من دیروز یک پستی گذاشتم و درباره بخشی از اخلاق مامانم صحبت کردم... پیامهای محبت آمیزی دریافت کردم طبق معمول همیشه اما حس کردم مدل نوشتنم مبهم بوده و شاید حتی ناقض بعضی از اشارات من در گذشته به مامان و بابا و سبک زندگی و اخلاقشون... فکر کردم بد نباشه کمی بازش کنم. میدونید که خب اینجا آدم نمیتونه یک زندگی رو با همه ابعاد و وسعتش در موردش بنویسه. خیلی وقتها پستها و مطالب فقط یک برش یا سکانس کوچکی از اون زندگی پیچیده هست.
مامان زن خوبیه. خیلی واسه ما زحمت کشیده... نه از اون مدل زحمتهایی که من واسه فندق میکشم. مامان نسبت به زمان خودش دیر ازدواج کرد. بنا بر گفته ی فامیل کلیییی خواستگار داشته و عکسها میگن که دختر زیبایی هم بوده، اما خب به دلایل متعددی که یکی از اونها وابستگیش به مادرش بوده راضی به ازدواج نمیشده... تا اینکه در سن سی سالگی با بابا ازدواج میکنه. من تعدادی از خواستگارهای قدیم مامان رو میشناسم. بابای من از همه ی اونها از لحاظ مالی سطح پایینتری داشته و الان هم داره. اما از لحاظ سطح فرهنگی، فکری و نوع جایگاه و شان اجتماعی (اگر بر مبنای پول در نظر نگیریم) حداقل از همه ی آنهایی که من میشناسم بالاتر هست. غیر از اینکه بابا پسر یک خانواده فوق العاده ثروتمند بوده که به دلایلی و بر حسب اتفاقاتی در اواخر دهه سوم زندگیش مجبور میشه از صفر شروع کنه. موضوع بابا باشه واسه یک وقت دیگه. فقط اینکه مامان در خونه ی بابا با قناعت زندگی کرده و خب از یک سری امکاناتی که الان و حتی بعضا در گذشته مرسوم و معمول بوده محروم بوده. من ته دلش رو نمیدونم واقعا اما ظاهر امر هم اینه که مشکل چندانی نداشته با این موضوع. احتمالا درخواستی نکرده...
وقتی میگم زحمت یعنی من الان با یک دکمه زدن خونه رو جارو میکشم. ما بیست سال بعد از ازدواج مامان و بابا جارو برقی گرفتیم. مامان طی حادثه ای آسیب دید و دچار مشکلاتی از ناحیه گردن شد که خب الحمدلله بخش عمده ای از اون رفع شد. این شد که بعد از بیست سال ما جارو برقی گرفتیم و البته صاحب یک ماشین لباسشویی دو قلو شدیم. (نه اتوماتیک). تا قبل از اون مامان من با سه تا بچه همیشه همه لباسها رو با دست میشستن. و نگم که چه شستنی! تمیزترین حدی که یک لباس ممکنه بتونه شسته بشه... یادمه که با این صابونهای کج و کوله ی مدل قدیمی (همیشه اصرار داشتند که از اون صابون باشه)، اول کل لباسها رو میشستند، بعد دوباره با پودر لباسشویی میشستند و طی مراحل پیچیده ای اینها رو آب میکشیدند. من اولین بار همون تو سن هیجده سالگیم که مامان آسیب دید و مدتی نمیتونست کار کنه اومدم لباس بشورم که یادمه پوست دستام کنده شد، اولین بار همون موقع بود که خواستم غذا درست کنم و حتی بلد نبودم برنج آبکش کنم و دم کنم. نمیدونستم مامان چطور حتی یکی از اون غذاهای خوشمزه رو درست میکنه. مامان هیچوقت حتی یکبار از ما و یا حداقل از من (به عنوان دختر خانواده که معمولا رسم جامعه بر این هست که حداقل دخترا کار بلد باشن) کار نخواست. همیشه میگفت مامان شما درست بخون. البته که کار درستی نبود ولی محبتش رو میرسوند. من الان میبینم که اداره ی خونه به بهترین نحو با سه تا بچه اون هم با امکانات محدود چقدررررر میتونه سخت باشه. باز بعدها از جزئیات میگم.
