کاش اگر حوصله یک اتفاق الکی لوس رو ندارید این پست رو نخونید...فقط نوشتم که شاید آرومتر بشم

یک رخ لجباز و بهتره به جای بچه گونه بگم نادان دارم که گاهی بروز پیدا می‌کنه. خیلی هم ناراحت میشم وقتی اینجوری میشه، خودم هم میفهمم که همون رخ نادان هست اما آزادش میگذارم و اجازه میدم چند ساعتی بتازه. 

الان مثلا اینجوری شده که: 

تولد نگرفتم چون خیلی خودم و خونه و برنامه هامون قاطی بود و اینکه گفتم تنهایی کیف نمیده، باشه بهزاد و جاری جان که اومدن، کنار سالگرد ازدواجمون ، یادی هم از تولد من میکنیم. واقعیتش تولده واسم مهم نبوده و نیست...اما دهمین سالگرد ازدواجمونه و همیشه برنامه ریزی میکردم که خیلییی گرامی بدارمش!!! حالا خیلی یعنی کیکش رو از کیک‌های دیگری که میپزم قشنگتر دیزاین کنم، اگر شد تعدادمون از هفت نفر همیشگی، سه چهار نفر بیشتر بشه ...همین. اگر شد بعدها هم یک عکس خانوادگی با لباس رسمی تر و مهمونی اینا بگیرم که این یکی اصلا ربطی به الان نداره و برنامه بعدا هست و الزامی هم نیست.

جاری اول هفته از تهران اومدن، گفتم که نیمه شعبان سالگرد ازدواج میگیریم و کلییی مسخره بازی که بیاید گرامی بداریم و... اونها هم گفتن اکی ...اینجوری فکر کردم که کیکمون رو برداریم بریم خونه مامان بزرگ مهرداد، یک خاله و داییش هم که هستن بگیم بیاین عصر دور هم باشیم...بعد دیروز فهمیدم انگار جمعه ممکنه خود خانواده جاری باغشون برن...گفتم اکی. شما برنامه تون بهم نریزید...ولی راستش دلم گرفت. آشکارا حسم رو می‌دونم. ناراحت نشدم ، دلم گرفت. یکجوری سرگردون شدم...برنامه م به هم ریخت...منم از اون آدمهای تقریبا میلی متری هستم و گاهی سخت انعطاف پیدا میکنم(البته نه همیشه).

میخواستم دو تا کیک درست کنم ..‌.بی خیال شدم. یکی درست کردم. به جاری هم گفتم اگر برنامه جدیدی ریختم بهت خبر میدم. 

دیگه کلییی فکر کردم و مهرداد هم رفته بود عروسی دوستش برگشت آخر شب بهش گفتم ...مهرداد اول گفت شنبه میگیریم، گفتم شنبه یک روز مونده به سال نو و شاید خوب نباشه بریم خونه مامان بزرگ و سه چهار نفر دیگه هم بگیم بیان اونجا و...(حالا واقعا اصلا شاید مهم هم نباشه و اونها هم خیلی راحت باشن ولی فکر منه) ...بعد گفت خب همون جمعه باشه میریم خونه مامان بزرگ ولی بهزاد اینا نباشن. مهم نیست. گفتم دیگه نمی‌خوام یکجوری باشه که شاید ناراحت بشن.

امروز خونه مامان مهرداد نهار دعوت بودیم... یهو صبح به فکرم رسید که ولش کن میشینم خامه کشی کیکه رو انجام میدم بعد از ظهر بعد از  دربی با حضور همین هفت نفر همیشگی برگزارش میکنیم...البته که مهرداد درگیر کاری شد و رفت بیرون و ...

من و فندق رفتیم بیرون و هدیه مون رو کارهای انتهاییش رو انجام دادم(درخت که گفتم رو خریدما، رفتم سندش رو پرینت بگیرم)، تاپر سالگرد ازدواجی گرفتیم ... میخواستم شمع هم بگیرم که چیزی که میخواستم نبود ...در همون گیر و دار مهرداد زنگ زد که ببین من به بهزاد گفتم که غزل می‌خواسته جمعه باشه و حالا شاید هم همون جمعه بگیره و اونها هم باغشون قطعی که نبوده و گفتن شاید هم نریم...(واسه چیزی که قطعی نبود شاید بهتر بود برنامه قطعی منو توی اولویت میگذاشتن.من بودم همین کار رو میکردم اما باز هم از نظرم اکی بود برن.فقط نمی‌خواستم بخوام که بمونن یا عوضش کنند یا با من هماهنگ بشن.دوست نداشتم حتی کلمه ای چونه بزنم)

نمیتونم توضیحش بدم ولی واقعا دلم نمی‌خواست بگم به بچه ها که بمونید یا برنامه رو تغییر بدین یا چی...به مهرداد گفتم اینو...یکجورایی دوست داشتم چون من اطلاع داده بودم اونها برنامه ما رو قطعی بدونن و با اونور هماهنگ بشن بگن مثلا نمیایم...(اینجا خودخواهی من هستش که صد سالی یکبار ظهور می‌کنه، همیشه بند دل و خواست بقیه م)

هیچی...به مهرداد گفتم من اصلا نمی‌خواستم حتی یکبار سر این موضوع با بچه ها چونه بزنم. نباید میگفتی. گفت خب پس همین امروز باشه.

 اما دیگه دلم نمیخواست... لج درونم، نادان درونم، نمیخواست.ما برگشتیم خونه، یکم بعد خونه بودیم مهرداد دوباره  زنگ زد که خامه رو بگیرم ؟ گفتم نه!!! ولش کن. فعلا کنسل. طفلک کلی باهام چونه زد که بگذار بگیرم، چرا سختش میکنی؟؟؟ راست می‌گفت ولی دیگه دلم نمی‌خواست!!!!!!! 

حتی خیلییی که اصرار کرد گریه م گرفت!!!!!!!! من اصلا از این آدمهایی که زود گریه میکنند نیستما، سالی ماهی چی بشه که گریه کنم!!! گفتم مهرداد جان اصرار نکن. خودم هم می‌دونم مسخره س ولی دیگه نمیخوامش...خیلی واسه خودم خاصش کرده بودم و اینجوری شد اصلا از دلم رفت...چیزی که سرش گریه م بگیره حتی، دیگه واسم ارزش نداره!!!  طفلک خیلی هم گفت که اینجوری نباش...من می‌دونم خودت یهو الکی لج کردی ولی بعداً ناراحت میشی...( حتی یکجا گفت بخاطر من اینکار رو بکن.گفتم واسه تو اینقدرر مهم نیست که، طفلک مهرداد عزیزم گفت چرا فکر می‌کنی واسه من مهم نیست!!! خیلی دیگه دلم پر شده بود الکی)

حالا بماند که دیگه یکم حرف زدیم و البته حرف مهرداد رو قبول نکردم اما سعی کردم باهاش بد هم حرف نزنم زیاد چون می‌فهمیدم الان مشکل هیچکی نیست و خودمم.

همینقدرررر لوس، همینقدر نادان، همینقدرررر الکی، همینقدر موضوع بی ارزش، فقط دلم گرفته بود. نمی‌دونم چرا!!! 

من معمولا از این کارها نمیکنم و این حسهای الکی رو در خودم نادیده میگیرم. کاملا می‌دونم که هیچکی قصد نداشته منو ناراحت کنه، هیچکس فکر نمیکرده که ممکنه من اینقدررر یک مناسبتی رو واسه خودم بزرگش کرده باشم! الان اصلا بحث جاری و اینها نیست. ما خیلی با هم دوستانه رفتار میکنیم و اون هم بیشتر از خودش، خانواده ش بهش وابسته هستند و مدتی هر چند کوتاه نمیبیننش دلتنگ میشن و مسلما دوست دارن این چند وقت که اومده بیشتر اونجا باشه.

مسأله اینه که من همه اینها رو می‌دونم اما با خودم لج کردم...نمی‌دونم چرا...

به مهرداد گفتم تاریخ شمسی سالگرد چندین ماه دیگه س، اگر اون موقع موقعیتی بود شاید اونوقت بهش پرداختم. نشد هم نشد( خیلی دیوونه شده بودم پای تلفن، قطع هم نمیکرد مهرداد) ...


