اندر احوالات مامان و بابام و ما (بخش اول)

جمعه 14 آبان بود که یهو داداشم زنگ زد که مامان حالش خوب نبوده و بردیم بیمارستان و الان هم قراره ببرن بخش داخلی و بستری و ...

ما هم خودمون رو رسوندیم و پروسه مراقبت از مامان در بیمارستان شروع شد. شب اول مامان خوب نبود زیاد و خب متاسفانه دیدین که اطلاعات قطره چکانی و کلی به همراهان بیمار منتقل میشه. اصلا گاهی (و نه همیشه) انگار هیچکس نیازی نمیبینه که به همراه بیمار توضیحی ارائه بده. خب از همون ابتدا و به تدریج در روزهای بعد ارتباطی بین فردی از طرف ما (این فرد که خودشون هم پزشک هستند رابطه ش با بابا مثل پدر و پسر و برای ما مثل یک برادر واقعی هست) و پزشک مامان برقرار شد و حداقل ما از اونور در جریان اکثر موارد و جزئیات لازم قرار میگرفتیم. 

در کل قضیه این بود که مامان قند خونشون میره بالا نزدیک 500 و خودشون هم متوجه نبودند تا زمانی که اورژانس میاد و چک میکنه و خب این قند خون بالا باعث اختلالاتی در هوشیاری شده بوده و البته که همه بدن رو به هم ریخته بود و عزیزان پزشک و پرستار تلاش میکردند که موارد دیگر رو طبیعی کنند. از روز دوم وضعیت مامان بهتر بود اما چون انگار در بدو ورود حالت گیجی داشتند اجازه پایین اومدن از تخت تا روز ترخیص رو نداشتند و خب مامان اذیت میشد. حسابی هم غر غر میکرد که خب درکش میکردم. 

متاسفانه روز چهارمی که مامان بیمارستان بستری بودند بابا گفتند که انگار بی حال هستند و تب داشتند و نصف شب بابا رو با یک حال بدی (اکسیژن 81 و عدم توانایی برای پاسخ به سوالات پرسنل اورژانس و البته تب بالا) از خونه با آمبولانس بردن اورژانس. واقعا نمیدونم چطوری اون شب رو کنار مامان توی بیمارستان به صبح رسوندم. 

لجبازی خیلی بده...نکنید اینکارها رو واقعا! از همین الان به خودتون بگید که من باید مایه آرامش برای اطرافیانم باشم. در هر جایگاهی که هستید رعایت کنید. من تقریبا تمام اون چند روز رو بیمارستان بودم. عملا همونجا زندگی میکردم. بخاطر شرایط کرونا امکان کمک گرفتن از هیچکسی وجود نداشت. دختر دایی هام زنگ میزدن، پیام میگذاشتن مدام اصرار میکردند اما من به هیچ وجه وجدانم قبول نمیکرد که از همسر یا مادر کسی بخوام بیاد جای من کنار مامان باشه. واقعا شرایط خطرناکی بود و آدم نمیدونه چی میشه. خودم در تمااااام مدت دو تا ماسک زده بودم و هیچی حتی آب توی فضای اتاق نمیخوردم. گاهی فقط چند لحظه میرفتم بیرون از ساختمون و در فضای باز ماسکم رو برمیداشتم آب یا یک خوراکی سریع میخوردم و برمیگشتم. اینقددرررر دستام رو شستم و ضدعفونی کردم که یکروز یهو حس کردم اگر بهشون کرم نزنم الان پوستم پاره میشه. به مامان گفتم زود میرم داروخانه و برمیگردم. رفتم مرطوب کننده خریدم و اومدم... حالا توی چنین وضعی اصلا صلاح نبود کمک خواستن از دیگران و الحمدلله خدا کمک میکرد. اینکه گفتم لجبازی نکنید چون مثلا بابا با اصرار خودشون چند ساعتی میومدن و جای من میموندن و اون روزی که حالشون خوب نبود از بیمارستان به من زنگ زدند که از وقتی اومدم انگار تب دارم و یعنی تا کارد به استخون نرسیده بود زنگ نزده بودن و وقتی من و مهرداد فوری خودمون رو رسوندیم بیمارستان هر چی گفتم بابا خب همینجا که بیمارستانه بمونید قبول نکردن. مدام با مهرداد در ارتباط بودم که بابا چی شد و اینقدررررررر بر سر حرف خودشون که فعلا بیمارستان نمیرن و اگر بخوابند خوب میشن پافشاری کرده بودند که نصف شب با اون حال رسونده بودنشون اورژانس!!! 

