خیلی وقته از خانواده مهرداد چیزی ننوشتم. به زودی یک چیزهایی مینویسم.
علی الحساب بگم که متاسفانه لپ تاپ بهزاد رو دزدیدن!!!
یعنی اینجوری بوده که اینها اومدن برن یک جایی و ماشین رو پارک کردن توی یک کوچه. کوله پشتی بهزاد که لپ تاپ و هاردش و یک سری چیز دیگه داخلش بوده رو گذاشتن صندوق عقب! آقای دزد اومده در صندوق رو باز کرده و هر چی بوده برده! حتی از خیر زیرانداز حصیری هم نگذشته!
الان خود لپ تاپ مهم نیست. اتفاقا لپ تاپش کم کم دیگه پاسخگو نبود و توی برنامه ش این بود که یکی جدید بخره! اما دنیایی از اطلاعاتش از دست رفته متاسفانه!
کلانتری هم فعلا در حد تشکیل پرونده هست. کلیییییی اصرار کردند تا یک نامه بهشون دادن دوربین مترو رو چک کنند! البته اینها خودشون رفتن با کلییی خواهش و تمنا از یک مغازه همون حوالی خواستن که اجازه بده دوربینش رو چک کنند و بله دیدند که آقای دزد در کسری از ثانیه در صندوق رو باز میکنه و همه چیز رو برمیداره. کوله پشتی به اون سنگینی رو ریلکس با یک دستش گرفته و طرف اینقدررر راحته که حتی به بهانه کرونا ماسک هم نزده! تصویرش رو دوربین گرفته و به کلانتری هم ارائه دادند اما گفته های بابا اینا حاکی از این مطلبه که خیلی تلاش قابل مشاهده ای صورت نمیگیره برای یافتن آقای دزد! چی بگم والا. دست به دامن توصیه و سفارش هم شدیما ولی معلوم نیست اثری داشته باشه!
خیلی ناراحت شدیم. این طفلک همه کارش با همین لپ تاپ بوده... برنامه نویسه اصلا! البته خب کلا اخلاق خاصی داره. مثلا همیشه همین کوله ش با کل تجهیزاتش بهش چسبیده!!!
به شوخی میگفتم اولین بار وقتی دو روز قبل از عقدمون دیدمش بهم گفتند این بهزاده و اینم کوله پشتی بهزاده!
همیشه میگفتیم بهزاد داریم میریم فلان جا. اینو واسه چی میاری؟ میگفت شاید لازم شد! دیروز جاری میگه که مامان میگن این بچه هم بود همه کتابهاش رو میبرد مدرسه میگفت شاید لازم شد!!!
خلاصه که اینها از یافت آباد برمیگشتن انگار، دنبال مبل و تخت و اینها هستند. بعد میرن مولوی واسه یک چیز دیگه که گفته بودن اونجا داره. روز تعطیل هم بوده. طرف بعد از ظهر...ماشین رو پارک میکنند و اینجوری شده! به مامان میگم مولوی آخه! (با احترام به تمام ساکنین عزیز اونجا، همه میدونیم که منطقه امنی نیست متاسفانه!) همش حرص میخورم توی دلم که آخه پسر لپ تاپ واسه چی برده بودی با خودت؟ هارد آخه؟ بعد تازه میگه اوضاع لپ تاپ هم خوب نبوده و چند روزی بوده با التماس روشن میشده! خب داداش من! اینو واسه چی بردی؟ حداقل اون منطقه اونو مینداختی با خودت میبردی!
البته که عذاب وجدان دادن به دیگری در این شرایط درست نیست و خب شده دیگه!
دلم خیلی سوخت جاری گفت که پروژه سربازیش که انگار هنوز تحویل نداده هم همونجا بوده! نمیدونم چی میشه...
حسابی از دل و دماغ هم افتادن و کارهای خونه رو هم ول کردن...
