رویا

نمی‌دونستم بچه ها از چه زمانی خواب می‌بینند و یا بهتر بگم از چه زمانی خوابی که می‌بینند رو میتونن به خاطر بیارن و اینکه چه طوری بین واقعیت و خواب تفاوت قائل میشن. الان هم نمی‌دونم البته. همیشه وقتی فندق از خواب بیدار می‌شد میگفتم خوب خوابیدی مامان؟ خواب چی دیدی؟ اونم می‌گفت هویج!!!!! یعنی یکبار گفت هویج، به نظرم الکی گفت و من خندیدم و فکر میکنم واسه اینکه بخندم همیشه می‌گفت هویج. 

 اما همین تازگی یک روز فندق اومد با یک ذوق و شوق خاصی گفت مامان من خواب دیدم تو مردی! بابا هم مرده!!! و بدین ترتیب پسرمون اولین خواب واقعی زندگیش رو برای ما تعریف کرد. واقعا شروع تاثیرگذار و باشکوهی بود

یک حال خاصی داشت بچه اون روز، چند بار هم گفت مامان یعنی چطوری یک چیزی توی مغز آدم میاد؟ یعنی یک چیزی توی کله ی ما رد میشه؟

فهمیدم طفلک با مفهوم خواب دیدن درگیره و کلمه پیدا نمیکنه. این یعنی واقعا خواب دیده بود.

یکی دو روز بعد با ذوق خاصی گفت هر چی دلم بخواد میتونم توی خواب ببینم؟! گفتم حالا هر چی دلت بخواد که نه! اما میتونی به چیزهایی که دوست داری فکر کنی شاید خوابشون رو ببینی. آخر شب میگه من می‌خوام به امیرعلی محسنیان فکر کنم(یکی از بچه های مهد کودک)

یک شب هم تا نصف شب هی اومد و درباره اینکه چه طور میتونه خواب درخواستی داشته باشه سوال پرسید و آخرش بهش گفتم مامان شما برای اینکه خواب ببینی، مهمترین کاری که باید انجام بدی اینه که بخوابی!!!! ‌‌‌‌‌!!!!!!!!!! و مهرداد ریسه میرفت

با بابام صحبت میکنه تلفنی و با ذوق بهش میگه من خواب دیدم، بابام هم گفتن خواب من هم ببین. گفت باشه من خواب میبینم که تو مردی!!!!!!!!!! (کلا مفهوم مرگ براش خاصه انگار. خودش برداشت‌هایی داره از این مفهوم ، اما خیلی رک و راحت به زبون میاره که آدم جا میخوره!)

یک برنامه ای شبکه پویا میگذاره که نقاشی های بچه ها رو نشون میده، کل اون برنامه رو خیلی دوست داره. یک شخصیتی داره به اسم اوس حبیب. دیروز فندق نقاشی میکشید، انگار یهو یادش اومد. گفت مامان مامان! من خواب دیدم اوس حبیب اومده بود خونه یکی از آشناهامون. بعد به من گفت من تو رو اندازه ی دنیا میخوامت(این جمله رو بابای مهرداد همیشه به فندق میگن). منم به اوس حبیب گفتم من برنامه شما رو خیلی دوست دارم.