سال نو مبارک

خونه مون جوری ریخته پاشیده س که اگر یکی وارد بشه فکر می‌کنه ما اوایل که نه؛ اما حتما اواسط خونه تکونی هستیم!!! یعنی عاشق خودمون هستم ..‌.

موهام؟ هنوز اون حنا و چیزهای دیگه رو نزدم!!!و حتی نمی‌خوام بزنم...گفتم ولش کن ...باشه فردا

در مورد پاشیدگی خونه همین بس که دیروز عصر وقتی داشتیم می‌رفتیم پارک واسه مهمونیمون، مهرداد گفت اگر یک دزدی بیاد خونه ما سریع برمیگرده، میگه ولش کن اینجا رو قبلا یکی دیگه زده!!!!! وااای وضعی اصلا!

بس که دیروز له و خسته شدیم، امروز تا ۱۰:۳۰ که خواب بودم، بعد هم یک حرف و کاری پیش اومده نتونستم خوب جمع و جور کنم. اما من میتونم

دیروز خیلییییی خوش گذشت...الهی که همه مردم سرزمینم همیشه شاد باشند به ما خیلی خوش گذشت. بچه ها که خودشون رو با وسایل بازی پارک خفه کردند...طفلکا خیلی چیزها رو اولین بار بود تجربه میکردند صدقه سر قضیه کرونا. اونها که شاد فقط بازی کردند، فندق آخر شب چشماش از خستگی قرمز بود!!!!!

خیلی خوب شد جمعه برگزار نشد اصلا، البته این چیزی از بدی اعصاب خردی که من درست کردم کم نمیکنه و خب امیدوارم دفعه بعد به قول شارمین، حسم رو  بپذیرم و سرکوب نکنم اما جوری کنترل کنم که به رفتار نادرستی منجر نشه! 

کل جمعه روز عید رو من تو قیافه گذروندم و اینقدرررر کار کردم که به نظر میرسه هر وقت می‌خوام کار خونه م پیش بره بهتره برم تو قیافه حالا نگید که پس چرا خونه ت جمع نیست؟! بعدش اینجوری شد!!!! مهرداد که اینجور وقتا میره تو سکوت، البته طفلک چیزی هم تقصیر اون نبود اما خب دیگه باید اتهامی براش میافتم وگرنه نمیشد که!!! واسه کی قیافه میگرفتم؟؟؟؟!!!!!! حرفهای مهمی زدیم و البته مهرداد به من گفت تو بهزاد اینا رو می‌شناسی، مثلا چهار تا برنامه داره میخواد همه ش رو یکجوری جا بده و واقعا اینها فکر میکردند که مثلا ممکنه برنامه تو انعطاف داشته باشه! البته که راست می‌گفت ولی من محض اینکه کم نیارم گفتم باشه قبول ولی تو طرف من باش! الکی هم شده طرف اونها رو نگیر!!!!!!! دیگه دم سال نو نمی‌خوام حال خوش خودم و بقیه رو خراب کنم فقط بگم عزمم جزم بود لج بازی کنم ...قشنگ معلومه

اما دو تا اتفاق افتاد دیگه خیلیییی شرمنده شدم...مهمترینش اینکه میگن مرد برای هضم دلتنگی هاش گریه نمیکنه، قدم میزنه اما نمی‌دونم چرا مهرداد قدم نزد! و دومیش اینکه متوجه شدم از مدتها پیش برام هدیه گرفته اما چیزی نگفته، اینقدرررر دیوونه بازی درآوردم که دیگه فقط اشاره ای کرد تا بهم نشون بده که این روز فقط برای من مهم نبوده!!!البته من نگاه نکردم هدیه رو. چون میدونستم دیگه بعدا غصه میخوره...

تهش اینکه الحمدلله با هم کنار اومدیم و قرار شد شنبه (دیروز) برگزارش کنیم... خونه مامان بزرگ رو بیخیال شدیم چون واقعا حس میکردم قبل از روز عید سخت باشه واسه ایشون و خاله، اما یهووووو ساعت دوازده شب جمعه تصمیم گرفتیم خانواده عمه جان مهرداد رو که واسه عید اومده بودن خونه شون توی این شهر مسافرت رو دعوت کنیم! ما رابطه مون با همه شون عالیه ( نمی‌دونم رابطه مون با کی بده؟!!!)

به رسم خانوادگی مون که وقتی فکرمون درگیره تا صبح هییییی خواب میبینیم، تا صبح صد بار توی خواب کیک پختم. هر بار هم یک اتفاقی میفتاد. صبح ساعت هشت بالاخره شروع کردم و تو فاصله ی پختش کیک قبلی رو خامه کشی کردم و وسایل مهمونی عصرانه رو مهیا کردم...

نهایت اینکه ساعت حدود چهار و نیم رفتیم بیرون و پذیرایی مون هم کیک و نسکافه و چای و میوه و کمی تنقلات بود. یخ هم زدیم اون آخراش اما همهههه پیگیر نشسته بودن و اون آخرا پسر کوچیکه عمه و خانمش هم از راه رسیدن و هنوز کیک کوچیکه موجود بود...اونها هم ذوق کردند و گفتند شمع بدین ما هم روشن کنیم و...اصلا عالیییی ...اینقدرررررر مناسبت داشتیم که شده بود جوک...

- میلاد امام زمان (عج)

- تولد من با تاخیر

_  دهمین سالگرد ازدواج ما

- اولین سالگرد اعلام ازدواج بهزاد اینا 

- سالگرد ازدواج شمسی مامان و بابا

 - تولد مامان به قمری ( که اینو گرامی میدارند همیشه)

- تولد همیشگی فندق!!!!!!!!!

حسابی همه رو جدا جدا گرامی داشتیم و کلیییی به بچه ها خوش گذشت واسه فوت کردن شمع ها...

جاری جان و بهزاد یک آینه خوشگل بهمون دادند که قابش طرح چوب طراحی شده ی پشت تلویزیونمون بود. واقعا ناز بود و خیلیییی ایده با حالی بود.این به مناسبت تولدم بود.

مامان و بابای مهرداد هم به ما هم به بهزاد اینا، کارت هدیه دادند البته نمی‌دونم چه مبلغی هست. ممنون شدیم واقعا.

مهرداد هم که دیگه یک چیزی داد که به نظرم واجبه برم بلاگری چیزی بشم خیلیییی واسه زندگی ما خفن بود و من واقعا فکر نمی‌کردم تا چندین سال دیگه بخریمش! دیگه میزان شرمندگی من قابل توصیف نیست.

منم دو تا درختم رو دادم یکی واسه مهرداد، یکی واسه مامان. البته واقعا سورپرایز شدند و هیچکس اطلاع نداشت که اصلا همچین هدیه ای هم وجود داره...