خدا میدونه تا صبح چقدررر تلفن و پیام رد و بدل شد و نباید مامان هم متوجه وضع میشدند.

همون نصف شب داداشم با من دعوا که تو باید بابا رو توی بیمارستان نگه میداشتی. البته من مدتی هست که پخته تر عمل میکنم و الحمدلله چیزی نمیگفتم و سعی میکردم در مورد چیزی که ضرورتی نداره صحبت رو ادامه ندم. این داداش کوچیکم پسر خوبیه اما خب در شرایط سختی به هم میریزه. نمیتونه خودش رو جمع و جور کنه... البته حسابی کار میکنه اما غر هم میزنه. 

وضعمون اینجوری بود که من توی این بیمارستان بودم، بابام رو با توجه به علائمش برده بودن اورژانس اون بیمارستان دیگه که بیشتر کرونایی ها رو میپذیره. مهرداد هم با فندق خونه بودن. ما دیگه شک نداشتیم که با توجه به رفت و آمد بابا به بیمارستان و موقعیت و شرایط حساس بابا قضیه کرونا هست و خب اون اکسیژن یهویی پایین خیلی ما رو به هم ریخته بود. اونور هم اورژانس شلوغی داره و هنوز ارتباطات پزشکیمون هم با اونور برقرار نشده بود و داداشم خیلی ترسیده بود. 

همون نصف شب به من میگه باید زنگ بزنیم به عمه جان که از مشهد بیاد و اون یکی داداشم (آرنولد) که از شهر محل زندگیش بیاد!!! همون نصف شب دقیقا!!! ما به آرنولد نگفتیم مامان مریض شده که نگران نشه. به داداش کوچیکه میگم ببین عمه جان خودش هزار تا مشکل داره (حساسیت و ...)، اون دیگه عمه ی سابق نیست که تو فکر کنی بیاریش تو بیمارستان و ...البته داداش کوچیکم این مسائل رو در نظر نمیگیره که یهو عمه رو خواستن مشکلات دیگری هم داره. فامیل اون طرف نمیگن اینها اونهمه فامیل توی اون شهر دارن، یهو اینقدر هیچکی نیست که محتاج عمه جان شدن یا اینکه مامان با این اخلاق خاصش و این همه غر که الان داره و قراره بزنه با ما راحت تر هستش...(مامانم خیلی با خانواده بابام روابطش خوبه و خیلییی بهشون احترام میگذاره)...

خلاصه فقط چون وضعیت بابا یهو خیلی بد شده بود گفتم به آرنولد میگیم... اما آروم. آخه اونم درگیری های خاص خودش و اخلاق خودش رو داره. نمیشه یهو نگرانش کرد. البته که به ثانیه نکشیده آرنولد به من زنگ زد و معلوم بود داداش کوچیکه بهش خبر داده و من سعی کردم تا جایی که میشه شرایط رو معمولی جلوه بدم و از اونجایی که بیش از یکسال بود داداشم نیومده بود بگم که اگر بیای روحیه شون عوض میشه و آروم خودت رو برسون. چندی پیش هم ماشینش رو فروخته بود و میدونستم ماشین هم نداره.

صبح هنوز بابا شرایطش پایدار نبود و پزشک متخصصش که مشخص شد اسم و رسمش برام آشنا بود و میدونستم از بچه های مدرسه مون هست. اسمش رو سرچ کردم تا عکسش اومد مطمئن شدم که دیدمش و میشناسمش اما از اونهایی که با هم در ارتباط هستیم نبود. به بچه های دیگه زنگ زدم و وصل شدم به یکی از دوستان نزدیکش و خدا میدونه سالها بود صدای این دوستم رو نشنیده بودم البته در اینستاگرام با هم همیشه ارتباط داریم. بالاخره اون گفت که نگران نباش و من الان زنگ میزنم به فلانی و میگم که بابات اینجوری شدند و میپرسم که شرایطش دقیقا چی هستش و میخوام هواش رو داشته باشند و قرار شد که اگر لازم شد باز خودم هم باهاش صحبت کنم. بالاخره نتیجه اولیه این شد که اکسیژن بابا برگشته بود به حد نرمال و با توجه به اسکن ریه و شرایط دیگه احتمال کرونا خیلییی کم بود و خب همینقدر که حس میکردم یکی حواسش هست خیالمون راحت تر شده بود. دیگه باز تا ظهرش همون دوستمون که میگم انگار پسر بابام هست هم خودش با دکترها و ... صحبت کرده بود. 

