جمعه ای که گذشت واسه بابای مهرداد تولد گرفتیم.
تولد بابا اوایل خرداد هستش البته. اما من از دو هفته پیش به مهرداد گفتم که تولد بابات نزدیک هست و منم که طبق معمول این مدت بی حوصله . (چون کار اصلیم مونده و انجامش نمیدم ذوق همه کارهای دیگه واسم نصفه و نیمه است) . گفتم بیا اینکار کنیم که من یک کیک ساده درست میکنم (خامه ای اینا نباشه) ، واسه بابا هم لباس راحتی خونه میخریم، یک روز عصر قبل از تاریخ اصلی تولد میریم خونه شون و سوپرایزش میکنیم. مهرداد هم خیلییی استقبال کرد و گفت آره خوبه .
باز دیگه بعدتر به داداش مهرداد و جاری جان هم گفتم که ما فکر کردیم این کار رو انجام بدیم. نظر شما چیه؟ اونها هم گفتن خیلی خوبه و جاری جان طفلک میگفت بهم تقلب برسون که ما چی بگیریم واسه بابا! راستش هیچی به ذهنم نمیومد. گفتم شما تو خونه بابا اینا زندگی میکنین خب مثلا چیزی به نظرت نیومده که لازم داشته باشند؟ خندید گفت ما اینقدر دقت نمیکنیم باز یکم بعدتر اومد گفت به نظرت کمربند خوبه؟ گفتم آره خوبه .
آقا ما بعد از یک قرن رفتیم واسه خرید لباس مردونه... ببین یعنی الحمدلله که ماسک هست به قول دوستم تعجبمون پشتش مخفی میمونه! حالا ما واسه خرید اول از جاهای معمولی شروع میکنیما. مثلا یک تی شرتی که از نظر ما خوشگل بود و جنسش و رنگش و طرحش خوب بود (البته واسه مهرداد) 245 تومن! بعد میگم اینجا یک جای معمولی شهر بود...
خلاصه یکم گشتیم و قیمتهای اونجا دستمون اومد. واسه دیدن مدلهای دیگه و مدلی که مناسب بابا باشه رفتیم بازار و پاساژهای دیگه...همه رو با سرعت نور چک کردیم. تو بازار با کلاس تر، با مغازه های شیک تر، قیمت یک تی شرت مسخره که ما عمرااااااااااا نگاه هم بهش نمیکنیم 150-110 بود...دیگه قیمت دستمون اومدکه اگر ما یک تی شرت خوبی که با سلیقه و استایل ما جور درمیاد رو بتونیم زیر 150 بخریم، هنر کردیم و خیلی هم عالیه و البته که خواستن توانستن است.
فرداش رفتیم همون بخش معمولی شهر...و موفق شدیم چند تا تی شرت خوشگل با قیمت 120-110 بخریم...شلوار راحتی خونه هم میخواستیم از اینا که یکم حالت ورزشی طور داره ولی واسه ورزش نیست.خخخخخخ. نمیدونم چطور بگم. اونم 70 تومن...
چون واسه بابا دو تا تی شرت خریدیم، به جاری جان گفتم ببین اگر ناراحت نمیشین و اشکالی نداره خب همینا رو میگیم از طرف همه مون...هم دیگه لازم نیستش شما هم برید بازار گردی هم اینکه میشه کمربند یک گزینه بمونه واسه مناسبتهای بعدی... کلییییی استقبال کرد و گفت اره عالیه و مرسی و اینا. بعدا هم هر چی اصرار کرد که خب دونگ ما رو هم بگید گفتم بابا بیخیال . دو تا داداش ها خواستن با هم حساب میکن نخواستن نمیکنن. چیز زیادی نشده که.
شمع هم یک عدد 6 ما داشتیم، یک 4 هم جاری جان داشتن. آوردیم و شد 64. یعنی هر آنچه دو تا عروسا داشتیم در طبق اخلاص گذاشتیما
به مامان مهرداد هم چیزی نگفته بودیم. حالا از ظهر که من کیک درست میکردم مدام فندق دور من و البته کیک میچرخه و همش میگه زنگ بزنیم به بابا جون تولدش رو تبریک بگیم؟ من میگم نههههههه مامان. میخوایم سوپرایزش کنیم. میگه چطوری سوپرایز میشه؟
بعداز ظهر جاری جان که اکی داد رفتیم خونه شون و اول کیک رو نبردیم پایین. مامان هنوز تو اتاقشون بودن.