هیچ برنامه ای واسه اینکه خونه مامانم اینا بریم هم نریختم...گفتم باشه چند روز اول عید اینها خانواده شلوغ و خیلی اهل تفریحی هستن ممکنه مهمونی چیزی بشه ...گشت و گذار در محیط بازی بشه، باشه اینجا باشیم به مهرداد و فندق خوش بگذره حسابی، باز چند روز بعدش خونه ما هم میریم. اما ته ته دلم دوست داشتم مهرداد بپرسه تو برنامه ای نداری؟ نمیخوای مثلا سال تحویل خونه شما باشیم؟ امروز همینو بهش گفتم . چی شد که گفتم؟؟؟

گفتم اگر میدونستم که بهزاد اینا سال تحویل رو میان پیش مامانت اینا، حتی اونروز هم خوب بود...به عنوان شیرینی عید کیکی می‌خوردیم و چند ثانیه نوروز رو با جشن کوچیک خودمون قاطی میکردیم. اما قضیه اینه که اینها الان هر دو  خانواده شون  در یک شهر هستند اما صد در صد سال تحویل رو میرن خونه مامان جاری.( البته من  میگم مامان مهرداد بیان خونه ما که تنها نباشن)... اینجا که رسیدم گفتم شما از من نپرسیدی حتی که میخوای بری خونه مامانت؟ مهرداد گفت خب عزیزم برنامه ریزی واسه رفتن به خونه تون رو همیشه خودت انجام میدی.من فکر کردم لازم باشه میگی...

میدونید ته همه چرت و پرتهایی که نوشتم اینه که من و مهرداد با هم راحتیم. خیلی رفیقیم...اینه که معمولا اکثر مواقع همه چیز خودکار و بدون مشکل پیش می‌ره... من توی ذهنم به خیلی چیزها فکر میکنم و نهایتا برنامه ریزی میکنم که بر پایه منطق باشه.مثلا میگم مامانم اینا مهمونی نمیرن و البته که این دو سال مهمون هم نداشتند عید، اما امسال شاید دونه دونه بعضی افراد بیان دیدنشون...مهرداد اینجا می‌تونه با فامیلهای خودش خیلی خوش بگذرونه( من هم دوستشون دارم)، پس باشه تا هر وقت دلش میخواد اینجا باشه. اما این قسمت مغزم رو باز نمیکنم براش که کاش یک تعارفی هم بکنی که تو نمیخوای بری اونور اول عید رو؟ توی مغز مهرداد می‌دونم چه خبره...سی تی اسکن سر خود هستم. مهرداد راحته، واقعا همه چیز رو کامل سپرده به حرف زدن من...اگر چیزی رو نگم بخاطر دوستیمون، حل شده میپنداره. و گمونم راه درست رو اون می‌ره.

اینها رو نوشتم که هم بخشی از ذهنم رو خالی کنم هم اینکه بگم گاهی آدم می‌دونه کارش غلطه، اما اصرار داره این غلط رو ادامه بده... من خیلی تو حلاجی کردن ذهن و رفتار خودم در چهار سال گذشته( از زمان تولد فندق) موفق بودم. خیلی لحظات آروم و شادی برای خودم و بقیه به واسطه آنالیز همین درست و غلط بودن ساختم. اما گاهی نمیتونم. از دیشب اجازه دادم این رخ لجباز بتازونه...کاش حداقل سر یک چیز با ارزش بود...

روز تولد خود را چگونه گذراندم...

صبح زود که نه ولی صبح که بیدار شدم با ۸۶ کامنت جدید مواجه شدم که همینطوررررر رو به افزایش بود(بلاگرها را درک کنیم!!!خخخ)

همون طور که توی تخت بودم شروع کردم جواب دادن و کلییی هم باهاشون عشق کردم...اینکه دوستان قدیمی یا حتی بچه هایی که اونها بیشتر منو میشناسن تا من اونها رو، چند ثانیه وقت گذاشته بودن و برام پیام نوشته بودن خیلی ارزشمند بود...

جاری جان هم اینستاگرام هم واتساپ واسم پیام تبریک گذاشته بود. تو واتساپ نوشته بود که من یادم بود تولدت چهاردهمه اما نمی‌دونستم امروز چهاردهمه گفتم همیشه یک جای کارت میلنگه!!!

گفت تولد بازی هم دارید؟ که گفتم نه و حالا اگر بشه همون نیمه شعبان که شما هم باشید همه چیز رو با هم گرامی بداریم!