بابا به واسطه ی شغلش با آدمهای رده بالا از نظر موقعیت شغلی و شهرت اجتماعی در ارتباط بود. بابا اهل شهر مامان نبود و از بین این افراد دوستان زیادی داشت و مامان واقعا تعاملات اجتماعی قوی با دوستان بابا و خانواده هاشون برقرار میکرد. من بخش مهمی از نوع تعاملم با افراد رو از مامان یاد گرفتم. مامان بسیار مردم دار هست و رفتار توام با محبت و احترامی از خودش نشون میده و واقعا هم این برخورد از صمیم قلبش هست. مامان در تعامل با بعضی از افراد فامیل خودش دچار مشکلاتی هست که باز باشه واسه یک وقت دیگه. (دلایلش قابل بررسی هست).
بابا باز به واسطه شغلش با خانم ها هم ارتباطاتش خیلی زیاد بود. محیط های مختلفی که میرفت و کلاسهایی که داشت خیلی از اونها خانم بودند. خب مامانم همیشه که شصت و خورده ای ساله نبود. این خانم ها بسیار با ما رفت و آمد میکردند، تلفن میزدند و ... مامان هیچوقت اندک حسادت یا رفتاری که حس و حال بدی توی خونه و یا توی روابطش با بابا ایجاد کنه نشون نمیداد. من چندین سال هستش که اثرات این رفتار مامان رو در خودم میبینم. مکالمات و جلسات طولانی، تعاملات مهرداد با خانم ها، فامیل و ...بسیار برای من عادی هست کما اینکه گاهی میبینم که برخی از دوستانم با کمترین حد از این مسائل هم دچار مشکل و کلنجار ذهنی و روحی هستند!
مامان به هیچ وجه اهل کنکاش و فضولی و صحبتهای مکرر در رابطه با زندگی دیگران نیست. گاهی این سالهای اخیر و اون هم در رابطه با بعضی از افراد فامیل خودش (صرفا فامیل خودشون) من میبینم که موضع گیری هایی داره اما اون داستان داره . اما هیچوقت و ابدا در گذشته و در زمان پرورش ما و حضور طولانی تر ما در خونه، ما هیچوقت بساط غیبت و صحبت در رابطه با دیگران نداشتیم. اینه که من واقعا تلاش میکنم که همینجوری باشم و سرم بیرون از زندگی بقیه باشه.
مامان بسیار بسیار محترمانه با خانواده پدرم تعامل میکرد و میکنه. با اینکه دور بود از اونها و البته خب دوری هم میتونه مزایای خاص خودش رو داشته باشه و موثر باشه بر این رفتار ، اما اینقدر برای خانواده پدرم متمایز و با ارزش هست که دورترین افراد فامیل بابا، مامان رو میشناسند و همیشه به نیکی ازش یاد میکنند و به وضوح مامان رو از سایر عروسها خانم تر، اصیل تر، مهربان تر و محترم تر تلقی میکنند. همین موضوع و توصیه هایی که گاهی غیر مستقیم به من میکرد باعث شده که من واقعا در تعامل با خانواده و فامیل مهرداد روش منحصر بفردی داشته باشم و با اینکه تعریف از خود میشه اما عروس محبوبی بین فامیل مهرداد هستم و دقیقا مثل مامان حتی دورترین افراد فامیل من رو میشناسند و این حتی باعث تغییر موقعیت مهرداد در فامیلی بسیار بزرگ و سنتی از هر دو طرف شده.
