آدم بده 2(غیبت کنم کمی)

سری دوم که خانواده جوجه اومدن خونه مون سال 94 بود. قبل از ماه رمضون. تو خرداد. جوجه قرار بود بره یک ماهی آموزشی سربازی و یک جورایی معلوم نبود که شبها میتونه بیاد خونه یا نه. و خب من تنها شب سختم بود. حالا این کاملا مشهوده که این بندگان خدا محبت کردن و منت گذاشتن سر ما که از راه دور خونه زندگی خوب و راحت خودشون رو رها کردن و اومدن به یک واحد تک خوابه خیلی کوچولو .توی ماه رمضون. بالاخره هوا گرم و ...یعنی من کاملا اینها رو میفهمم اما خب مسائلی که بروز میکنه در جریان این سفر باعث احساس مشکل و سختی میشه دیگه. چند نمونه ش ایناست:

این سری مشکل مدیریت آشپزخونه نداشتم . حالا چرا؟ چون مامان دستش درد میکرد (متاسفانه البته) و من از این فرصت استفاده کردم و گفتم مامان جان شما استراحت مطلق بدین به دستتون. فرصتی هست که داروها بهتر اثر کنن و خوب بشه دیگه. خب اجبارا چون واقعا دستشون درد میکرد قبول کردن و حداقل این سری من میفهمیدم تو آشپزخونه م چی میگذره.

اما مثلا یهو میدیدم همین مامان که نباید از دستش کار بکشه یک دستمالی دستشه داره قسمت داخلی در یخچال توی جا تخم مرغی و ... رو تمیز میکنه!!! یا میفته به جون چارچوب درها!!!!!!!

خدا میدونه، جوجه میدونه، شما هم بدونین که من نه تنها مامان و بابای جوجه که هر مهمونی که میخواست بیاد خونه م- مخصوصا اگر شب میخواست بمونه- کل پرده ها، رو یالشی ها و ملافه ها رو میریختم ماشین و میشستم. گرد گیری معمولی که هیچی ، دیوارهای سرویس رو میشستم(تمیز بودنا ولی بازم میشستم. میگفتم ما توی حالت خوابگاه متاهلی زندگی میکنیم خدای نکرده کسی نیاد بگه نامرتبه ، جاشون بده و ...)تمام قاب فلزی درها، خود درها، روی پریز ها رو چک میکردم مبادا یک وقت دست کثیف خورده باشه لک شده باشه.دیگه طوری میشد که مخصوصا من مهمان هم زیاد داشتم جوجه شاکی میشد میگفت عزیزم تمیزه همه جا ،مرتبه . تو چرا واسه هر مهمونی اینقدر خودت رو میکشی. خسته میشی و ...

خب حالا من با این شرایط یهو ببینم یکی افتاده به جون خونه م(اونم مادر شوهرم) خب کمی توی دلم دلخور میشم. یا اگر جایی واقعا نامرتب مونده خجالت میکشم . میگم اینا دو سال دو سال خونه ما نمیان. حالا که اومدن یک مورد نادرست دیدن فکر میکنن من همیشه اینطوریم یا ...حالا اگر مامان جوجه مثلا یک خانوم وسواسی بود که کلا خونه خودش رو در حد برق زدن اداره میکرد هم من شاید هضم میکردم اما مامان اتفاقا اصلا وسواسی نیست و به شدت ریلکسه . نمیدونم چرا اونجا اینطوری میکرد.

همه ییییییییییییییییی اینا رو آنالیز میکنم بعد.

مثال بعدی میگفتن غزل بیا کیک درست کنیم. ذوق میکردم و خوشحال میشدم که اکی. چشم. چه خوب . (من اونجا کیک ساده زیاد درست میکردم. میبردم اینور اونور. یا واسه مهمونهام. خیلی هم مورد استقبال قرار میگرفت. توی کیک پز درست میکردم. گازم اونجا جا نداشتم از این کوچولوهای سه شعله بود). خب حالا من وسایل میارم وسط واسه کیک پزی میبینم از همون ابتدا اونها کلا تصمیم میگیرن با یک آرد دیگه کیک بپزن. خب باشه اشکال نداره. کلا تند تند خودشون یک کارهای دیگه کردن. اکی. بعد کلی من توضیح دادم که این کیک پز من مدلش اینطوریه که دیر برشته میکنه. مثلا 40 دقیقه باید باشه. کلااااااااااااااااااا اونها میگن ببین ما خودش هم میگذاریم روی گاز. یعنی از بالا به برق وصله از پایین گاز.(شاید بقیه هم اینکارو بکنن).بعد نیم ساعت نشده کیکا رو برمیداشتن. اقا تو دو ساعت سه تا کیک پختن!!!!!!! هر چی شما فکر کنین هم تو این کیکا ریختن! خب باز من نمیفهمیدم چی میشه. کیک هم از نظر من خوب نشد.ولی من چیزی نگفتم. روم نمیشه خب.

ادامه دارد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد