کجاها رفتم و قراره برم؟

از چهارشنبه هفته گذشته که اومدم خونه مامان همش خونه بودیم. دیروز فندق انگار حوصله ش سر رفته بود دم غروب گفتم بیا بریم یک پارکی این نزدیک هست دور بزنیم و برگردیم. پارک وسایل بازی نداشت و از خونه بهش گفتم که این پارک وسایل بازی نداره، فقط میریم یکم دار و درخت و ... میبینیم و برمیگردیم. رفتیم و از قضا دو تا تاب و یک سرسره توی پارک نصب شده بود. با اینکه از اعماق قلبم دلم واسش کباب بود اما گفتم میدونم خیلی دوست داری بازی کنی اما مجبوریم احتیاط کنیم. یک کوچولو دیگه که صبر کنی میتونیم راحت پارک و شهر بازی بریم و با هر وسیله ای که خواستی بازی کنی. قبول کرد. ضدعفونی کننده فقط در حد این کوچولوها که توی کیف جا میشه همراهم بود و واقعا جرات نمیکردم اجازه بدم تاب سوار بشه. حالا جدا از انتقالش به بقیه، ما همه واکسن زدیم این طفل معصوم خودش خیلی بی دفاعه و دیدم بچه هایی که مبتلا شدن و مدتها درگیری داشتند.

چند روز پیش میبینه داییش داره آماده میشه بره باشگاه. نمیدونم چرا یهو بهش گفتم کرونا که بره تو هم اجازه داری با دایی جون بری باشگاه رو ببینی. تا اینو گفتم فوری فندق گفت: کرونای اینا رفته؟!(اشاره به داییش)

دیدم گاهی میگه: پس این کرونا کی میره؟!(من واقعا سعی میکنم درباره ش حرف نزنم. ولی خب به هر حال واقعیت اینه که متوجه میشن)

خلاصه دیروز رفتیم توی اون پارک دور زدیم و برگشتیم. شاید فردا برم دندونپزشکی... از سال 94 دندون پزشکی نرفتم. قرار بود فندق رو که از شیر گرفتم برم واسه ارتودنسی دندونام. دندونپزشک انتخابیم دوستمه و بسیار به کارش اعتماد دارم. اما خب کرونای لعنتی پیش اومد و با اینکه ماسک واقعا بهترین شرایط رو برای هرکسی میخواست ارتودنسی کنه فراهم میکرد اما واقعا ترسیدم و حس کردم کار اضطراری نیست و رهاش کردم. مخصوصا که قبل از شروع ارتودنسی احتمال زیاد باید دندونهای عقلم رو جراحی میکردم! اما اینبار به دوستم گفتم میام یک نگاهی بنداز اگر ترمیمی چیزی لازم داره انجام بده. چون واقعا دوست ندارم مشکل بزرگی پیش بیاد و الکی دندونهام رو از دست بدم. فندق هم حتما میخوام یک روز ببرم. کتاب داستان مرتبط هم واسش خوندم و کاملا با دندونپزشک و دندونپزشکی ارتباط خوبی گرفته (حداقل فعلا در حد حرف). گفتم بچه مرتب زیر نظر باشه مشکلی پیدا نکنه. تجربه اطرافیان میگه که هر چه دیرتر به داد دندونات برسی دردسر و هزینه هات بیشتر میشه. فعلا غزل خانم پس از گذشت یکسال و نیم از کرونا دندونپزشکی در حد کارهای غیر زیبایی رو مجاز اعلام فرمودند. نمیدونم مهرداد که میاد دنبالمون چه روزی میشه و چقدر فرصت داره. اگر به تعطیلی نخوره مهرداد هم احتمالا بره. جالبه مهرداد پیش این دوستم رفته و خیلیییی هم راضیه ولی من نرفتم هنوز. دوستم بخشی از طرح تخصصش توی شهر محل زندگی ما بود آخه. خیلی هم طرفدار داشت اونجا.

شدیدا دلم میخواد برم پیش دوستم نسیم که در واقع صمیمی ترین دوستم محسوب میشه و حس میکنم از لحاظ روحی هم در شرایطی باشه که شاید بد نباشه ببینمش. خلاصه ش اینکه بنده خدا واقعا بچه دوست داره و شوهرش راضی نمیشه و نگران مسئولیتها هست و دیگه مدتهاست از مرحله صحبت و اینها خارج شدند و دوستم واقعا مستاصله... این یکی رو خودم حاضرم برم اما مساله اینه که شمرذی الجوشن (غزل بانو) اومده کلییی تو خونه به مامان فریبا غر زده که مامان جان بیشتر مواظب خودت و سلامتیت باش و لطفا جای غیر ضروری نرو و ... بعد خودم یکاره پاشم برم خونه دوستم؟!!! احتمالا نمیرم.

خاله که ندارم. زن دایی هام رو مهرداد که بیاد تند تند میرم دم در خونه شون میبینمشون در حد ده دقیقه. پارسال که اومدم هم همینجوری دیدمشون.

چند تا وسیله نیاز دارم... یکی دو تا ماهیتابه میخوام. توی شهر محل زندگیمون راستش دوست ندارم دوره بیفتم مغازه به مغازه بگردم. اینترنتی هم دوست ندارم بخرم. دلم میخواد از نزدیک ببینم وسیله رو. اینجا مغازه ها رو بیشتر میشناسم و نهایت دو سه جا برم خریدم. شاید مامان رو با خودم ببرم که یکم حس گردش رفتنش اشباع بشه. اینجوری چون معمولا من سریع تصمیم میگیرم میزان موندنمون تو مغازه زیاد نمیشه. ضمن اینکه مامان حس میکنه خرید رفته.

یک مقداری هم از این پارچه هایی که برای دستگیره و خشک کن آشپزخونه اینا استفاده میشه، از اونا میخوام که بدم به مامان دم کنی (دم کش) جدید واسم درست کنند.

یک سری چیزای دیگه هم میخوام که خودم میرم دیگه. به دوستم میگم فلان چیز رو از کجا میخری؟میگه بذار از خواهرم بپرسم. خواهرش ادرس داده فلان پاساژ، طبقه پایین، دست چپ، یک دختر خوشگلی فروشنده ش هست. گفتم آهان باشه. دستت درد نکنه. ولی زیبایی نسبی هست . اگر به چشم من دختر خوشگلی نیومد چه کنم؟ اسمی چیزی نداره؟ دوستم میگه اتفاقا به نظر منم خودش خوشگل نیست حرف زدنش و تعاملش خیلی خوشگله...ادم جذبش میشه

گیره زیر روسری (کلیپس کوچولو) میخوام. فقط یکی برام مونده... باید برم این سری کلیییی بخرم. اینا که ارزون قرار نیست بشن. همیشه هم لازمه. شاید خریدهام خیلی خنده دار به نظر بیان ولی خدا میدونه مثلا همین گیره رو باید اون یکی شهر خدا تومن بخرم. اقا شب سال تحویل همین امسال یهو کلیپسی که موهامو میبندم شکست. دیدم دیگه کلیپس ندارم. چند تایی هم بود خیلی شل و بیخود بود نمیدونم چرا دور ننداخته بودمشون. فکر کردم شاید فرداش هم مغازه ها تعطیل باشه. به مهرداد گفتم من میرم همین بازار سر کوچه و برمیگردم زود... بدو بدو رفتم و بازار هم شلوغ بود... همین اولین مغازه رفتم داخل و دقیقا مشابه همون کلیپس قبلیم رو پیدا کردم و گفتم این قیمتش چنده؟ گفت 35 تومن. من نمیدونم بقیه واسه یک کلیپس مو چقدر هزینه میکنند و کلیپس شهرهای مختلف چنده و ... من تا اون زمان اصلا همچین پولی واسه یک کلیپس نداده بودم!!! کلیپسهایی که دوست دارم و واقعا هم برام کاربردی هستند ساده هستند اما جنسشون محکم و خوبه . اون قسمتی که حالت لولایی داره و فنر داره هم دقت میکنم که درست درمون باشه. تموم. دیگه عمر نوح هم قرار نیست داشته باشه. چند ماهی دووم بیاره کافیه. اونوقت 35؟ تشکر کردم و رفتم بعدی . اون قیمت زده بود. وااای همه بالای سی. حتی چهل و ... نخریدم که.