بالاخره پاسخگویی رو به یک جایی رسوندم و رفتم سراغ فندق و صبحانه و آشپزخونه ی ترکیده!!! یعنی هر روز کلییی کار میکنما اما نمی‌دونم چرا در ظاهر هنوز نمایان نیست... از حدود یازده سر پا ایستاده بودم و همش میگفتم فلان کار رو انجام بدم میرم میشینم ...اما سه که مهرداد اومد فهمیدم سه شده و من هنوز حتی لحظه ای ننشستم!!! مهرداد گفت پلو درست کن،از بیرون کباب میگیرم ( این یک سبکی واسه گرفتن غذا از بیرون هست که مورد علاقه مون هست). گفتم نه، باشه یک روز دیگه، مدتهاست کوکو نخوردیم. درست میکنم. 

نهار رو خوردیم،فندق پنج کلاس داشت. یکم با فندق بازی موبایلی بعد از نهار انجام دادم و مهرداد هم رفت بخوابه. تا نزدیک پنج فندق رو آماده کردم و خودم هم آماده شدم، فندق رو پیاده بردم کلاسش و برگشتم خونه. قرار بود فرشهامون رو بدیم قالیشویی. به مهرداد کمک کردم و جمعشون کردیم و نفله شدم تا بردیمش تو ماشین...به مهرداد میگم کاش گفته بودی اومده بودن خودشون برده بودن خب! نمی‌دونم چرا نگفتیم،هزینه ای هم زیاد نمیشه فکر کنم.

من آدم ریزه میزه ای هستم اما برای همه کارهای قدرتی نفر اول صف ایستادم. دیوونه م.

یکساعت بعد رفتم فندق رو از کلاس بردارم، به ذهنم رسید کاش شیرینی بگیرم برم اونجا با بچه های کلینیک و همون دو سه تا بچه ی کلاس بخوریم و تولدم رو گرامی بداریم،اما یادم اومد کیفی همراهم نیست و پول و کارت ندارم. من کلا از اینام که در سبک‌ترین حالت ممکن میرم بیرون. موبایل هم خیلی اضافیه خدایی. خلاصه بی خیال شدم و رفتم کلینیک. خانم دکتر اونجا میگه فندق کل وقایع خونه تون رو برامون تعریف میکنه!!!!! میگم مثلا امروز چی گفته؟ میگه اینکه می‌خواین فرشهاتون رو بشورین ( به مهرداد باید بگم دست از پا خطا نکنه. مهرداد برای اونا فقط بابای فندق نیست،همکار و رییسشونه!!!خخخ)

مهرداد اومد و رفتیم یک سری چیز میز خریدیم و در نهایت رفتیم عکاسی، عکسهایی که یکسال پیش از فندق گرفته بودیم رو بالاخره تحویل گرفتیم و ماه شده بود...واقعا عاشق موهای بلندش بودم...

بدو بدو پریدیم که عکسها رو به نازی مامان نشون بدیم، سر راه کیک فنجونی هم خریدیم،نه به مناسبت تولد...من از این کیکها معمولا تو خونه دارم این مدت که زیاد حوصله ندارم خودم کیک درست کنم. خریدیم که چند تاش هم همینجوری اونجا با چای بخوریم...

تازه در حال جیغ و غش و ضعف برای عکسهای فندق بودیم که موبایل مهرداد زنگ خورد...پسر عموش بود و پرسید کجایید و گفت خونه بابا اینا. قرار شد بیاد دم در انگار با مهرداد کاری داشت. مهرداد رفت بالا و بعد از چند دقیقه برگشت پایین که غزل شما هم میخوای بیا دم در...مهرانه هم هست (خانم پسرعمو).

منم سریع ماسک زدم و رفتم بالا که ...با کیک و گل مواجه شدم

واقعا واقعا واقعا سورپرایز شدم...اصلا فکرش رو  هم نمی‌کردم که کیک داشته باشم روز تولدم اونم از طرف مهرانه اینا!!! وای عالی بود...

داخل هم نیومدن. واقعا خوشحال و متعجب و شرمنده و متشکر شدم.

کیکش هم ناز و خوشمزه بود. با ترافل های سفید و آبی تزیین شده بود که واقعا ترکیب قشنگی بود...گفتم دستور پختش هم واسم بفرسته...

کیک رو آوردیم پایین و فندق هیجان زده که تولد کیه؟؟؟ گفتم بهت دیشب گفتم مامانی که تولد منه. خب طبق معمول گفت که تولد من و مامان باشه و نازی مامان هم واسش شمع آوردن و فوت کرد و شاد شد.

شب قبل بهش گفتم فردا تولد مامانه. گفت چی کادو بدم بهت؟! گفتم همین که بهم بگی دوستم داری و بوسم کنی کافیه. بوسم کرد و بعدش گفت اینکه کادو نمیشه!!!( همین تفکر رو حفظ کنه دوست پسر و شوهر محبوبی میشه)

البته دیشب که گل رو دید به من میگه مامان من این گل رو برات سفارش دادم!!!!!!!!!(نمی‌دونم همین فرمون بره جلو چی میشه)

بابای مهرداد هم روز قبلش گفتن که چه برنامه ای دارید و گفتم که خیلی شلوغیم و گفتن که مامان میگن کیک درست کنم و گفتم نه،مرسی و...

خلاصه که از مامان هم کیک درست نکردنشون رو قبول کردم و بنده خدا تازه از کرونا رهایی یافتن و هر چی هم بهشون میگم باید استراحت کنید کمی در حال خونه تکونی هستن...دیشب هم مهرداد چند تا چیز واسشون جابه جا کرد و گفتم که تاکید کن کاری داشتین بگید ما میایم.


حالا من هی فکر میکنم که چی شده مهرانه خانم برام کیک درست کردن و... رابطه مون خوبه ها...مشابهت های زیادی هم با هم داریم. اصلا همین مسافرت اخیرمون با خانواده همین عمو و عروسها بود. مهرداد و پسر عموش هم خیلی نزدیکن...من هم ماه رمضون پارسال یادمه یک عالمه پیراشکی درست کردم براشون بردم ولی خب جالب و یهویی بود واقعا این کیک و اینا.

حالا چند روز پیش بود اتفاقا با مهرداد برنامه ریزی میکردیم ...بهش میگفتم دوست داشتم دهمین سالگرد ازدواجمون رو یکم گسترده تر بگیریم، بعد ما با خانواده همین عمو رابطه مون زیاده و با عروسهاشون هم خوبیم و اعتقادی هم مشابهت زیادی داریم. اما راستش پسر عمو مهرداد که خیلی خیلی برامون عزیز بود پارسال بر اثر کرونا فوت شد...به مهرداد گفتم من واقعا خجالت میکشم جلوی مرضیه، (همسرش ) سالگرد ازدواج بگیرم...حالا تصورتون از سالگرد ازدواج این چیزها که تو اینستاگرام هست نباشه ها...یک عصرانه با کیک و رد و بدل شدن تبریک  و تمام...ولی خب حس کردم همینم نمیتونم. بماند که ما همچنان تا جایی که بشه و بگذارن واسه کرونا هم رعایت میکنیم.


پ.ن: به مهرداد میگم حالا دیدی یک دیوونه سنگی انداخت توی چاه یکی از اونهایی که رفت بیاره با کیک اومد بیرون؟


کلین شیتمون خراب شد

راستی رکورد ما هم خراب شد و بالاخره کرونا گرفتیم!!!

روز پدر رفتیم خونه مامان مهرداد و کیک بردیم...شب که برگشتیم خونه و رفتیم که بخوابیم فندق ناآروم بود و متوجه شدم که بدنش داغه...همون موقع استامینوفن رو بهش دادم و خودم هم بالش و پتو برداشتم رفتم اتاق فندق بخوابم...تا صبح چند دفعه طفلک بیدار شد و فرداش مهرداد رفت هویج و سبزی بگیره واسه سوپ که دیدم کلییی چیز میز دیگه هم خریده. گفت احتمال دادم شاید مریض شده باشیم بیشتر خرید کردم. فندق همچنان تب دار بود و من اینجور مواقع درمان روتین سرماخوردگی واسش انجام میدم و حواسم به تبش هست. ما دو نفر سالم بودیم اما همه خانواده رو بستم به آب گرم و عسل و نشاسته و چند تا نوشیدنی گرم دیگه...آخر شب که شد مهرداد هم گفت ته گلوم یک جوریه!!! دیگه ایشون هم از فرداش افتاد به حال تب و بدن درد و از خونه مامان اینا هم خبر رسید که مامان و بابا هم حالشون خوب نیست!!! دیگه مطمئن شدیم که خودشه و کرونا به ما هم رسید. مهرداد تا ظهر خیلی گیج بود و تب اذیتش میکرد. بعد از ظهر از حالت گیجی خارج شد و مامانش رو برد اورژانس. مامان بنده خدا حالت تهوع شدید جوری که نه میتونستن بایستن، نه چیزی بخورن...اورژانس یک سری دارو به هر دو خانواده داده بود و گفته بود هر کی توی خونه هستش هم بخوره!!! 