مساله بابا بعد از چند ساعت به موارد گوارشی و خونریزی تغییر حالت پیدا کرد و بابا دو روز هم اورژانس بود و مامان بالاخره مرخص شد و با کلی توصیه و سفارش و البته شروع مصرف انسولین وارد خونه شد و تازه فهمید که بابا بیمارستانه. بماند که ما اصلا بهش شرایط بابا رو نگفتیم و سعی کردیم اینجوری وانمود کنیم که فشارخون بابا بالا و پایین میشده یکم و پزشکشون گفته کاش اورژانس بری که چند ساعتی تحت نظر باشی. متاسفانه مامان من بسیاااااارررر در شرایط سخت خودشون رو میبازن و اصلا هیچچچچ کاری از دستشون برنمیاد. حالا دیگه اینجا خودشون هم مریض بودند و دیگه خیلی وضعیت ناجوری بود. مدام غر میزدن و خیلی کم همکاری میکردن... 

خیلی شرایط سختی بود. من واقعا در اوج خستگی بودم و روزها بود که درست نخوابیده بودم و البته که سعی میکردم حداکثر کارایی جسمی و روحی رو از خودم نشون بدم.

بالاخره با مشورت دوستان و پزشکان خود بابا و ... تصمیم بر این شد که چون احتمال کووید بر اساس نتایج اسکن ریه و pcr رد شده بود بابا بیان خونه و درمان رو در منزل ادامه بدن که حداقل توی اون اورژانس کرونایی، کرونا نگیرند. بابا که اومدن خونه باز خیال مامان راحت تر شد. 

از جمعه تا سه شنبه که تقریبا کلا بیمارستان بودم. سه شنبه مامان مرخص شد و چهارشنبه شب بابا مرخص شدند. از پنجشنبه برنامه مون اینجوری بود که صبح نماز میخوندم بعد حدود 6:30 صبحانه آماده میکردم چون بابا باید دارو میخوردند. کمی بعد قند خون مامان و صبحانه و انسولین و داروهای دیگر مامان، دیگه میرفتم آشپزخونه، مامان یک رژیم غذایی خاص داشتند، بابا هم با توجه به وضعیت به هم ریخته گوارشی که هنوز علت اصلیش هم مشخص نبود رژیم دیگری. خودمون هم که بودیم... سعی میکردم که جوری برنامه ریزی کنم که غذاها همپوشانی داشته باشند اما معمولا نمیشد. با توجه به شرایط ویژه ای که بود گزینه غذا از بیرون هم مناسب نبود یا حداقل تو کت من نمیرفت. این وسطا یک دور هم قند دو ساعت بعد از صبحانه مامان و باز دارو و نهار و میان وعده های متفاوت و همچنان انسولین و ...

 از روز سوم، اندازه گیری قند خون ساعت چهار صبح هم اضافه شد. دلم واسه مامان هم خیلی میسوخت. نصف شب باید بیدارش میکردم که قندش رو چک کنه. اینها رو در واقع یادداشت میکردیم که چندی بعد پزشکش چک کنه وضعیت رو. مهرداد برام آلارم گذاشته بود که یادم نره. چون اولش واقعا همه چیز رو نمیتونستم حفظ کنم و به موقع انجام بدم... روزی شونصد بار این آلارم صداش شنیده میشد... به همه اینها اضافه کنید مرتب زنگ تلفن و موبایل و پیام و ... که همههههههههههه زنگ میزدن واسه احوالپرسی!  یعنی یک روز دیدم یکساعته یک پیاز دستم هستش و موفق نشدم خرد کنم. گاهی مجبور میشدم تلفن رو میکشیدم و موبایلم هم جواب نمیدادم. اصلا نمیرسیدم به کارها. کلاسهای دانشگاه هم دو جلسه رو تعطیل کردم اما دیگه بقیه ش رو هر جور بود برگزار میکردم... 