یک جا فقط دیدم یک سری کلیپس رو انداخته توی سبد. از این حالتها که دیگه اینا کوفت واسه ما ارزش نداره و خاک تو سر هر کی اینا رو میخره و معلومه از مد چیزی حالیش نیست و ما میخواستیم اینا رو بریزیم دور و گفتیم بالاخره پولی ازشون دربیاریم و ...(معنیش همینه دیگه) زده بود 5 تومن. از بینشون دو تا انتخاب کردم . خود کلیپسه مالی نبود (البته محکم بود لولاش. خودش جنس نداشت. ) دو تا پاپیون خوشرنگ و خوش دوخت دو طرف کلیپسه بود که واقعا توی مو قشنگ بود. با شادی دو تا خریدم و اومدم خونه. والا. من پول الکی نمیدم. بعد هم عید که واسه داییم اومدیم شهر مامانم، روز آخر که میخواستیم بریم پریدم توی یک مغازه ای که دو تا پسر اداره ش میکنن و من سالهاست ازشون خرید میکنم. 13 تا کلیپس رنگارنگ همون جنس و رنگایی که دوست دارم و واسم کاربردیه خریدم یکی هم بهم اشانتیون داد. شد 14 تا! دونه ای 7 تومن. دمش هم گرم. خدا میدونه همون سی و خورده ای ها بود. مامانم میخندیدن میگفتن اگر اینقدر تفاوت داره برو تجارت کلیپس راه بنداز

(و البته طبق معمول مامان خانم فرمودند که اسراف میکنی! خب مادر من اصلا میخوام توی خونه هر روز یک مدل کلیپس بزنم. لازمم میشه واقعا چرا باید اینقدر گرون بخرم یک چیز الکی رو) حالا میخوام برم خودم رو با خرید گیره روسری خفه کنم. انصافا توی همین شهر خودمون هم کسی بهتر از همین مغازه سراغ ندارم.

دیگه همین... چیزی نمیخوام. از محصولات خاص خوراکی شهر شاید چیزی بگیریم واسه خودمون و در حد خاله و مادر جون اینا که واسشون ببریم که اینم دیگه مهرداد و بابام از جای مشخص تهیه میکنند.

پ.ن: خندیدن به دغدغه های مالی من مجازه چیزی ندارم باهاش خوشحالتون کنم. اما مجازید بخندین به دغدغه هام...


روی دور تند (متن بسیار طولانی)

شنبه 20 شهریور بود که استادم زنگ زدند و قرار شد که روی یک موردی بیشتر مطالعه کنم که دیگه موضوع پایان نامه رو قطعی کنیم. به خودم قول دادم نگذارم فاصله ی تماس خانم دکتر با مطالعه و اعلام نتیجه زیاد بشه!!! اما نشد دیگه. از همون بیستم که کلاسهای دانشگاه شروع شد و من هفته ای سه جلسه کلاس دارم. الحمدلله این ترم جزوه آماده است اما خب نمیشه که بدون مطالعه و مرور قبلی رفت سر کلاس! قولم به خودم رو اینجوری تغییر دادم که چهارشنبه پس از پایان کلاس اون هفته بکوب میشینم پای مطالعه و سرچ و غیره و حالا شنبه، یکشنبه هفته ی بعدش هم اگر نشد، دیگه دوشنبه به استادم زنگ میزنم و کار رو به مرحله ی بعدی میبرم! هنوز به اون چهارشنبه ی کذایی نرسیده بودیم که مهرداد گفت انگار بهزاد تصمیم داره دیگه برن تهران و خونه بگیرن و بالاخره مستقر بشن سر کار و زندگیشون.

یکبار اواخر تیر و اوایل مرداد برنامه داشتن که برن اما دیدین که چطور کرونا بالا گرفت و به این نتیجه رسیدن که فعلا صلاح نیست. خونه گرفتن اونها توی تهران ربطش به ما این بود که مهرداد حتما باید باهاشون میرفت. مهرداد توی مرداد یکم تعطیلی داشت که خورد به پیک پنجم کرونا... این سری که بهزاد گفته بود میخوان برن مهرداد نشست تاریخها و وضعیت کلاسهاش و ثبت نام ورودی های جدید و ... رو بررسی کرد و به این نتیجه رسید که اگر هفته ی اول مهر برن تهران  اکی هست. اگر نه دیگه مهرداد نمیتونست باهاشون بره. پس برنامه این شد که اول مهر تهران باشن و یک هفته ای هم بگردن و محل مناسبی پیدا کنند و اجاره کنند و خلاص!

ابتدا برنامه اینجوری بود که بابا و مهرداد و بهزاد و جاری برن. بعد خب دیدن مامان هم تنهاست و کلا مدل مامان اینجوری نیستش که برن خونه مامان بزرگ چند روز بمونند بدون خانواده و اینا. خب از اونجایی که جاری همراهشون بود هم باید جای مناسبی برای اقامت در نظر میگرفتن که راحت باشه و پس دیگه نبردن مامان توجیهی نداشت. مامان کلا اخلاقشون هم اینجوری هستش که دوست دارند همه جا باشند و من از اول هم میدونستم که مامان میرن بالاخره. (از اول منظورم از همون اول اول که قرار بود بالاخره یکی با اینا بره واسشون خونه بگیره هستش و البته که هیچچچچ اشکالی هم نداره. صرفا منظورم اینه که اخلاقشون اینجوریه). خب مهرداد چرا باید میرفت؟

مهرداد حکم "کاتالیزور" داره در این خانواده!!! برای دوستانی که نمیدونند کاتالیزور چیه بگم که ببینید مولکولها در یک واکنش شیمیایی همین جوری اگر کنار هم باشند صد سال ممکنه طول بکشه واکنش بدن و به هدف نهایی برسند. اما اگر یک کاتالیزور به اینها اضافه بشه سرعت مثلا برخورد موثر این مولکولها با هم هزاران هزار  برابر میشه و بالاخره واکنش انجام میشه! خب اگر مهرداد نره که صد سال این گشتن طول میکشه و به هیچ نتیجه ای منجر نمیشه!

حالا دیگه اینها مسائل خانواده ی اونهاست و به من مربوط نمیشه. اون قسمتش که مهرداد مثلا یک هفته باید میرفت تهران و ما تنها بودیم به من مربوط میشد که من توی این چیزها اخلاقم اینجوریه که هر کی هر کاری برای خانواده ش از دستش برمیاد تا زمانی که از حد تعادل خارج نشده باید انجام بده و طرف مقابل هم همراهی کنه. تصمیم نهایی این شد که ما بریم خونه مامانم بعد از شش ماه بالاخره و مهرداد بره تهران و کار رو انجام بدن و برگرده بیاد شهر محل زندگیمون و پس از یک هفته که از سلامتیش مطمئن شد بیاد دنبال ما. اینجوری هم ما دو هفته فرصت داریم خونه مامانم بمونیم هم اینکه از لحاظ سلامتیش مطمئن میشیم و مشکلی پیش نمیاد.

برگردیم سر اون چهارشنبه کذایی که قرار بود من بعدش بکوبببب سرچ کنم و شخصیت علمیم رو به رخ جهانیان بکشم! خب با تعیین تاریخ برای سفر دو خانواده شخصیت کزت اینجانب لحظه به لحظه پر رنگ تر شد و شروع کردم به شستن و جمع کردن و ...

آقا پشت سرم نگید. من خودم اعلام میکنم که من یک عدد بیمار هستم... جدا از اینکه خب آدم میره سفر نباید خونه ش به هم ریخته باشه بالاخره نیست و اگر تر و تمیز باشه جک و جوونوری نمیاد و از این دست مسائل، غزل خانم میگه حالا اگر من مردم یکی نیاد خونه م بگه خدابیامرز بانوی شلخته ای بود! لذا مجوز خونه تکونی رو گرفتم و به خودم گفتم غزل تا جمعه حسابی کارات رو انجام بده که نمونه واسه دوشنبه سه شنبه که میخواین برین. استرس نگیری و تا لحظه آخر نخوای کار کنی! چهارشنبه عصر پس از تموم شدن کلاسم شروع کردم و تمام کمدهای اتاق خوابمون رو چک کردم. همه چیز مرتب بود به جز یکی دو تا کشو که سر و سامون دادم. چمدون هامون رو آوردم، هی فکر کردم خونه چی باید بپوشم و توی راه چی باید بپوشم و یکی دو جایی که شهرمون باید برم چی باید بپوشم و سعی کردم الکی هم لباس با خودم نکشم ببرم. قبلا که کرونا نبود یک معضلی داشتم موقع رفتن از این شهر به اون شهر. اونم اینکه نکنه یکی یهو بخواد عقد کنه، اگر یکی یهو مهمونی دعوت کنه چی؟ سعی میکردم یکی دو دست لباس مهمونی و مجلسی هم ببرم. خب مشکل اصلی این بود که اینها یک سری چیزهای دیگه هم میخواستن! مثلا کفش متناسب با خودشون یا جورابی روسری شالی چیزی. خب با وجود کرونا و ماه صفر دیگه لازم نبود اینجوری بار سفر ببندم. (البته که کاش شرش کم بشه و باز کوله بار سفر سنگین تر بشه). پنجشنبه به جز چک کردن اتاق فندق کار زیادی از دستم برنیومد چون بعداز ظهرش با مهرداد رفتیم شلوار بگیره!

