بابا هنوز مرخص نشده بودند که داداش کوچیکم گفت آرنولد در مسیر اومدنش تصادف کرده و حالا اونم در یک شهر بین راهی گیر افتاده بود. ظاهرا با ماشین یکی اومده بود و اینم شد یک فکر و غصه ی دیگه! مامان و بابا که تا همین الان هم چیزی نمیدونند و من خودم هم در جریان جزئیات نیستم. فقط همین که خودش آسیب چندانی ندیده بود کافی بود. اینقدررر شرایط اون موقع درهم پیچیده بود و خب داداش کوچیکم هم عصبی بود که بهتر میدیدم چیزی نپرسم. مهرداد یکم باهاش صحبت کرد و به من گفت که نگران نباشم. این شد که آرنولد دیرتر اومد و پاش هم میلنگید و به مامان اینا گفت که توی باشگاه و هنگام تمرین آسیب دیده و اینجوری بحث تصادف مطرح نشد.
مهرداد این مدت نرفت دانشگاه. اگر مامان و بابای مهرداد شهر ما بودند احتمال خیلی زیاد اصلا فندق رو نمیاوردیم. مطمئنم از پسش برمیومدن. اما مامان مهرداد از همون شهریور که رفته بودند تهران واسه بهزاد خونه بگیرن دیگه برنگشته بودند... این بود که با اینکه مهرداد اونجا بود عملا فقط از فندق نگه داری میکرد و البته وقتی ما اومدیم خونه همه جوره همراهی کرد. داداش کوچیکم مجبور بود بره سر ساختمونی که مهندسش هست و کلا اون زیاد به خرید و اینا وارد نیست. من دیگه همهههه چیز به سلیقه خودم و جوری که راحت باشم میگفتم و مهرداد میرفت خرید. همه جوره حمایت میکرد. از صحبت با مامان اینا بگیر تا آروم کردن من و نگهداری از فندق و کارهایی که یهو پیش میومد...واقعا دمش گرم، هیچی کم نگذاشت البته خیلی نگرانم بود و همش میگفت غزل اینجوری پیش بره خودت مریض میشی و دیگه کی میخواد شرایط رو کنترل کنه؟! ولی واقعا کار بود و فرصت نمیشد استراحت کنم!!!
بالاخره مهرداد برگشت خونه خودمون و واقعا دیگه نمیتونست بمونه. باید میرفت سر کار و همه کارها تلفنی انجام نمیشد. تازه یکم روی دور افتاده بودم و کارها رو سریعتر پیش میبردم که یک شب آخر شب که تازه خوابیده بودم دیدم فندق ناله میکنه و یهو بیدار شد!!! دستش رو گرفتم دیدم داغه! دلم ریخت... گفتم خدایا که این هم توی این شرایط سرما خورد! اونجا واقعا سرد بود و فندق هم مدام میرفت توی حیاط و با اینکه من میپوشوندمش اما خب گفتم بالاخره سرما خورده. شب چند بار بیدار شد و البته همون موقع تا فهمیدم تب داره داداشم فوری رفت و استامینوفن گرفت و بهش دادم. روز بعدش اوضاع معمولی بود و با اینکه مامانم خیلی ناراحت بودند و نگران و مدام اصرار میکردند که فندق رو ببرم دکتر اما من معمولا سر مریضی فندق آروم هستم و سعی میکنم اول کاملا شرایط رو بررسی کنم و بعد ببرم دکتر. از نظرم همه چیز فقط یک سرما خوردگی بود و سعی میکردم ریلکس باشم. اما متاسفانه از حدود ساعت 2:30 بعد از ظهر یهو فندق افتاد روی اسهال. جوری که به سرویس نمیرسید و بچه ای که تا قبلش داشت بازی میکرد بی حال شد و یادمه لحظه ای رو که دم در دستشویی ازش میخواستم دمپایی بپوشه و قدرت نداشت پاش رو بلند کنه. هیچ عکس العملی نشون نمیداد و فقط میلرزید... واقعا اون لحظه در درونم خیلیییی ترسیده بودم. مهمتر از هر چیز اینکه مهرداد نبود و تازه هم رفته بود. از بیرون لبخند میزدم و صدای آرومی داشتم و گفتم الان شرایط متفاوت شده و باید بریم دکتر و شما نگران نباشید. بچه س و پیش میاد و ...
فقط زنگ زدم به داداش کوچیکم و بهش گفتم قضیه اینه و پوشک بگیره بیاره که بتونیم بریم دکتر. پزشک هم پزشک خانوادگیمون هست و از دوستامون و خیالم بابت این موضوع راحت بود. تا داداشم اومد و آماده شدیم و رفتیم و دکتر اومد مطب، فندق کلا روی دستم افتاده بود. بچه م تکون نمیخورد. جوری که وقتی دکتر معاینه ش کرد و چیزهایی از من و خودش پرسید فوری من رو فرستاد واسه وصل کردن سرم و گفت اگر سوالی باشه داداش کوچیکه رو میفرسته که بپرسه و بچه باید فوری سرم بزنه.