واسه فندق عیدی اسباب بازی دادند دختر عمه اینا.ما هم به بچه ها پازل دادیم. البته این عزیزان دل به شدتتتتتت بچه پولدار هستند و خب سامیار جان همون جا توی صورتم گفت من اینو نمیخوام اما ایلیا قبول کرد و دوستش داشت. اما انگار هنوز مهارت کافی واسه انجامش نداشت. اما فندق چهارمین پازل ۱۵۰ تکه ش بود و از یازده و نیم امروز صبح شروع کرده و فکر میکنم بتونه نیم ساعت دیگه کاملش کنه. طرحش هم سخت بود.

از کیکم هم اینقددرررررررر تعریف شنیدم که دیگه تعریف دونم جا نداره. و ما ادریک غزل خود شیفته؟! و تو چه دانی که غزل خود شیفته چیست؟!!!!!

خب دیروز یک سری عیدی و اینها هم واسه جاری جان آوردن خونه مامان. بنده خدا مامان و بابا جدا زنگ زدند که بیا اینجا و باشی و...اما من در حال خامه کشی بودم و تشکر کردم. مامان گفتن واسه سال تحویل بریم اونور چون عروس اونوره دیگه و واسش سفره آوردن و ...و نمیره خونه مامانش اینا.( یعنی تا آخرین لحظه افکار من برعکس درآمد و هی ما پیش خودمون و مهرداد و شما شرمنده شدیم. آقا قیافه گرفتن به ما نیومده. تسلیم)

عزیزان دلم...دوستای خوبم...همراهان جان...

الهی که سالی سرشار از سلامتی، شادی، برکت و رضایت داشته باشید.

الهی که کنار خانواده هاتون عشق تجربه کنید.

خیلی دوستتون دارم و ممنون همراهیتون هستم خواهران و برادران عزیزم














کاش اگر حوصله یک اتفاق الکی لوس رو ندارید این پست رو نخونید...فقط نوشتم که شاید آرومتر بشم

یک رخ لجباز و بهتره به جای بچه گونه بگم نادان دارم که گاهی بروز پیدا می‌کنه. خیلی هم ناراحت میشم وقتی اینجوری میشه، خودم هم میفهمم که همون رخ نادان هست اما آزادش میگذارم و اجازه میدم چند ساعتی بتازه. 

الان مثلا اینجوری شده که: 

تولد نگرفتم چون خیلی خودم و خونه و برنامه هامون قاطی بود و اینکه گفتم تنهایی کیف نمیده، باشه بهزاد و جاری جان که اومدن، کنار سالگرد ازدواجمون ، یادی هم از تولد من میکنیم. واقعیتش تولده واسم مهم نبوده و نیست...اما دهمین سالگرد ازدواجمونه و همیشه برنامه ریزی میکردم که خیلییی گرامی بدارمش!!! حالا خیلی یعنی کیکش رو از کیک‌های دیگری که میپزم قشنگتر دیزاین کنم، اگر شد تعدادمون از هفت نفر همیشگی، سه چهار نفر بیشتر بشه ...همین. اگر شد بعدها هم یک عکس خانوادگی با لباس رسمی تر و مهمونی اینا بگیرم که این یکی اصلا ربطی به الان نداره و برنامه بعدا هست و الزامی هم نیست.

جاری اول هفته از تهران اومدن، گفتم که نیمه شعبان سالگرد ازدواج میگیریم و کلییی مسخره بازی که بیاید گرامی بداریم و... اونها هم گفتن اکی ...اینجوری فکر کردم که کیکمون رو برداریم بریم خونه مامان بزرگ مهرداد، یک خاله و داییش هم که هستن بگیم بیاین عصر دور هم باشیم...بعد دیروز فهمیدم انگار جمعه ممکنه خود خانواده جاری باغشون برن...گفتم اکی. شما برنامه تون بهم نریزید...ولی راستش دلم گرفت. آشکارا حسم رو می‌دونم. ناراحت نشدم ، دلم گرفت. یکجوری سرگردون شدم...برنامه م به هم ریخت...منم از اون آدمهای تقریبا میلی متری هستم و گاهی سخت انعطاف پیدا میکنم(البته نه همیشه).

میخواستم دو تا کیک درست کنم ..‌.بی خیال شدم. یکی درست کردم. به جاری هم گفتم اگر برنامه جدیدی ریختم بهت خبر میدم. 

دیگه کلییی فکر کردم و مهرداد هم رفته بود عروسی دوستش برگشت آخر شب بهش گفتم ...مهرداد اول گفت شنبه میگیریم، گفتم شنبه یک روز مونده به سال نو و شاید خوب نباشه بریم خونه مامان بزرگ و سه چهار نفر دیگه هم بگیم بیان اونجا و...(حالا واقعا اصلا شاید مهم هم نباشه و اونها هم خیلی راحت باشن ولی فکر منه) ...بعد گفت خب همون جمعه باشه میریم خونه مامان بزرگ ولی بهزاد اینا نباشن. مهم نیست. گفتم دیگه نمی‌خوام یکجوری باشه که شاید ناراحت بشن.

امروز خونه مامان مهرداد نهار دعوت بودیم... یهو صبح به فکرم رسید که ولش کن میشینم خامه کشی کیکه رو انجام میدم بعد از ظهر بعد از  دربی با حضور همین هفت نفر همیشگی برگزارش میکنیم...البته که مهرداد درگیر کاری شد و رفت بیرون و ...

من و فندق رفتیم بیرون و هدیه مون رو کارهای انتهاییش رو انجام دادم(درخت که گفتم رو خریدما، رفتم سندش رو پرینت بگیرم)، تاپر سالگرد ازدواجی گرفتیم ... میخواستم شمع هم بگیرم که چیزی که میخواستم نبود ...در همون گیر و دار مهرداد زنگ زد که ببین من به بهزاد گفتم که غزل می‌خواسته جمعه باشه و حالا شاید هم همون جمعه بگیره و اونها هم باغشون قطعی که نبوده و گفتن شاید هم نریم...(واسه چیزی که قطعی نبود شاید بهتر بود برنامه قطعی منو توی اولویت میگذاشتن.من بودم همین کار رو میکردم اما باز هم از نظرم اکی بود برن.فقط نمی‌خواستم بخوام که بمونن یا عوضش کنند یا با من هماهنگ بشن.دوست نداشتم حتی کلمه ای چونه بزنم)

نمیتونم توضیحش بدم ولی واقعا دلم نمی‌خواست بگم به بچه ها که بمونید یا برنامه رو تغییر بدین یا چی...به مهرداد گفتم اینو...یکجورایی دوست داشتم چون من اطلاع داده بودم اونها برنامه ما رو قطعی بدونن و با اونور هماهنگ بشن بگن مثلا نمیایم...(اینجا خودخواهی من هستش که صد سالی یکبار ظهور می‌کنه، همیشه بند دل و خواست بقیه م)

هیچی...به مهرداد گفتم من اصلا نمی‌خواستم حتی یکبار سر این موضوع با بچه ها چونه بزنم. نباید میگفتی. گفت خب پس همین امروز باشه.

 اما دیگه دلم نمیخواست... لج درونم، نادان درونم، نمیخواست.ما برگشتیم خونه، یکم بعد خونه بودیم مهرداد دوباره  زنگ زد که خامه رو بگیرم ؟ گفتم نه!!! ولش کن. فعلا کنسل. طفلک کلی باهام چونه زد که بگذار بگیرم، چرا سختش میکنی؟؟؟ راست می‌گفت ولی دیگه دلم نمی‌خواست!!!!!!! 

حتی خیلییی که اصرار کرد گریه م گرفت!!!!!!!! من اصلا از این آدمهایی که زود گریه میکنند نیستما، سالی ماهی چی بشه که گریه کنم!!! گفتم مهرداد جان اصرار نکن. خودم هم می‌دونم مسخره س ولی دیگه نمیخوامش...خیلی واسه خودم خاصش کرده بودم و اینجوری شد اصلا از دلم رفت...چیزی که سرش گریه م بگیره حتی، دیگه واسم ارزش نداره!!!  طفلک خیلی هم گفت که اینجوری نباش...من می‌دونم خودت یهو الکی لج کردی ولی بعداً ناراحت میشی...( حتی یکجا گفت بخاطر من اینکار رو بکن.گفتم واسه تو اینقدرر مهم نیست که، طفلک مهرداد عزیزم گفت چرا فکر می‌کنی واسه من مهم نیست!!! خیلی دیگه دلم پر شده بود الکی)

حالا بماند که دیگه یکم حرف زدیم و البته حرف مهرداد رو قبول نکردم اما سعی کردم باهاش بد هم حرف نزنم زیاد چون می‌فهمیدم الان مشکل هیچکی نیست و خودمم.

همینقدرررر لوس، همینقدر نادان، همینقدرررر الکی، همینقدر موضوع بی ارزش، فقط دلم گرفته بود. نمی‌دونم چرا!!! 

من معمولا از این کارها نمیکنم و این حسهای الکی رو در خودم نادیده میگیرم. کاملا می‌دونم که هیچکی قصد نداشته منو ناراحت کنه، هیچکس فکر نمیکرده که ممکنه من اینقدررر یک مناسبتی رو واسه خودم بزرگش کرده باشم! الان اصلا بحث جاری و اینها نیست. ما خیلی با هم دوستانه رفتار میکنیم و اون هم بیشتر از خودش، خانواده ش بهش وابسته هستند و مدتی هر چند کوتاه نمیبیننش دلتنگ میشن و مسلما دوست دارن این چند وقت که اومده بیشتر اونجا باشه.

مسأله اینه که من همه اینها رو می‌دونم اما با خودم لج کردم...نمی‌دونم چرا...

به مهرداد گفتم تاریخ شمسی سالگرد چندین ماه دیگه س، اگر اون موقع موقعیتی بود شاید اونوقت بهش پرداختم. نشد هم نشد( خیلی دیوونه شده بودم پای تلفن، قطع هم نمیکرد مهرداد) ...


هیچ برنامه ای واسه اینکه خونه مامانم اینا بریم هم نریختم...گفتم باشه چند روز اول عید اینها خانواده شلوغ و خیلی اهل تفریحی هستن ممکنه مهمونی چیزی بشه ...گشت و گذار در محیط بازی بشه، باشه اینجا باشیم به مهرداد و فندق خوش بگذره حسابی، باز چند روز بعدش خونه ما هم میریم. اما ته ته دلم دوست داشتم مهرداد بپرسه تو برنامه ای نداری؟ نمیخوای مثلا سال تحویل خونه شما باشیم؟ امروز همینو بهش گفتم . چی شد که گفتم؟؟؟

گفتم اگر میدونستم که بهزاد اینا سال تحویل رو میان پیش مامانت اینا، حتی اونروز هم خوب بود...به عنوان شیرینی عید کیکی می‌خوردیم و چند ثانیه نوروز رو با جشن کوچیک خودمون قاطی میکردیم. اما قضیه اینه که اینها الان هر دو  خانواده شون  در یک شهر هستند اما صد در صد سال تحویل رو میرن خونه مامان جاری.( البته من  میگم مامان مهرداد بیان خونه ما که تنها نباشن)... اینجا که رسیدم گفتم شما از من نپرسیدی حتی که میخوای بری خونه مامانت؟ مهرداد گفت خب عزیزم برنامه ریزی واسه رفتن به خونه تون رو همیشه خودت انجام میدی.من فکر کردم لازم باشه میگی...

میدونید ته همه چرت و پرتهایی که نوشتم اینه که من و مهرداد با هم راحتیم. خیلی رفیقیم...اینه که معمولا اکثر مواقع همه چیز خودکار و بدون مشکل پیش می‌ره... من توی ذهنم به خیلی چیزها فکر میکنم و نهایتا برنامه ریزی میکنم که بر پایه منطق باشه.مثلا میگم مامانم اینا مهمونی نمیرن و البته که این دو سال مهمون هم نداشتند عید، اما امسال شاید دونه دونه بعضی افراد بیان دیدنشون...مهرداد اینجا می‌تونه با فامیلهای خودش خیلی خوش بگذرونه( من هم دوستشون دارم)، پس باشه تا هر وقت دلش میخواد اینجا باشه. اما این قسمت مغزم رو باز نمیکنم براش که کاش یک تعارفی هم بکنی که تو نمیخوای بری اونور اول عید رو؟ توی مغز مهرداد می‌دونم چه خبره...سی تی اسکن سر خود هستم. مهرداد راحته، واقعا همه چیز رو کامل سپرده به حرف زدن من...اگر چیزی رو نگم بخاطر دوستیمون، حل شده میپنداره. و گمونم راه درست رو اون می‌ره.

اینها رو نوشتم که هم بخشی از ذهنم رو خالی کنم هم اینکه بگم گاهی آدم می‌دونه کارش غلطه، اما اصرار داره این غلط رو ادامه بده... من خیلی تو حلاجی کردن ذهن و رفتار خودم در چهار سال گذشته( از زمان تولد فندق) موفق بودم. خیلی لحظات آروم و شادی برای خودم و بقیه به واسطه آنالیز همین درست و غلط بودن ساختم. اما گاهی نمیتونم. از دیشب اجازه دادم این رخ لجباز بتازونه...کاش حداقل سر یک چیز با ارزش بود...

روز تولد خود را چگونه گذراندم...

صبح زود که نه ولی صبح که بیدار شدم با ۸۶ کامنت جدید مواجه شدم که همینطوررررر رو به افزایش بود(بلاگرها را درک کنیم!!!خخخ)

همون طور که توی تخت بودم شروع کردم جواب دادن و کلییی هم باهاشون عشق کردم...اینکه دوستان قدیمی یا حتی بچه هایی که اونها بیشتر منو میشناسن تا من اونها رو، چند ثانیه وقت گذاشته بودن و برام پیام نوشته بودن خیلی ارزشمند بود...