برای مامان یک چیزهایی مثل رسم و رسوم دست و پا گیر و بیخود اصلا اهمیتی نداره... بی اعتنایی به این مسائل رو حسن میدونه. در مورد من حتی یکبار نپرسید و نمیپرسه که فلان جا چی بهت دادن چی کار کردن، یکبار نپرسیده که واسه جاریت چی کار کردن، چیکار میخوان بکنند، همش میگفت کمک کن، خدای نکرده چیزی کم نگذاری، ذوق و ذوق انگار پسر خودش رو داماد میکنند، هیچ پرسش و کنجکاوی در رابطه با زندگی من نداره، هیچ دخالتی در هیچ مساله ای نمیکنه ، اگر من خریدی انجام میدم که از نظرش زیاد هست نمیگه آفرین، کلی سرزنش میکنه که مامان اسراف هست. چهار تا روسری با هم خریدن درست نیست، من به آخرین نفری که گفتم دستبند خریدم مامانم بود، چون میدونستم دعوام میکنه که در این گرونی طلا لازم نبوده و ...
اینها بخشی از چیزهای خوبی هست که من از مامان یاد گرفتم، بی شمار ظرافتهایی در زندگی هست که آدم در خانواده میبینه و در ناخودآگاهش میمونه و به کار میاد در وقت مناسب خودش...باز هم از مامان خواهم گفت.
اما موردی که مامان حتما به دلایلی که بخشیش رو میدونم و بخشی رو نفهمیدم و نمیدونم، در اون لنگ میزد دوستی با ما بود. مامان مادر خوبی بود اما بلد نبود دوستمون باشه. اختلاف سنی هم میتونه باشه گرچه الان اختلاف سنی من با فندق بیشتر از من و مامانم هست و خواهد بود. اما مثلا با داداش کوچیکم مامانم 40 سال اختلاف سنی دارند، ما سه تا بودیم، شرایط خیلی متفاوته، دیدگاهها متفاوته، شرایط جامعه متفاوته، نوع عرضه اطلاعات متفاوته، دوستان و ...همه متفاوته و...
مامان از نوجوونی فکر میکنم از همه ی ما جدا میشد... البته من حس میکنم وقتی داداش بزرگم نوجوون شد و خیلی مشکلات ایجاد شد، کم کم مامان و مخصوصا بابا خیلی تغییر کردند و مدل رفتاریشون رو عوض کردند اما خب از من گذشته بود و مامان باز در طی چند سال اخیر و ورود به سن بالاتر اخلاقهای جدید و عجیبی پیدا کردند.
نمونه ش همین تحمل پایینشون در تعامل مخصوصا با ما. مامان توان شنیدن حرف مخالف ندارند... خیلی بده این مساله. خب گاهی آدم حرفی میزنه که لزوما با سلیقه و نظر مامان یکی نیست. مامان این سالها کمتر از همیشه میشنوند مارو و زود بحث رو تموم میکنند.
البته که با همه این اوصاف وجودشون و حضورشون نعمت بزرگ زندگی همه ی ماست. من حتی از همین بدقلقی ها هم یاد میگیرم... منشا تغییرات من در چند سال اخیر چندین و چند دلیل بود. یکی از دلایلش دیدن بعضی از اخلاقهای خاص مامان و بعضا بابا بود. من تصمیم گرفتم آگاهتر زندگی کنم، هر وقت هر کسی به خصوصیت بدی از من اشاره کرد گارد نگرفتم و سعی کردم روش کار کنم. چون با چشمام دیدم که آدمها در سن بالا نمیتونن تغییر کنند. هر چه الان برای خودمون ذخیره کنیم تا چند سال دیگه کاملا تثبیت میشه.
اصلا مدتهاست من میخوام بیام یک سری پست بگذارم ادامه دار ، جوری که هر وقت موردش پیش اومد بگم این موضوعش همون موضوعه ها! ایده ی این پست مدتهاست از این میاد که من از اواسط سالهای ازدواجمون یک حرفی به مهرداد زدم که خیلییییی مورد استقبالش واقع شد و واقعا به تعامل بهتر ما دو نفر با هم کمک کرده.
