چند روز پیش یک کار خوب کردم.
توی مسیر خونه یک پارکی هست که من همیشه از داخل پارک رد میشم و میام به سمت خونه. داشتم رد میشدم دیدم یک بچه کوچیکی حدودا چهار ساله سراسیمه از توی محوطه ماشین برقی ها اومد بیرون و گریه میکرد و میگفت بابا. تند تند و با نگرانی هم اطرافش رو نگاه میکرد و این طرف اون طرف میدوید. میخواستم رد بشم و برم. اما یکهو به خودم گفتم گم میشه بچه! اینروزا هم که دیگه همه میدونیم چقدر بچه دزدی و سواستفاده از بچه ها زیاد شده متاسفانه. ایستادم و رفتم نزدیکش و سعی کردم همون نزدیک ماشین برقی ها متوقفش کنم. میدونستم بالاخره باباش میاد همونجا. بهش گفتم خاله دنبال بابات میگردی؟ سراسیمه و با گریه گفت آره. هنوز میخواست بدوه به اطراف. اروم دستش رو گرفتم و گفتم ببین اگر تو بری و دور بشی گم میشی، بعد بابا میاد اینجا میبینه نیستی ناراحت میشه. بهش گفتم من پیشت می ایستم و با هم منتظر بابات میشیم. یکم آروم شد. واسه اینکه سرش رو گرم کنم گفتم فقط با بابا بودی یا مامانت هم هستش؟ گفت نه. با بابا بودم. پرسیدم تو داشتی ماشین بازی میکردی؟ گفت آره. یکهو دوید توی محوطه ماشینها و رفت که ماشین بازی کنه. منم رفتم باهاش. مدت زمانش تموم شده بود که پیاده شده بود. اون اقای مسئول ماشینها هم رفته بود و داشت به دو تا از ماشینهای فعال کمک میکرد. جالبه که هیچکس اون اطراف نبود! یعنی خانواده اون چند تا بچه ی دیگه هم بچه شون رو گذاشته بودن و رفته بودن!!! خلاصه طفلک بچه رفت اونجا و نشست توی یکی از ماشینها. اون آقا فکر کرد که من همراهش هستم .گفتم باباش نیست. باید اینجا مشغول نگهش داریم تا بیرون نره. بچه چند لحظه بعد خودش اومد بیرون وگرنه حتی به این فکر کردم که شده هزینه بدم بچه یک دور دیگه بازی کنه ارزش داره.خلاصه یکم دیگه همونجا پیش بچه ایستادم و اطراف رو نگاه میکردم که ببینم کسی میاد یا نه که یکهو دیدم بچه ذوق کرد و اون دورها رو نشون داد و گفت:باباااااااا!
یک اقایی با یک دختر بچه اروم اروم از اون دورها میومدن.ایستادم تا بچه با خوشحالی رفت پیششون و یک سری تکون دادم و اومدم.
راستش دوست داشتم برم به بابای بچه بگم که این طفلک داشت میرفت.اما مردم اعصاب ندارن از عکس العملش ترسیدم. تو راه همش با خودم مرور میکردم که رفتار صحیح اینجور وقتها چیه. بالاخره به این نتیجه رسیدم که من باید با بچه میرفتم تا پیش باباش و پدرش رو مخاطب قرار نمیدادم. به بچه میگفتم دیدی گفتم بابا میان. افرین و کلا تا میتونستم به در میگفتم که دیوار بشنوه!
توی اینستاگرام پر شده از افرادی که کلییییی فالوور دارن و کلی هم تبلیغ میگیرن و اگر تو دوست داشته باشی فالوشون کنی مجبوری اون همه تبلیغ رو هم بپذیری و بیشتر اوقات بهتره بگیم تحمل کنی! فکر کنین یک زمانی اون قدیما که نمیدونم چرا من وبلاگ رو نمیشناختم و فکر میکردم وبلاگ نویسی کار آدمای خیلیییییی خفنیه چقدرررررر وبلاگها خواننده داشتن و میشده تبلیغ کنی! بعد شما فکر کن مثلا وسط خوندن نوشته های پاندا واسه خورشید خانم یهو میدیدی نوشته:"انواع ریمل های مارک فلان واسه خورشیدی شدن مژه هاتون!!!" با قیمت مناسب!