جاری جان هم اینستاگرام هم واتساپ واسم پیام تبریک گذاشته بود. تو واتساپ نوشته بود که من یادم بود تولدت چهاردهمه اما نمی‌دونستم امروز چهاردهمه گفتم همیشه یک جای کارت میلنگه!!!

گفت تولد بازی هم دارید؟ که گفتم نه و حالا اگر بشه همون نیمه شعبان که شما هم باشید همه چیز رو با هم گرامی بداریم!

بالاخره پاسخگویی رو به یک جایی رسوندم و رفتم سراغ فندق و صبحانه و آشپزخونه ی ترکیده!!! یعنی هر روز کلییی کار میکنما اما نمی‌دونم چرا در ظاهر هنوز نمایان نیست... از حدود یازده سر پا ایستاده بودم و همش میگفتم فلان کار رو انجام بدم میرم میشینم ...اما سه که مهرداد اومد فهمیدم سه شده و من هنوز حتی لحظه ای ننشستم!!! مهرداد گفت پلو درست کن،از بیرون کباب میگیرم ( این یک سبکی واسه گرفتن غذا از بیرون هست که مورد علاقه مون هست). گفتم نه، باشه یک روز دیگه، مدتهاست کوکو نخوردیم. درست میکنم. 

نهار رو خوردیم،فندق پنج کلاس داشت. یکم با فندق بازی موبایلی بعد از نهار انجام دادم و مهرداد هم رفت بخوابه. تا نزدیک پنج فندق رو آماده کردم و خودم هم آماده شدم، فندق رو پیاده بردم کلاسش و برگشتم خونه. قرار بود فرشهامون رو بدیم قالیشویی. به مهرداد کمک کردم و جمعشون کردیم و نفله شدم تا بردیمش تو ماشین...به مهرداد میگم کاش گفته بودی اومده بودن خودشون برده بودن خب! نمی‌دونم چرا نگفتیم،هزینه ای هم زیاد نمیشه فکر کنم.

من آدم ریزه میزه ای هستم اما برای همه کارهای قدرتی نفر اول صف ایستادم. دیوونه م.

یکساعت بعد رفتم فندق رو از کلاس بردارم، به ذهنم رسید کاش شیرینی بگیرم برم اونجا با بچه های کلینیک و همون دو سه تا بچه ی کلاس بخوریم و تولدم رو گرامی بداریم،اما یادم اومد کیفی همراهم نیست و پول و کارت ندارم. من کلا از اینام که در سبک‌ترین حالت ممکن میرم بیرون. موبایل هم خیلی اضافیه خدایی. خلاصه بی خیال شدم و رفتم کلینیک. خانم دکتر اونجا میگه فندق کل وقایع خونه تون رو برامون تعریف میکنه!!!!! میگم مثلا امروز چی گفته؟ میگه اینکه می‌خواین فرشهاتون رو بشورین ( به مهرداد باید بگم دست از پا خطا نکنه. مهرداد برای اونا فقط بابای فندق نیست،همکار و رییسشونه!!!خخخ)

مهرداد اومد و رفتیم یک سری چیز میز خریدیم و در نهایت رفتیم عکاسی، عکسهایی که یکسال پیش از فندق گرفته بودیم رو بالاخره تحویل گرفتیم و ماه شده بود...واقعا عاشق موهای بلندش بودم...

بدو بدو پریدیم که عکسها رو به نازی مامان نشون بدیم، سر راه کیک فنجونی هم خریدیم،نه به مناسبت تولد...من از این کیکها معمولا تو خونه دارم این مدت که زیاد حوصله ندارم خودم کیک درست کنم. خریدیم که چند تاش هم همینجوری اونجا با چای بخوریم...

تازه در حال جیغ و غش و ضعف برای عکسهای فندق بودیم که موبایل مهرداد زنگ خورد...پسر عموش بود و پرسید کجایید و گفت خونه بابا اینا. قرار شد بیاد دم در انگار با مهرداد کاری داشت. مهرداد رفت بالا و بعد از چند دقیقه برگشت پایین که غزل شما هم میخوای بیا دم در...مهرانه هم هست (خانم پسرعمو).

منم سریع ماسک زدم و رفتم بالا که ...با کیک و گل مواجه شدم

واقعا واقعا واقعا سورپرایز شدم...اصلا فکرش رو  هم نمی‌کردم که کیک داشته باشم روز تولدم اونم از طرف مهرانه اینا!!! وای عالی بود...

داخل هم نیومدن. واقعا خوشحال و متعجب و شرمنده و متشکر شدم.

کیکش هم ناز و خوشمزه بود. با ترافل های سفید و آبی تزیین شده بود که واقعا ترکیب قشنگی بود...گفتم دستور پختش هم واسم بفرسته...

کیک رو آوردیم پایین و فندق هیجان زده که تولد کیه؟؟؟ گفتم بهت دیشب گفتم مامانی که تولد منه. خب طبق معمول گفت که تولد من و مامان باشه و نازی مامان هم واسش شمع آوردن و فوت کرد و شاد شد.

شب قبل بهش گفتم فردا تولد مامانه. گفت چی کادو بدم بهت؟! گفتم همین که بهم بگی دوستم داری و بوسم کنی کافیه. بوسم کرد و بعدش گفت اینکه کادو نمیشه!!!( همین تفکر رو حفظ کنه دوست پسر و شوهر محبوبی میشه)

البته دیشب که گل رو دید به من میگه مامان من این گل رو برات سفارش دادم!!!!!!!!!(نمی‌دونم همین فرمون بره جلو چی میشه)

بابای مهرداد هم روز قبلش گفتن که چه برنامه ای دارید و گفتم که خیلی شلوغیم و گفتن که مامان میگن کیک درست کنم و گفتم نه،مرسی و...

خلاصه که از مامان هم کیک درست نکردنشون رو قبول کردم و بنده خدا تازه از کرونا رهایی یافتن و هر چی هم بهشون میگم باید استراحت کنید کمی در حال خونه تکونی هستن...دیشب هم مهرداد چند تا چیز واسشون جابه جا کرد و گفتم که تاکید کن کاری داشتین بگید ما میایم.


حالا من هی فکر میکنم که چی شده مهرانه خانم برام کیک درست کردن و... رابطه مون خوبه ها...مشابهت های زیادی هم با هم داریم. اصلا همین مسافرت اخیرمون با خانواده همین عمو و عروسها بود. مهرداد و پسر عموش هم خیلی نزدیکن...من هم ماه رمضون پارسال یادمه یک عالمه پیراشکی درست کردم براشون بردم ولی خب جالب و یهویی بود واقعا این کیک و اینا.