فندق الحمدلله روز چهارشنبه با گفتگو راضی شد که پارچه ی نمدار واسه خنک کردن دستها و پاهاش استفاده کنم و این جریان شبش هم ادامه داشت و یهو از ظهر پنجشنبه سر حال و شاداب رفت سراغ اسباب بازی هایش. واسه فندق شروع بازی یعنی پایان تب. البته من داروهاش رو تا چند روز ادامه دادم فقط میزان استامینوفن رو کم کردم. گفتم بالاخره بچه هست ممکنه نتونه مشکلات کوچیکتر رو بگه. خودم از جمعه کمی بدن درد حس کردم و این یعنی تب داشتم. اما به خودم گفتم غزل! اگر بدن درد و تبت اندازه اون دوز سوم واکسن شد، دراز بکش. اگر نشد قوی باش و آروم آروم به کارها ادامه بده. دوز سوم آسترازنکا زدم و یک روز و نیم افتادم تو رختخواب. چند روز بعدش هم بی اشتها بودم. الحمدلله اصلا به اون حد نرسید و تونستم از بقیه مراقبت کنم. مهرداد هفته اخیر رو دانشگاه نرفت. فقط به مامانش اینا سر می‌زد و دو بار دیگه اورژانس و دکتر رفتند. 

ما زودتر رو به بهبودی رفتیم اما مامان و بابا تازه کمی بهتر شدند. پنجشنبه سی تی اسکن هم دادند و مطمئن شدیم مشکلی نیست. خیلی هم بامزه هستند...دکتر دارو داده کلییی تفسیر دیگه روی دارو میگذارن و در برابر خوردنش مقاومت میکنند. حالا من درک میکنم که واقعا لازمه خودمون هم یکم داروها رو بررسی کنیم مخصوصا افرادی که مشکلات دیگری هم دارند ممکنه از چشم دکتر دور مانده باشه. اما خب این دکتر رو خودشون انتخاب کردند و اصرار کردند همین باشه و داروها هم در حد تقویتی و ضدسرفه اینها بود...

خلاصه که مامان باباها همگی عزمشون جزم کردند مارو حرص بدن.

دیگه من این حدود ده روز اینقدرررر شستم و پختم و ناز کشیدم که خداروشکر. واقعا همش خداروشکر میکردم که اونقدری مریض نیستم که نتونم از پس کارها بربیام... مامان اینا که اهل شام مفصل نیستن و میگفتن غذا هم زیاد میفرستی و کافیه، لذا شام پختن نداشتم. اما نهار تا جایی که تونستم سوپ و یک غذای دیگه برای خودمون و مامان اینا آماده میکردم و مهرداد میبرد اونجا. خونه هامون نزدیکه.

آخر هفته قبل هم بعضی چیزها تمام شده بود و لازم داشتیم پسر عمو مهرداد زحمت کشید خرید کرد واسه مون آورد. مهرداد مشکلی واسه بیرون رفتن از لحاظ جسمی نداشت اما نمی‌خواست راه بیفته همه مغازه ها رو بره از لحاظ ناقل بودن و اینا. حالا جالبه پسر عمو که خریدهای رو آورد گفت منم جدیدا حس میکنم ته گلوم یک جوریه و فرداش اون بنده خدا و خانواده ش هم رفتن تو تب 

خلاصه این ته گلو خیلی مهمه

الحمدلله الان خوبیم...من چند روز گرفتگی صدا داشتم و یکم سرفه که الان خوب شده. مهرداد هم همینطور و خوبه. مامان اینا هم یکم ضعف مونده که ان شاالله دیگه مشکلی نیست.