جالبه من یکی دوبار رفتم قیمتها رو دیدم واقعا نمیدونم من خبر ندارم مناسب چقدره؟نویسنده نمیدونه مناسب یعنی چی؟ کلا مناسب رو باید دوباره تو فرهنگ لغت بازتعریف کنن!
این هدیه خریدن واسه بقیه هم معضلی هستا! این روزها معضل تر هم شده!!!
جمعه خونه یکی از دوستای جوجه به همراه یک عده دیگه از دوستاش نهار دعوت بودیم. ما با اینها بیرون رفتیم چند بار ولی تا حالا خونه شون نرفته بودیم و گفتیم یک چیزی ببریم. خانمش رو من کلا در حد اون تفریحات بیرونمون دیده بودم و خب دقیقا نمیدونستم که چه تیپی هست و خونه شون چه شکلی هستش و سلیقه شون به ما نزدیکه یا دوره! کلا هیچ اطلاعاتی ازشون نداشتیم.
نشستیم با جوجه فکر کردیم. جوجه گفت حدود صد تومن اینا هزینه کنیم خوبه! حالا وقتی میگیم صد تومن یعنی بالا و پایین بشه یک ذره هم مهم نیست. با وجود وضعیت مالی من و جوجه و خب مدیریتی که باید واسه کل زندگیمون داشته باشیم صد تومن رقم بزرگی نباشه ، کم هم نیست. اینو گفتم که بدونید نمیشه با زندگی خودتون مقایسه کنین.
خلاصه با اینکه میدونستیم ظرف و وسایل خونه و اشپزخونه کلیییییییی گرون شده باز هم گفتیم دو سه تا مغازه سر بزنیم ببینیم چی میشه. برنامه این شد که اگر دیدیم چیز خوشگل و به صرفه ای که سرش به تنش بیارزه نیافتیم ،سکه پارسیان معادل همین میدیم بهشون که خودشون هر جور خواستن مصرف کنن.
با این وقت محدود و با وجود فندق فقط صبح پنجشنیه فندق رو سپردیم به مامان جوجه و پریدیم خیابون. کلا چهار تا فروشگاه رفتیم. من که سرم سوت کشید. حالا نه بخاطر هدیه ! فکر میکردم یعنی الان واسه خودم هم بخوام چیزی بخرم نمیشه! کلیی هم واسه دختردارا و جهیزیه میخوان بدن و اینا غصه خوردم. همیشه موافق جهیزیه کم و معقول و کاربردی بودم اما با این وضعی که دیدم تهیه همون هم سخته!