مامان حسابی خودش رو باخته بود و هر جور که میتونست غر میزد. یعنی دست خودش نبود و من میفهمیدم که چه حسی داره. اما خب دوست داشتم با توجه به وضعیت سختی که توی اون چند روز تجربه کرد حداقل همکاری کنه تا از تکرارش جلوگیری بشه. اما متاسفانه مامان این روحیه رو نداره. هر بار که میخواستم واسش انسولین بزنم اینقدر غر میزد و چشم و روش رو توی هم میکشید و حتی گاهی قلم انسولین رو پرت میکرد اون طرف تر و مدام تاکید میکرد که من امکان نداره این انسولین رو ادامه بدم و من مدتها بوده حتی دکتر هم نرفته بودم (حالا انگار افتخار کردن داشت!!!) فشار روحی که اینجور مواقع بهم میومد واقعا زیاد بود. اگر کسی از ما مراقبت میکنه و از ما میخواد که بیشتر مواظب خودمون باشیم و شرایط لازم برای بهبودیمون رو رعایت کنیم اصلا به این معنی نیستش که از مراقبت خسته شده و یا سرمون منت میگذاره. بلکه میتونه به این معنی باشه که ما رو دوست داره و نگران احوالمون هستش و دلش میخواد که بهترین شرایط و حال رو داشته باشیم. البته که مامان طفلک میفهمید که من تنهایی خیلییی کار میکنم و نگرانم بود و بنده خدا ناراحت بود که نمیتونست کمک کنه اما متاسفانه بخاطر همون اخلاق خاص همیشگیش نمیتونست حداقل بهم آرامش روحی بده و منو از بابت وضعیت خودش خاطرجمع کنه. باز الحمدلله بابا توی این مسائل تا حدودی برعکس مامان هستش و قرصهاش رو به موقع و منظم مصرف میکرد و نیازی به نظارت من نداشت. گرچه بابا هم مشکلات خاص خودش رو داشت و داره. قرار بود پس از بهبود شرایط بابا برن اندوسکوپی و کولونوسکوپی... که مدام عقب انداختند. میگفتند من شرایط خودم رو درک میکنم و الان خیلی بهترم و البته که انواع آزمایشات رو هم بعدا انجام دادند و همه چیز اکی بود و فقط یک مورد مربوط به تیروئید بود که دارو مصرف کردند و کلا مساله خاصی نبود اما راستش عمه بزرگه ی خوشگلم رو سال 94 از دست دادیم و دور از جون همه باشه سرطان کولون داشتند...ما اصلا به بابا اشاره نکردیم که چون عمه همچین شرایطی داشتند بهتره که شما حتما آزمایشات لازم رو انجام بدین و من بیشتر اینجوری به موضوع پرداختم که خب به هر حال پزشک برای تشخیص بهتر نیازمند این آزمایشات و پیگیری ها هستش و اینکه اصلا این نوع از بررسی ها از یک سنی هر چند سال یکبار به صورت طبیعی باید انجام بشه و حالا که بهانه ای هم هستش انجام بدین... اما متاسفانه بابا تا الان زیر بار نرفتند و خب دوستانشون حتی از ما هم پیگیرتر هستن و من نمیدونم واقعا چه جوری باید برخورد کنم...

مامان در نهایت پس از ده روز از زمان ترخیصشون دوباره مراجعه کردند به پزشک معالج بیمارستان و خب قند خون وضعیت مناسبی داشت و البته که جد و آباد صد و بیست و چهار هزار پیغمبر و چهارده معصوم رو آوردن جلو چشمشون که دکتر نگه انسولین رو ادامه بدن. با توجه به وضعیت و اینکه مامان روحیه شون خوب نبود دکتر برای سه هفته قرص تجویز کردند...، ما برگشتیم شهر محل زندگیمون و چهار هفته بعد واسه دو روز رفتیم خونه مون که من مامان رو ببرم دکتر. چون مطمئن بودم که خودشون نمیرن! و هم اینکه متوجه شدم که دیگه باید هر فرصتی میشه برم خونه و وضعیتشون رو بررسی کوچیکی بکنم. (سر سه هفته موفق نشدم برم. البته وضعیتشون رو مدام تلفنی چک میکردم) خدا میدونه بعد از چهار هفته که رفتم اولین کاری که پس از رسیدن انجام دادم این بود که رفتم واسه شون دو مدل از قرصهاشون رو گرفتم. یکی رو فقط واسه همون شب داشتن و اصلا هیچی به بابا اینا نگفته بودند و آتروواستاتین رو هم پس از تموم شدن اطلاع نداده بودند!!! آسپیرین رو هم خودشون قطع کرده بودند و نمیخوردند!!! و این در حالی بود که هم دکتر خودشون و هم دو تا از دوستان دیگه م که من باهاشون مشورت کردم به من تاکید کردند که آسپیرین و آتروواستاتین (مربوط به چربی خون) برای بیمار دیابتی مادام العمر هستش! 