من از همون چهارشنبه و پنجشنبه وسایل خودم رو تقریبا جمع کردم اما خدا میدونه که تا لحظه آخر حرکتمون داشتم کار میکردم  توی این چند روز کشوی داروها رو سر و سامون دادم، کوهی ظرف شستم، کف آشپزخونه رو تمیز کردم، سرویس ها رو شستم، چیزهایی که میخواستم ببرم خونه مامان رو پیدا کردم و جمع کردم  (کلیی ظرف خالی که چیز میز واسه مون فرستاده بوده، چیزهایی که میدونستم لازم داره و توی این مدت خریده بودم)، چند بار لباس ریختم لباسشویی (انصافا فندق ریخت همه رو . من پهن و جمع آوری کردم)، پروسه سنگین و سخت انتخاب اسباب بازی برای بردن رو با فندق مدیریت کردم. طی جلسات تکراری فندق توجیه شد که اسباب بازی هایی که جمع میکنم رو دوباره وارد بازی نکنه و بگذاره تو کمد یا سبد ها باشند، بهش گفتم ما نمیتونیم همه اسباب بازی ها رو ببریم و باید انتخاب کنی و اندازه ای که ساکت جا داره وسیله ببری. یک گوشه رو هم واسش مشخص کردم و قرار شد چیزهایی که انتخاب میکنه رو بگذاره اون گوشه. خودم هم بر اساس علایقش یک چیزهایی رو جدا کردم و گذاشتم. دو روز مونده به سفر همه وسایلش رو تو کیف و ساک و بسته بندی های مناسب جا دادم و همون گوشه گذاشتم. بماند که هر از چند ساعت میومد میگفت مامان من فلان پازل رو نمیخوام ببرم خونه مامان فریبا!!! اونو بده بازی کنم. من آدمک هام رو نمیخوام ببرم. نمیخوام ببرم ترفندش واسه خارج کردن اونها از اون گوشه و وارد کردنشون به بازی بود! گاهی باهاش راه میومدم و گاهی هم قانون رو گوشزد میکردم و قضیه حل میشد.

ماشینی که قرار بود هماهنگ کنم و بیاد واسه بردن لباسشویی مامان اینا نشد که بیاد و انگیزه هام واسه مرتب کردن اتاق کوچیکه کمرنگ بود. بماند که فرصتی هم نبود. (مهرداد میگفت نگران نباش اگر به رحمت حق رفتی من میگم که وی زن پاکیزه ای بود) .مابین این کارها مطالعه واسه کلاسهام بود. برگزار کردنشون بود، درست کردن نهار و شام روزانه بود. البته که سعی میکردیم جوری مدیریت کنیم که مواد غذایی یخچال هم تموم بشن و یا به مصرف بهینه برسند و اینکه اگر میشد غذاهایی با پخت سریع یا نیمه فرآوری شده مصرف کنیم اما خب کار بود. بازی با فندق تقریبا طبق روال هر روز برقرار بود. چون وقتی بچه میبینه شما مداااام حواستون پی یک کار دیگه هستش بهانه گیر میشه. گرچه که بیشتر سعی میکردم ازش کار بکشم به بهانه بازی ()

مورد بعدی که گاهی کار رو کند میکرد این بود که مثلا رفتم چمدونهامون رو بیارم،چشمم خورد به یک چمدون که یک سری وسایلی که نمیخواستم رو جمع کرده بودم و توی اون گذاشته بودم. گفتم کاش یک چک کنم ببینم چیا اینجاست. دقیقا یادم نبود... خب کلییی با همون سرگرم بودم! سه تا شلوار از این دم پا گشادا توش پیدا کردم. نو! یعنی به جز یکیش که به درد مهمونی میخورد بیشتر، اون دو تا دیگه رو اصلا یادم نبود از کجا و کی خریدم! اتفاقا یکم توی این کرونایی که همش خونه بودیم وزن اضافه کردم (شدم 48 کیلو) بعضی از شلوارا واسم تنگ شدن. سه تا شلواری که جدید پیدا کردم رو پوشیدم... یکیش سرمه ای و به طرف پارچه ای بود جنسش و مناسب مهمونی بود. اینو گذاشتم در اولویت های بعدی واسه کوتاه کردن. چون فعلا مهمانی در کار نیست. دو تا دیگه مشکی بود و جنس شاید میگن کتون و مناسب بیرون. یکیش اندازه م بود و اونو گذاشتم که سر فرصت با لباس شلوارهای مهرداد که تعمیرات لازم دارند ببریم و کوتاه بشه. کلییی هم برای بار هزارم واسه باقیمانده شلوارها و لباسهایی که چند سال پیش از ترکیه گرفته بودم ذوق کردم. همین که همچین ذخایری داشتم و به من این حس رو میداد که باز هم تا مدتها لازم نیست چیز خاصی بخرم خوشحالم میکرد. خلاصه که بعد از دو ساعت با یک لبخند بزرگ و هزار بار شکر خدا در اون چمدون رو بستم و برگردوندم سر جاش!!! یا مثلا یک روز یک ساعت کشوی لباس نو های مهرداد رو بررسی میکردیم، شلوار میخواست. دکتر جان چاقی موضعی در ناحیه شکم پیدا کردند و شلوارهای نو براشون تنگ بود و مدام بهم گوشزد میکردیم که محض لباسها هم شده لاغر کنه لباسهایی که میخواست ببره و وسایل دیگه رو با من چک کرده و چمدون ایشون هم بسته شد...

در گیر و دار همین اوضاع یکی از اساتید دانشگاه مهرداد اینا که تا حالا ندیده بودمشون بهم زنگ زدند که انگار یک دوره ای رو میخواستند شرکت کنند و به مدرک این دوره نیاز داشتند. البته نه به صورت شخصی. دانشگاه یک بخشی رو داره مجوز تاسیسش رو میگیره و این استاد و چند نفر دیگه متولی شدند. مدرک این دوره به عنوان بخشی از رزومه و توانمندی دانشگاه برای تاسیس اون بخش محسوب میشد. بنده خدا میگفتن انگار تعداد افرادی که متقاضی اون دوره بودند زیاد شده و تصمیم گرفتند مصاحبه و امتحان قبل از برگزاری دوره از داوطلبان بگیرند! حالا دو تا از مواردی که به عنوان منبع مصاحبه و امتحان معرفی کردند به حوزه دانش من نزدیک بود. میگم خب استاد فلانی، امتحان کتبی رو به هم کمک کنیم، مصاحبه رو چکار کنیم؟ میگن "خاک رس" بعد من گفتم بخدا من کوفت یادم نیست از این درسها. حالا اگر یک مروری میشد انجام بدم بازم اوضاع بهتر بود. اما خدایی حوزه گسترده ای بود موضوع و معلوم نبود چی میخواست بشه! بعد میگم امتحان کی هست؟ میگن سه روز بعدیعنی روز قبل از سفر ما! بنده خدا میخندید میگفت میخوام هر چه در این مدت که امتحانات آنلاین بوده از دانشجوهای متقلب یاد گرفتم به کار ببندم!

گفتم باشه حالا من یک نگاهی میندازم و البته که واقعا نمیدونستم چیکار باید بکنم. اون بنده خدا تاکید میکرد که نمیخواد چیزی بخونید اما خب دیگه خیلی حس آبروریزی حرفه ای بهم دست میداد. اول هفته مهرداد بهم گفت که امتحان کتبی کنسل شده و فقط مصاحبه س که اجبارا خودشون باید شرکت کنند. نفس راحتی کشیدم.

دوشنبه شد و روز قبل از سفر دو خانواده، قبل از ظهر نشسته بودم واسه کلاس بعد از ظهر مطالعه میکردم. مرغ گذاشته بودم بیرون که بپزم. برنج هم هنوز زمان پخت و دم کردنش نرسیده بود! دیدم همون استاد بهم زنگ زدند که من مصاحبه رو تمام کردم و البته که هیچ نمیدونستم! قراره ساعت دو امتحان کتبی بگیرن!!! گفتم مگه حذف نشده بود؟ گفتن آره. ولی دوباره اومده توی برنامه. گفتن بیاین با هم جمع بشیم بالاخره یک کاری کنیم هیچی مهرداد که کلاس داشت و مامانش اینا هم درگیر کارهاشون بودن و اصلا خونه نبودن. فندق رو بیدار کردم، صبحانه گذاشتم جلوش، مرغ رو گذاشتم بپزه. بیشتر هم گذاشته بودم که اضافه ش رو فریز کنم واسه روزهایی که مهرداد تنهاست! آب گذاشتم واسه برنج جوش بیاد و خودم پریدم جلوی آینه! دیدم من غزل خانم نیستم بیشتر به آقای غزلیان شبیهم با اون سیبیلام!!! اما درودی بر کرونا و استفاده از ماسک فرستادم و گذاشتم همون آقای غزلیان بمونم! برنج رو دم کردم و با اینکه هیچوقت از این کارها نکرده بودم زیرش رو کم کردم و گذاشتم روشن بمونه در نبودمون. مرغ رو خاموش کردم. فندق و خودم آماده شدیم و رفتیم دم در. استاد مذکور اومد دنبالمون و رفتیم یک مرکزی مربوط به دانشگاه. فندق نشست نقاشی بکشه و وقتی بهش بگیم که ما کار مهم یا کلاس داریم دیگه متوجه هست که نباید کاری به من داشته باشه! دیدم استاد جان یک گروه توی واتساپ درست کرده، یک عالمه دوست و قوم و خویشی که مرتبط با اون موضوعات میشناخته یا گوگل کن های قهار رو اد کرده توی اون گروه و گفته نیازمند یاری سبزتان هستیم. زد و امتحان شروع شد و چهل تا سوال بود و بخشیش آشنا بود اما نه اینکه بدون مطالعه قبلی بشه جواب بدیم. چند تاییش فقط خیلی آسون بود. شروع کردیم هر کی جدا واسه خودش گوگل کردن و من یکی از کتابهای رفرنس رو هم داشتم و به زیر و بم کتاب آشنا بودم. دوستان هم مدام یاری سبز میرسوندن. بالاخره هر جور بود سوالات رو جواب دادیم و فایل پاسخ رو فرستادیم رفت و قبول هم شدیم  (خب بگم که این دوره کاملا با رشته و توانمندی این استاد متفاوت بود. در واقع قراره در این دوره ی بلند مدت اون موضوع مورد نظر کامل تئوری و عملی کار بشه. اینجوری به نظر نیاد که استادمون نالایقه بنده خدا).من از این همه پیگیری این بنده خدا کیف کردم. حالا من بودم به واسطه همون سخت گیری های زشت همیشگیم نهایت میگفتم باشه دوره ی بعد اگر گذاشتن شرکت میکنم. اما استاد مذکور اینقدرررر سماجت کرد تا شد.

کلی هم از آشنایی با من خوشوقت و خوشبخت بود میگفت بدو پایان نامه رو شرش بکن بیا این بخش ما شخصیت خوشحال و راحتم رو هم حسابی مورد تحسین قرار داد و من تا نزدیکی عرش رفتم و برگشتم.

خلاصه که اونروز قبل از سفر هم تا ساعت حدود 3:30 بعد از ظهر اینجوری گذشت و مهرداد اومد دنبالمون و رفتیم و نهار رو بیست دقیقه ای کامل آماده کردم و باز افتادم به جون کارهای باقیمونده. چند تا بادمجون داشتیم که گفتم حیف میشه سرخ کردم و همزمان با کارهای دیگه بساط خورشت بادمجون هم مهیا کردم و دو تا ظرف شد. اونم فریز کردم واسه مهرداد. واسه اینکه بعد بتونه چیزی که میخواد پیدا کنه هم برچسب زدم روشون که چیه و خیلی کیف کردم. هیچوقت برچسب نمیزنم. خودم راحت پیدا میکنم. البته که قد من به بالای فریزرمون نمیرسه و کلا مهرداد چیدمان میکنه و خودش هم وارده. ولی گفتم طفلک ما نیستیم دیگه نخواد فکر کنه هر غذایی کدومه و چیه و ...

سه شنبه هم قرار بود مهرداد از دانشگاه که برگشت راه بیفتیم و حالا دوشنبه شب من همش فکر میکردم توی گلوم یک جوریه!!! استرس گرفته بودم حسابی. بی حال بودم. جوری که یک سرماخوردگی بزرگسالان همینطوری خوردم و چند بار لیوان آبگرم و عسل و آبلیمو و ... همش فکر میکردم که چطور برم خونه مون!!! اینجا هم که نمیشه بمونم با بچه تنها!!! خب مهرداد هم نره و فکر و فکر و فکر... مهرداد میگفت خیلیی خسته ای واسه اونه. نگران نباش. اما خب بالاخره ساعت 1 و خورده ای شب رضایت دادم رفتم خوابیدم. صبح بیدار شدم و نمیفهمیدم خوبم بدم... اما بالاخره متوجه شدم مشکلی نیست. کوکو سیب زمینی درست کردم واسه نهارمون که ساندویچ کنیم ببریم. مهرداد گفت نهار بخورم دیگه خوابم میگیره... از وقتی هم اومد خونه باز دو بار دیگه رفت بیرون درگیر بیمه ی ماشین بود. شهر کوچیک این مسائلش خوبه ها . میپرید بیرون یا دو تا تلفن میزد کار راه میفتاد الحمدلله

اول قرار بود بریم شهر مرکز استان واسه یک کار اداری واجب و بعد مهرداد ما رو بیاره خونه مامانم و خودش برگرده برن تهران. مامان اینا هم قرار بود صبح زود بیان شهر مرکز استان و خونه شون اونجا که عصرش بهزاد بره واسه کارای دندون پزشکی! نگم براتون که کلیییی بعد از ما راه افتادن و ما در خونه شون منتظر کلید بودیم عاشقشونما. نمیدونید همین کندی شون همونقدر که روی اعصابه چقددررررر هم جذاب و مایه ی فرح و شادیه.کلی همدیگه رو سوژه میکنیم و میخندیم. باز خوبه با جنبه ن. تهران هم همینجوری رفتن. صد بار برنامه ریزی کردیم که کاری ندارید که. شب وسایلتون بگذارید توی ماشین، ماشین بزنید پارکینگ و صبح زود راه بیفتید. کی رفته باشن خوبه؟ حیف که ساعتها رو کشیدن عقب و به نفعشون شد. یازده راه افتادن!!!

خب ما فعلا خونه مامان تشریف داریم و من اینقدررررررررررررر کار دارم که اون سرش ناپیدا. این سری وا دادم و کمک نمیکنم زیاد . بر عکس همیشه که میام هر نوع کزتی که بتونم انجام میدم. فعلا هم از خونه تکون نخوردم. موارد واجب رو میخوام لیست کنم و طی چند روز انجامشون بدم. حالا بعد میگم...

فندق خیلی دلتنگ باباشه! میگه منم میخوام برم تهران. میگم چیکار کنی؟ میگه واسه عمو بهزاد خونه پیدا کنم!!!

شب اول خونه مامانم میگه اینجا میخوابیم؟ میگم آره. رختخواب پهن کردیم میگه جا برای بابا هم هست؟

صبح بیدار شده میگه بابا چرا نمیاد؟ و من کلی غصه م شد واسه بچه هایی که به هر دلیلی بابا ندارند. خدا عزیزان ما و شما رو حفظ کنه


پ.ن: اگر بگید یک صفحه سرچ کرده باشم واسه پایان نامه م نکردم هنوز!

پ.ن2: به وبلاگ بعضی دوستان سر زدم ولی نشده کامنت بگذارم. شرمنده که همش داغون و خسته بودم. منتظرم باشید

کمی بیشتر از مامان بگم...

من دیروز یک پستی گذاشتم و درباره بخشی از اخلاق مامانم صحبت کردم... پیامهای محبت آمیزی دریافت کردم طبق معمول همیشه اما حس کردم مدل نوشتنم مبهم بوده و شاید حتی ناقض بعضی از اشارات من در گذشته به مامان و بابا و سبک زندگی و اخلاقشون... فکر کردم بد نباشه کمی بازش کنم. میدونید که خب اینجا آدم نمیتونه یک زندگی رو با همه ابعاد و وسعتش در موردش بنویسه. خیلی وقتها پستها و مطالب فقط یک برش یا سکانس کوچکی از اون زندگی پیچیده هست.