به مامانم هم نگفتم مریضیم. کلییی خودش رو اذیت می‌کنه و دم به ساعت میخواد زنگ بزنه و حرص بخوره. زنگ که میزد هنوز صدام نگرفته بود. صدا که گرفت دو روز زنگ نزدم.الحمدلله مامان هم زنگ نزد. بعد از دو روز هم یک مدلی بلند حرف میزدم خش صدام معلوم نباشه خیلی و الحمدلله نفهمید. البته به بابام گفتم. 

روز جمعه داشتم با خودم فکر میکردم بابام هیچوقت خودش زنگ نمیزنه معمولا خونه ی ما. هر وقت مامان زنگ میزنه بابا هم صحبت میکنن. یهو لوس درونم دلش خواسته بود که چون بابا می‌دونه مریضیم کاش خودش زنگ میزد...بعد هم لوس درون رو راضی کردم که اصلا تو عاشق همین خصوصیت بابا هستی و خودت هم یکجورایی همین مدلی هستی.اینکه الکی جو نمیدی،آرومی، مطمئنی همه چیز اکیه، حرص الکی نمی‌خوری...لوس درون راضی شده بود که یهو تلفن زنگ خورد و بابام بود. دیگه داشتن احوال مریضها رو میپرسیدن که صدای مامانم از دور شنیده شد کییییییی مریض بوده؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!! چی شده!!!! 


پ.ن ۱: روزها در اون لپ تاپ کوفتی باز نکردم...به مهرداد میگم ان شاالله اگر شهاب سنگ نمیاد کاش بشینم دور کارهام. بگم البته هیچکس به اندازه تنبل درونم مقصر نیست. خیلی واسم سخته صحبت از پایان نامه م...شما به عنوان تم کلی همیشه موجود در نظر بگیرینش و تصور نکنید چون ازش صحبتی نمیشه نیستش...

پ.ن ۲:واوووو...حس میکنم تا مامان خوب بشن و یکم جون بگیرن یادشون میاد که شیرینی درست کردن دیر شده و انگار تصمیم دارن بیان خونه ما درست کنند. باید تا اون موقع آشپزخونه م هم بتکونم...

البته من عاشق تمیز کاری هستم و اگر این تم کلی روی مخم نبود تا حالا تکونده بودم خیلی جاها رو...به مامان بنده خدا ربطی نداره. اون ظرفشویی بود خیلی وقت پیش نظر پرسیدم فکر کنم اونم به زودی خریده بشه. ماجراها داشتیما. پست جدا میخواد...در واقع آشپزخونه تکونی اصلی به افتخار ایشون انجام میشه. 

حنا

اون فامیلمون که توی این شهر بود و آرایشگاه داشت و پارسال رفتم پیششش موهام رو رنگ کردم دیگه آرایشگاهش رو بسته و کلا رفته در زمینه دیگری که مهارت داره کار میکنه. مطمئنم میشه بهش بگم که بیاد خونه مون یا برم خونه شون و واسم کار رنگ انجام بده اما یکم فکر کردم و در نهایت تصمیم گرفتم موهام رو رنگ نکنم.

یکی اینکه نمیدونم واقعا شرایط خونه هامون تا چه حد واسه اینکار آماده س...

مورد بعدی اینکه الان که آرایشگاه نداره مواد و امکانات لازم رو من بگیرم، ایشون بگیره ...چطوری میشه کلا...(از ابهام بدم میاد)

و نهایت اینکه فکر کردم پایین موهام هنوز از همون رنگ پارسال مونده و زشت هم نیست. خوشگله...میمونه از ریشه تا وسط موهام. برنامه و اتفاق خاصی هم درپیش نداریم، پس تصمیم گرفتم حنا بزنم. حنا رو با یک سری چیز میز که هنوز تصمیم نگرفتم چیا باشه مخلوط میکنم و میزنم به موهام. مخلوط کردن با یک سری مواد دیگه هم واسه اینکه قرمز نشه خیلی...

آرایشگرها میگن اگر موهات رو قبلا حنا زده باشی رنگ نمیگیره...خب من فعلا قصد رنگ کردن ندارم. پس میشه صبر کنیم حنا هم پاک بشه و بعد اگر لازم شد و عمری بود رنگ بزنم. الکی یک عالم هزینه هم نکنم...ریسک کرونا هم کم میشه( اون فامیلمون الان تو یک مرکز پزشکی کار میکنه).