سریع با جوجه تصمیم گرفتیم که یک پارسیان سیصد سوت ببریم. از مقدار در نظر گرفته ما کمی بیشتر بود ولی دیگه مهم نبود. از چند وقت قبل یک سری از این جعبه های شکلات کوچیک رو مد نظر قرار داده بودم که جایی خواستیم چیزی ببریم بگذاریم روی این شکلاتها! تا همین چند وقت قبل بین 8 تا ده تومن قیمتشون بود و کلییی هم خوشگل بودن!!! قیمت یکی از اینا رو اونروز پرسیدیم گفت 18!!! بلافاصله رویکرد خودمون رو به فرهنگی!!! تغییر دادیم و پریدیم توی کتاب فروشی. جوجه اطلاعاتش توی این زمینه از من کمتره و من بهش گفتم که ببین میشه کتابهای خوب اما چاپ قدیم و ارزونتر گیر اورد. شنبه دفاع دوست خودم هم بود و من تصمیم داشتم واسش یک کتاب با یک پارسیان حدود همون صد حالا یکم کمتر ببرم.فکر کردم بابا من چقدر بدم واسه یک سبد یا دسته گل! دو روز بعد هم خشک میشه! رفتیم کتابفروشی. حافظ رو همه دارن .بوستان سعدی خیلی خوش خط با جلد قشنگ ده تومنی پیدا کردم. از شکلات مسلما بهتر بود. جوجه هم گفت که دوستش اهل مطالعه هست کم و بیش و دنبال خیام بود واسش که کتابدار کمکمون کرد و یک کتاب خوب بهمون معرفی کرد توی اون زمینه خیام شناسی. جوجه واسه خودش هم گرفت. موضوعش جالب توجه بود. خلاصه ما سر جمع با حدود بیست تومن واسه دوستامون کتاب گرفتیم و موضوع شکلات زیر پارسیان رو حل کردیم
پ.ن.:به اطلاع میرساند که این جمعه تولد یک فسقل دعوتیم و باز اندر خم کوچه هدیه خریدن!!! من دلم نمیخواد کارت هدیه ببرم.البته شاید واسه خانواده ش بهتر باشه ولی به نظرم هدیه جذاب تره. انگار ادم یک کاری انجام داده. همین تلاش من و جوجه و فکرمون با ارزشه به نظرم.
گفتم که میخوام واسه شب یلدا کراوات و گل سر نمدی و اینجور چیزها درست کنم. یعنی واقعا حافظه م ضعیفه(ضعیف شده) و اصلا توانش نیست برم پست قبلیمو نگاه کنم ببینم درباره تولد فندق چیزی گفتم یا نه! فرض میکنم نگفتم!
اقا ما از پارسال که واسه این فندقمون حلقه اسم نمدی درست کردیم و با حروف و قلب نمدی اتاقش رو تزیین کردیم یک پا خودمون رو قاطی هنرمندا حساب میکنیم!!! حالا مثلا دو رنگ نمد میخواستم! جوری وقتی میرم تو مغازه از رنگها و طرحهای مختلف نمد میخرم که هر کی منو ببینه فکر میکنه شغلم اینه و کلا تو کار نمد دوزی هستم. این سری هم چند روزی که رفتیم شهر مامانم من فقط یک بار رفتم خیابون و همین نمد خریدم.با اینکه اینجا مرکز استانه و کلییی حتما طرح ها و رنگهای مختلف هستش و شایددددددد ارزونتر هم باشه فکر کردم من اینجوری توی شهر مامانم یک ساعت نشده میرم و میخرم و برمیگردم. حتی تاکسی هم نمیخوام. چون خونه مون به مغازه مورد نظر نزدیکه.حالا دیگه توی این شهر بزرگ و با این بی وقتی من کی برم و بخرم و هزینه رفت و برگشت بدم...منطقی نبود.
با چند تا از فامیلای جوجه تقریبا هر هفته یک جای مشخص جمعیم. مکان شخصی هستش. شیک و پیک و خوش اب و هوا. اونا گفتن که شب یلدا دیگه همه اینجا باشین . جوجه گفت تولد فندق ما هم چند روز بعدش هست. اونا گفتن ما همیشه شب یلدا کیک میخریم. تولد فندق رو همون شب یلدا برگزار کنین. شب یلدا شلوغ تریم و امکانات پذیرایی هم فراهمه و خوش میگذره بیشتر. از طرفی ما هم نمیخواستیم کلا کسی رو دعوت کنیم و به هزار و یک دلیل امکانش هم نیست و از اول هم میخواستیم توی همین دورهمی هامون تولد بگیریم، این شد که گفتیم پس کیک با ما. شاید شام هم بدیم.برنامه ریزی نکردیم البته هنوز.