یک روز با فندق رفتیم دندونپزشکی...فندق که مشکلی نداشت و فعلا هم کاری لازم نبود واسش انجام بشه. در مورد من هم مینا گفت دندونات خوبه و مشکلی نداره و البته اضافه کرد که اون آخر رو آدم فکر میکنه مسواک زده ولی بازم دندونهای آخری روشون غذا میمونه و دیگه هر جور شده از تمیز شدنش باید اطمینان کسب کرد. گفت نشانه های شروع پوسیدگی وجود داره اما با مراقبت پیشرفت نمیکنه. میخواستم جرم گیری هم انجام بدم که دیگه نشد و حالا سری بعد. واسه ارتودنسی دندونام فکر میکردم حتما اول باید دندونهای عقلم که به صورت نهفته هستند رو بکشم. واسه همین شروع نکرده بودم پروسه رو. چون دندونپزشکی که قراره دندون عقل رو جراحی کنه یکی دیگه هست و دم دست هم نیست و نوبتش هم سخت گیر میاد و ... مینا گفت نیازی به کشیدن اونها نیست و هر زمان خواستی میتونی بیای واسه ارتودنسی. بعد که مراحلش رو واسم وویس فرستاد فهمیدم که من هر سه هفته یا چهار هفته یکبار باید بیام پیشش و هر بار هم فقط یک ربع ساعت کار دارم. حالا شما فکر کنید من شش ماه بود خونه مون نرفته بودم!!! با اینکه من از این رفت و آمدهای جاده ای خیلی میترسم اما مهرداد اکی بود. مشکلمون فقط این بود که همین رفتن من به شهر محل دانشگاهم واسه این پایان نامه کوفتی نامشخصه و خب اونجا باشم این هر سه هفته سر زدن به مینا و دندونپزشکی خیلی سخت میشه. باز هم مهرداد داوطلب بود که هر جور هست کمک کنه اما خودم گفتم فعلا نه. من این همه مدت بخاطر کرونا هر کار اضافی رو تعطیل کردم الان هنوز هم کرونا هست هم خب سه هفته، چهار هفته یکبار دندون پزشکی رفتن خطرناکه و رفت و آمد رو هم اضافه کنید. فعلا چند ماهی صبر میکنم.
نمیدونم گفتم یا نه...عمیقا حس میکردم ماهیتابه لازم دارم! من دو تا ماهیتابه بزرگ و دو تا ماهیتابه کوچک تفلون دارم که توی این نه سال استفاده میکنم. به جز یکی از ماهیتابه کوچیکا اونهای دیگه تفلونشون اکی هست. فقط بزرگا یکم وسط ماهیتابه از نچسب به بچسب تغییر موضع داده! واسه همین اذیت میشدم. ما از ماهیتابه بزرگ هم خیلیییی استفاده میکنیم. من کلا میخوام شام بپزم اندازه یک ایل شام میپزم و البته تقریبا همه رو میخوریم!!! اما از وقتی این بزرگها نچسب شدن تمام سرخ کردنی ها افتاد روی دوش ماهیتابه کوچیکه!!! و البته روی پاهای منی که میخواستم کلی بایستم کنار اجاق گاز!!! بعد از هزار بار اهم و مهم کردن که آیا خیابون برم نرم بالاخره گفتم بابا همه چیز روز به روز داره گرون تر میشه. لازم هم داری برو بخر دیگه. ایششششش...والا!
فندق نمیدونم از نبودن باباش بود یا چی، مدام مثل چسب به من چسبیده بود. یعنی حواسش بود باشم. یک روز خواب بود سپردمش به مامان اینا و بدو رفتم خیابون. یکی دو تا مغازه ای که میشناختم و میدونستم منصف هستن و معمولا جنس خوب هم دارن پرسیدم و باز سه چهار تا مغازه هم بدون شناخت پرسیدم که دیدم بابا اصلا چیزاشون خوب نیست ولی قیمت همون قیمته! پریدم همون مغازه اولی! بماند که چقدرررر بیرون مغازه ایستادم و با دست و چشم و ابرو به طرف حالی کردم که منم! همون ماهیتابه! همون ! سرامیک! آخه داخل مغازه ملت روی سر و کله همدیگه بودن. شلووووغغغغغ!!!همکارش که بیرون مغازه بود متوجه شد و رفت چیزایی که میخواستم رو از انبار آورد. همینجورررررررر بیرون ایستادم تا یک لحظه که دیدم یهو یک گروه بزرگی از خانمها اومدن بیرون و پشت سر همکار فروشنده هجوم بردن به انبار. من پریدم حساب کردم و فقط 5 تومن تخفیف داد و گفت اجناس قیمت شرکتی داره و تمام. دو تا ماهیتابه سایز 24 و سایز 30 مربوط به شرکت تابان ناقابل 500 تومن. مامانم یک سایز 18 ش رو پارسال خریده بود 70. الان 120!!!