فندق تا اون موقع هیچوقت سرم نزده بود. هم بی حال بود و هم اینکه نمیدونست قضیه چیه. منم خیلی آروم فقط واسش توضیح دادم که این مثل اون واکسن هستش که مامان اینا برای کرونا زدن. چون اینها براش جملات آشنایی بود. فقط لحظه ای که سوزن وارد بدنش شد آروم گفت:"ووی" و تمام. همونجا روی تخت فوری هم خوابید. داداش کوچیکم رفت و دارو ها رو گرفت و با آزمایشگاه اکی کرد که تا ساعت مشخصی نمونه ببریم. نیم ساعتی بعد رفتیم خونه با سرمی که هنوز توی دستش بود...حالا شما تصور کنید بنده خدا بابام که همیشه هم خیلی مقاوم هستن و خودشون رو توی مریضی رها نمیکنند این سری از پا افتاده بودن حسابی و فقط واسه سرویس و وضو و نهایت یک قدم زدن سبک از جاشون بلند میشدند. مامانم رو این چند روز نگذاشته بودم تکون بخورن. حالا اینها اومده بودند تشک واسه فندق مینداختن و یک چیزی داشتن واسه آویزون کردن سرم ، بابا اون رو پیدا کردن و آوردن و نشستن بالای سر این بچه...منم فقط میگفتم الان وقت میان وعده مامانه، بابا حواستون به قرصتون باشه... شام هنوز نگذاشته بودم. واقعا پر بودم از فکر...دستم هم بسته بود. آرنولد هم همون شب اول فقط خونه بود. از فرداش سرما خورده بود و مربوط به همون قضیه تصادفش بود و انگار توی بارون مونده بودند و وضعی... اون هم شب خونه نمیومد که اینها سرما نخورن و کلا فقط به خونه سر میزد. البته موارد دیگری هم بود که ما اکی بودیم که خونه نیاد ولی خب مامانم مدام سراغش رو میگرفتن. اینو گفتم که بگم یعنی اونم نبود. حالا بچه ما میگه میخوام برم دستشویی. نمیدونید چه گریه ای میکرد که میخواستم پوشکش کنم و مدام میگفت من بزرگ شدم. من دیگه پوشکی نیستم! من دیگه شورت میپوشم. اون محمد متین هست که پوشک میگذاره. من میرم دستشویی. یعنی تمام آموزه های خودم رو به خودم تحویل میداد حالا سرم هم زده بودن میخواست بره دستشویی و اصلا حاضر نبود توی پوشک انجامش بده...بالاخره چون میخواستیم نمونه هم بگیریم رضایت دادم که بریم سرویس. اما با بیچارگی راضیش کردم که مامان چون سرم بهت وصل هستش بیا توی حمام. واقعا این صحنه برام دردناک بود. بابام سرمش رو گرفته بودند، مامان دستش رو حالت ثابتی گرفته بودند و خودم هم پوشکش رو باز میکردم و میدیدم اون دو نفر چقدر نگرانند و من فقط سعی میکردم همچنان لبخند بزنم ...خوشبختانه همون موقع نمونه واسه آزمایش هم برداشتیم و من همونجا کلی خون دیدم توی مدفوع.
داداشم نمونه برد آزمایشگاه و ما دیگه همه دربست در خدمت فندق بودیم.بالاخره یکبار اینقدرررر گریه کرد و خواهش کرد و من مقاومت کردم تا دیگه مجبور شد پوشک رو بپذیره ولی مدام باید تعویضش میکردم. اذیت میشد...
طفلک هیچ آزار و اذیتی نداشت و کاملا آروم بود و دستش هم تکون نمیداد. اما توی همین جا به جایی ها شرایط اتصالات سرم بهم خورده بود و قطع شده بود و از هر آنچه میدانستیم استفاده کردیم و درست نشد. داداشم یکی از دوستاش که پرستار هست رو پیدا کرد و اون بنده خدا اومد و درستش کرد. بچه تب داشت و نمیتونست بخوابه. باید مایعات و چیزهایی که داده بودن میخورد اما توی این قسمت همکاری نمیکرد و فقط با استامینوفن موافق بود. آرنولد تا شنید قضیه رو اومد و کلیییی بازی موبایلی باهاش انجام داد. خیلی با این داداشم دوست شده بود فندق. آخرین بار وقتی یکسال و هشت ماهش بود دیده بودش. مدام منتظر بود که بیاد خونه. در حدی که اون یکی داداشم میومد میگفت پس دایی جون آرنولد کی میاد؟!!! روز اولی که اومد براش بیست و سه تا بستنی آورده بود. شمردم وقتی میخواستم بگذارم توی فریزر...دیگه کسی که بیست و سه تا بستنی و دو تا دوغ و دو جعبه کیک و شیرینی بیاره 10 بر صفر از همه جلو هست حالش که خوب نبود به داداشم میگفت:"دایی جون! فکر کنم من خراب شدم!!!"