حالا چند روز پیش بود اتفاقا با مهرداد برنامه ریزی میکردیم ...بهش میگفتم دوست داشتم دهمین سالگرد ازدواجمون رو یکم گسترده تر بگیریم، بعد ما با خانواده همین عمو رابطه مون زیاده و با عروسهاشون هم خوبیم و اعتقادی هم مشابهت زیادی داریم. اما راستش پسر عمو مهرداد که خیلی خیلی برامون عزیز بود پارسال بر اثر کرونا فوت شد...به مهرداد گفتم من واقعا خجالت میکشم جلوی مرضیه، (همسرش ) سالگرد ازدواج بگیرم...حالا تصورتون از سالگرد ازدواج این چیزها که تو اینستاگرام هست نباشه ها...یک عصرانه با کیک و رد و بدل شدن تبریک  و تمام...ولی خب حس کردم همینم نمیتونم. بماند که ما همچنان تا جایی که بشه و بگذارن واسه کرونا هم رعایت میکنیم.


پ.ن: به مهرداد میگم حالا دیدی یک دیوونه سنگی انداخت توی چاه یکی از اونهایی که رفت بیاره با کیک اومد بیرون؟


پروتکل ها رو رعایت کنیم حتی موقع دزدی!

خیلی وقته از خانواده مهرداد چیزی ننوشتم. به زودی یک چیزهایی مینویسم. 

علی الحساب بگم که متاسفانه لپ تاپ بهزاد رو دزدیدن!!!

یعنی اینجوری بوده که اینها اومدن برن یک جایی و ماشین رو پارک کردن توی یک کوچه. کوله پشتی بهزاد که لپ تاپ و هاردش و یک سری چیز دیگه داخلش بوده رو گذاشتن صندوق عقب! آقای دزد اومده در صندوق رو باز کرده و هر چی بوده برده! حتی از خیر زیرانداز حصیری هم نگذشته!

الان خود لپ تاپ مهم نیست. اتفاقا لپ تاپش کم کم دیگه پاسخگو نبود و توی برنامه ش این بود که یکی جدید بخره! اما دنیایی از اطلاعاتش از دست رفته متاسفانه! 

کلانتری هم فعلا در حد تشکیل پرونده هست. کلیییییی اصرار کردند تا یک نامه بهشون دادن دوربین مترو رو چک کنند! البته اینها خودشون رفتن با کلییی خواهش و تمنا از یک مغازه همون حوالی خواستن که اجازه بده دوربینش رو چک کنند و بله دیدند که آقای دزد در کسری از ثانیه در صندوق رو باز میکنه و همه چیز رو برمیداره. کوله پشتی به اون سنگینی رو ریلکس با یک دستش گرفته و طرف اینقدررر راحته که حتی به بهانه کرونا ماسک هم نزده! تصویرش رو دوربین گرفته و به کلانتری هم ارائه دادند اما گفته های بابا اینا حاکی از این مطلبه که خیلی تلاش قابل مشاهده ای صورت نمیگیره برای یافتن آقای دزد! چی بگم والا. دست به دامن توصیه و سفارش هم شدیما ولی معلوم نیست اثری داشته باشه!

خیلی ناراحت شدیم. این طفلک همه کارش با همین لپ تاپ بوده... برنامه نویسه اصلا! البته خب کلا اخلاق خاصی داره. مثلا همیشه همین کوله ش با کل تجهیزاتش بهش چسبیده!!! 

به شوخی میگفتم اولین بار وقتی دو روز قبل از عقدمون دیدمش بهم گفتند این بهزاده و اینم کوله پشتی بهزاده!

همیشه میگفتیم بهزاد داریم میریم فلان جا. اینو واسه چی میاری؟ میگفت شاید لازم شد! دیروز جاری میگه که مامان میگن این بچه هم بود همه کتابهاش رو میبرد مدرسه میگفت شاید لازم شد!!!

خلاصه که اینها از یافت آباد برمیگشتن انگار، دنبال مبل و تخت و اینها هستند. بعد میرن مولوی واسه یک چیز دیگه که گفته بودن اونجا داره. روز تعطیل هم بوده. طرف بعد از ظهر...ماشین رو پارک میکنند و اینجوری شده! به مامان میگم مولوی آخه! (با احترام به تمام ساکنین عزیز اونجا، همه میدونیم که منطقه امنی نیست متاسفانه!) همش حرص میخورم توی دلم که آخه پسر لپ تاپ واسه چی برده بودی با خودت؟ هارد آخه؟ بعد تازه میگه اوضاع لپ تاپ هم خوب نبوده و چند روزی بوده با التماس روشن میشده! خب داداش من! اینو واسه چی بردی؟ حداقل اون منطقه اونو مینداختی با خودت میبردی!

البته که عذاب وجدان دادن به دیگری در این شرایط درست نیست و خب شده دیگه!

دلم خیلی سوخت جاری گفت که پروژه سربازیش که انگار هنوز تحویل نداده هم همونجا بوده! نمیدونم چی میشه...

حسابی از دل و دماغ هم افتادن و کارهای خونه رو هم ول کردن...

روی دور تند (متن بسیار طولانی)

شنبه 20 شهریور بود که استادم زنگ زدند و قرار شد که روی یک موردی بیشتر مطالعه کنم که دیگه موضوع پایان نامه رو قطعی کنیم. به خودم قول دادم نگذارم فاصله ی تماس خانم دکتر با مطالعه و اعلام نتیجه زیاد بشه!!! اما نشد دیگه. از همون بیستم که کلاسهای دانشگاه شروع شد و من هفته ای سه جلسه کلاس دارم. الحمدلله این ترم جزوه آماده است اما خب نمیشه که بدون مطالعه و مرور قبلی رفت سر کلاس! قولم به خودم رو اینجوری تغییر دادم که چهارشنبه پس از پایان کلاس اون هفته بکوب میشینم پای مطالعه و سرچ و غیره و حالا شنبه، یکشنبه هفته ی بعدش هم اگر نشد، دیگه دوشنبه به استادم زنگ میزنم و کار رو به مرحله ی بعدی میبرم! هنوز به اون چهارشنبه ی کذایی نرسیده بودیم که مهرداد گفت انگار بهزاد تصمیم داره دیگه برن تهران و خونه بگیرن و بالاخره مستقر بشن سر کار و زندگیشون.

یکبار اواخر تیر و اوایل مرداد برنامه داشتن که برن اما دیدین که چطور کرونا بالا گرفت و به این نتیجه رسیدن که فعلا صلاح نیست. خونه گرفتن اونها توی تهران ربطش به ما این بود که مهرداد حتما باید باهاشون میرفت. مهرداد توی مرداد یکم تعطیلی داشت که خورد به پیک پنجم کرونا... این سری که بهزاد گفته بود میخوان برن مهرداد نشست تاریخها و وضعیت کلاسهاش و ثبت نام ورودی های جدید و ... رو بررسی کرد و به این نتیجه رسید که اگر هفته ی اول مهر برن تهران  اکی هست. اگر نه دیگه مهرداد نمیتونست باهاشون بره. پس برنامه این شد که اول مهر تهران باشن و یک هفته ای هم بگردن و محل مناسبی پیدا کنند و اجاره کنند و خلاص!