حالا اون همه خانما که تو مغازه بودن من دیدم فقط داشتن قسط خریدهای قبلی رو میدادن و مجدد اجناس قسطی میخریدن!!! همه هم خیلی شیک و سر و وضع مرتب. اینقدر ناراحت شدم. گفتم حالا من دو تا تکه چیز میخواستم بالاخره الحمدلله پولش بود دادم. خب یکی داره جهیزیه میخره، یک زندگی متوسط داره. چقدررررر پول باشه که بتونی همه تکه های لازم (اضافی پیشکش) رو تهیه و جمع و جور کنی!!!
راستش دیدن این قیمتها پس از چند سال که من هیچ خرید خاص ظرف و ظروف نداشتم باعث شد به فکر بیفتم و چیزهای دیگری که حس میکردم لازمه هم بگیرم. من جهیزیه م هر چی مامانم خریده بود حتی بدون اینکه باز کنم گفتم دست شما درد نکنه و آوردم خونه م. اوایل که خوابگاه متاهلی و جای کوچیکی زندگی میکردیم در حد محدود و اینقدری که وسیله لازم بود آوردم. باز چهار سال پیش که رسما توی این خونه فعلی مستقر شدیم بقیه وسایل هم از خونه آوردم. از وسایل بزرگ یخچال و اجاق گاز نخریده بودم که خودم خریدم. با پولی که با مهرداد پس انداز کرده بودیم. خرده ریز هم دیگه با مامان با هم خریدیم. اصلا مهم نبود کی پولش رو حساب میکنه. ولی مثلا اینجوری نبود که یک ست قابلمه ی فلان مدل داشته باشم. از کوچیک تا بزرگ و وسایل دیگه ش. یک سرویس تفلون قدیمی داشتم که مامان سالها پیش خریده بود و نگه داشته بود، چند تا قابلمه رویی داشتم. از این قابلمه های لعابی داشتم که خب زیاد به درد پخت و پز نمیخوره. یک قابلمه چدنی لایف اسمایل 28 و دو تا قابلمه مربعی همین برند رو هم داشتم. این چهار سال اخیر همیشه توی همین قابلمه سایز 28 برنج و ماکارونی درست میکردم. خب نمیچسبید، راحت شسته میشد و کلا خوب بود. چند باری به ذهنم رسیده بود که خب این واسه ما بزرگه. برم یک سایز کوچیکترش رو هم بگیرم. ولی نمیرفتم که!
بالاخره با دیدن قیمتهای نجومی، مهرداد که اومد یک روز با هم و البته اجبارا به اتفاق فندق رفتیم و فقط سه چهار مغازه رو پرسیدیم و با قیمتهای اینترنت و وجود و عدم وجودش مقایسه کردیم و در نهایت دو قابلمه از یکی از ساده ترین مدلهای لایف اسمایل (شبیه قابلمه قبلی خودمون) سایز 24 و 32 خریدیم. قیمت خون!