حالا فندق از همون حیاط میگه یا الله! باباجون تولدت مبارک! شانس آوردیم بابا درگیر کاری بود نیومده بود جلو در استقبالمون. همیشه فوری میان جلوی در استقبال... یعنی مردم تا فندق رو راضی کردم که چیزی نگه. بازم دو بار دیگه داشت سوتی میداد. یک بار گفت میشه منم فوت کنم؟(شمع) یکبار دیگه هم نزدیک بابا رفت و گفت سوپرایز!
نهایتا رفتم و کیک رو آوردم و خیلیییییی سوپرایز شدن واقعا و چند تایی عکس گرفتیم و البته که دیگه فندق پس از دیدن شمع و کیک کلا مهارش از دستمون در رفت و حسابی تولد بازی کرد و مدام تاکید میکرد که تولد من و بابا جونه!
بعد از کیک و چای هم یک مدل بازی گروهی بچه ها روی تلویزیون و لپ تاپ و اینا آماده کرده بودند رفتیم بازی و خیلیییییییی خوش گذشت. شام هم املت درست کردیم و خوردیم. ساعت 2 برگشتیم خونه
مامان مهرداد از کیک هم خیلییییییی تعریف کردن و گفتن هم خوب پف کرده و هم پوک شده حسابی و از اینجور حرفا!
خلاصه خوش گذشت.
خب بالاخره پنجشنبه برای ما هم عید اعلام شد و من تازه بعد از نماز صبح خوابیدم. ساعت 12 ظهر بود از خواب بیدار شدم که دیدم مهرداد درگیر یک مقاله ای هستش و میخواد ویرایش کنه و اشکالات رو برطرف کنه و بفرسته... موردی بود که من اطلاعاتی داشتم (نرم افزار آماری spss) و البته از اونجایی که من آدمی هستم که تا به چیزی احاطه کامل نداشته باشم جرات نزدیک شدن بهش رو ندارم، مدام از کمک کردن جاخالی میدادم. بعد دیدم طفلک مهرداد خیلی درگیره و اینور اونور زنگ میزنه در حالی که چیزایی که بهش میگفتن رو دیگه منم حالیم بود. گفتم بیا با هم همفکری کنیمو جمع کنیم مقاله رو. سر ظهری اول صبحانه خوردیم و رفتیم پای لپ تاپ... تا 5 اینا درگیر کار بودیم و تازه 5 فکر کردیم که نهار چی بخوریم! اینجور وقتا که خیلی بی اشتها شدیم (مثلا ماه رمضون تازه تموم شده، روتین غذاییمون بهم ریخته، در لحظه هم گرسنه مون هست و از این قبیل ...) ذهنمون میره به سمت غذاهای مضر! مثلا فکر کردیم که بپریم سر کوچه و نون بگیریم و با همبرگری که توی فریزر داشتیم ساندویچ درست کنیم و ...
از طرف دیگه مامان مهرداد گفته بودن که عیده و یک سری بیایید طرف ما! البته که جاری جان همچنان روزه بود طبق نظر مرجعشون. تا اینجا رو داشته باشید!
آقا من یک رخ دیوانه دارم که درست توی وقتهایی که هم خسته هستم هم کلیییی دغدغه و فکر دارم هم واقعا جا داره که یک ذره واسه خودم ریلکس باشم و ...یهو به سرم میزنه یک کاری انجام بدم که نه کسی انتظار داره نه ازم خواسته شده، نه اجباری واسش هست ، در عین حال کلیییی زمان بره! مریضم مریض
یهو به مهرداد گفتم میخوای یک عالمه پیتزا درست کنیم ببریم خونه تون . کلی خوش میگذره!مهرداد گفت یعنی واسه غروب؟ نمیرسیم که! گفتم نه مثلا 9 و 10 شب جای تنقلات همینجوری بشینیم پیتزا بخوریم!!! معمولا اینجور مواقع مهرداد خیلی میگه که نه. چرا خودتو اذیت میکنی و اصلا لازم نیست و همینجوری میریم و بشین سر کارای خودت یا استراحت کن. اما از اونجایی که پیتزا خیلی دوست داره و همون لحظه هم گرسنه ش بود سریع قبول کرد . حالا آشپزخونه هم ترکیده بودا (طبق معمول)
مهرداد سریع گفت که من اینجاها رو تمیز میکنم اما من بهش گفتم شما فعلا از اون چیزایی که یخچال داریم آماده کن ببر واسه خودت و فندق بخورید . دیگه کاری بود میگم بهت.