مامان مهرداد همیشه موهاشون رو حنا با یک سری چیز میز دیگه میزنن. اینقدر زیباست که خدا میدونه انگار هایلاتی مشی چیزی کرده باشند. موهای خودشون هم خوشرنگه و با این که قاطی میشه واقعا زیبا میشه.


پ.ن: موهام دیگه زیادی داره سفید میشه. الان این تیکه که رنگش رفته قشنگ پر از موهای سفیده. گرد سفیدی روشون پاشیدن انگار. ارثیه ولی خب دلم نمیخواد بیشتر بشه. چندی پیش اوایل بهمن یک سفر کوتاه با چند نفر از فامیل رفتیم. شرایطی پیش اومد که مجبور شدیم دو قسمت بشیم. خانم ها یک واحد آقایون یک واحد... یکی از خانم ها ازم پرسید غزل جون چرا این همهههه موهات سفید شده؟! خیلی همه شون خوب و مهربونن و میدونم اصلا قصد ناراحت کردن منو نداشت. به نظرم واقعا موضوع خاصی هم نیست. اما نمیپرسید بهتر بود... نیازی نبود در واقع. من خودم هیچوقت همچین چیزایی از کسی نمیپرسم. وقتی پرسید من هنوز دهنم رو باز نکرده بودم یهو مامان مهرداد گفتن مال رنگه!!! مامان واقعا توی حرف زدن سعی میکنند مراعات کنند و با اینکه همیشه هر چی فکر میکنند لازمه رو در نهایت به زبون میارن اما بسیار تلاش میکنند که مودبانه باشه، دوستانه و مادرانه باشه و من همیشه سعی میکنم همین تلاششون رو ببینم و کمترین گارد رو نسبت بهشون داشته باشم. اما تو اون لحظه واقعا جا خوردم. البته مطمئنم مامان هول شده بودن. مامان مهرداد یک خصوصیتی که دارن اینه که بر خلاف من که بسیار مطمئن و ریلکس صحبت میکنم و عالی موقعیت رو کنترل میکنم مامان اصلا اینجوری نیستن و هول میشن. خیلی وقتها من تو این لحظات به داد مامان میرسم و جمع میکنم قضیه رو. خلاصه من هنوز دهنم باز نشده بود یهو مامان گفتن مال رنگه. البته من خیلی آروم گفتم ارثیه! من زیاد رنگ نمیکنم...آخرین بار واسه سومین بار پارسال بهمن رنگ کردم موهامو ...و صحبت هم ادامه نیافت. من واقعا واسم مهم نیست... اما خب دوست ندارم هم الکی درباره ش صحبتی بشه. 

حالا این سری یک حنای خوشگل بزنم ببینم چی میشه. قدیما که اصلا موهام هم سفید نبود همیشه موهام رو حنا میزدم و کلییی خوشگل میشد. شرابی نازی میشد تا مدتها هم یک بوی خوبی میداد.

آدم

پریروز عصر بابای مهرداد اومدن خونه مون کاری داشتن. من داشتم ظرف میشستم. از همون آشپزخونه گفتم بابا! تازه چای درست کردیم، بیارم براتون؟ (بابا معمولا اهل چای نیستن) بابا گفتن نه بابا جون.دستت درد نکنه.

فندق یهو  گفت: آدم وقتی میره جایی مهمونی حتما باید یک چیزی هم بخوره!!!

اینقدررر لحنش محکم و جدی بود با اون «آدم» که اولش گفته بود که من هم خنده م گرفته بود هم خجالت کشیدم. البته بابا کلییی خندیدن و گفتن چشم بابا. چیزی هم میخورم. دیگه میوه شستم و بردم.

فکر کنم این «آدم» رو من خیلی میگم...مثلا فندق زیاد میگه که من این کار رو بلد نیستم.من نمیتونم مثلا نقاشی بکشم،نمیتونم فلان بازی رو انجام بدم...چندی پیش بهش گفتم که آدم نباید اینجوری بگه. باید بگه من بلد نیستم اما مامان/بابا لطفا به من یاد بدین یا به من کمک کنید.

حالا مدتیه میشنوم که با خودش حرف میزنه و میگه «آدم» نباید بگه بلد نیستم. باید بگه بلد نیستم مامان به من یاد بده!!! 

مطمئنم کلییی جای دیگه هم میگم که الان یادم نیست!