سایز 32 هم گفتم مهمون میاد این بهتر از قابلمه های خیلی بزرگ جنسهای دیگه ای هست که دارم. ته دیگش نمیچسبه و خود قابلمه هم ضخیم و خوبه . ظاهرش هم خب قشنگ تره. خرید نهایی رو مهرداد خودش تنهایی رفت و گرفت و اومد. وقتی اومد گفت غزل! بیا یک سایز دیگه ش هم بگیر. فروشنده جنسهای جدید سفارش داده قیمتها شبیه مغازه های دیگه بود که رفتیم. معلوم بود این جنس خرید قبل داشته، اونها گرون نمیدادن بلکه جنس جدید داشتن!!! با پیشنهاد مهرداد یک سایز 28 دیگه هم گرفتیم و البته مغازه تعطیل بود شنبه که ما برگشته بودیم خونه، مامانم اینا رفته بودن واسم گرفته بودن. سه تا قابلمه جمعا به مبلغ یک میلیون و سیصد و پنجاه. با توجه به این موضوع که از اون مدلهای نمیدونم دسته چوبی و ...نبود، برندش هم معمولیه و اینکه مغازه خرید قبل داشت!
ای کسانی که جهیزیه میخرید درود و سلام بر شما! خواهرم فقط چیزهای واجب بگیر. براتون صبر و اجر آرزو میکنم. کاش مردی در کنار شما باشه که هم شما هوای اونو داشته باشید هم اون هوای شما رو. والا کسی که به فکر ما نیست. فقط خودمون رو داریم.
قبل از خرید ماهیتابه ها و همینطور که میرفتم از مغازه ها قیمت بگیرم، سری به اون دو تا پسر کلیپس فروش زدم که گیره روسری بخرم. از شانس زیبای من نداشتن. گفتم مگه شما وبلاگ منو نمیخونید؟ من میخواستم این سری خودم رو با خرید کلیپس زیر روسری خفه کنم! هیچی دیگه چند تایی از مغازه های دیگه گرفتم و بدین سان پرونده کلیپس زیر روسری هم بستم. به مهرداد میگفتم جوری خوشحالم انگار طلا خریدم! حالا البته اون موقع هنوز ماهیتابه قابلمه نخریده بودم که دیگه بی حس بشم!
خانمی رو هم دیدم که اومد توی یک مغازه ای و خیلی با عجله پرسید جایی میشناسید که تاپ های خوشگل بفروشن؟ نامزدم گفته تاپ های خوشگل بپوش!!! و مکالمه ای با خانم فروشنده بینشون شروع شد که آره این روزها اگر به خودت نرسی مردها میرن جای دیگه و حالا انشالا که تاپ خوشگل گیرت میاد و ایضا اون خانم لباس دیگری رو هم بدون اینکه زیاد متناسب باشه و فقط چون قرمز بود خرید و رفت! و من به در نگاه میکردم دریچه آه کشید و دیدم که سری هم به نشانه تاسف تکون داد البته!!!
اونوقت من هر وقت تازه فقط واسه عروسی یا مجلسی چیزی میخوام کفش پاشنه بلند بپوشم، اونم محض اینکه خودم خوب باشم نه اینکه اختلاف قد 35 سانتیم رو پوشش بدم، مهرداد خان میگه بابا بی خیال! من نمیدونم چرا شما خانم ها اینقدر خودتون رو اذیت میکنید! ریلکس باش. نپوش اونا رو پاهات درد میگیره، مهمونی کوفتت میشه ها! دیگه بقیه ش بماند. مامانها حواستون باشه به پسراتون. منم برم یک فکری به حال فندق کنم! بالاخره یک بخشیش هم تربیت از خانه هست.
