا به جایی ها، فندق میگه میشه یکی از کارتن ها که لازم نداری رو من بردارم؟ همون آدمی که دیشب قول همکاری داده بود، الان وسط یک کارتن نشسته و میگم مامان این چیه؟ میگه قایقه!!!!!!!!هر از گاهی هم میاد بیرون و یک چیزهایی با ماژیک روی بدنه قایق!!!!! می‌کشه.

واسه روز دوم مهمونی دو تا نظر اینجا دریافت کردم که الویه ندم شاید باعث دل‌درد بشه و یکی هم اینکه چیزهایی مثل لازانیا هم میشه درست کرد. سپاس بابت پیشنهاد. حالا فکرم درگیر این شده که برای حدود یازده نفر اگر لازانیا خوب درنیاد چی؟ از لحاظ مقدار میتونم برآورد کنم و سعی کنم کم و زیاد نشه اما میترسم خوب نشه! 

گزینه کتلت هم هنوز روی میزه اما خب اینکه شب قبل درست کنم و روز گرم کنم و ساندویچ بگیرم نگرانم خوب نباشه. حالا اینکه گیر دادم به ساندویچ و اینا چون حس میکنم و اصلا صحبتش هم شده که در واقع مهمانها یا در حال دوش گرفتن هستند یا زیر دست آرایشگر و شینیون کار و کلا مهمونی طبیعی نیست. پراکنده غذا میخورن. فکر کردم چیزی باشه که راحت تر بشه خورد و ... 

تو ذهنم به خودم میگم سختش نکن و هر جور که شد پیش برو. یهو می‌بینید به سرم زد همون الویه درست کردم.  

تا الان فکر کردم که واسه جشن شکوفه ها، چی بپوشم و لباسی که تو جلسه شورای دبیران چند روز پیش پوشیدم رو می‌پوشم. رسمی و در عین حال مشکی و ...نیست. ( رفتم جلسه چند روز پیش میبینم فقط منم که با روسری اومدم، بعد عجیب بود که خسته شده بودم دلم میخواست پام رو روی اون یکی پا بندازم. صد بار چک کردم حتی یک نفر اونجوری ننشسته بود و دیگه منم بیخیال شدم.) گفتند که تا یک ربع به یازده تموم میشه. امیدوارم.

راستی لوستر هم گرفتیم و اومدن نصب کردند چند روز پیش. اون دو تا لوستر قبلی هم بردیم اتاق خواب و اتاق فندق. خوب شد.در واقع استایل لوستر قبلی ها بیشتر مناسب همون اتاق بود ولی ما اون زمان راضی بودیم و الان هم اگر مشکل نور نبود و مهرداد خودش پیشنهاد نمیداد، واسه من مهم نبود. نردبون که گذاشته بودیم واسه نصب لوستر، هنوز وسط هاله. فندق تمام این چند روز هر چی ابزار اسباب بازی داشته رو تو یک کیف کوچولو جا داده و انداخته گردنش و کلا بالای نردبون بوده و خودش می‌گفت مامان من تو « کارآگاه» هستم!!!!!!!!!! ( منظورش کارگاهه) تازه یکی دو روزه نردبون رو رها کرده. صد بار هم بخاطر لوسترها تشکر کرده و خیلییی ذوق کرده و میگه خوشگله و از اینکه اتاق خودش هم لوستر داره شاده. روشن هم نکرده ها. نور اتاقش خوبه و البته که تا هال هست چرا اتاق؟!!!

از سرنوشت رو این مدت دیدیم. مهرداد کلا دوست داره موقع نهار یا شام یک سریالی چیزی ببینه و بعد از نهار هم حین دیدن همون سریال خوابش میبره. من تلویزیون و سریال ایرانی نمی‌بینم اما آقا مهرداد سبب خیر میشه همیشه. از اونجایی که برنامه قاطی پاتیه و وسط سریال هم ممکنه بخوابه، سریالها رو دانلود می‌کنه و اینجوری میبینیم. الان از سرنوشت و غریبه تو برنامه س. از سرنوشت چه باحاله. من قبلا بهش توجه نکرده بودم. فندق امروز میگه مامان من رو «هاشم» صدا کن. 

هر بار این بچه میگه کاش اسم من .....باشه یا من رو .....صدا کنید ما بدون هیچ مقاومتی و خیلیییی راحت قبول میکنیم و چند روز کیف می‌کنه و بعد هم یادش می‌ره. فعلا برم که «هاشم» نهار نخورده هنوز.


مهمان غزل

خب من آخر هفته یک سری مهمون دارم و هی می‌شورم و میسابم و جمع میکنم و ... البته که کاش میشد هر قسمتی که آماده میکنم تافت بزنم همون جور بمونه!!! امروز از فندق خواهش کردم که لطف کنه و با من همکاری کنه و یهو اسباب بازی یا وسیله ای که دو ساله باهاش بازی نکرده رو از وسط وسایل مرتب شده بیرون نکشه و دو دقیقه بازی کنه و بعد هم رها کنه!!!!!! قول داد همکاری کنه و امیدوارم بتونم اتاقش رو مرتب نگه دارم. 

مدتهاست که می‌دونم این روزهای خاص رو مهمان دارم و بعد از بازگشت از سفر هزار بار جمع و جور کردم. کلا فکر کنم من فقط دارم جمع میکنم حالا خدایی خدایی همهههه کمدها و ...همیشههههههه مرتب منظم و چیده شده س. اما نمی‌دونم چرا بیرون هیچوقت جمع و جور نمی‌مونه!!!!! عجیبه. 

