سر همون قضیه نوبت گرفتن آزمایشگاه مامانم شدید مخالف بود که من برم واسه نوبت . اونم تنهایی. همش میگفت: مامان له میشی. مامان شلوغه. میریزن رو سرت. له میشی
البته چون خیلی زود رفته بودم و نفر اول هم وارد شدم و اینکه فقط قرار بود دفترچه ها رو بگذاریم تریپ له شدن نبود. ضمن اینکه خودم میفهمم که جایی که له بشم نرم.
حالا مامانم ساعت 6 صبح زنگ زده .
گوشی رو برداشتم مامانم میگه: مامان غزل. خوبی؟ له نشدی؟
من:نه مامان. سالمم. له نشدم.
مامان: خداحافظ
ادامه دارد...
دوست جوجه تازه فهمیده که ما قراره "ریزه" دار بشیم. کلی ذوق کرده و اسم :ریزه" ما رو گذاشته "رادمان"!!!!
پیام میده که رادمان چطوره و من دارم عمو میشم و کلی ذوق و...
اونروز پیام داده بهش بگید اگر مامانش رو اذیت کنه من اینجا باباش رو میزنم
پ.ن.
دوستان خوبم محبت کردن و گفتن پسر کوچولو رو با نام زیبا صدا بزنید و اسم خوب موقت براش انتخاب کنین و...
از همه شما ممنونم. پاسخ دادم و البته واسه دوستان خوب دیگری که ما رو میخونن بگم که "ریزه" فقط اسم وبلاگی هست و اون اول اول که چند تا سلول بیشتر نبود بهش گفتیم ریزه و یکی دو تا از دوستام فقط محض محبت موقع احوالپرسی میگن ریزه چطوره؟
چهار ماهگی نام "محمد" رو گذاشتیم. اما راستش ما کلا صداش نمیکنیم. متاسفانه من علیرغم میل باطنیم نمیتونم با پسرمون حرف بزنم. معمولا دورم شلوغه. بخاطر وضعیتمون همش با بقیه م. ناراحتم که با پسرم تقریبا اصلا تنها نیستم و خجالت میکشم جلو بقیه باهاش حرف بزنم اما چاره ای نیست.
ضمن اینکه از چندین سال پیش ما اسم پسر انتخاب کرده بودیم. احتمال زیاد هم همون رو میگذاریم. اما واقعا از روزی که ریزه دار شدیم هیچکدوم فرصت نداشتیم بنشینیم درباره اسمش تصمیم بگیریم و حرف بزنیم.
اون اولین چکاپی که انجام دادم رفتم یک آزمایشگاه خصوصی...به دلیلی اون آزمایشگاه رو انتخاب کرده بودم و البته حواسم به این نکته نبود که درسته بیمه قبول میکنه اما تعرفه خصوصی رو اعمال میکنه. حالا توجه کنین که کله سحر پا شده بودیم که 7 که گفته بودن باز میشه اونجا باشیم. وقتی رفتم فقط من بودم. خب الحمدلله گذارم به این کارها نیفتاده بود و حواسم نبود که اون جاهای دولتی هست که اون همه شلوغه و واسه نوبت کلی زود تر باید بری.
وقتی از آزمایشگاه بیرون اومدیم به جوجه گفتم چقدر شد؟
جوجه گفت: ارزون.
گفتم چقدر؟
گفت: با دفترچه 220 هزار تومن!!!!
من: دروووووووووووغغ
خب بالاخره فهمیدم که کلا قضیه اینطوریاست.
حالا همین چند روز پیش باید یک چکاپ واسه یکی دو مورد میرفتم که مهمترینش قند و ویتامین D بود. مامان خانوم از 500 سال پیش میخواد بره چکاپ کلی و البته نمیره. گفتم حالا که من دارم میرم. شما هم بیا با هم بریم. وقتی رسیدیم به جایی که میخواستیم بریم یهو گفتم مامان من اصلا حواسم نبود اینها خصوصین که!!!. (تو شهر خودمون بودم و نمیدونم کلا مراکز درمانی چی به چین).
گفتم مامان جان من اون سری کلییییی پیاده شدم. الان آزمایشهام زیاد نیست ولی واقعا نمیخوام پول الکی بدم .مامانم ادم ولخرجی نیست ولی حوصله صف و نوبت و ...نداره. بعد هم بنده خدا شونصد سالی یک بار به زور اگر بره دکتر. خلاصه سوال کردم که کجا بریم و گفتن فلان جا دولتی هست. آزمایش مامانم یک چکاپ کامل بود (تقریبا) .البته دفترچه مامان موردی داشت و اصلا نشد آزمایش بده. اما پرسیدم میشد 116 هزار تومن.