چهارشنبه هفته گذشته بعد از کلاسهای یکی در میون من و مهرداد و البته امتحان من، پریدیم تو ماشین و رفتم در خونه دو تا از دایی هام و زن دایی هام و ایضا تنها دایی که دارم رو ده دقیقه دم در خونه شون دیدیم. خونه هاشون در به ساختمون هست و حیاطشون اون طرف خونه واقع میشه و لذا حتی وارد خونه هم نشدیم. حتی یک ربع هم طول نکشید و گفتم همین که در همین حد هم میبینمتون کافیه. بعد رفتیم دم در خونه دختر داییم که 15 سال از من بزرگتره اما بچه هاش همسن من و مهردادن. زود بچه دار شده. پسرش با مهرداد رابطه خوبی داره. زمانی که ما تهران بودیم میومد خونه مون و واقعا هنرمنده و فوق لیسانس داره از هنرهای زیبای تهران در رشته موسیقی و پسر فوق العاده ای هست... این مسیر رو هم بعد از یک مهندسی ناتمام و اتمام سربازی از اول رفته. (بگذارید بچه ها از اول برن دنبال علاقه شون). دخترش هم پس از مدتها اومده بود دیدن مامانش و من پس از چهار سال میدیدمش. خیلی حس خوبی بود دیدن همدیگه. توی کوچه نیم ساعتی ایستادیم و حرف زدیم. گفتم ما بیایم توی حیاط بعد میگی حالا تا اینجا اومدین یک شربتی چایی و نهضت ادامه پیدا میکنه!
فرداش هم من و مامانم فقط رفتیم دیدن زن دایی دیگه م که عزادار بود و البته زن داییم خونه خودشون نبود و خونه دختر داییم بود. اونجا چون اجبارا وارد خونه شدیم نیم ساعتی طول کشید. خانواده شلوغی هستن و با اینکه همین دختر داییم واقعا یکبار تا خود مرگ بر اثر همین کرونا رفت و برگشت رعایت آنچنانی ندارند. حالا بازم الحمدلله جزو مخالفین واکسن نیستن و حداقل واکسن زدن. اینکه رفتیم خونه دختر داییم خوب شد البته. اینکه خونه بزرگ بود و بنده خدا تمام درها هم بازگذاشت و فقط ما و زن دایی و خودش بودیم و کمی بعد دختر دایی دیگری هم اومد. فقط چای خوردیم و میوه هم در برابر اصرار زن داییم برداشتم و مهرداد اومد دنبالمون و تمام. متاسفانه در ذهنشون هنوز مهمونی به همون شکل روتین قبلی وجود داره و از کوتاه بودنش (که حتی از نظر من طولانی هم بود) تعجب میکنند. گرچه من این سری فکر کردم که چطور بقیه (منظورم لزوما خانواده دایی بنده خدا نیست) راحت عقایدشون رو ابراز میکنند و پافشاری میکنند و حقایق رو نادیده میگیرند دیگه منم حداقل در حد گفتن ملایم و با احترام جمله ی "من رعایت میکنم" نباید عقیده م رو بگم؟!
همین زن دایی من که البته مسن هستند و توقعی ازشون نیست انواع و اقسام بیماری ها رو دارند و نمیدونید فندق رو که آوردم دم در ذوق که حتما بوسش کنند و البته من اشاره کردم که زن دایی جان کفش پاش هست و فندق هم تعدادی بوس از راه دور واسه شون فرستاد. این مراقبت دو طرفه هست. من از خانم مسنی که برام عزیزه مراقبت میکنم و اونها هم باید از من و خانواده م که حتما برای اونها عزیزیم مراقبت کنند. اینجا و پس از گذشت این همه وقت از کرونا و دیدن این همه غم دیگه اگر کسی هنوز به خودش نیومده بدونید اون هیچوقت قرار نیست به خودش بیاد. من بسیار دیدم در دوستانم، فامیل نزدیک و دور خودم و مهرداد افرادی که متعجبم کردند. اشکالی هم نداره ها. اما خب بالاخره یک گوشه ذهنم این مطلب رو نگه میدارم. حتما لازمم میشه!
یک سری همسایه هم داریم که فامیل هستن یا همسایه های خیلی قدیمی از دوست و فامیل عزیزتر، تو روزهایی که خونه بودیم گاهی حجاب کرده و ماسکی میزدیم و با فندق میرفتیم در خونه اینها، خدا میدونه ده دقیقه از دور سلامی خدمتشون عرض میکردیم. اینها همه سنشون در حد مامان و بابامه...خیلی خوشحال میشدن.