باز یک چیز دیگه بگم؟
دیدین توی فیلما مثلا یک مردی زنش ولش کرده رفته یا مثلا یک خانومی بی حوصله س یا یکی زندگی مجردی داره خونه ش به هم ریخته س . کلی چیز میز توی آشپزخونه و میز و ... ریخته بعد یکی میاد شروع میکنه یک پلاستیک زباله دستش میگیره اول آشغالا رو جمع میکنه بعد ظرفا رو میذاره توی سینک روی میزا و کابینتها و اوپن رو دستمال میکشه ، ظرفا رو میشوره همزمان ی غذای خوشمزه هم بار میذاره ؟ واااااااااااااااااااااااااااای من عاشق این سکانس ها هستم. یعنی اون تمیز میکنه من ذوق میکنم. خودم هم همینجور تمیز کاری میکنم. یعنی آشپزخونه م شلوغه ها ولی همین که شروع میکنم به تمیز کاری از لحظه به لحظه ش لذت میبرم. هیچ گونه سمبل کاری هم انجام نمیدم.
خلاصه که من سریع گوشت و کالباس و پنیر پیتزا و ذرت از فریزر گذاشتم بیرون...آرد و تخم مرغ و خمیر مایه هم گذاشتم... فندق شیر کاکائو خواست شیرها رو دادم به ایشون و مهرداد نهارشو خورد سریع پرید سر کوچه شیر گرفت و من تو این فاصله به جز ظرفها همه به هم ریختگی ها رو جمع کردم . فقط موند ظرفا. اونام مابین هر کاری که زمان ایجاد میشد ذره ذره میشستم و قبل از پایان کار پخت پیتزا آشپزخونه م هم توی وضع مناسبی قرار گرفت...
سه تا سینی پیتزا پختم و دیگه تا خنک شد و برش زدم و توی ظرف چیدم و خودمون آماده شدیم ساعت نزدیک یک ربع به 11 شد. ولی اون ساعت رفتن خونه ی مامان عادیه. خونه شون هم با خونه ی ما دو دقیقه کلا فاصله داره (از مزایای فوق العاده ی شهرهای کوچیک) . مامان که تازه بیدار شده بودن از یک چرت کوچولو. داداش مهرداد هم بعد از 24 ساعت کار تازه 2 ساعت بود خوابیده بود که رفتیم بیدارش کردیم و گفتیم بابا بسه دیگه بیا پیتزا بخور
مامان مهرداد که یکم رژیم غذایی رعایت میکنند خیلی کم خوردن ولی هزار بار تشکر کردند. کلا اینجوری هستن که واسه یک چیز کوچیکی بارها تشکر میکنن. جوری که کم کم حوصله آدم سر میره (بس که میگی خواهش میکنم. کاری نبوده. قابلی نداره و ...)
بابا همراهیمون کرد تا آخر...جاری جان چون روزه بود و افطاری خورده بود کمتر خورد ولی داداش مهرداد میگفت : ادم رو از خواب بیدار کنید اینجوری!
حالا نگید لقمه ها ی ملت رو شمردما. این که یک چیزی درست کنم ببینم بقیه با شادی میخورن باعث میشه خستگی از تنم بیرون بره.
خیلیییی خوش گذشت بعدش هم یکی دو ساعت دیگه نشستیم و حرف زدیم و برگشتیم. از اول هم اعلام کردیم هر چی موند نصف نصف و با 6-5 برش پیتزا برگشتیم خونه مون. هر چی مامان گفتن که فردا نهار بیاین اینجا (جمعه) گفتیم باشه یکوقت دیگه. همچنان مهرداد گیر مقاله ش بود و همدیگه رو هم که دیده بودیم.
اینم از عید فطر...
واقعا میخوام بچسبم به پایان نامه م. از این خودشیرینی ها هم یکم تو ماه رمضون و یکی هم عید انجام دادم که دیگه بچسبم به کارام. میدونید کسی چیزی نمیگه ها. هیچ حرف و حدیث خاصی نیست. ولی میگم اینجوری نباشه که حالا بخاطر این کرونا رفت و آمدمون خیلییی محدود شده (من خیلی رعایت میکنم) خدای نکرده فکر کنن بی محلی میشه و دلخوری پیش بیاد.
ماه رمضون یکی دو باری چیزایی پختم بردم مهرداد میگه چرا خودت رو اذیت میکنی؟ بهش گفتم : من به پیشگیری اعتقاد دارم تا درمان! آدم درمان نیستم...