از همون مطب دکتر به مهرداد گفتم وضعیت فندق رو. حس کردم باید بدونه.اما بهش گفتم فعلا اکی هستیم. اگر لازم شد میگم که بیای. حالا اونها هم از شانسمون یک هیئت بررسی از تهران میومدن که چون مهرداد سرپرست یک دانشگاهی هم هستش نمیشد که نباشه و گفتم نهایت بعد از اون بررسی بیا اگر لازم شد. تا گفتم فندق هم همین وضعه مهرداد تلفن زد به یکی از دوستامون که قربانی انجام بدن. دیگه واقعا از حد گذشته بود!!!
نصف شب مجبور شدیم بچه رو بردیم اورژانس. تبش پایین نمیومد و فکر کردیم نصف شب بهتر از صبحه. وقتی رفتیم هیچکس توی اورژانس نبود و واقعا خوشحال شدم. از کرونا خیلی میترسیدم. اونجا بررسی کردن قضیه رو و البته گفتن اونقدری مشکل نداره و تبش در شرایط کنترل شده س. چیزهایی زدن و بچه خوابید. من کامل برای پزشک اورژانس توضیح دادم و حتی چون پزشک خودمون به شرایط بابا هم اشاره ای کرده بود که ممکنه این دو وضعیت به هم مرتبط باشند من واسه پزشک اورژانس همه چیز رو توضیح دادم اما خب گفتن اکی هست و ...بالاخره دم صبح مرخصش کردن و اومدیم خونه.
فردا که نتیجه آزمایش اومد و وجود اون همه خون کاملا مشهود بود پزشک گفتن باید آنتی بیوتیک شروع کنیم و با پزشک متخصص خودش توی شهر خودمون هم مشورت کردم و نسخه رو فرستادم و تایید کردند و تاکید کردند که زودتر انتی بیوتیک درمانی شروع بشه. ما دوز اول آنتی بیوتیک رو توی مطب و زیر نظر پزشک انجام دادیم و دوزهای بعدی رو با اجازه پزشک، خودمون توی سرمش تزریق کردیم. اما شما یادتون باشه که سفتریاکسون رو فقط در بیمارستان و تحت شرایط بررسی کامل ظاهرا باید تزریق کرد و اسهال خونی رو هم سریع بستری میکنند و من نمیدونم چرا بستری نکردند فندق رو. اینکه من گفتم فردا نتیجه آرمایشش میاد هم شاید موثر بود. البته راستش ما خوشحال بودیم که بستری نشده چون واقعا محیط خونه بهتر بود. فقط گفتم که یعنی بالاخره انگار قانونی و اصولیش اونه و خدای نکرده ممکنه واسه کسی مشکلی پیش بیاد...
این بچه چهار روز تمام زیر سرم بودو خدا میدونه که با اینکه واقعا بی حال بود هیچی نمیگفت... دلم واسه اینهمه صبوریش کباب بود. هیچی هم نمیخورد و البته رژیم خیلی محدودی هم داشت. فقط گاهی انگار جای اون آنژیوکت توی دستش درد میگرفت یهو میگفت :"وای وای وااااای وای" نمیدونم اینو از کجا یاد گرفته بود
مهرداد سعی میکرد با تماس تصویری ببینه فندق رو. روز سوم تا بازرسها اومدن و جلسه برگزار شد اومد و گفت اصلا این بچه ی سابق نیست! روزی که مهرداد اومد اولین دوز آنتی بیوتیک رو زده بودیم. بنده خدا داداش کوچیکم خیلیییییی زحمت کشید. دکتر و دارو و صفهای داروخانه و بازی با بچه و ...حالا در حالت عادی همش هارت و پورت میکنه و یک پدر کشتگی ظاهری مدتیه با من داره ها ولی در عمل و در حقیقت پسر مهربونی هست و مطمئنم بسیار ماها رو دوست داره... دیگه خودش هم میدید که من خودم رو به هزار تکه کردم و هر تکه م یکجا کار میکنه غر نمیزد و بهانه الکی نمیگرفت. داداش بزرگه م هم غصه میخورد که این بچه چرا گفتن مثلا گوشت نخوره، ال نخوره بل نخوره... خب این له شد که! حالا این فسقل هم هیچی نمیخوردا ولی آرنولد میگفت دایی کباب بگیرم برات ذوق که آرههههه! (آرنولد اول نمیدونست رژیم غذایی داره که گفت و اینکه بچه ما عجیب عشق انواع کبابه و البته که از لحاظ ظاهری نی قلیونی هم بیش نیستا)
بالاخره پس از تزریق دومین دوز یکم این بچه شرایطش عوض شد...دوز چهارم به بعد خوراکی بود و وقتی بهش دادم خورد میگفت مامان بهم چای بده بخورم. دهنم قرصی شده
وقتی این سرم رو از دستش بیرون آوردیم و اسهال هم قطع شده بود، بردیمش حمام و این بچه اینقدرررر شاد بود که خدا میدونه. فقط به مهرداد گفتم ببین این به پوشک عادت کرده شک ندارم یادش میره که نداره...در اولین حرکت پس از حمام تخت گرفت خوابید و قشنگ معلوم بود راحت شده اما یادش نموند که پوشک داره و فرشهای مامانم رو مزین کرد!
مهرداد که اومد مسئولیت کامل فندق رو به عهده گرفت و من دوباره تونستم به همه کارها برسم...