مامان زن خوبیه. خیلی واسه ما زحمت کشیده... نه از اون مدل زحمتهایی که من واسه فندق میکشم. مامان نسبت به زمان خودش دیر ازدواج کرد. بنا بر گفته ی فامیل کلیییی خواستگار داشته و عکسها میگن که دختر زیبایی هم بوده، اما خب به دلایل متعددی که یکی از اونها وابستگیش به مادرش بوده راضی به ازدواج نمیشده... تا اینکه در سن سی سالگی با بابا  ازدواج میکنه. من تعدادی از خواستگارهای قدیم مامان رو میشناسم. بابای من از همه ی اونها از لحاظ مالی سطح پایینتری داشته و الان هم داره. اما از لحاظ سطح فرهنگی، فکری و نوع جایگاه و شان اجتماعی (اگر بر مبنای پول در نظر نگیریم) حداقل از همه ی آنهایی که من میشناسم بالاتر هست. غیر از اینکه بابا پسر یک خانواده فوق العاده ثروتمند بوده که به دلایلی  و بر حسب اتفاقاتی در اواخر دهه سوم زندگیش مجبور میشه از صفر شروع کنه. موضوع بابا باشه واسه یک وقت دیگه. فقط اینکه مامان در خونه ی بابا با  قناعت زندگی کرده و خب از یک سری امکاناتی که الان و حتی بعضا در گذشته مرسوم و معمول بوده محروم بوده. من ته دلش رو نمیدونم واقعا اما ظاهر امر هم اینه که مشکل چندانی نداشته با این موضوع. احتمالا درخواستی نکرده...

وقتی میگم زحمت یعنی من الان با یک دکمه زدن خونه رو جارو میکشم. ما بیست سال بعد از ازدواج مامان و بابا جارو برقی گرفتیم. مامان طی حادثه ای آسیب دید و دچار مشکلاتی از ناحیه گردن شد که خب الحمدلله بخش عمده ای از اون رفع شد. این شد که بعد از بیست سال ما جارو برقی گرفتیم و البته صاحب یک ماشین لباسشویی دو قلو شدیم. (نه اتوماتیک). تا قبل از اون مامان من با سه تا بچه همیشه همه لباسها رو با دست میشستن. و نگم که چه شستنی! تمیزترین حدی که یک لباس ممکنه بتونه شسته بشه... یادمه که با این صابونهای کج و کوله ی مدل قدیمی (همیشه اصرار داشتند که از اون صابون باشه)، اول کل لباسها رو میشستند، بعد دوباره با پودر لباسشویی میشستند و طی مراحل پیچیده ای اینها رو آب میکشیدند. من اولین بار همون تو سن هیجده سالگیم که مامان آسیب دید و مدتی نمیتونست کار کنه اومدم لباس بشورم که یادمه پوست دستام کنده شد، اولین بار همون موقع بود که خواستم غذا درست کنم و حتی بلد نبودم برنج آبکش کنم و دم کنم. نمیدونستم مامان چطور حتی یکی از اون غذاهای خوشمزه رو درست میکنه. مامان هیچوقت حتی یکبار از ما و یا حداقل از من (به عنوان دختر خانواده که معمولا رسم جامعه بر این هست که حداقل دخترا کار بلد باشن) کار نخواست. همیشه میگفت مامان شما درست بخون. البته که کار درستی نبود ولی محبتش رو میرسوند. من الان میبینم که اداره ی خونه به بهترین نحو با سه تا بچه اون هم با امکانات محدود چقدررررر میتونه سخت باشه. باز بعدها از جزئیات میگم.

بابا به واسطه ی شغلش با آدمهای رده بالا از نظر موقعیت شغلی و شهرت اجتماعی در ارتباط بود. بابا اهل شهر مامان نبود و از بین این افراد دوستان زیادی داشت و مامان واقعا تعاملات اجتماعی قوی با دوستان بابا و خانواده هاشون برقرار میکرد. من بخش مهمی از نوع تعاملم با افراد رو از مامان یاد گرفتم. مامان بسیار مردم دار هست و رفتار توام با محبت و احترامی از خودش نشون میده و واقعا هم این برخورد از صمیم قلبش هست. مامان در تعامل با بعضی از افراد فامیل خودش دچار مشکلاتی هست که باز باشه واسه یک وقت دیگه. (دلایلش قابل بررسی هست).

بابا باز به واسطه شغلش با خانم ها هم ارتباطاتش خیلی زیاد بود. محیط های مختلفی که میرفت و کلاسهایی که داشت  خیلی از اونها خانم بودند. خب مامانم همیشه که شصت و خورده ای ساله نبود. این خانم ها بسیار با ما رفت و آمد میکردند، تلفن میزدند و ... مامان هیچوقت اندک حسادت یا رفتاری که حس و حال بدی توی خونه و یا توی روابطش با بابا ایجاد کنه نشون نمیداد. من چندین سال هستش که اثرات این رفتار مامان رو در خودم میبینم. مکالمات و جلسات طولانی، تعاملات مهرداد با خانم ها، فامیل و ...بسیار برای من عادی هست کما اینکه گاهی میبینم که برخی از دوستانم با کمترین حد از این مسائل هم دچار مشکل و کلنجار ذهنی و روحی هستند!

مامان به هیچ وجه اهل کنکاش و فضولی و صحبتهای مکرر در رابطه با زندگی دیگران نیست. گاهی این سالهای اخیر و اون هم در رابطه با بعضی از افراد فامیل خودش (صرفا فامیل خودشون) من میبینم که موضع گیری هایی داره اما اون داستان داره . اما هیچوقت و ابدا در گذشته و در زمان پرورش ما و حضور طولانی تر ما در خونه، ما هیچوقت بساط غیبت و صحبت در رابطه با دیگران نداشتیم. اینه که من واقعا تلاش میکنم که همینجوری باشم و سرم بیرون  از زندگی بقیه باشه.

مامان بسیار بسیار محترمانه با خانواده پدرم تعامل میکرد و میکنه. با اینکه دور بود از اونها و البته خب دوری هم میتونه مزایای خاص خودش رو داشته باشه و موثر باشه بر این رفتار ، اما اینقدر برای خانواده پدرم متمایز و با ارزش هست که دورترین افراد فامیل بابا، مامان رو میشناسند و همیشه به نیکی ازش یاد میکنند و به وضوح مامان رو از سایر عروسها خانم تر، اصیل تر، مهربان تر و محترم تر تلقی میکنند. همین موضوع و توصیه هایی که گاهی غیر مستقیم به من میکرد باعث شده که من واقعا در تعامل با خانواده و فامیل مهرداد روش منحصر بفردی داشته باشم و با اینکه تعریف از خود میشه اما عروس محبوبی بین فامیل مهرداد هستم و دقیقا مثل مامان حتی دورترین افراد فامیل من رو میشناسند و این حتی باعث تغییر موقعیت مهرداد در فامیلی بسیار بزرگ و سنتی از هر دو طرف شده.

برای مامان یک چیزهایی مثل رسم و رسوم دست و پا گیر و بیخود اصلا اهمیتی نداره... بی اعتنایی به این مسائل رو حسن میدونه. در مورد من حتی یکبار نپرسید و نمیپرسه که فلان جا چی بهت دادن چی کار کردن، یکبار نپرسیده که واسه جاریت چی کار کردن، چیکار میخوان بکنند، همش میگفت کمک کن، خدای نکرده چیزی کم نگذاری، ذوق و ذوق انگار پسر خودش رو داماد میکنند، هیچ پرسش و کنجکاوی در رابطه با زندگی من نداره، هیچ دخالتی در هیچ مساله ای نمیکنه ، اگر من خریدی انجام میدم که از نظرش زیاد هست نمیگه آفرین، کلی سرزنش میکنه که مامان اسراف هست. چهار تا روسری با هم خریدن درست نیست، من به آخرین نفری که گفتم دستبند خریدم مامانم بود، چون میدونستم دعوام میکنه که در این گرونی طلا لازم نبوده و ...

اینها بخشی از چیزهای خوبی هست که من از مامان یاد گرفتم، بی شمار ظرافتهایی در زندگی هست که آدم در خانواده میبینه و در ناخودآگاهش میمونه و به کار میاد در وقت مناسب خودش...باز هم از مامان خواهم گفت.

اما موردی که مامان حتما به دلایلی که بخشیش رو میدونم و بخشی رو نفهمیدم و نمیدونم، در اون لنگ میزد دوستی با ما بود. مامان مادر خوبی بود اما بلد نبود دوستمون باشه. اختلاف سنی هم میتونه باشه گرچه الان اختلاف سنی من با فندق بیشتر از من و مامانم هست و خواهد بود. اما مثلا با داداش کوچیکم مامانم 40 سال اختلاف سنی دارند، ما سه تا بودیم، شرایط خیلی متفاوته، دیدگاهها متفاوته، شرایط جامعه متفاوته، نوع عرضه اطلاعات متفاوته، دوستان و ...همه متفاوته و...

مامان از نوجوونی فکر میکنم از همه ی ما جدا میشد... البته من حس میکنم وقتی داداش بزرگم نوجوون شد و خیلی مشکلات ایجاد شد، کم کم مامان و مخصوصا بابا خیلی تغییر کردند و مدل رفتاریشون رو عوض کردند اما خب از من گذشته بود و مامان باز در طی چند سال اخیر و ورود به سن بالاتر اخلاقهای جدید و عجیبی پیدا کردند.

نمونه ش همین تحمل پایینشون در تعامل مخصوصا با ما. مامان توان شنیدن حرف مخالف ندارند... خیلی بده این مساله. خب گاهی آدم حرفی میزنه که لزوما با سلیقه و نظر مامان یکی نیست. مامان این سالها کمتر از همیشه میشنوند مارو و زود بحث رو تموم میکنند.

البته که با همه این اوصاف وجودشون و حضورشون نعمت بزرگ زندگی همه ی ماست. من حتی از همین بدقلقی ها هم یاد میگیرم... منشا تغییرات من در چند سال اخیر چندین و چند دلیل بود. یکی از دلایلش دیدن بعضی از اخلاقهای خاص مامان و بعضا بابا بود. من تصمیم گرفتم آگاهتر زندگی کنم، هر وقت هر کسی به خصوصیت بدی از من اشاره کرد گارد نگرفتم و سعی کردم روش کار کنم. چون با چشمام دیدم که آدمها در سن بالا نمیتونن تغییر کنند. هر چه الان برای خودمون ذخیره کنیم تا چند سال دیگه کاملا تثبیت میشه.

اصلا مدتهاست من میخوام بیام یک سری پست بگذارم ادامه دار ، جوری که هر وقت موردش پیش اومد بگم این موضوعش همون موضوعه ها! ایده ی این پست مدتهاست از این میاد که من از اواسط سالهای ازدواجمون یک حرفی به مهرداد زدم که خیلییییی مورد استقبالش واقع شد و واقعا به تعامل بهتر ما دو نفر با هم کمک کرده.

گفتم:ما و خیلی از آدمهای دیگه معمولا از پدر و مادرشون بت میسازن. مخصوصا وقتی با یک نفر دیگه وارد زندگی مشترک میشن و برای اولین بار یک مامان و بابای دیگه هم با جزئیات ریز زندگیشون میبینند این بت سازی رو با قدرت بیشتری ذهنشون انجام میده! اما این یک واقعیت هست که ما و همه ی آدمهای دیگه لزوما خوب یا بد نیستیم. ما مجموعه ای از خوبی ها و بدی ها و تصمیمات درست و نادرستیم. حتما یک سری چیزها توی خونه ی شما خوب و عالی بوده یک سری چیزها هم نبوده. متقابلا توی خونه ی ما هم همین بوده. گفتم بیا همیشه و در هر موقعیتی ببینیم خانواده هامون کجاها عالی کار کردن کجاها اشتباه کردن و تصمیماتشون نتایج خوبی نداشته، از ترکیب اینها با هم ما زندگی بهتری بسازیم. خدا میدونه که از اونروز هر وقت یکی گفت مامان من ! بابای من! مامان تو! بابای تو! هیچکس ناراحت که نشد هیچ... خوشحال شد و با اشتیاق گوش کرد ببینه از منظر دیگری خانواده ش چه خوبی ها و چه بدی هایی دارند. ما توی این مقایسه ها کلی چیز یاد گرفتیم، خیلی بهتر عمل کردیم، محبوبتر شدیم و سعی کردیم برای فندق مامان و بابای بهتری باشیم. گرچه هنوز خیلی زوده، هنوز سالهای سخت زیادی به شرط اینکه زنده باشیم مونده و هنوز خیلی تصمیمات بزرگ و لحظه های سخت باقی مونده.

مرسی که همراهید. من همینجا و با شما هم خیلی آموختم... از تک تک شما هم ممنون. ممنونم که برشهایی از زندگیتون رو مینویسید و ممنون که سر میزنید و تشویق و نقد می کنید.

دلم میگیره گاهی

من و مامانم فقط تا زمانی میتونیم با هم صحبت و گفتگو رو ادامه بدیم که موردی، حرفی، تفکری مخالف با تفکر و علاقه مامانم پیش نیاد! اگر پیش بیاد 20 ثانیه تلاش میکنن که بگن اینجوری نیست و ده ثانیه بعدی میگن که  باشه! دیگه امروز یا جوونهای امروز هر غلطی دلشون خواست میکنند! اگر مورد مربوط به جوونها هم نباشه عباراتی مشابه بسته به موضوع استفاده میشه!

اگر مورد مربوط به شرایط مملکت باشه هم که همه چیز در این عبارت خلاصه میشه:" همه چیز خوبه و ملت الکی حریص شدن و هیچ چی هم خراب نیست و ..." و عبارات دیگری که ترجیح میدم بهشون فکر هم نکنم!

کلا سی ثانیه پس از شروع اولین موضوعی که مخالف خط فکری مامان باشه، گفتگو به اینجا میرسه که غزل کاری نداری؟ میخوام برم! میگم باز موضوع موافق طبع شما نبود میخواین برین؟ میگن که نه! مثلا فلان کار دارم یا وقت نمازه یا سرم درد گرفته یا ...و یک خداحافظی میکنند و قبل از اینکه من دهنم رو واسه خداحافظی باز کنم گوشی رو گذاشتن!!!

اگر هم موضوع جوری باشه که من لازم بدونم ادامه ش بدم نهایت چند دقیقه گفتگو به حالت دو طرفه و بعضا یک طرفه ادامه پیدا میکنه و در اینجور مواقع در نود درصد حالات مامان گوشی رو قطع می کنند و میرن و من خودم رو در شرایطی می یابم که دهنم بازه و میخواستم چیزی بگم و دیگه کسی پشت خط نیست. پس دهنم رو میبندم!

اگر موضوع خاصی نباشه و فقط یک گفتگوی ساده باشه که به این وضع افتاده گوشی رو سر جاش میگذارم و یکی دو روزی زنگ نمیزنم خونه مون (در حالت عادی هم هر روز زنگ نمیزنم) و وقتی هم زنگ میزنم عادی برخورد میکنیم و هیچی هم نمیشه. اما اگر موضوع مهمی بوده باشه و من حس میکردم که لازمه در مورد اون موضوع در آرامش صحبت بشه و یا حداقل مامان بپذیرن که همیشه هم حق با ایشون نیست و یا از نظر من نتیجه ی گفتگو منجر به تعامل بهتر مامان با داداش هام یا فامیل خود مامان میشده و ... در صورتی که مامان قطع کنند و برن من لحظاتی توی سکوت میشینم. به خودم میگم غزل... چند قطره اشک سخت و سنگین از پلکام میریزه... من اصولا آدمی نیستم که راحت گریه کنم. حتی در خلوت خودم. در 99.9 درصد موارد موضوع اون گفتگو من نیستم، یا خودشون هستند یا تعاملشون با داداش هام و فامیلشون هست، یا تلاش بیهوده من واسه باز کردن یک سری مسائل بدیهی روز برای مامان هستش که در گفتگوی با دیگران جبهه گیریشون رو کم کنه، یا...

با هر بار گفتگویی که اینجوری تموم میشه من عمیقا احساس تنهایی میکنم. من هیچوقت از افکارم، از برنامه هام، از شکست هام، از هیچکدوم از حسهای ناخوشایندم با خانواده م و مخصوصا مامانم صحبت نمیکنم! من از نظر اونها دختری هستم که زیاد حرف میزنه، مثل اردک پشت سرمامانش راه میره تا برسه به آشپزخونه و همینجوری حرف میزنه و تعریف میکنه و بلند بلند میخنده...