پارسال شهریور داداش مهرداد و نامزدش کرونا گرفتند. نامزدش جزو کادر درمان بود و بخاطر اینکه پدرشون در شرایط حساسی بودن تقریبا همیشه خونه مامان مهرداد بودند. توی اون تایم مامان مهردادرفته بودن خونه شون در شهر مرکز استان و اینا تنها بودند. خلاصه من گفتم نگران نباشید خودم واسشون غذا و هر چی بخوان آماده میکنم و میفرستم. دو هفته هر روز سوپ و یک مدل غذای دیگه آماده میکردم و مهرداد میبرد دم در واسشون. البته چند بار هم خاله جان مهرداد زحمتش رو کشید. اون زمان جاری جان گفت که سوپ جوی که درست میکنم رو دوست داره.
امسال از اواخر نوروز که کم کم اوضاع کرونا خراب شد ما دیگه خونه مامان مهرداد نرفتیم. میریم توی حیاط و از بالکن با هم کمی حرف میزنیم و فقط یکبار در حد یک ربع رفتیم داخل خونه. ماه رمضون هم یکبار کشک بادمجون درست کردم بردیم واسشون. باز مامان آش فرستادن و من فکر کردم که واسه برگردوندن ظرف آش، سوپ جو درست کنم که جاری جان دوست داره.
روزهای قبل دو بار سوپ جو واسه خودمون درست کره بودم عالییی شده بودا.(آب مرغ خیلیییی خوشمزه از باقیمانده مرغی که آشپزخونه واسه مراسمی پخته بود داشتیم که فریز کرده بودم به مقدار زیاد و هر سری یک بخشش میریختم توی سوپ). گفتم حالا چون واسه جاری جان هستش خودم مرغ بگذارم که ادویه ش کامل خودم تنظیم کرده باشم!!!
من انواع سوپ رو درست میکنم و معمولا هم از سوپهام تعریف میشنوم . . اما راستش اسلوب خاصی دنبال نمیکنم.
رفتم سراغ اینترنت.دیدم بابا هر کی هر جور خواسته درست کرده و اینجوری نیستش که یک فوت و فن خاصی نوشته باشن. بی خیال شدم. حالا همیشه جو پوست کنده رو چند ساعت میگذارم خیس بخوره، با آب مرغ و هویج میریزم توی زود پز یکساعت و بعدش میگذارم با شعله ملایم باز بپزه و کم کم سبزی اضافه میکنم. کلییییی لعاب دار میشه. اما این سری از روز قبل جو رو خیس کردم و بعد گذاشتم توی قابلمه با آب مرغ با شعله ملایم .هویج و سیب زمینی نگینی هم اضافه کردم اما راستش حس کردم لعاب ننداخت مثل همیشه!!!
عصر که شد با خودم فکر کردم کاش برم سر کوچه مون جعفری تازه بگیرم. عطرش خیلی متفاوته با جعفری خشک. مهرداد که از دانشگاه برگشت خسته بود. رفت یکم استراحت کنه. من و فندق آماده شدیم پریدیم سر کوچه. مغازه دار یک مقدار سبزی گذاشت توی نایلون و ما هم حساب کردیم اومدیم خونه. دیگه فقط میخواستم همینا رو بشورم و یک مقدارش رو خرد کنم بریزم توی سوپ و تمام. حالا افتادم به شک. که خدایا اینا حس جعفری بهم نمیدن! نکنه گیشنیزه؟! هی بو میکنم. برگاش رو نگاه میکنم! روزه نبودم. یک برگش خوردم اصلا یک جوری بود مزه ش. حس کردم گیشنیزه واقعا! زدم توی اینترنت عکسشون رو بیاره ولی بازم به قطعیت نمیرسیدم. یک دسته ش رو شستم و خرد کردم بو کردم میبینم نه! اصلا اون بوی عطر جعفری نمیشینه تو دماغم مهرداد هم خواب بود همفکری چیزی.
گفتم پاشم یک توک پا دوباره بپرم دم در مغازه. بگم آقا مطمئنی این جعفریه؟ هی فکر کردم فندق رو بگذارم زود برم و بیام. باز گفتم نه! درسته پسر خوب و آرومیه اما مهرداد خوابه و بالاخره خدای ناکرده ممکنه موقعیت خطرناکی پیش بیاد. دوباره بچه رو آماده کردم پریدیم سر کوچه! به آقاهه میگم ببخشید شما گیشنیز هم دارین؟ میگه قاطی داشت سبزیتون؟ میگم نه! ولی حس میکنم این جعفری نیست. گفتم شاید به جای جعفری ، گیشنیز دادین. چک کرده و میگه نه جعفریه درسته! مهربون گفت شما که بهتر از ما باید بدونین. دوستش هم چک کرد گفت جعفریه.