گفتم:ما و خیلی از آدمهای دیگه معمولا از پدر و مادرشون بت میسازن. مخصوصا وقتی با یک نفر دیگه وارد زندگی مشترک میشن و برای اولین بار یک مامان و بابای دیگه هم با جزئیات ریز زندگیشون میبینند این بت سازی رو با قدرت بیشتری ذهنشون انجام میده! اما این یک واقعیت هست که ما و همه ی آدمهای دیگه لزوما خوب یا بد نیستیم. ما مجموعه ای از خوبی ها و بدی ها و تصمیمات درست و نادرستیم. حتما یک سری چیزها توی خونه ی شما خوب و عالی بوده یک سری چیزها هم نبوده. متقابلا توی خونه ی ما هم همین بوده. گفتم بیا همیشه و در هر موقعیتی ببینیم خانواده هامون کجاها عالی کار کردن کجاها اشتباه کردن و تصمیماتشون نتایج خوبی نداشته، از ترکیب اینها با هم ما زندگی بهتری بسازیم. خدا میدونه که از اونروز هر وقت یکی گفت مامان من ! بابای من! مامان تو! بابای تو! هیچکس ناراحت که نشد هیچ... خوشحال شد و با اشتیاق گوش کرد ببینه از منظر دیگری خانواده ش چه خوبی ها و چه بدی هایی دارند. ما توی این مقایسه ها کلی چیز یاد گرفتیم، خیلی بهتر عمل کردیم، محبوبتر شدیم و سعی کردیم برای فندق مامان و بابای بهتری باشیم. گرچه هنوز خیلی زوده، هنوز سالهای سخت زیادی به شرط اینکه زنده باشیم مونده و هنوز خیلی تصمیمات بزرگ و لحظه های سخت باقی مونده.
مرسی که همراهید. من همینجا و با شما هم خیلی آموختم... از تک تک شما هم ممنون. ممنونم که برشهایی از زندگیتون رو مینویسید و ممنون که سر میزنید و تشویق و نقد می کنید.
قربان تو دختر گل
خدا پدر و مادرت رو حفظ کنه عزیزم
امیدوارم حرف من به شخصه عامل نوشتن این پست و شفاف سازی نباشه . چون مادر مادره.. اصل و ناب با همه کم گذاشتن هاش. و تو هم صبور و خاااانم
و با این همه خوبی که از مامانت وصف کردی غیر از این توقع نمیره . ببخش اگه مجبور شدی شفاف سازی کنی ... اصلا نیازی نبود .. ولی خب از یه نظر خوب شد که ما یا بهتره بگم من با حتی یه کلمه معمولی، حقی از ایشون ضایع نکرده باشم .
سایه شون مستدام عزیزم
ساره جون اصلا و ابدا اینجوری نیستش که بخاطر کامنت شما که چیزی جز مهربانی نبود، این پست رو گذاشته باشم، مجموعه نظرها من رو به این سمت سوق داد که حس کردم واسه اینکه نظرات کاربردی تری دریافت کنم بهتره که توصیف منصفانه تری ارائه بدم.
اگر چک کرده باشی واسه صبا جان هم نوشتم که من در مورد همه کسانی که ازشون نام میبرم سعی میکنم جانب انصاف رو رعایت کنم، این بخاطر اونها نیست، بخاطر این هست که تصویر واقعی تری از زندگیم ارائه بدم، نوشته هام به دنیای واقعیم نزدیکتر بشه.
من حتما بازم از مامان مینویسم ، باز هم از خصوصیات خوب و بدش میگم، تازه از چند سال پیش میخوام درباره بابا بنویسم و نشده...
من ازت ممنونم که میای، مینویسی برام و خواهش میکنم همچنان هر آنچه نظر واقعیت هست رو برام بنویسی، چون همین هستش که اینجا رو به فضایی امن بدل میکنه، آدمهایی که خودشون و عقایدشون رو سانسور نمیکنند...چیزی که ما در بیرون از این فضا بهش دسترسی نداریم.