کلاسهام رو به یک شیوه داغونی برگزار میکردم. یادمه مثلا یک جلسه ش اینجوری بود که کنار فندق نشسته بودم و دستش رو گرفته بودم. لپ تاپ روی پام بود و بابام هم در فاصله ی کمتر از یک متر دقیقا روبروی من نشسته بودند که اگر مشکلی پیش اومد هوای فندق رو داشته باشند... یعنی انگار داشتم واسه بابام توضیح میدادم. اصلا یک جو خنده دار و در عین حال داغونی بود. یک روز نرسیدم درسم رو تا جایی که میخواستم آماده کنم. مثلا یک چهارمش موند. قشنگ یک حضور و غیاب با طمانینه ای راه انداختم. همه میخندیدن اینور! اما خدایی مجبور بودم. میگفتم کم درس بدم بهتر از این هستش که عقب بیفتن. الحمدلله مشکلی هم پیش نیومد و ترم خوبی هم بود. تصمیم داشتم بیشتر بمونم خونه مون و واقعا نگذارم مامان تا مدتی به کارهای آشپزخونه و ... برگرده اما چون مهرداد دوباره اومده بود شهرمون، مامانم گفتن درست نیست دوباره باز بیاد دنبال شما و نگران میشم و برو حتما و این شد که ما برگشتیم خونه.
وقتی برگشتم تا چند روز فقط روی مبل درازکشیده بودم و همه کارها رو در حداقل مقدار و کیفیت ممکن انجام میدادم...بعدش هم همچون یک آدم بیمار!!! افتاده بودم به تمیزکاری...واقعا نمیدونم چرا!
جمعه 14 آبان بود که یهو داداشم زنگ زد که مامان حالش خوب نبوده و بردیم بیمارستان و الان هم قراره ببرن بخش داخلی و بستری و ...
ما هم خودمون رو رسوندیم و پروسه مراقبت از مامان در بیمارستان شروع شد. شب اول مامان خوب نبود زیاد و خب متاسفانه دیدین که اطلاعات قطره چکانی و کلی به همراهان بیمار منتقل میشه. اصلا گاهی (و نه همیشه) انگار هیچکس نیازی نمیبینه که به همراه بیمار توضیحی ارائه بده. خب از همون ابتدا و به تدریج در روزهای بعد ارتباطی بین فردی از طرف ما (این فرد که خودشون هم پزشک هستند رابطه ش با بابا مثل پدر و پسر و برای ما مثل یک برادر واقعی هست) و پزشک مامان برقرار شد و حداقل ما از اونور در جریان اکثر موارد و جزئیات لازم قرار میگرفتیم.
در کل قضیه این بود که مامان قند خونشون میره بالا نزدیک 500 و خودشون هم متوجه نبودند تا زمانی که اورژانس میاد و چک میکنه و خب این قند خون بالا باعث اختلالاتی در هوشیاری شده بوده و البته که همه بدن رو به هم ریخته بود و عزیزان پزشک و پرستار تلاش میکردند که موارد دیگر رو طبیعی کنند. از روز دوم وضعیت مامان بهتر بود اما چون انگار در بدو ورود حالت گیجی داشتند اجازه پایین اومدن از تخت تا روز ترخیص رو نداشتند و خب مامان اذیت میشد. حسابی هم غر غر میکرد که خب درکش میکردم.
متاسفانه روز چهارمی که مامان بیمارستان بستری بودند بابا گفتند که انگار بی حال هستند و تب داشتند و نصف شب بابا رو با یک حال بدی (اکسیژن 81 و عدم توانایی برای پاسخ به سوالات پرسنل اورژانس و البته تب بالا) از خونه با آمبولانس بردن اورژانس. واقعا نمیدونم چطوری اون شب رو کنار مامان توی بیمارستان به صبح رسوندم.
لجبازی خیلی بده...نکنید اینکارها رو واقعا! از همین الان به خودتون بگید که من باید مایه آرامش برای اطرافیانم باشم. در هر جایگاهی که هستید رعایت کنید. من تقریبا تمام اون چند روز رو بیمارستان بودم. عملا همونجا زندگی میکردم. بخاطر شرایط کرونا امکان کمک گرفتن از هیچکسی وجود نداشت. دختر دایی هام زنگ میزدن، پیام میگذاشتن مدام اصرار میکردند اما من به هیچ وجه وجدانم قبول نمیکرد که از همسر یا مادر کسی بخوام بیاد جای من کنار مامان باشه. واقعا شرایط خطرناکی بود و آدم نمیدونه چی میشه. خودم در تمااااام مدت دو تا ماسک زده بودم و هیچی حتی آب توی فضای اتاق نمیخوردم. گاهی فقط چند لحظه میرفتم بیرون از ساختمون و در فضای باز ماسکم رو برمیداشتم آب یا یک خوراکی سریع میخوردم و برمیگشتم. اینقددرررر دستام رو شستم و ضدعفونی کردم که یکروز یهو حس کردم اگر بهشون کرم نزنم الان پوستم پاره میشه. به مامان گفتم زود میرم داروخانه و برمیگردم. رفتم مرطوب کننده خریدم و اومدم... حالا توی چنین وضعی اصلا صلاح نبود کمک خواستن از دیگران و الحمدلله خدا کمک میکرد. اینکه گفتم لجبازی نکنید چون مثلا بابا با اصرار خودشون چند ساعتی میومدن و جای من میموندن و اون روزی که حالشون خوب نبود از بیمارستان به من زنگ زدند که از وقتی اومدم انگار تب دارم و یعنی تا کارد به استخون نرسیده بود زنگ نزده بودن و وقتی من و مهرداد فوری خودمون رو رسوندیم بیمارستان هر چی گفتم بابا خب همینجا که بیمارستانه بمونید قبول نکردن. مدام با مهرداد در ارتباط بودم که بابا چی شد و اینقدررررررر بر سر حرف خودشون که فعلا بیمارستان نمیرن و اگر بخوابند خوب میشن پافشاری کرده بودند که نصف شب با اون حال رسونده بودنشون اورژانس!!!
خدا میدونه تا صبح چقدررر تلفن و پیام رد و بدل شد و نباید مامان هم متوجه وضع میشدند.
همون نصف شب داداشم با من دعوا که تو باید بابا رو توی بیمارستان نگه میداشتی. البته من مدتی هست که پخته تر عمل میکنم و الحمدلله چیزی نمیگفتم و سعی میکردم در مورد چیزی که ضرورتی نداره صحبت رو ادامه ندم. این داداش کوچیکم پسر خوبیه اما خب در شرایط سختی به هم میریزه. نمیتونه خودش رو جمع و جور کنه... البته حسابی کار میکنه اما غر هم میزنه.
وضعمون اینجوری بود که من توی این بیمارستان بودم، بابام رو با توجه به علائمش برده بودن اورژانس اون بیمارستان دیگه که بیشتر کرونایی ها رو میپذیره. مهرداد هم با فندق خونه بودن. ما دیگه شک نداشتیم که با توجه به رفت و آمد بابا به بیمارستان و موقعیت و شرایط حساس بابا قضیه کرونا هست و خب اون اکسیژن یهویی پایین خیلی ما رو به هم ریخته بود. اونور هم اورژانس شلوغی داره و هنوز ارتباطات پزشکیمون هم با اونور برقرار نشده بود و داداشم خیلی ترسیده بود.
همون نصف شب به من میگه باید زنگ بزنیم به عمه جان که از مشهد بیاد و اون یکی داداشم (آرنولد) که از شهر محل زندگیش بیاد!!! همون نصف شب دقیقا!!! ما به آرنولد نگفتیم مامان مریض شده که نگران نشه. به داداش کوچیکه میگم ببین عمه جان خودش هزار تا مشکل داره (حساسیت و ...)، اون دیگه عمه ی سابق نیست که تو فکر کنی بیاریش تو بیمارستان و ...البته داداش کوچیکم این مسائل رو در نظر نمیگیره که یهو عمه رو خواستن مشکلات دیگری هم داره. فامیل اون طرف نمیگن اینها اونهمه فامیل توی اون شهر دارن، یهو اینقدر هیچکی نیست که محتاج عمه جان شدن یا اینکه مامان با این اخلاق خاصش و این همه غر که الان داره و قراره بزنه با ما راحت تر هستش...(مامانم خیلی با خانواده بابام روابطش خوبه و خیلییی بهشون احترام میگذاره)...
خلاصه فقط چون وضعیت بابا یهو خیلی بد شده بود گفتم به آرنولد میگیم... اما آروم. آخه اونم درگیری های خاص خودش و اخلاق خودش رو داره. نمیشه یهو نگرانش کرد. البته که به ثانیه نکشیده آرنولد به من زنگ زد و معلوم بود داداش کوچیکه بهش خبر داده و من سعی کردم تا جایی که میشه شرایط رو معمولی جلوه بدم و از اونجایی که بیش از یکسال بود داداشم نیومده بود بگم که اگر بیای روحیه شون عوض میشه و آروم خودت رو برسون. چندی پیش هم ماشینش رو فروخته بود و میدونستم ماشین هم نداره.
صبح هنوز بابا شرایطش پایدار نبود و پزشک متخصصش که مشخص شد اسم و رسمش برام آشنا بود و میدونستم از بچه های مدرسه مون هست. اسمش رو سرچ کردم تا عکسش اومد مطمئن شدم که دیدمش و میشناسمش اما از اونهایی که با هم در ارتباط هستیم نبود. به بچه های دیگه زنگ زدم و وصل شدم به یکی از دوستان نزدیکش و خدا میدونه سالها بود صدای این دوستم رو نشنیده بودم البته در اینستاگرام با هم همیشه ارتباط داریم. بالاخره اون گفت که نگران نباش و من الان زنگ میزنم به فلانی و میگم که بابات اینجوری شدند و میپرسم که شرایطش دقیقا چی هستش و میخوام هواش رو داشته باشند و قرار شد که اگر لازم شد باز خودم هم باهاش صحبت کنم. بالاخره نتیجه اولیه این شد که اکسیژن بابا برگشته بود به حد نرمال و با توجه به اسکن ریه و شرایط دیگه احتمال کرونا خیلییی کم بود و خب همینقدر که حس میکردم یکی حواسش هست خیالمون راحت تر شده بود. دیگه باز تا ظهرش همون دوستمون که میگم انگار پسر بابام هست هم خودش با دکترها و ... صحبت کرده بود.
مساله بابا بعد از چند ساعت به موارد گوارشی و خونریزی تغییر حالت پیدا کرد و بابا دو روز هم اورژانس بود و مامان بالاخره مرخص شد و با کلی توصیه و سفارش و البته شروع مصرف انسولین وارد خونه شد و تازه فهمید که بابا بیمارستانه. بماند که ما اصلا بهش شرایط بابا رو نگفتیم و سعی کردیم اینجوری وانمود کنیم که فشارخون بابا بالا و پایین میشده یکم و پزشکشون گفته کاش اورژانس بری که چند ساعتی تحت نظر باشی. متاسفانه مامان من بسیاااااارررر در شرایط سخت خودشون رو میبازن و اصلا هیچچچچ کاری از دستشون برنمیاد. حالا دیگه اینجا خودشون هم مریض بودند و دیگه خیلی وضعیت ناجوری بود. مدام غر میزدن و خیلی کم همکاری میکردن...
خیلی شرایط سختی بود. من واقعا در اوج خستگی بودم و روزها بود که درست نخوابیده بودم و البته که سعی میکردم حداکثر کارایی جسمی و روحی رو از خودم نشون بدم.
بالاخره با مشورت دوستان و پزشکان خود بابا و ... تصمیم بر این شد که چون احتمال کووید بر اساس نتایج اسکن ریه و pcr رد شده بود بابا بیان خونه و درمان رو در منزل ادامه بدن که حداقل توی اون اورژانس کرونایی، کرونا نگیرند. بابا که اومدن خونه باز خیال مامان راحت تر شد.
از جمعه تا سه شنبه که تقریبا کلا بیمارستان بودم. سه شنبه مامان مرخص شد و چهارشنبه شب بابا مرخص شدند. از پنجشنبه برنامه مون اینجوری بود که صبح نماز میخوندم بعد حدود 6:30 صبحانه آماده میکردم چون بابا باید دارو میخوردند. کمی بعد قند خون مامان و صبحانه و انسولین و داروهای دیگر مامان، دیگه میرفتم آشپزخونه، مامان یک رژیم غذایی خاص داشتند، بابا هم با توجه به وضعیت به هم ریخته گوارشی که هنوز علت اصلیش هم مشخص نبود رژیم دیگری. خودمون هم که بودیم... سعی میکردم که جوری برنامه ریزی کنم که غذاها همپوشانی داشته باشند اما معمولا نمیشد. با توجه به شرایط ویژه ای که بود گزینه غذا از بیرون هم مناسب نبود یا حداقل تو کت من نمیرفت. این وسطا یک دور هم قند دو ساعت بعد از صبحانه مامان و باز دارو و نهار و میان وعده های متفاوت و همچنان انسولین و ...
از روز سوم، اندازه گیری قند خون ساعت چهار صبح هم اضافه شد. دلم واسه مامان هم خیلی میسوخت. نصف شب باید بیدارش میکردم که قندش رو چک کنه. اینها رو در واقع یادداشت میکردیم که چندی بعد پزشکش چک کنه وضعیت رو. مهرداد برام آلارم گذاشته بود که یادم نره. چون اولش واقعا همه چیز رو نمیتونستم حفظ کنم و به موقع انجام بدم... روزی شونصد بار این آلارم صداش شنیده میشد... به همه اینها اضافه کنید مرتب زنگ تلفن و موبایل و پیام و ... که همههههههههههه زنگ میزدن واسه احوالپرسی! یعنی یک روز دیدم یکساعته یک پیاز دستم هستش و موفق نشدم خرد کنم. گاهی مجبور میشدم تلفن رو میکشیدم و موبایلم هم جواب نمیدادم. اصلا نمیرسیدم به کارها. کلاسهای دانشگاه هم دو جلسه رو تعطیل کردم اما دیگه بقیه ش رو هر جور بود برگزار میکردم...