اگر فکر میکنین حالا تولد تم داره و از این کارها سخت در اشتباهید! من خیلی به این شلوغ بازیها و همه تولدها رو کپی هم برگزار کردن اعتقادی ندارم. فکر کردم که کیک بگیریم و برم از این ریسه های مثل قدیمها چند تایی بگیرم واسه تزیین و احتمالا چند تا بادکنک واسه بچه ها. با نمد هم میخوام استند عدد درست کنم. دلیلش هم اینه که راستش هنوز فندق هیچ عکسی توی آتلیه نداره و اینکه طبیعت اینجا هم کلیییی قشنگه و توی فکرم اینه یکوقت که هوا گرمتر باشه و واسه فندق مناسب باشه و با چند تا وسیله و همین استند عددش ازش عکس بگیریم.اونجا چند تا بچه هم هستن، واسه اینکه خوشحال بشن میخوام از این کراوات هندونه ایا و گل سر درست کنم بهشون هدیه بدم. اگر درست کردم و خوب شد عکسش رو میذارم.
و اما سوال مهم: کی میخواد اینکارا رو بکنه؟؟؟ والا خودم هم نمیدونم. ولی واقعا دلم میخواد یک کاری واسه فندق مهربونم انجام بدم. نمیخوام مامانی باشم که وسط درساش بچه ش رو فراموش کرده. میدونم الان کوچیکه و اونقدری متجه نمیشه ولی بالاخره که میفهمه.
دوشنبه امتحان رو دادم و خوب بود. کلا چیز خاصی نبود. ولی خب با وجود فندق درس خوندن واسه امتحان سخته. وقتی خودت باشی میگی من فلانقدر زمان دارم ، اینقدر هم مطلب. برنامه ریزی میکنی و بالاخره یک ذره اینور اونور جمعش میکنی. اما با وجود فندق تو اصلا نمیدونی چقدر و کی زمان داری! برنامه ریز اقا فندقه!
جوجه میگرفتش اما با وجود اینکه واقعا خوب بلده ازش نگهداری کنه اما گاهی فندق واقعا خودم رو میخواد یا بعضی روزها بی دلیل (یا به دلیلی که ما متوجهش نیستیم) کمی نق نقو میشه. منم چون میدونم جوجه هم کارهای خودش رو داره و از طرفی خونه مامان جوجه هستیم و اصلااااااااااااا دوست ندارم کسی فکر کنه که بخاطر درس خوندن من از ارامش و رفاه فندق چیزی کم میشه دفترمو میگذارم کنار و دربست میشینم پیش فندق! این بود که حدودا یک شب بود فندق خوابید من تازه میخواستم یک بخشی رو بیشتر بررسی کنم که دیدم اصلا توانی واسم نمونده. صبح هم باید هفت بیدار میشدم. این شد که به خودم گفتم بابا یک امتحان میدترم سه نمره ای و اونم اپن بوک دیگه اینقدر ادا نداره که! حالا فوقشششش یک سوال هم بلد نباشی. اسمون به زمین نمیاد.رفتم خوابیدم و شش واسه نماز که پا شدم دیگه نخوابیدم. بماند که فندق چند باری در طول شب بیدار میشه و شیر میخوره میخوابه باز.
بعد هم سر جلسه امتحان دیدم بابا همه سوالها راحت گفتم ببین الکی خودتو درگیر میکنی.البته دم استادمون گرم. کل جلسات رو هر هفته بهمون تمرین میداد که جلسه بعد تحویل بدیم و در واقع من فقط یک مرور کردم واسه امتحان.
پ.ن:امتحانای دیگه م این تیپی نیست. حجم بالاست و میدترم هم نداره.فکر کردم اگر بشه همینجور که با فندق بازی میکنم ذره ذره بخونم. اما بدبختی اینه نمیگذاره دفتر دستت بگیری. میخواد برداره ورق بزنه!!!یکم هم تست میکنه ببینه مزه کاغذش رو دوست داره یا نه!
حالا همه اینها به کنار!سمینارها رو چیکار کنم؟!وای وای