ابتدا برنامه اینجوری بود که بابا و مهرداد و بهزاد و جاری برن. بعد خب دیدن مامان هم تنهاست و کلا مدل مامان اینجوری نیستش که برن خونه مامان بزرگ چند روز بمونند بدون خانواده و اینا. خب از اونجایی که جاری همراهشون بود هم باید جای مناسبی برای اقامت در نظر میگرفتن که راحت باشه و پس دیگه نبردن مامان توجیهی نداشت. مامان کلا اخلاقشون هم اینجوری هستش که دوست دارند همه جا باشند و من از اول هم میدونستم که مامان میرن بالاخره. (از اول منظورم از همون اول اول که قرار بود بالاخره یکی با اینا بره واسشون خونه بگیره هستش و البته که هیچچچچ اشکالی هم نداره. صرفا منظورم اینه که اخلاقشون اینجوریه). خب مهرداد چرا باید میرفت؟

مهرداد حکم "کاتالیزور" داره در این خانواده!!! برای دوستانی که نمیدونند کاتالیزور چیه بگم که ببینید مولکولها در یک واکنش شیمیایی همین جوری اگر کنار هم باشند صد سال ممکنه طول بکشه واکنش بدن و به هدف نهایی برسند. اما اگر یک کاتالیزور به اینها اضافه بشه سرعت مثلا برخورد موثر این مولکولها با هم هزاران هزار  برابر میشه و بالاخره واکنش انجام میشه! خب اگر مهرداد نره که صد سال این گشتن طول میکشه و به هیچ نتیجه ای منجر نمیشه!

حالا دیگه اینها مسائل خانواده ی اونهاست و به من مربوط نمیشه. اون قسمتش که مهرداد مثلا یک هفته باید میرفت تهران و ما تنها بودیم به من مربوط میشد که من توی این چیزها اخلاقم اینجوریه که هر کی هر کاری برای خانواده ش از دستش برمیاد تا زمانی که از حد تعادل خارج نشده باید انجام بده و طرف مقابل هم همراهی کنه. تصمیم نهایی این شد که ما بریم خونه مامانم بعد از شش ماه بالاخره و مهرداد بره تهران و کار رو انجام بدن و برگرده بیاد شهر محل زندگیمون و پس از یک هفته که از سلامتیش مطمئن شد بیاد دنبال ما. اینجوری هم ما دو هفته فرصت داریم خونه مامانم بمونیم هم اینکه از لحاظ سلامتیش مطمئن میشیم و مشکلی پیش نمیاد.

برگردیم سر اون چهارشنبه کذایی که قرار بود من بعدش بکوبببب سرچ کنم و شخصیت علمیم رو به رخ جهانیان بکشم! خب با تعیین تاریخ برای سفر دو خانواده شخصیت کزت اینجانب لحظه به لحظه پر رنگ تر شد و شروع کردم به شستن و جمع کردن و ...

آقا پشت سرم نگید. من خودم اعلام میکنم که من یک عدد بیمار هستم... جدا از اینکه خب آدم میره سفر نباید خونه ش به هم ریخته باشه بالاخره نیست و اگر تر و تمیز باشه جک و جوونوری نمیاد و از این دست مسائل، غزل خانم میگه حالا اگر من مردم یکی نیاد خونه م بگه خدابیامرز بانوی شلخته ای بود! لذا مجوز خونه تکونی رو گرفتم و به خودم گفتم غزل تا جمعه حسابی کارات رو انجام بده که نمونه واسه دوشنبه سه شنبه که میخواین برین. استرس نگیری و تا لحظه آخر نخوای کار کنی! چهارشنبه عصر پس از تموم شدن کلاسم شروع کردم و تمام کمدهای اتاق خوابمون رو چک کردم. همه چیز مرتب بود به جز یکی دو تا کشو که سر و سامون دادم. چمدون هامون رو آوردم، هی فکر کردم خونه چی باید بپوشم و توی راه چی باید بپوشم و یکی دو جایی که شهرمون باید برم چی باید بپوشم و سعی کردم الکی هم لباس با خودم نکشم ببرم. قبلا که کرونا نبود یک معضلی داشتم موقع رفتن از این شهر به اون شهر. اونم اینکه نکنه یکی یهو بخواد عقد کنه، اگر یکی یهو مهمونی دعوت کنه چی؟ سعی میکردم یکی دو دست لباس مهمونی و مجلسی هم ببرم. خب مشکل اصلی این بود که اینها یک سری چیزهای دیگه هم میخواستن! مثلا کفش متناسب با خودشون یا جورابی روسری شالی چیزی. خب با وجود کرونا و ماه صفر دیگه لازم نبود اینجوری بار سفر ببندم. (البته که کاش شرش کم بشه و باز کوله بار سفر سنگین تر بشه). پنجشنبه به جز چک کردن اتاق فندق کار زیادی از دستم برنیومد چون بعداز ظهرش با مهرداد رفتیم شلوار بگیره!

من از همون چهارشنبه و پنجشنبه وسایل خودم رو تقریبا جمع کردم اما خدا میدونه که تا لحظه آخر حرکتمون داشتم کار میکردم  توی این چند روز کشوی داروها رو سر و سامون دادم، کوهی ظرف شستم، کف آشپزخونه رو تمیز کردم، سرویس ها رو شستم، چیزهایی که میخواستم ببرم خونه مامان رو پیدا کردم و جمع کردم  (کلیی ظرف خالی که چیز میز واسه مون فرستاده بوده، چیزهایی که میدونستم لازم داره و توی این مدت خریده بودم)، چند بار لباس ریختم لباسشویی (انصافا فندق ریخت همه رو . من پهن و جمع آوری کردم)، پروسه سنگین و سخت انتخاب اسباب بازی برای بردن رو با فندق مدیریت کردم. طی جلسات تکراری فندق توجیه شد که اسباب بازی هایی که جمع میکنم رو دوباره وارد بازی نکنه و بگذاره تو کمد یا سبد ها باشند، بهش گفتم ما نمیتونیم همه اسباب بازی ها رو ببریم و باید انتخاب کنی و اندازه ای که ساکت جا داره وسیله ببری. یک گوشه رو هم واسش مشخص کردم و قرار شد چیزهایی که انتخاب میکنه رو بگذاره اون گوشه. خودم هم بر اساس علایقش یک چیزهایی رو جدا کردم و گذاشتم. دو روز مونده به سفر همه وسایلش رو تو کیف و ساک و بسته بندی های مناسب جا دادم و همون گوشه گذاشتم. بماند که هر از چند ساعت میومد میگفت مامان من فلان پازل رو نمیخوام ببرم خونه مامان فریبا!!! اونو بده بازی کنم. من آدمک هام رو نمیخوام ببرم. نمیخوام ببرم ترفندش واسه خارج کردن اونها از اون گوشه و وارد کردنشون به بازی بود! گاهی باهاش راه میومدم و گاهی هم قانون رو گوشزد میکردم و قضیه حل میشد.

ماشینی که قرار بود هماهنگ کنم و بیاد واسه بردن لباسشویی مامان اینا نشد که بیاد و انگیزه هام واسه مرتب کردن اتاق کوچیکه کمرنگ بود. بماند که فرصتی هم نبود. (مهرداد میگفت نگران نباش اگر به رحمت حق رفتی من میگم که وی زن پاکیزه ای بود) .مابین این کارها مطالعه واسه کلاسهام بود. برگزار کردنشون بود، درست کردن نهار و شام روزانه بود. البته که سعی میکردیم جوری مدیریت کنیم که مواد غذایی یخچال هم تموم بشن و یا به مصرف بهینه برسند و اینکه اگر میشد غذاهایی با پخت سریع یا نیمه فرآوری شده مصرف کنیم اما خب کار بود. بازی با فندق تقریبا طبق روال هر روز برقرار بود. چون وقتی بچه میبینه شما مداااام حواستون پی یک کار دیگه هستش بهانه گیر میشه. گرچه که بیشتر سعی میکردم ازش کار بکشم به بهانه بازی ()

مورد بعدی که گاهی کار رو کند میکرد این بود که مثلا رفتم چمدونهامون رو بیارم،چشمم خورد به یک چمدون که یک سری وسایلی که نمیخواستم رو جمع کرده بودم و توی اون گذاشته بودم. گفتم کاش یک چک کنم ببینم چیا اینجاست. دقیقا یادم نبود... خب کلییی با همون سرگرم بودم! سه تا شلوار از این دم پا گشادا توش پیدا کردم. نو! یعنی به جز یکیش که به درد مهمونی میخورد بیشتر، اون دو تا دیگه رو اصلا یادم نبود از کجا و کی خریدم! اتفاقا یکم توی این کرونایی که همش خونه بودیم وزن اضافه کردم (شدم 48 کیلو) بعضی از شلوارا واسم تنگ شدن. سه تا شلواری که جدید پیدا کردم رو پوشیدم... یکیش سرمه ای و به طرف پارچه ای بود جنسش و مناسب مهمونی بود. اینو گذاشتم در اولویت های بعدی واسه کوتاه کردن. چون فعلا مهمانی در کار نیست. دو تا دیگه مشکی بود و جنس شاید میگن کتون و مناسب بیرون. یکیش اندازه م بود و اونو گذاشتم که سر فرصت با لباس شلوارهای مهرداد که تعمیرات لازم دارند ببریم و کوتاه بشه. کلییی هم برای بار هزارم واسه باقیمانده شلوارها و لباسهایی که چند سال پیش از ترکیه گرفته بودم ذوق کردم. همین که همچین ذخایری داشتم و به من این حس رو میداد که باز هم تا مدتها لازم نیست چیز خاصی بخرم خوشحالم میکرد. خلاصه که بعد از دو ساعت با یک لبخند بزرگ و هزار بار شکر خدا در اون چمدون رو بستم و برگردوندم سر جاش!!! یا مثلا یک روز یک ساعت کشوی لباس نو های مهرداد رو بررسی میکردیم، شلوار میخواست. دکتر جان چاقی موضعی در ناحیه شکم پیدا کردند و شلوارهای نو براشون تنگ بود و مدام بهم گوشزد میکردیم که محض لباسها هم شده لاغر کنه لباسهایی که میخواست ببره و وسایل دیگه رو با من چک کرده و چمدون ایشون هم بسته شد...

در گیر و دار همین اوضاع یکی از اساتید دانشگاه مهرداد اینا که تا حالا ندیده بودمشون بهم زنگ زدند که انگار یک دوره ای رو میخواستند شرکت کنند و به مدرک این دوره نیاز داشتند. البته نه به صورت شخصی. دانشگاه یک بخشی رو داره مجوز تاسیسش رو میگیره و این استاد و چند نفر دیگه متولی شدند. مدرک این دوره به عنوان بخشی از رزومه و توانمندی دانشگاه برای تاسیس اون بخش محسوب میشد. بنده خدا میگفتن انگار تعداد افرادی که متقاضی اون دوره بودند زیاد شده و تصمیم گرفتند مصاحبه و امتحان قبل از برگزاری دوره از داوطلبان بگیرند! حالا دو تا از مواردی که به عنوان منبع مصاحبه و امتحان معرفی کردند به حوزه دانش من نزدیک بود. میگم خب استاد فلانی، امتحان کتبی رو به هم کمک کنیم، مصاحبه رو چکار کنیم؟ میگن "خاک رس" بعد من گفتم بخدا من کوفت یادم نیست از این درسها. حالا اگر یک مروری میشد انجام بدم بازم اوضاع بهتر بود. اما خدایی حوزه گسترده ای بود موضوع و معلوم نبود چی میخواست بشه! بعد میگم امتحان کی هست؟ میگن سه روز بعدیعنی روز قبل از سفر ما! بنده خدا میخندید میگفت میخوام هر چه در این مدت که امتحانات آنلاین بوده از دانشجوهای متقلب یاد گرفتم به کار ببندم!

گفتم باشه حالا من یک نگاهی میندازم و البته که واقعا نمیدونستم چیکار باید بکنم. اون بنده خدا تاکید میکرد که نمیخواد چیزی بخونید اما خب دیگه خیلی حس آبروریزی حرفه ای بهم دست میداد. اول هفته مهرداد بهم گفت که امتحان کتبی کنسل شده و فقط مصاحبه س که اجبارا خودشون باید شرکت کنند. نفس راحتی کشیدم.

دوشنبه شد و روز قبل از سفر دو خانواده، قبل از ظهر نشسته بودم واسه کلاس بعد از ظهر مطالعه میکردم. مرغ گذاشته بودم بیرون که بپزم. برنج هم هنوز زمان پخت و دم کردنش نرسیده بود! دیدم همون استاد بهم زنگ زدند که من مصاحبه رو تمام کردم و البته که هیچ نمیدونستم! قراره ساعت دو امتحان کتبی بگیرن!!! گفتم مگه حذف نشده بود؟ گفتن آره. ولی دوباره اومده توی برنامه. گفتن بیاین با هم جمع بشیم بالاخره یک کاری کنیم هیچی مهرداد که کلاس داشت و مامانش اینا هم درگیر کارهاشون بودن و اصلا خونه نبودن. فندق رو بیدار کردم، صبحانه گذاشتم جلوش، مرغ رو گذاشتم بپزه. بیشتر هم گذاشته بودم که اضافه ش رو فریز کنم واسه روزهایی که مهرداد تنهاست! آب گذاشتم واسه برنج جوش بیاد و خودم پریدم جلوی آینه! دیدم من غزل خانم نیستم بیشتر به آقای غزلیان شبیهم با اون سیبیلام!!! اما درودی بر کرونا و استفاده از ماسک فرستادم و گذاشتم همون آقای غزلیان بمونم! برنج رو دم کردم و با اینکه هیچوقت از این کارها نکرده بودم زیرش رو کم کردم و گذاشتم روشن بمونه در نبودمون. مرغ رو خاموش کردم. فندق و خودم آماده شدیم و رفتیم دم در. استاد مذکور اومد دنبالمون و رفتیم یک مرکزی مربوط به دانشگاه. فندق نشست نقاشی بکشه و وقتی بهش بگیم که ما کار مهم یا کلاس داریم دیگه متوجه هست که نباید کاری به من داشته باشه! دیدم استاد جان یک گروه توی واتساپ درست کرده، یک عالمه دوست و قوم و خویشی که مرتبط با اون موضوعات میشناخته یا گوگل کن های قهار رو اد کرده توی اون گروه و گفته نیازمند یاری سبزتان هستیم. زد و امتحان شروع شد و چهل تا سوال بود و بخشیش آشنا بود اما نه اینکه بدون مطالعه قبلی بشه جواب بدیم. چند تاییش فقط خیلی آسون بود. شروع کردیم هر کی جدا واسه خودش گوگل کردن و من یکی از کتابهای رفرنس رو هم داشتم و به زیر و بم کتاب آشنا بودم. دوستان هم مدام یاری سبز میرسوندن. بالاخره هر جور بود سوالات رو جواب دادیم و فایل پاسخ رو فرستادیم رفت و قبول هم شدیم  (خب بگم که این دوره کاملا با رشته و توانمندی این استاد متفاوت بود. در واقع قراره در این دوره ی بلند مدت اون موضوع مورد نظر کامل تئوری و عملی کار بشه. اینجوری به نظر نیاد که استادمون نالایقه بنده خدا).من از این همه پیگیری این بنده خدا کیف کردم. حالا من بودم به واسطه همون سخت گیری های زشت همیشگیم نهایت میگفتم باشه دوره ی بعد اگر گذاشتن شرکت میکنم. اما استاد مذکور اینقدرررر سماجت کرد تا شد.

کلی هم از آشنایی با من خوشوقت و خوشبخت بود میگفت بدو پایان نامه رو شرش بکن بیا این بخش ما شخصیت خوشحال و راحتم رو هم حسابی مورد تحسین قرار داد و من تا نزدیکی عرش رفتم و برگشتم.

خلاصه که اونروز قبل از سفر هم تا ساعت حدود 3:30 بعد از ظهر اینجوری گذشت و مهرداد اومد دنبالمون و رفتیم و نهار رو بیست دقیقه ای کامل آماده کردم و باز افتادم به جون کارهای باقیمونده. چند تا بادمجون داشتیم که گفتم حیف میشه سرخ کردم و همزمان با کارهای دیگه بساط خورشت بادمجون هم مهیا کردم و دو تا ظرف شد. اونم فریز کردم واسه مهرداد. واسه اینکه بعد بتونه چیزی که میخواد پیدا کنه هم برچسب زدم روشون که چیه و خیلی کیف کردم. هیچوقت برچسب نمیزنم. خودم راحت پیدا میکنم. البته که قد من به بالای فریزرمون نمیرسه و کلا مهرداد چیدمان میکنه و خودش هم وارده. ولی گفتم طفلک ما نیستیم دیگه نخواد فکر کنه هر غذایی کدومه و چیه و ...

سه شنبه هم قرار بود مهرداد از دانشگاه که برگشت راه بیفتیم و حالا دوشنبه شب من همش فکر میکردم توی گلوم یک جوریه!!! استرس گرفته بودم حسابی. بی حال بودم. جوری که یک سرماخوردگی بزرگسالان همینطوری خوردم و چند بار لیوان آبگرم و عسل و آبلیمو و ... همش فکر میکردم که چطور برم خونه مون!!! اینجا هم که نمیشه بمونم با بچه تنها!!! خب مهرداد هم نره و فکر و فکر و فکر... مهرداد میگفت خیلیی خسته ای واسه اونه. نگران نباش. اما خب بالاخره ساعت 1 و خورده ای شب رضایت دادم رفتم خوابیدم. صبح بیدار شدم و نمیفهمیدم خوبم بدم... اما بالاخره متوجه شدم مشکلی نیست. کوکو سیب زمینی درست کردم واسه نهارمون که ساندویچ کنیم ببریم. مهرداد گفت نهار بخورم دیگه خوابم میگیره... از وقتی هم اومد خونه باز دو بار دیگه رفت بیرون درگیر بیمه ی ماشین بود. شهر کوچیک این مسائلش خوبه ها . میپرید بیرون یا دو تا تلفن میزد کار راه میفتاد الحمدلله

اول قرار بود بریم شهر مرکز استان واسه یک کار اداری واجب و بعد مهرداد ما رو بیاره خونه مامانم و خودش برگرده برن تهران. مامان اینا هم قرار بود صبح زود بیان شهر مرکز استان و خونه شون اونجا که عصرش بهزاد بره واسه کارای دندون پزشکی! نگم براتون که کلیییی بعد از ما راه افتادن و ما در خونه شون منتظر کلید بودیم عاشقشونما. نمیدونید همین کندی شون همونقدر که روی اعصابه چقددررررر هم جذاب و مایه ی فرح و شادیه.کلی همدیگه رو سوژه میکنیم و میخندیم. باز خوبه با جنبه ن. تهران هم همینجوری رفتن. صد بار برنامه ریزی کردیم که کاری ندارید که. شب وسایلتون بگذارید توی ماشین، ماشین بزنید پارکینگ و صبح زود راه بیفتید. کی رفته باشن خوبه؟ حیف که ساعتها رو کشیدن عقب و به نفعشون شد. یازده راه افتادن!!!

خب ما فعلا خونه مامان تشریف داریم و من اینقدررررررررررررر کار دارم که اون سرش ناپیدا. این سری وا دادم و کمک نمیکنم زیاد . بر عکس همیشه که میام هر نوع کزتی که بتونم انجام میدم. فعلا هم از خونه تکون نخوردم. موارد واجب رو میخوام لیست کنم و طی چند روز انجامشون بدم. حالا بعد میگم...

فندق خیلی دلتنگ باباشه! میگه منم میخوام برم تهران. میگم چیکار کنی؟ میگه واسه عمو بهزاد خونه پیدا کنم!!!

شب اول خونه مامانم میگه اینجا میخوابیم؟ میگم آره. رختخواب پهن کردیم میگه جا برای بابا هم هست؟

صبح بیدار شده میگه بابا چرا نمیاد؟ و من کلی غصه م شد واسه بچه هایی که به هر دلیلی بابا ندارند. خدا عزیزان ما و شما رو حفظ کنه


پ.ن: اگر بگید یک صفحه سرچ کرده باشم واسه پایان نامه م نکردم هنوز!

پ.ن2: به وبلاگ بعضی دوستان سر زدم ولی نشده کامنت بگذارم. شرمنده که همش داغون و خسته بودم. منتظرم باشید