حالا مامانم سر جمع فقط و فقط 5 مدل قرص دارند الحمدلله...و اینجوری نیستش که هزار مدل و تعداد زیاد باشه. کاش یکم به من آرامش میدادند اما متاسفانه همین چند روز پیش مجدد اعلام کردند که این دو مورد رو حذف کردند و حتی تصمیم دارند که امسال هم روزه بگیرند و مدام هم گاهی به گوش ما میزنند که اگر زمانی اجازه رفتن به کربلا صادر بشه حتما اربعین رو هم به صورت پیاده روی مطابق چهار باری که قبلا رفتند شرکت میکنند...

من واقعا تلاش میکنم که عصبانی نشم و یا حتی مداوم نپرسم و یا جوری برخورد نکنم که انگار خدای نکرده ناتوان هستند و اتفاقا مدام میگم که چیز خاصی نیست اما در صورت رعایت...

مرحوم دائیم رو مامان دیدند که به چه وضع اسفباری افتادند بنده خدا...البته گاهی به پیامدهای عدم رعایت هم اشاره میکنم چون مامانم باید بترسند و این ترس باید باشه از نظر من اما این ترسوندن یا هشدار اصلا به اندازه اون همه آرامش دیگه ای که میدم نیست ...ولی متاسفانه مامان یک علاقه خاصی به لجبازی دارند و این خیلی منو به هم میریزه...


نظرات 2 + ارسال نظر
رسیدن شنبه 16 بهمن 1400 ساعت 09:38

سلام غزل جان خوبی عزیزم
خسته نباشی واقعا خدا قوت
این پدر مادرها متأسفانه اینجور وقتا بچه میشن
حالا اگه اونقدر رسیدگی نکنی اونوقت متوجه میشن که کسی نیس ناز بخره و خودشون باید مراقب خودشون باشن
بازم شکر که خطر رفع شده و تو هم خوبی

سلام ساره گلی
ممنون عزیزم.
خودت خوبی؟ خوشحالم که در مسیر موفقیت بیشتر هستی عزیزم...
آره یکم لجبازی و فکر میکنم عدم پذیرش شرایط رو دارند...حالا بابا قضیه ش جداست ولی مامانم نمیتونن بپذیرن که باید با این بیماری رفیق بشن. خدایی چندین سال هم هستش که مامان مشکلی نداشته و رعایت هم کرده. اما گاهی هم زیرآبی رفتن که خب دیگه الان جای همون مقدار ریسک هم نیست.
ممنون عزیزم از دعاهات، از احوالپرسیت

صبا پنج‌شنبه 14 بهمن 1400 ساعت 12:34 http://gharetanhaei.blog.ir/

سلام غزل جان.

خدا قوت عزیزم، خسته پرستاری نباشی.

چقدر سخت بوده همه چی یهو با هم کن فیکون شده بوده انگار!

خوشحالم که دوباره می نویسی.

چقدر صبورانه در برابر غرهای مامان و بابات و همکاری نکردشون برخورد میکنی. آفرین بهت

سلام صبا گلی...
خوبی
دلم برات تنگ شده بود. باید بیام وبلاگت.
وای آره یهو همه چی به هم پیچید... ولی الحمدلله فعلا که خوبن. کاش فقط رعایت کنند و کاش بابا پیگیری ها رو تکمیل کنند و...
حالا منم گاهی اون وسطا شمشیر رو از رو میبستم اما فقط محض اینکه فکر نکنند بی دفاعم بیشتر ماسک مهربانی میزدم چاره نبود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد