تزیینات مامان غزلی و فندقی

این حلقه اسم رو بیست بار قبلا عکسش رو گذاشتم. اینو پارسال درست کردم واسه روی در اتاقش. خب بخاطر این سانسورهای ناشیانه عذر میخوام. وقت ندارم اخه! استند عدد یک پایینش دیده نمیشه. اگر شد یک وقت عکس کاملش رو میگذارم. کیک هم گفتیم پسر زمستون هستش شکل آدم برفی باشه و دیگه اینکه با اینکه واقعا متنوع و قشنگن اصلا با این کیکهای فوندانتی ارتباط برقرار نمیکنیم! درخت کریسمس هم با اینکه واقعا قشنگه و به نظرم رسم زیبایی هستش اما خب مثل این میمونه که شما ببینی اروپاییها و ... دم عید نوروز وسط اون همه کار و گرفتاریشون سفره هفت سین پهن کنن! اما ما اون شب خودمون جایی مهمان بودیم و درخت جزو تزییناتشون بود و البته بسیار تزیینات زیبای یلدایی دیگر هم داشتن و ما به سلیقه و انتخابشون احترام میذاریم.



تولدت مبارک فندقی ما

امروز تولد فندقه! یکسال پیش حدودا همین ساعت ها بود که فندق به دنیا اومد!!! باورم نمیشه که یکسال گذشته!واووو...فندق ریزه ی ما الان راه میره و توی خونه مون آدمی محسوب میشه واسه خودش! چند کلمه حرف میزنه و وسایل خاصی رو دوست داره. عاشق تبلیغ تن تاک هست و با شنیدن قرآن و اذان گوشهاش تیز میشه! معنی کلییی کلمه رو میفهمه و گاهی با فهمیدن یک چیزهایی ما رو متعجب میکنه!

ما هم مثل همه ی پدر و مادرهای دنیا قربون دست و پای بلوری سوسکمون میریم و ذوق مرگ میشیم که آهان! دیدی اینو میفهمه . پس پسرمون باهوشه!

یک شب قبل از شب یلدا که چند نفری از فامیل دور هم جمع بودیم واسش کیک گرفتیم و همون شب چند لحظه ای رو به جشن تولد فندق اختصاص دادیم. با تمام بی وقتی ها و سختی ها واسش استند عدد یک درست کردم. به همه گفتیم هدیه هم نیارن. این طفلک که کوچیک هستش و ذوق خاصی نمیکنه از دیدن هدیه. نخواستیم دیگران الکی توی زحمت بیفتن. واسه چند تا دختر و پسر کوچولویی که اون شب بودن کراوات و گل سر نمدی درست کردم و هدیه بردم. در مجموع ساده و خوب بود و خوش گذشت.

خلاصه این یکسال با تمام بی خوابی های اون چند ماه اول، دست دردهای عجیب من، دست دردهای جوجه که جور منو میکشید،واووو کورتون تزریق کردن جوجه بخاطر درد دستش گذشت و تموم شد و بیشترین چیزی که توی ذهنمون مونده لحظه هایی هستش که ذوق کردیم و هی فندق رو به هم نشون دادیم و گفتیم ببین فندق اینکارو میکنه...ببین فندق اولین باری هستش که این حرکتو میکنه!!!

راستی امروز هم رفتیم واسش کفش گرفتیم. اولین کفش واقعی که میپوشه! کلییی کفش بود. ما فقط میخواستیم یدونه بگیریم. اخه اینا زود بزرگ میشن و کفشا کوچیک. نمیشه کلیییی هزینه کرد. کفش اسپرت چراغ دار به قیمت سی و پنج تومن! میدونین که من چیزی که دوستش داشته باشم و به نظرم شیک و قشنگ بیاد اما با قیمت مناسب میخرم.اقا من گرون نمیخرم

هنوز شیرینی تولدش هم دانشگاه نبردم. همه میگن بیارش ببینیمش. به همه شون گفتم وقتی راه رفت میارمش. راه رفت گفتن بیارش. گفتم فعلا تلو تلو میخوره!خخخخخ.دیگه چند وقت قبل یکی از استادامون گفتش که بذار دامادش کن بعد شیرینیش بیار. البته فکر کنم اون استادمون نمیدونست که من یکسال اصلا مرخصی بودم و نبودم. خلاصه شیرینی ببرم تا اخراج نشدم!

پسر کوچک قانع ما

راستی رفتیم تولد اون فسقلی بچه ها همه رفته بودن توی اتاقش بازی میکردن. من احساس کردم فندق ما بچه ی اون بنده های خداست که آه در بساط ندارن! اینقدر اون فسقل اسباب بازی داشت که خدا میدونه

البته من و جوجه خودمون اینجوری خواستیم که به تدریج برای فندق اسباب بازی تهیه کنیم و اجازه بدیم بزرگتر که میشه خودش هم یک چیزایی بخره. مخالف اینیم که بچه توی اسباب بازی غرق بشه...اما اینقدرر اونجا اسباب بازی بود و مدتیه ما واقعا فرصتش رو نداشتیم که واسه فندق چیزی بگیریم که ناخوداگاه دلم واسه فندقمون سوخت.

پارادوکس

خب من بخاطر فندق داری یکسال مرخصی گرفتم. الان ترم سه هستم که کم کم رو به اتمام هستش. اون موقع که من مرخصی بودم همکلاسیام امتحان برد تخصصی دادن. البته یکیشون نرفته بود امتحان بده. از اون دو نفر دیگه یکی قبول میشه و یکی میفته.

حالا چند وقت پیش دوباره امتحان بود که متاسفانه دوتاشون افتادن. اما مشکل اینجاست که یکیشون بود یکم دیوونه بازی درمیاورد همیشه و کلا مشکل داشت با همه...اون یک وضعی درست کرده توی دانشکده که حتی احتمال اخراجش هست. بخش هم گفته که از این به بعد همه چیز سخت تر و دقیق تر از گذشته میشه!!!

الان با سه تا اقا همکلاسیم.افتادم با سال بعدیهامون در واقع. اینا یکیشون که خیلیییییییی درس میخونه. اون دو تا ظاهرشون خیلی درس خون نیست ولی نمیشه قضاوت کنم. به هر حال الان ما چهارتا شدییییییید نگران امتحان بردیم.خدا بخیر بگذرونه!

اصلا نمیتونم تصور کنم درس خوندن با فندق واسه امتحان برد چه جوریه؟! پارادوکس عظیمیه

تولد یک عدد فسقل و تبعاتش

گفتم تولد یک فسقل دعوتیم و توی فکر هدیه بودم. یادتونه؟

خب من و مامان جوجه دعوت بودیم. جوجه گفت با هم هدیه ببرید. هر چقدر میخوایم هزینه کنیم بگذاریم روی هم که یک چیز خوب بگیریم. البته مامان جوجه از یکی دیگه از اونها که دعوت بودن سوال کرده بود و گفته بودن که یا اسباب بازی میخرن یا کارت هدیه میارن. مامان بچه ای که تولدش بوده خودش واسه بچه اونا کارت هدیه پنجاه تومنی برده بوده!

خلاصه جوجه (همسرم) نشست یکم واسه مون سرچ کرد ببینیم کلا چه اسباب بازیهای مناسبی  واسه اون سن وجود داره و حدود قیمتهاشون چقدره که وقتی میریم اسباب بازی فروشی یکم بدونیم دنبال چی هستیم. نمیدونم خبر دارین یا نه؛ اما در جریان باشین که اسباب بازی بسیاااااااااااار گرون شده !گریه م واسه هدیه خریدن نیستش،توی فکر فندق خودمون هستم. واقعا قیمت اسباب بازیها عجیب غریبه. البته مثل قیمت خیلی چیزهای دیگه.

چون ما اینجا زیاد پیش نیومده اسباب بازی بخریم فروشگاه خاصی نمیشناختیم. یک روز روی یک اتوبوسی که جلومون حرکت میکرد تبلیغ یک فروشگاه اسباب بازی و بازیهای فکری دیدم که به خونه مون هم نزدیک بود. به جوجه گفتم که همچین جایی دیدم. گفت باشهاز شهر محل کارم که برگشتم میریم یک چیزی میگیریم.

من شروع کرده بودم واسه تولد فندق خودمون عروسک و استند عدد یک نمدی بدوزم. مامان جوجه یکی دوباری گفتش که این کوکهای دندون موشی بزرگتر و بافاصله تر بزنیم کمتر وقت نمیگیره؟ باز گفتش که مامان این فسقل که تولدشه خیلی چیزهای تزیینی دوست داره . ذوق میکنه اگر یک چیزی درست کنیم واسش ببریم. میزنه به اتاقش و ...خلاصه من از مجموع این چندتا اشاره حس کردم دوست داره یک چیزی واسه بچه درست کنیم. گفتم باشه شما بیا سرچ کن . عکسهای تزیینات نمدی ببین اگر چیزی خوشت اومد درست میکنیم. یک چیزی انتخاب کردن و من کار فندق خودمون گذاشتم کنار و چسبیدم به کار نمد واسه هدیه تولد. با وجود فندق خودمون و وقت کم باید یک پشت کار میکردم تا تموم میشد.

البته من میدونستم که منظور مامان جوجه واقعا این نبود که من همه کارها رو بکنم و میخواست خودش کمک کنه. اما خب من یک اخلاقی دارم که کاری که احتمالا تهش به اسم من میخواد تموم بشه ترجیح میدم خودم کلش انجام بدم که حتی اگر بده هم به اسم خودم باشه. نه اینکه یک جاییش خراب بشه و من مقصر نباشم و پای من تموم بشه. دیگه اینکه مامان تا حالا اینکار رو نکرده بود و اون عروسکی که توی کار بود خیلی ریزه کاری داشت و من میدونستم که واسه مامان سخته.

فندق هم جدیدا وقتی باباش نیست بی قرار میشه...مدام هم مشکلات مربوط به دندون دراوردن داره!!!خلاصه فقط بگم که وقتی جوجه برگشت تعجب کرد از دیدن من در حال درست کردن همچین چیزی و ماجرا رو گفتم. شما فقط در نظر بگیرید که تا همون لحظه ای که میخواستیم بریم مهمونی تولد، من در حال دوختن بودم.

دقیقا کمتر از یک ساعت مونده به ساعت رفتنمون یک موردی پیش اومد که من خیلیییییییی ناراحت شدم و دیگه فقط کار رو انجام میدادم که شرش کم بشه. مامان جوجه رفته بود دوش بگیره، از توی حمام به بابای جوجه گفت کادوی منم روش یک چیزی بنویسید که موقع رفتن معطل نشیم!!!

کادوی من؟؟؟

فقط من سرم آوردم بالا و جوجه رو نگاه کردم و جوجه قشنگگگگگگگگگگگگگگ فهمید که من کلا داغون شدم. مامان میخواست کارت هدیه بده. صد تومنی. البته من و اون نداشتیما. یعنی میخواست کارت هدیه با این عروسک تزیینی بده.

من خیلییییی ناراحت شدم. اخه من فکر کردم منظورش اینه که یک چیزی کار دست درست کنیم ببریم. اگر قرار بود یکی راحت پول بده، من تو اوجججججججج بی وقتی که حاضرم پول بدم زمان بخرم چرا باید چند روز از اسایش خودم و بچه ی معصومم بزنم،کارای اصلی تولد فندق خودمون بذارم کنار،درسام بذارم کنار بچسبم به درست کردن عروسک؟ خب منم یک اسباب بازی میخریدم و تموم.

داشتم کوک میزدم اصلا دستام شل شد. حتی بقیه کار رو فقططط انجام دادم تموم بشه. جوجه هم ناراحت شد خیلییییی و حتی با اینکه من بهش گفتم چیزی نگو، به باباش اعتراض کرد! البته بابا خیلی تو باغ نبود...من دوباره گفتم که جوجه ولش کن ارزشش نداره. مامان نفهمه. حالا از حمام بیاد بفهمه الکی اعصابش خرد میشه .کلا هم اخلاقش جوریه که یهو ناراحت میشه نمیشه درستش کرد. دیگه جوجه خوشبختانه خودش رو کنترل کرد به مامانش چیزی گفته نشد.

مامان جدا رفت تولد. چون من هنوز اماده نبودم اعصابم هم داغون بود خودم گفتم دیر نشه. شما زودتر برو. من با جوجه تا رسیدم یک ساعتی بعدتر بود. فقط چند تا عکس جوجه از کار نمدیه گرفت که هنوز خودم عکساشو ندیدم بعد از چند هفته!!!اینقدر بهم ریختما.

رفتیم تولد هم همه کلیییی اسباب بازی جورواجور و بعضی ها هم کارت هدیه اورده بودن.قبول دارم که شاید اگر من و مامان جوجه میرفتیم و فقط همون کار نمدی رو میبردیم ممکن بود کم به نظر بیاد اما مساله اینه که ما از اول با علم به همین موضوع این تصمیم رو گرفتیم و تازه من و جوجه از اول شدیدا روی اسباب بازی عالی و خوب تاکید داشتیم.

جوجه طفلک چند بار به من گفت:غزل تو که مامان اینا میشناسی. تا لحظه اخر درباره هر موضوعی صدبار نظرشون عوض میشه. ناراحت نباش. ولشون کن.

جوجه درکم میکرد.خودش هم خیلی ناراحت بود. همین که جوجه درکم میکرد واسم کافی بود. فقط تصمیم گرفتیم دوباره با طناب پوسیده توی چاه نریم!