من واقعا هم آدم شادی هستم. قادرم توی یک جمعی ساعتها لبخند به لب بقیه بیارم. با چیزهای کوچیک شاد میشم. سعی میکنم شاکر باشم واسه همه ی نعمتهای قشنگ زندگیم. اما منم غصه های خودمو دارم. قدیما غصه های خودمو داشتم!

فکر کردن درباره قدیما مسخره و بیهوده س. الان هم شادم... اون غصه های ریز هم میگذره. من غصه ها رو هی تغذیه نمیکنم که رشد کنند و بشن عقده و گره! اما اما اما اینکه نمیتونیم درباره همههههههههه چیز با هم حرف بزنیم خیلی به من حس تنهایی میده. من بر خلاف ظاهر شلوغم، واقعا آدم تنهایی هستم...

مامان سنشون هم که بالاتر رفته این رفتار کمتر شنیدن رو پررنگ تر نشون میدن. نمیخوام مثل مامانم باشم توی این مورد. میخوام آدمی باشم که توی یک گفتگو بقیه حس کنند من آدم امنی هستم. گوش بدم. قضاوت نکنم. اگر از من راهکار خواستن فکر کنم و نظرم رو بگم. در مورد آدمی که نمیشناسم صرفا با یک جمله اطلاعات، نتیجه گیری نکنم. با فندق گفتگو کنم. حتی توی روزهای سخت نوجوونی. کاری کنم که نفر اول باشم توی فکرش وقتی نیاز به صحبت کردن داره. به یاد و فکر بسپارم که همه حرفهای موافق فکر و اندیشه من نمی زنند. یادم باشه که از هر راهی که شده خودم رو مطلع از اوضاع روز و جامعه نگه دارم... یادم باشه.

پ.ن: بی ربطه ولی واسه ارتباط با دو تا داداشم من باید همیشه پیش قدم بشم. زنگی، پیامی! همه چیز هم در حد یک احوالپرسی کوتاهه و من مراقبم چیزی نپرسم که ناراحت بشن. فندق خیلی دوستشون داره. با اینکه بیشتر عکسشون رو میبینه و مثلا داداش بزرگه رو من خودمم دو سال هست که ندیدم چه برسه به فندقی که آخرین باری که انو دیده یکسال و هشت ماه داشته! اما مدام در موردشون صحبت میکنه و هنوز منتظره که بریم خونه مامان جون فریبا واسه دایی آرنولد تولد بگیریم. میدونه توی چه شهری زندگی میکنه و گاهی هم درخواست میکنه که بهش زنگ بزنیم. همون معدود مواردی که موفق به تماس میشیم بیشتر زمانش به صحبت و مکالمه با فندق میگذره . خب این خیلی هم خوبه. اما به جز اون تعاملی نیست.

داداش کوچیکه که یک زمانی با هم خوب بودیم الان مدتهاست حس میکنه من دشمن خونیشم!(یعنی من این حس رو دارم که انگار اون اینجوری فکر میکنه). البته طفلک مشکلات خودش رو داره و من واقعا میفهممش. اما کاری واسه حل مشکلش از من برنمیاد. اگر بخشی از مشکل رو هم بشه حل کرد اون حاضر به شنیدن راهکارهای ما نیست. تنها راه حفظ همین رابطه ی نیم بند همینه که سکوت کنم. تا چند سال پیش تولدش رو با ذوق و شوق پیامی میدادم یا اگر میشد هدیه ای. اما چند سال پیش با کلیییی حس خوب و شوق تولد سوپرایزی واسش تدارک دیدم توی شهر محل دانشگاهش و از یکی از دوستاش خواستم که هر کی رو فکر میکنه دوست داره دعوت کنه و تولد بگیرن و با اینکه من یک تولد ساده خوابگاهی مثل خودمون دخترا مدنظرم بود، (البته چیزی نگفته بودما، توی ذهنم این بود) دوستش گفت که یک کافی شاپی رو دیدن و برنامه شام هم در نظر گرفته بودن و من گفتم باشه و از اونجایی که توی یک شهر با امکانات محدودی بودن خواستم که مطمئن بشه غذای خوبی باشه و خدای نکرده بچه های مردم مریض نشن و ... تولد رو گرفتن و لایو هم گرفته بودن و من توی همون تصاویر حس کردم که داداشم خوشحال نیست. اما دلیلش رو نفهمیدم. بماند که بعد کلی ماجرا شد و فقط این حرف یادم موند که به من گفت از اون روز به بعد دیگه روز تولدش بدترین روز زندگیشه!چهارساله دیگه حتی روز تولدشم تبریک نگفتم... امسال فقط یک فیلم از فندق گرفتم که واسش شعر خوند و بهش تولدش رو تبریک گفت و فرستادم. اما جوابی نداد. (البته کلا همیشه فقط پیامها رو سین میکنه، مگر اینکه پرسش خاصی باشه). چند وقت بعدش یکوقت اومد در خونه مون چیزی آورد و از طرف خودش هم کلی موز سبز آورد یک هدیه هم واسه فندق آورده بود و من حس کردم در مقابل اون شعری بود که واسه ش فرستاده بودیم. (به هر حال حساب فندق که ویژه و جداست).

من هر وقت اسم داداشهام رو روی گوشی میبینم اول چند بار بسم الله و خدایا به امید تو میگم و گوشی رو جواب میدم. البته گاهی به شوخی اینکار رو میکنم و مهرداد هم کلی میخنده. اما واقعا فقط وقتی کاری دارن زنگ میزنن و هیچ گفتگوی دوستانه ای بینمون شکل نمیگیره. هر دوشون خیلی درگیرن و من میدونم بخشی از مشکلاتشون رو. اما میدونم که دوست ندارن بپرسم و ... به این کوچیکه که اصلا زنگ نمیزنم...آخ که تو رابطه خواهر برادری خیلی اوضاع پیچیده و خرابی دارم. ذره ذره باید ازش بنویسم. از اون اولش... حس میکنم من خیلییی خراب کاری کردم...

به هر حال این منم. غزل!

یک آدم تنها با کلییییییییییییییییییییییییی دوست که واسشون نقش محرم اسرار، مشاور، مشوق، کار راه انداز و البته دلقک و استندآپ کمدین رو ایفا میکنم!


احوالات ما

فندق قبل از اینکه بیدار بشه امروز، چند باری توی خواب ناله میکرد و بالاخره بیدار شد اومد توی بغلم و انگار حالت تهوع داشت...می‌گفت مامان! من مریض شدم. دوست ندارم حرف بزنم!

در ظاهر خیلییی ریلکس اما در درون کمی نگران سعی کردم شرایطش رو بررسی کنم و نزدیک ظهر که شد متوجه شدم تب هم داره. پارچه ای خیس کردم و قبلش براش توضیح دادم که بدنت یکم داغ شده و می‌خوام با این پارچه آروم بدنت رو خنک کنم. همکاری کرد ولی دوست نداشت روی پیشونیش بگذارم. فقط هر از گاهی دست و پا و صورتش رو خنک میکردم. 

همون صبح بهش گفتم میخوای یک کوچولو چیزی بخوری؟ گفت نه!(فندق به خوراکی نه نمیگه هیچوقت) ...گفتم یک ذره شربت خاکشیر واست درست میکنم بخور...گفت باشه. نمی‌دونستم دقیقا مشکلش ممکنه چی باشه و انگار واسه اسهال شربتها خوب نیستند. اما شربت خاکشیر رو درست کردم و دو سه قاشق خورد و گفت همین کافیه.نمیخوام و خوابید.

حدود ساعت یک دیدم باز کمی ناله میکنه و دلش میخواست بیاد بغلم. بهش گفتم میخوای بیای تلویزیون ببینی؟ گفت آره. تشک و بالش آوردم و دراز کشید و تلویزیون میدید... گفتم میخوای یکم نون با ماستی که نعنا و نمک زدم بخوری ؟ استقبال کرد و با ذوق و شوق خورد. انگار ماست کمی نمک داشت حس خوب بهش میداد. بعد استامینوفن هم بهش دادم. ده میلی لیتر دوز مجازش بود. میریزم توی این پیمانه های کوچیک مدرج و بهش میدم همیشه. اسمش رو گذاشتیم «شربت فنجونی»! همیشه و در ایام سلامتی تقاضای شربت فنجونی داره

وسط خوردن همون ده میلی با یک ولع خاصی مدام آب میخورد و می‌گفت تشنمه.لیوان رو کلا از دستم قاپید!!!!!!

بهش گفتم الان کمی استراحت کن تا منم خونه رو جمع کنم. خونه پر از اسباب بازی و وسایلی بود که سر جاشون نبودند. گفت من می‌خوام برم پازل درست کنم! خوشحال شدم. چون وقتی خیلی مریضه مثل همون صبح تا ظهر ، کلا دراز میکشه و اصلا بازی نمیکنه. من رفتم سراغ مرتب کردن خونه و از وسطای کار اومد بهم کمک هم کرد...خونه جمع شد و فندق گفت کی جارو بزنیم؟ گفتم عصر. 

ساعت سه مهرداد هم اومد خونه. متعجب از وجود تشک بالش توی هال! یواش اشاره کردم که حالش خوب نبوده از صبح.

نهار آوردم. فندق نفر اول سر سفره نشست و گفت : دستت درد نکنه که واسم این غذا رو درست کردی!

نهار پلوی مخلوط با گوشت و سیب زمینی بود. بعضیا بهش میگن استانبولی،اما ما به اونی که توش لوبیا سبز داره میگیم استانبولی.

مثل همیشه نهار خورد و رفت ادامه درست کردن پازل...

یکم بعد بهش گفتم بیا استراحت کنیم که میکروبه ضعیف بشه و بره. فوری اومد بخوابه. خودم هم خوابیدم...میخواستم زودتر بیدار بشم و کل خونه رو تخصصی جارو بزنم اما خب دیدم طفلک خوابه. منم همون جور دراز کش موندم دیگه که سر و صدا نشه. بالاخره دیدم یهو داره ناله میکنه. رفتم نزدیکش دیدم میگه مامان جارو کی میزنیم؟ مثل آلارم میمونه این بچه! گفتم من منتظر شما بودم. جارو روشن کردم و اتاق خودمون رو خیلیییی خفن طور جارو زدم و راهرو که آقا مهرداد گفتن میخوان تلفن صحبت کنند. رفتن تلفن و در واقع جلسه مجازی و دیگه جارو هیچ شد. نزدیک به سه ساعت طول کشید.

به فندق عصرانه دادم و دوباره استامینوفن و الحمدلله بچه ظاهرش خوبه...ببینم فردا چی میشه! 

استادم بعد از فرستادن فایل ها گفتن که سریعتر مطالعه و چک میکنند و بهم خبر میدن و عذرخواهی کردن که درگیر کرونای سخت و طولانی بودن و سری قبل نتونستن فایلم رو چک کنند.بنده خدا بعد از دو سال تاخیر من، ازم عذرخواهی هم کرد!!!! 

طبق معمول پس از خلاصی از هر مرحله ی یک کار مهم، خونه میسابم و الان در تدارک اینم که اتاق فندق و یک اتاق کوچولو به عنوان اتاق کار داریم ،اینها رو تغییر دکور بدم. اینجوری که چندی پیش یک لباسشویی واسه مامانم اینا خریدیم، اینو بفرستم بره. البته که تا خودم نرم مثل شمرذی الجوشن بالای سرشون و نصبش نکنم مطمئنم ازش استفاده نمیکنه.(مامانم به من میگه شمر بس که همیشه در حال اعمال زور و تهدیدم) علی الحساب بفرستم بره اتاق کار خلوت میشه.از قبل از عید اونجاست.

 اتاق فندق اینجوریه که تختش از این تختهاست که تخت نوجوان هم داره. عملا تا امروز این بچه حتی یکبار هم تو اتاق و تخت خودش نخوابیده. تخت کوچیکه روی سر تخت بزرگه سواره. با اینکه اتاق کارمون خیلی کوچیکه اما می‌خوام تخت بزرگه رو بیارم تو اتاق کار. کتابخونه مون از اینهاست که تکه تکه و قابل جا به جایی هست. اونو متناسب با تخت تغییر مکان بدم و میز کار رو اگر خیلی ناجور بود منتقل کنیم به اتاق فندق.اگر نه هم که فعلا همونجا باشه. بگم که از وقتی کرونا اومده و مهمون نداشتیم، عملا دیگه مهرداد از اون اتاق و میز استفاده نکرده، میز نهار خوری رو یک ملحفه انداختم روش ، صندلی از این اداریا هم از اتاق کار آوردیم گذاشتیم پشت میز نهار خوری و رسما مهرداد تو هال کار و زندگی میکنه. این که اتاق کار گرمه و پنکه دیواری هم پاسخگو نیست علت دیگر قضیه بود.

خلاصه می‌خوام تخت فندق رو آماده کنم که بچه بره اتاق خودش بخوابه. احتمالا باید میله های تخت رو هم برداریم. میله های حفاظ رو منظورم هستش. 

اوایل کرونا واسه اتاق فندق اسپیلت خریدیم اما نصب نکرده بودیم. از همون مدل مامان اینا هم خریدن. اونها هم تازگی نصب کردن و علیرغم اینکه برندش خوبه سرمایشش رو دوست نداشتیم. حالا قرار شده که یا اونو بیاریم واسه همین اتاق کارمون نصب کنیم و واسه اتاق فندق اسپیلت جدید بگیریم. یا اصلا عوضش کنیم یا بفروشیمش و دو تا اسپیلت خوب بگیریم. حالا اینها دیگه الان خیلی مهم نیست.هر وقت مهرداد شرایطش جور شد انجام میده،اما اتاقها رو باید حاضر کنیم. هوا رو به خنکی بره میشه فندق بره اتاق خودش حتی بدون اسپیلت. نمی‌دونم چرا فندق فکر می‌کنه کلا قراره بره تو اتاقش زندگی کنه! میگه من اگر تلویزیون لازم داشتم چیکار کنم؟ گفتم بیا بیرون ببین خب. همین امشب گفت من میرم تو اتاقم دیگه برام تلویزیون هم نصب کنید والا ما اتاق هم نداشتیم هیچوقت چه برسه به این دستورات و خواسته ها. گفتم مامان جان همین یکی که داریم کافیه. حالا خیلییی هم اهل تلویزیون نیستا. 

اتاق کارمون واقعا کوچیکه ها. میشه تخت بزرگه رو برد یکی از واحدهای خونه مامان اینا که خالیه. اما فکر کردم می‌ره اونجا خاک میخوره،حمل و نقلش تا اونجا زحمت داره یکم.ما هم از این اتاقمون زیاد استفاده نمی‌کنیم که.حالا یک تخت هم توش باشه. البته اگر سرمایشش اکی بشه قشنگ یکی میتونه بره راحت همونجا بخوابه دیگه. امید که این کرونا بره رفت و آمدی بشه، مهمون بیاد و بره...

حالا امروز فعلا به یکی گفتم که ماشین هماهنگ کنه بیاد واسه بردن لباسشویی... ببینم کی میاد. 

هفته بعد هم کلاسهای خودم شروع میشه. در کمال شجاعت( و شاید هم حماقت) این ترم هم کلاس قبول کردم، هفته ای سه جلسه. یک درسش هم کمی کار میبره. از اینهاست که روشم اینجوریه که تمرین بدم و تمرین تصحیح کنم و نگم که گاهی با هر دانشجو جدا تمرین حل میکنم و مشکلاتش رو رفع میکنیم. ببینم این ترم چی میشه. فکر کردم که هنوز که کارم شروع نشده یک ذره برنامه ریزیم منسجم تر کنم شاید بتونم از پسش بربیام. هیچی پول توش نیستا...تهش شاید دو تومن بهم بدن(بلندتر سینه بزن،عقبیا چرا میخندن؟؟؟؟؟!!!!)

حالا بگم که خانم مدیر آموزش در جریان نبوده شروع کلاسها کی هست دیروز نماینده همین ورودی پیام داده که استاد گروه تشکیل بدم واسه درس ها توی واتساپ؟؟؟ و من که تازه متوجه تاریخ شده بودم بهش گفتم من الان توی شوکم.برو نبینمت.بعد خودم هماهنگ میکنمبه مهرداد میگم نباید به من زودتر و کم کم بگی تاریخ رو؟!

 یکی از راه حل هام واسه فرار از مشکلات فعلیم اینه که تقویم رو چک نمیکنم...حدودی می‌دونم کی هست. دوستان عزیز، لطفاً این تیکه رو نگاه نکنید.آبروم میره...حالا نهایت یکی دو روز اینور اونور هستما! دیگه خیلی هم داغون نیستم

فقط اومده بودم بگم فندق یکم مریضه،این همه حرف زدم. توی دنیای واقعی هم این جوریم!!! دست خودم نیست.خیلییی حرف میزنم