من گفتم میرم اون مرکز دولتی حداقل آزمایش خودمو بدم . روز بعد هم شما رو میبرم. مامانو فرستادم خونه. رفتم اونجا بهم خندیدن.گفتن ملت از 5:30 میان نوبت میگیرن
خلاصه دو روزی بعد من نماز صبح خوندم و آژانس گرفتم رفتم اون مرکز. (بابام خیلی گفتن برن نوبت بگیرن. راستش دوست ندارم بخاطر من اذیت بشن. گفتم نه خودم میرم که دیگه بنشینم همونجا واسه آزمایش.) دفترچه مامان هم بردم که اگر موفق به نوبت گرفتن شدم زنگ بزنم مامان بیان.
آقا ما رسیدیم در مرکز دولتیه. یعنی دیدم مثل صفهای انتخابات شهرهای بزرگ آدم نشسته. گفتم اگر اینا میخوان آزمایش بدن که دیگه من هیچی!!!
پرسیدم گفتن نه اینا اکثرا برای نوبت دکترا اومدن. یعنی هوا تاریک تاریک بودا. در باز شد من اولین نفر پریدم تو.رفتم تو آزمایشگاه و اونجا فهمیدم باید دفترچه هامون بگذاریم روی سر همدیگه. 60 تایی دفترچه هم بیشتر قبول نمیکردن. 30 نفری هم بعد از این 60 تا نوبت دستی میداد. ساعت 6 شده بود. میگفت برید 8:30 بیاین خب حداقل از 7 شروع کنین. این همه آدم ناشتا !!! هیچی دیگه با اجازه تون گردنم از خواب داشت میفتاد. بالاخره یکی اومد که اسم بخونه. اگر فکر میکنید که چیزی تحت عنوان عدالت و نظم و امثال این کلمات زیبا وجود داره اشتباه میکنید. ما مردمی هستیم که در ساده ترین مسائل هم به خودمون رحم نمیکنیم.
ادامه دارد...
جوجه روز بیست و دوم مرداد ماه ساعت 8 صبح از پایان نامه دکتراش دفاع کرد.
کلا اونهایی که تجربه دارن میدونن که دفاع از رساله در هر مقطعی خیلی شادی بخش و مهمتر از اون آرام بخشه. انقدر اکثر دانشجوها در مراحل انجام پایان نامه دچار مشکل و سختی میشن ،انقدر مراحل منتهی به جلسه دفاع معمولا سخت و زمان بر و اعصاب خرد کن هستش که روزی که دفاع میکنی واقعا یکی از راحت ترین نفسهای زندگیت رو میکشی.
بیش از یک ماه پیش ، روزی که جوجه میرفت تهران خیلی ناامید بود و واقعا مونده بودیم که واسه "پیش دفاع" استادش موافقت میکنه یا نه. الحمدلله پیش دفاع انجام شد و بعد هم دفاع.
خیلی دوست داشتم که توی همچین روزی کنارش باشم . اما به خاطر این وضعیت"ریزه" داری ، جوجه موافقت نکرد که برم تهران. اصرار هم کردم اما وقتی دیدم موافق نیست و آخر کار هم گفت اینجوری همه فکرم میره پیش تو و نگرانتم ،دیدم که انگار نرم تهران صحیح تره.
الحمدلله داداشش تهران بود و حداقل یک نفر از خانواده اونجا بود. دوست من که خب دیگه آشنایی کامل با جوجه داره هم زحمت کشیده بود و رفته بود جلسه دفاع. با اینکه اون ساعت اصلا ساعت مناسبی نبود اما رفته بود.
خدا رو شکر میکنم و امیدوارم که جوجه بتونه در ادامه از این مسیری که واردش شده لذت ببره و احساس رضایت کنه. چون واقعا اونقدری مهم نیست که کجایی و چه کاری انجام میدی. مهم اینه که قلبت حس رضایت داشته باشه.
پ.ن.