مامان حسابی خودش رو باخته بود و هر جور که میتونست غر میزد. یعنی دست خودش نبود و من میفهمیدم که چه حسی داره. اما خب دوست داشتم با توجه به وضعیت سختی که توی اون چند روز تجربه کرد حداقل همکاری کنه تا از تکرارش جلوگیری بشه. اما متاسفانه مامان این روحیه رو نداره. هر بار که میخواستم واسش انسولین بزنم اینقدر غر میزد و چشم و روش رو توی هم میکشید و حتی گاهی قلم انسولین رو پرت میکرد اون طرف تر و مدام تاکید میکرد که من امکان نداره این انسولین رو ادامه بدم و من مدتها بوده حتی دکتر هم نرفته بودم (حالا انگار افتخار کردن داشت!!!) فشار روحی که اینجور مواقع بهم میومد واقعا زیاد بود. اگر کسی از ما مراقبت میکنه و از ما میخواد که بیشتر مواظب خودمون باشیم و شرایط لازم برای بهبودیمون رو رعایت کنیم اصلا به این معنی نیستش که از مراقبت خسته شده و یا سرمون منت میگذاره. بلکه میتونه به این معنی باشه که ما رو دوست داره و نگران احوالمون هستش و دلش میخواد که بهترین شرایط و حال رو داشته باشیم. البته که مامان طفلک میفهمید که من تنهایی خیلییی کار میکنم و نگرانم بود و بنده خدا ناراحت بود که نمیتونست کمک کنه اما متاسفانه بخاطر همون اخلاق خاص همیشگیش نمیتونست حداقل بهم آرامش روحی بده و منو از بابت وضعیت خودش خاطرجمع کنه. باز الحمدلله بابا توی این مسائل تا حدودی برعکس مامان هستش و قرصهاش رو به موقع و منظم مصرف میکرد و نیازی به نظارت من نداشت. گرچه بابا هم مشکلات خاص خودش رو داشت و داره. قرار بود پس از بهبود شرایط بابا برن اندوسکوپی و کولونوسکوپی... که مدام عقب انداختند. میگفتند من شرایط خودم رو درک میکنم و الان خیلی بهترم و البته که انواع آزمایشات رو هم بعدا انجام دادند و همه چیز اکی بود و فقط یک مورد مربوط به تیروئید بود که دارو مصرف کردند و کلا مساله خاصی نبود اما راستش عمه بزرگه ی خوشگلم رو سال 94 از دست دادیم و دور از جون همه باشه سرطان کولون داشتند...ما اصلا به بابا اشاره نکردیم که چون عمه همچین شرایطی داشتند بهتره که شما حتما آزمایشات لازم رو انجام بدین و من بیشتر اینجوری به موضوع پرداختم که خب به هر حال پزشک برای تشخیص بهتر نیازمند این آزمایشات و پیگیری ها هستش و اینکه اصلا این نوع از بررسی ها از یک سنی هر چند سال یکبار به صورت طبیعی باید انجام بشه و حالا که بهانه ای هم هستش انجام بدین... اما متاسفانه بابا تا الان زیر بار نرفتند و خب دوستانشون حتی از ما هم پیگیرتر هستن و من نمیدونم واقعا چه جوری باید برخورد کنم...
مامان در نهایت پس از ده روز از زمان ترخیصشون دوباره مراجعه کردند به پزشک معالج بیمارستان و خب قند خون وضعیت مناسبی داشت و البته که جد و آباد صد و بیست و چهار هزار پیغمبر و چهارده معصوم رو آوردن جلو چشمشون که دکتر نگه انسولین رو ادامه بدن. با توجه به وضعیت و اینکه مامان روحیه شون خوب نبود دکتر برای سه هفته قرص تجویز کردند...، ما برگشتیم شهر محل زندگیمون و چهار هفته بعد واسه دو روز رفتیم خونه مون که من مامان رو ببرم دکتر. چون مطمئن بودم که خودشون نمیرن! و هم اینکه متوجه شدم که دیگه باید هر فرصتی میشه برم خونه و وضعیتشون رو بررسی کوچیکی بکنم. (سر سه هفته موفق نشدم برم. البته وضعیتشون رو مدام تلفنی چک میکردم) خدا میدونه بعد از چهار هفته که رفتم اولین کاری که پس از رسیدن انجام دادم این بود که رفتم واسه شون دو مدل از قرصهاشون رو گرفتم. یکی رو فقط واسه همون شب داشتن و اصلا هیچی به بابا اینا نگفته بودند و آتروواستاتین رو هم پس از تموم شدن اطلاع نداده بودند!!! آسپیرین رو هم خودشون قطع کرده بودند و نمیخوردند!!! و این در حالی بود که هم دکتر خودشون و هم دو تا از دوستان دیگه م که من باهاشون مشورت کردم به من تاکید کردند که آسپیرین و آتروواستاتین (مربوط به چربی خون) برای بیمار دیابتی مادام العمر هستش!
حالا مامانم سر جمع فقط و فقط 5 مدل قرص دارند الحمدلله...و اینجوری نیستش که هزار مدل و تعداد زیاد باشه. کاش یکم به من آرامش میدادند اما متاسفانه همین چند روز پیش مجدد اعلام کردند که این دو مورد رو حذف کردند و حتی تصمیم دارند که امسال هم روزه بگیرند و مدام هم گاهی به گوش ما میزنند که اگر زمانی اجازه رفتن به کربلا صادر بشه حتما اربعین رو هم به صورت پیاده روی مطابق چهار باری که قبلا رفتند شرکت میکنند...
من واقعا تلاش میکنم که عصبانی نشم و یا حتی مداوم نپرسم و یا جوری برخورد نکنم که انگار خدای نکرده ناتوان هستند و اتفاقا مدام میگم که چیز خاصی نیست اما در صورت رعایت...
مرحوم دائیم رو مامان دیدند که به چه وضع اسفباری افتادند بنده خدا...البته گاهی به پیامدهای عدم رعایت هم اشاره میکنم چون مامانم باید بترسند و این ترس باید باشه از نظر من اما این ترسوندن یا هشدار اصلا به اندازه اون همه آرامش دیگه ای که میدم نیست ...ولی متاسفانه مامان یک علاقه خاصی به لجبازی دارند و این خیلی منو به هم میریزه...
صبح از شش و نیم نشده بیدار میشم تا آخر شب...نزدیک ساعت یک.
وقتی میخوام بخوابم نمیدونم دست و پامو چطوری بگذارم!
خوب فکر کردم که مشکلم با این حرفهای از سر خستگی و استیصال یک بیمار که خیلی هم عزیزه چیه؟
مشکلم اینه که بوی هشدار ز اوضاع کنون نمیشنوم!!!
احتمالا زین پس باید بیشتر و بیشتر حرص بخورم و انتظار اوضاع بدتری داشته باشم!
یک سریالی میدیدم که البته همچین چیز خاصی هم نبود...وسطش هم ولش کردم. اما یک دیالوگی داشت که میگفت: میدونی بهترین کاری که پدر و مادرها واسه فرزندانشون میتونن انجام بدن چیه؟
اینکه از خودشون مراقبت کنند و مواظب خودشون باشن.
چندی پیش دوستم که البته مجرده، بهم گفت غزل...نگذار فندق وقتی بزرگ شد همش حرص بخوره از دستت و نگرانت باشه. به خودت برس و از خودت مراقبت کن.
دوست دیگه م گفت غزل برو ورزش...باید خودمون رو قوی کنیم. نشیم مثل مامان هامون...
میگم که... بابام هم حالش خوب نیست و از حدود ده صبح امروز که اومدن بیمارستان به جای من، سه بعدازظهر زنگ زدند که من یکم بی جون شدم و از همون وقت که اومدم اینجوری هستم!!!!!!!!
یعنی ببین پنج ساعت صبر کردن بعد به من زنگ زدند.
من با این اخلاق مامان باباها چه کنم؟!
مامانم بنا به دلایلی پزشک براشون هم پی سی آر کووید گذاشت، هم اسکن ریه و سونو و اکو و ... و فعلا که کووید رد شده. بیشتر نگهشون داشتند که یک سری موارد رو بررسی کنند مربوط به همون قند و ... نوشتنش فایده ای نداره...
خیلی هم خسته شدند و کلا افتادن روی غر غر کردن. حق هم دارن. مدام خونگیری، تزریق و ...ولی خب چاره که نیست!
من همش میخندم و میگم یکم دیگه صبوری کنید اکی میشه یا اینجوری ناراحت بشید روی بهبودیتون اثر میگذاره و...
بابا رو اول داداش کوچیکم گفت میاره اورژانس و منو دعوا میکرد که تو نباید میگذاشتی بابا برگرده خونه، همونجا میفرستادیش اورژانس. اما من بابای خودم رو میشناسم ...حرف هم حتی نمیزد از دم در بیمارستان تا ماشین مهرداد! و گفت من اول یک سر میرم خونه !!!!!!!!
با پزشکی از دوستان که این چند روز پیگیر پروسه درمان مامان هم بودن صحبت کردند و سرمی به بابا وصل شده و واسه تب هم استامینوفن و کمی خواب و حالا هم انگار کمی غذا خوردند و البته هنوز تب دارند. باید دید چطور پیش میره.
نگرانی زیادی ندارم چون داداش کوچیکم از من شمرابن ذی الجوشن تر هست و لازم باشه میکشونه بابا رو اورژانس!!!
من امشب هم بیمارستان میمونم و در برابر اصرار داداشم واسه درخواست از دیگری برای کمک، گفتم که فعلا واقعا حالم خوبه و دیشب راحت میتونستم بخوابم...
اون چیزی که عصبیم میکنه اما سکوت میکنم جملاتی هست مثل اینکه:
_ من دیگه خسته شدم و فردا خودم خودم رو مرخص میکنم.
_ تقصیر من شد که بابا اینجوری شده!( حالا جاش نیست ولی همین حالا اگر به مامان بگم که من هر بار از پشت تلفن به هزار و یک روش و جمله و لحن خواهش میکردم که هوای همدیگه رو داشته باشید، پیگیر موارد بیماری جزئی باشید، خودتون رو خسته نکنید، حتی عبادت زیادش خوب نیست چه برسه به موارد دیگه، زیر آبی نرید و... و شما عمل نمیکردین و به حرف بابا هم گوش نمیکردین، مطمئنم اصلا زیر بار نمیرن.)
همین امروز پرستار گفتش که شاید لازم بشه انسولین مصرف کنند! مامانم فورا گفتن که اصلا و به هیچ وجه نمیخوان و قند خونشون قبلا هیچوقت اینجوری نبوده و اگر من با خنده و شوخی حرف رو عوض نمیکردم، کلا منکر این میشدند که الان توی بیمارستان هستند یا دیابت دارند!!!!
لطفا لطفاً لطفا از خودتون مراقبت کنید. شما برای بچه هاتون عزیز هستید اما انسانها نمیتونن به جای دیگری قرار بگیرند و عمل کنند.
واسه توان مضاعفم دعا کنید. خودم سعی میکنم بخوابم ...دعاش با شما!