خونه نسیم دوست صمیمیم هم اینجوری رفتیم که فندق گفت میخوام پازلم هم بیارم. گفتیم کوتاه میخوایم بریم. اما اصرار کرد. کوچک ترین پازلاش رو برداشتم و رفتیم. دو تا 20 تکه. رفتیم داخل و فندق به سرعت اینا رو انجام داد و ما طی این مدت احوالپرسی کردیم. پازل فندق تمام شد خداحافظی کردیم و برگشتیم. راستش بیشتر واسه این میخواستم برم خونه شون که این طفلک رفته بود خونه نو. بعد شش ماه پیش عید نوروز ما بخاطر فوت داییم رفتیم شهرمون. خب فندق رو باید یکی میگرفت تا ما بریم سر خاک و ...همینجوری با لباسهای مشکی و روحیه داغون فندق رو بردیم و چند ساعت بعد رفتیم تحویلش گرفتیم. خیلی ناراحت بودم اونجوری رفتیم خونه ش که نو بود. این سری یک هدیه کوچیک آماده کرده بودم که ببریم. گفتم بریم دم در هدیه بدیم برگردیم شاید خیلی خوشایند نباشه. اینم نسیم.
دیگه کار خاصی انجام ندادم خونه بابا اینا. بر خلاف همیشه کمکی هم نکردم. خیلی سرم شلوغ بود واسه کارهای خودم و فندق هم گاهی بدقلقی میکرد.
اما در مجموع خوش گذشت و مامان و بابا رابطه خوبی با فندق برقرار کرده بودند. فندق هم خوب همراهی میکرد.
دو روزه برگشتیم خونه مون. خونه بابا اینا که بودیم، بابا ده شب میگفتن دیگه بریم واسه خواب... حالا ما هم شاید یکساعتی توی جامون غلت میزدیم و گاهی من خیلی بیشتر هم بیدار بودم همون توی تشک. اما خب بالاخره میخوابیدیم و صبحها 7:30 ، نهایت 8 فندق میگفت مامان بیدار شو موبایلت رو چک کن!!! بلند شو دیگه! ببین همه بیدارن!
خلاصه که همچون خروس بیدار میشدیم و متعجب از این همه زمان واسه فعالیت. البته بماند که باز هم کار خاصی نکردما به دلایلی که بعدا میگم. اما واقعا گامی مهم در جهت سلامت خوابمون برداشته شد.
این دو روز که اومدیم با مهرداد قرار گذاشتم که دیر نخوابیم. چون به هر حال فندق تا از ما حرکتی واسه خواب نبینه نمیخوابه! فعلا موفق بودیم. البته که برای اولین بار پس از کرونا مهرداد میره فوتبال و دیشب تا برگشت نزدیک ساعت ده بود و البته که 12 نشده چراغها خاموش بود و توی رختخواب بودیم. صبح هم 9 فندق رو بیدار کردم و تصمیم دارم اگر روندمون خوب باشه ساعت بیداری رو هم جلو بکشم. واسه اینکه فندق زودتر بخوابه و زیاد کاری به ساعت خواب ما نداشته باشه هم به شدت به اینکه اتاق و تخت خودش رو واسه خواب راه اندازی کنم امیدوارم. حالا ببینم چی میشه.
این چند شب که خونه بابا، فندق کنار من میخوابید، بهم میگفت اون آهنگ happy birthday رو بگذار من گوش بدم. کلا توی موبایلم فقط همونو داشتم و یک نوحه ای که خودم دوسش دارم. مادر پسری با هندزفری به هم وصل میشدیم و یکی در میون آهنگ تولد عربی و نوحه گوش میدادیم. فندق که خوابش میگرفت میگفت : واسه چی اینا توی گوشمون باشه؟! (نمیدونم چرا فکر میکرد که مجبوره)...هندزفری رو از گوشش برمیداشتم و به یک ثانیه نرسیده میخوابید. چند روزه میبینم موقع بازی همون نوحه رو تکرار میکنه...
صلی الله علیک یه سلام که میدم رو به حرم…
به حرم میرسه پای دلم...
مهرداد امروز اومد خونه مامانم اینا.
فندق: این چای واسه منه؟
من: نه! واسه پدری هست که از تهران اومده!