جوجه مهربونم. بهت تبریک میگیم. من و ریزه
خب در بهت و ناباوری من، مادر جون و خاله اومدن خونه ما و من فقط مانتوم رو بیرون آوردم و رفتم سر سینک! توی هال خیلی ریخت و پاش نبود. لپ تاپ بود و چند تا کتاب و یکی دوتا تکه لباس هم رو مبل بود. در کل نمیشد بگی نامرتبه یا خیلی بده ولی ظرف... آشپزخونه از ظرف پر بود. هر چقدر هم که فکر کنید لیوان و استکان و اینجور چیزها تو هال رو میزها بود. چون یا آب میخوردیم یا شربت و چای و...
من هیچی نمیگفتم و وانمود میکردم یک اتفاق خیلی عادی رخ داده. اما داشتم میترکیدم. عصبانیتم چند تا دلیل داشت. بعد میگم. جوجه رفت که یک سری وسایل مادر اینا رو از خونه شون بیارن و... من هنوز هم امید داشتم که مادر و خاله برگردن خونه شون . اما دیگه تصمیم این شد که بمونن.
من واقعا خسته بودم. بگم که خاله جوجه خانوم بسیار فهمیده و خوبی هست. تصور نشه که ایشون مثلا آدمیه که نمیفهمه و اجازه میده یک کسی که بارداره بایسته ظرف بشوره و کار کنه و ...اما من اینقدر لبخند بزرگی زده بودم و ایشون رو سعی میکردم به کار دیگه ای مشغول کنم و در برابر اصرارش مقاومت کردم که بنده خدا کنار کشید و ظرفهای توی هال رو میاورد آشپزخونه .
خدا میدونه از خجالت داشتم آب میشدم. چون ما تهران بودیم هیچوقت خاله و مادر من رو در یک خونه زندگی ندیدن. تو دلم رخت میشستن انگار. پیش خودم فکر میکردم که هر چقدر هم خوب و مهربون باشن به هر حال این خونه در اختیار من بوده. من ضایع شدم. نه میشه و نه نیازه و نه فایده ای داره که من بگم فقط طی یک روز و نیم خونه به این شکل دراومده و من واقعا خسته بودم و با دوستم هم راحت بودم و واقعا سعی کردم که به خودم اهمیت بدم تا هر چیز دیگه ای.
من تند و تند ظرف میشستم. خیلیی بود. خسته بودم. اشک تو چشمام جمع شده بود ولی مواظب بودم بد نشه. اونها تقصیری نداشتن. خدا رو شکر به بهانه اینکه شما برید نماز بخونید و بعد بگیرید دور آلبالوها و هسته ش رو بگیرید و ... خاله و مادر رو از دور خارج کردم و خودم تا آخرین تکه ظرف رو شستم. کمرم داشت میشکست از خستگی. فشار روحی زیادی هم بهم اومده بود. جوجه آدمی نبود که از این کارها بکنه. یک علامت تعجب بزرگ شده بودم!!!
مادر که غذایی نمیخوره . قرار شد همون ریزه میزه های یخچال رو بخوریم. تو این مورد سختم نبود. به هر حال یهویی بود و اونهام غریبه نبودن.
حالا من دارم از خستگی پس میفتم. شب قبل دیر خوابیدم. از صبح هم رو پام و فقط بعداز ظهری یک ساعتی خونه مادر خوابیده بودم، حالا هم این شرایطمه...ضربه دوم .
مامان و بابای جوجه فردا میرسن. جوجه بهشون زنگ زده بود که فردا با فلانی که با همید دیگه بیاید خونه. ما نهار آماده میکنیم و ... مادر و خاله هم آوردم. اول بابای جوجه و فامیلشون میگن که نه. ما امروز یک غذایی پختیم که تا فردا تو راه میخوریمش و حیفه خراب بشه و ...بعد بابای جوجه زنگ میزنن و اشاره میدن که حالا شما یک برنجی چیزی هم درست کنی ما میایم.
بگم که اونها شاید منظورشون این نیست که من اینکار رو بکنم و شرایط رو میفهمن .اما من به عنوان خانوم اون خونه که نمیتونم اجازه بدم همه چیز به دست جوجه پیش بره یا الان که دو نفر دیگه هم تو خونه هستن ،زشته من برم بخوابم واسه خودم. شاید عده ای بتونن ولی من همچین اخلاقی ندارم.
حالا تقریبا دیر وقت شده . مثلا ساعت ده. گفتم یک شامی میخوریم و یک فکری میکنیم واسه فردا که دختر خاله جوجه زنگ زد به خاله و مادر.
ادامه دارد...