امروز رفتم یک خونه ی دیگه رو هم آماده سازی کنم. در واقع مهمانها میان شهر ما که برن عروسی فامیلهاشون. جا و مکان و همه چیز هم دارند اما سالهاست که دوست خانوادگی ما هستند و بسیاااااارررر با من راحت هستند و واسه همین میان اینجا و آرایشگر هم انتخاب کردند و قرار شده بیاد خونه واسه آرایش و شینیون. اینجا آماده میشن و میرن حنابندون. روز بعد هم دوباره میان اینجا که آماده بشن و برن عروسی. خیلی خوشحالم اما نگران هم هستم و کمی سر در گم.

خوشحالم چون این مهمانها اینقدرررررر برای من عزیز هستند که انگار عضو خانواده م هستند و اونها هم همین حس رو دارند و حتی از فامیلهاشون با من راحت تر هستند. سالها و بارها ما همیشه بهشون زحمت دادیم و همه جوره هوای ما رو داشتند. از قبل از تولد من، خانواده هامون با هم دوست بودند! بعد از مدتها یک فرصت کوچیک نصیبم شده که یک ذره محبتشون جبران کنم. اما خب نگرانم چون بعضی چیزها قاطی شده!!!!!! این چند روز مدام این ضرب المثل میاد تو ذهنم که « سه پلشت آید و زن زاید و مهمان عزیزی ز در آید»!!!!!!!  پنجشنبه که این عزیزان میرسند، جشن شکوفه های فندقه!!!!!!! البته احتمالا تا برسند ما از جشن برگشته باشیم!!! نمی‌دونم واقعا هیچ چیز معلوم نیست. 

بعد از طرفی من برنامه‌ریزی کرده بودم که این مهمانها همه خونه ما باشند و مهرداد رو بفرستم خونه مامانش که شهر شهر زنان باشه و همه راحت و... این وسط یادم اومد که چند نفر از مهمانها مرد هستند و روز اول رو هستند. این شد که باید خونه مامان مهرداد رو هم آماده کنم. خودشون نیستند و خب گردگیری و آماده سازی لازم داره. امروز رفتم یک بخش کار رو انجام دادم اما فردا هم کار داره. 

یکم سر اینکه نهار چی درست کنم گیر کردم. روز اول رو فکر کردم که خورشت قیمه  بادمجون درست کنم، یک غذای خاص منطقه رو هم از بیرون بگیرم. برنج رو هم صبح بپزم و آماده دم کردن بگذارم که از جشن فندق برگشتیم زیرش رو روشن کنم.  مشکلی که پیش نمیاد؟ خراب نمیشه؟ حالا چون تا حالا هیچوقت خونه ما نیومدن فکر کردم این غذا مناسب باشه وگرنه احتمالا بخش خانمها همه تو آماده شدن هستند و احتمالا هر کی هر وقت تونست نهار میخوره. روز دوم رو موندم چیکار کنم. با خودم میگم خب اینها شب عروسی و شام دعوتند بهتره برنج درست نکنم. کتلت به ذهنم رسید که خودم رد کردم چون از اول صبح میان و دوش بگیرن و باز آرایشگر میاد و خونه بوی سرخ کردنی راه نندازم بهتره. سوپ و سالاد الویه هم یک گزینه دیگه س. نمی‌دونم چیکار کنم...حالا اون بندگان خدا توقعی ندارن ولی خب میگم خوب پذیرایی کنم در عین حال اسراف نشه، معذب هم  نشن. واقعا هیچی به ذهنم نمی‌رسه واسه روز دوم. 


استاد/ خانم قسمت دوم

میگفتم از ماجرای کلاس با هشتمی ها!

دو سال پیش این بچه ها بعد از مدتها مجازی بودن کلاسها، تشریف آورده بودند سر کلاس حضوری!!! حتی نشستن درست روی صندلی برای بعضی ها سخت بود. پایه درسی افتضاح! به من می‌گفتند خانم! نه و نیم رو ده میدین؟ باز مثلا یکی دیگه می‌گفت من که هفت هم به زور میگیرم! و مسأله اینجا بود که بعد متوجه شدم اصلا شوخی نمی‌کردند. بالاخره آموزش مجازی در بعضی درسها انگار موفق عمل نکرده بود. 

یک عده که کلا خواب بودند، یعنی رسماً سرشون رو می‌گذاشتند روی میز و میخوابیدن! بلند شدن از سر جاشون هنگام ورود معلم کلا هیچ مفهوم و جایگاهی نداشت. به صورت پیش فرض فکر میکردند معلم کور و کر هست. هر حرف نامربوطی از دهنشون درمیومد و هر جوری میخواستند رفتار میکردند. البته تعدادی هم بسیار مودب بودند و کاملا حس خوبی منتقل می‌کردند ولی کلیت کلاسها تعریفی نداشت.

 مدرسه غیر انتفاعی...بچه ها فکر میکنند چون پول میدن پس هر جور خواستند میتونن پیش برن.  این هم مزید علت شده بود! (اولین باره همچین عبارتی استفاده کردم!!!)

آهان الان یادم اومد اوضاع بیماری و کرونا و ...همچنان بود و چون بعد از مدت زیادی تعطیلات همه اومده بودند کنار هم، هر روز کلی غائب داشتیم و بچه ها ماسک می‌زدند. سر هر کلاس بیست و چند تا دختر ماسک زده، اکثرا موها چتری، کاملا تا روی چشم! عملا من هیچی از چهره یک عده نمیدیدم