می دونی ماها تا یه کم والدینمون رو نقد میکنیم بعدش عذاب وجدان میگیریم که این همه خوبی داشتن حالا بقیه فکر میکنند اونا تناردیه ها و ما کوزت ولی خب واقعیت این هست که همون طور که خودت گفتی همه ما خاکستری هستیم! والدین مون هم از این قاعده مستثنی نبودن و نیستن! هدف خود من از نوشتن نقد در مورد والدینم اینه که ریشه مشکلات خودم رو پیدا کنم!
و البته بخشیدن اونا بخاطر اشتباهات شون خیلی به آرامش روانی من کمک کرد.
من از طرف خودم میگم که نگران این نباش که تصویر غلط یا بدی از والدینت تو ذهن ما بسازی. حرفهایی که فکر میکنی گفتنشون کمکت میکنه که گره های ذهنیت باز بشه رو با خیال راحت بنویس.
سلام صبا جان...تا حدود زیادی حرفت صحیح هست و واقعا برای خیلی از ماها مهمه که دیگران (حتی افرادی که زیاد نمیشناسیم و تاثیر مستقیمی در زندگی ما ندارند) چه تصویری از ما (و نه فقط پدر و مادرهامون) در ذهن خودشون می سازند.
این که ما با نقد اطرافیان و به خصوص خانواده و باز مستقیما پدر و مادرمون بتونیم به خودمون و رفتارمون کمک کنیم کاملا درسته و من مدتهاست پیگیرش هستم.اتفاقا مدتها پیش جایی دیدم که گفته بود افرادی که با رفتارهای مختلف والدینشون به صلح رسیدند یعنی به یک بلوغ فکری و همون آرامش روانی که شما اشاره کردی دست پیدا کردند.
اما یک بخشی که خیلی برای من در زندگیم مهمه و خب مسلما در نوشته هام هم دوست دارم نمود پیدا کنه رعایت انصاف و اعتداله. اگر برگردی به عقب در مورد اکثر افراد و صحنه هایی که نوشتم میتونی رد پای این انصاف رو پیدا کنی. نه فقط واسه مامان و بابا، من واقعا برام ارائه وجهه ای هر چه نزدیک تر به زندگی واقعیم مهمه. در زندگی واقعی ما اون بخشی رو که دوست داریم به نمایش میگذاریم و البته که در زندگی واقعی افراد خواه ناخواه با خیلی از بخشها و جنبه های ما و اخلاق و رفتار و شرایطمون آشنا میشن. اما زندگی مجازی یکی از سودهایی که داره اینه که تو میتونی راحت تر از ضعفها ، ناکامی ها و مشکلاتت بنویسی... وقتی بازخورد دریافت میکنی، برای من مهمه که این بازخورد با شرایط واقعیم مطابقت بیشتری داشته باشه. چرا؟ چون ازش استفاده میکنم. چون دوستانم در اینجا برام مهم هستند و نظراتی رو اینجا دریافت میکنم که ممکنه هیچوقت در زندگی واقعیم بهشون دسترسی نداشته باشم. واسه همین در طی تمام این حدود شش - هفت سالی که مینویسم سعی کردم به خود واقعیم نزدیک تر باشه همه چیز.
پس موضوع فقط عذاب وجدان نیست... من نمیخوام ناقض حرفهای خودم باشم و به شدت به دنبال اینم که جملات کاربردی تری دریافت کنم.
صبا جدی من یک وقتهایی با یک کلمه کل بنیان فکریم نسبت به یک مساله عوض شده. بدون اینکه اون فرد حتی متوجه اهمیت بازخوردش شده باشه...
خیلی ممنونم از حمایتت و خوشحالم که همیشه میای و مینویسی برام. به قول این بلاگرا بمونی برام
غزل میشه بغلت کنم و محکم بچلونمت؟!
شارمین کلا ید طولایی در امر چلوندن داریا؟! اوج ابراز محبتت هست گمونم
حالا چرا میخوای بچلونیم؟
چه تصمیم خوبی با آقا مهرداد گرفتید.
ممنون نگار جان