فندق:(زمزمه وار) این کیک هم واسه پدری هست که از تهران اومده!
یک کتاب مانندی از سالها قبل خونه مامان اینا بود به نام اطلس ایران و جهان. نقشه ایران و قاره های مختلف. یادمه بچه بودیم خیلی برامون جذاب بود و باهاش سرگرم میشدیم و خب البته استفاده هم میکردیم.
دیشب یهو دیدم بابا همون اطلس رو آورده و عینک زده و دنبال چیزی میگرده. میگم بابا دنبال چی میگردین؟ میگن ببینم نروژ دقیقا کجاست! میگم حالا یهویی چرا نروژ؟ میگن این مسابقات کشتی نروژ برگزار میشه، ببینم کجاست و نمیدونم چقدر با ما اختلاف ساعت دارند و...
بعد گفتن از این اطلس ها جدیدش هم اگر بشه بگیریم خوبه. خیلی چیزا عوض شده. گفتم نمیدونم الان هست یا نه و احتمالا اگر باشه هم شاید گرون باشه. گفتم بابا، ملت این روزا با وجود اینترنت زود هر چی میخوان پیدا میکنند...البته که خب بعضی ها هم از اینترنت استفاده نمیکنند مثل شما.
زدم گوگل و ساعت همون لحظه نروژ رو به بابا گفتم.بعد یهو گفتم بابا میخواین نروژ رو ببینید؟
واسه اولین بار و بدون تسلط به امکانات گوگل ارث (Google Earth) واردش شدم و سرچ کردم نروژ...بابا اول همینجوری و چون من گفته بودم اومدن نگاه کنند...حس جالبی بود یهو از بالای کره زمین زوم کرد و رفت پایین تر و همون دم اقیانوس بودن و خلاصه یک گشتی زدیم.
یهو گفتم میخواین خونه مون رو نشونتون بدم؟ مامانم هم به جمعمون اضافه شده بودند. یک حالتی که خب باشه حالا چون اصرار میکنی و البته با این کلمات که مگه میشه و اینا چشم دوختن به لپ تاپ. اومدیم ایران و شهرمون و کم کم خیابونها رو که دیدند و هی من بلند حتی اسم مغازه ها رو که مشخص کرده بود رو میخوندم، هیجان زده شدند و کلییی ذوق که وااای این تصاویر چطور با این دقت تهیه شده و این حیاطمون هست و اون خونه فلانیه و باز من سعی میکردم از مسیرهای مختلف مجدد برسم به خونه مون و...
دیگه بابام چسبیدن به نقشه. گفتن بریم شام و بعد بیایم شهر و محل قدیم زندگیشون رو اینجوری نشونشون بدم. بابا اینا هر شب ده خاموشی میزنن و میخوابن و ما زندگیمون شبیه آدم شده توی خونه بابا اینا، اما تا ساعت یازده و نیم شب کلی با گوگل ارث و استریت ویو تو زمین خدا گشتیم. بابا حتی زمینهاشون رو بهم نشون دادند...کلییی خوشحال شدم که تونستم ببرمشون توی حال و هوای متفاوت. قبلا گفتم که پدرم خیلیییییی ثروتمند بودن و زندگی خاص و متفاوتی داشتند نسبت به زمان خودشون اما مسائلی باعث شده که از حدود سی سالگی پدر من، کل خانواده مجبور بشن از صفر زندگی بسازن...بابا الان هیچی نداره از لحاظ مالی که خاص باشه و من همیشه فکر میکنم مردی با اون زندگی، اگر همچین روحیه درویش مسلک و قناعت پیشه ای نداشت نمیتونست دووم بیاره.
دیشب کنار هم خیلی بهمون خوش گذشت. تازه من هیچی از جزئیات استفاده از این برنامه ها نمیدونستم وگرنه شاید اوضاع جالبتر هم میشد.
پ.ن: همش در حد یک گوگل ارث و استریت ویو به فضای مجازی و دنیای اینترنت آلوده شون کردم؛ ساعت خوابشون یک و ساعت و نیم عقب رفت