گفتم حالا من اینو نیاورده بودم که پس بدما! آوردم اگر جعفری نیست که جعفری هم بخرم. جسارت به شما نباشه. ببخشید دیگه ما کم تجربه هستیم! خلاصه برگشتم خونه!
دیگه یک مقدارش رو خرد کردم ریختم توی سوپ! حالا مگه راضی میشدم! یکم که گذشت چشیدم دیدم اصلا این طعمی که میخوام نیست. یک چیزی داغونه این وسط. زمان هم داره میگذره و الکی الکی گیر کرده بودم. به خودم گفتم غزل! به خودت اعتماد کن .اینا جعفری نبودن. برداشتم جعفری خشکهام رو آوردم ریختم توی سوپ و چیزای دیگه ش هم مجدد چک و تنظیم کردم. یکم که گذشت چشیدم. دیدم بابا اینههههههههه! تازه شد سوپ. حالا البته آخرش هم واسه خاطر اون گیشنیزا از نظر خودم عالی عالی نبود ولی خب دیگه خوب بود . کشیدم و بردیم خونه مامان مهرداد تحویل دادیم .
نتیجه اینکه دیدین همینجوری الکی واسه خودت آرایش ملیح میکنی چه ناز میشی؟! بعد بخوای بری مهمونی خط چشمت زیادی میشه، ریملت میچسبه. رژت قشنگ نمیشینه روی لب! شده حکایت غذا درست کردن من واسه بقیه!!!
یک چیز مسخره دیگه هم بگم. نوجوون بودم یکی مدام زنگ میزد خونه مون میگفت منزل آقای "جعفری"؟ همش میگفتیم نه!
یک روز من تلفن رو برداشته بودم تا گفت منزل آقای جعفری ؟ گفتم نه! اینجا منزل آقای "گیشنیزه"!!!
وای خب این چه کاری بوده من کردم . تا مدتها هم همه جا با افتخار تعریف میکردم.
پ.ن: گشنیز یا گیشنیز؟ دیدم هر دو مدل نوشته میشه.
کلیییی داستان و ماجرا قبل از عید میخواستم بگم که نشد. حالا بعدا اگر فرصتی دست داد تعریف میکنم یک چیزایی. ولی بگم عید نوروز چیا پیش اومد...
روز سال تحویل:
اگر یادتون باشه از اواخر بهمن پروژه ی نصب کابینت و کمد خونه ی مامان مهرداد شروع شد. خب این بندگان خدا خودشون یک مقدار (شما بخونید خیلیییییییی) واسه تصمیم گیری های احتمالی در جریان کار، کند هستن و باید هزار بار بررسیش کنند و از هزار نفر بپرسن و باز دوباره بهش فکر کنن، حالا این وسط این آقای نجار و گروهش هم حسابی بدقولی کردن و واقعا اذیت کردن مامان و بابا رو! مامان حسابی شاکی بود و این وسط یکم از بابا هم دلخور بود که شما هم شرایط من رو درک نمیکنی و نزدیک عید هست و همه ی وسایل خونه جمع شدن که این کار تموم بشه اما تمومی نداره و در واقع از بابا میخواستن که جدی تر با جناب نجار و تیمشون صحبت کنند و البته که طبق روال بعضی از خانم ها، ضمن این دلخوری یاد دلخوری های گذشته هم به صورت مفصل گرامی داشته میشد
خدایی هم مامان توی بد وضعیتی بود و عملا خونه مثل خونه ای بود که اسباب کشی کردی و هنوز وسایل نصفه نیمه باز و چیده شدن. روز قبل از سال نو به مهرداد گفتم: داداشت و نامزدش که اون طرف هستن. به مامان و بابات بگیم بیان اینور واسه سال تحویل. کلا چهار نفریم و درست نیست هر کی خونه ی خودش. اول مامان گفتن تا ببینیم و دستت درد نکنه و ... اما بالاخره اومدن. واسه نهار هم از چند روز قبلش مهرداد میگفت سبزی پلو با ماهی درست کن. طرفای ما همچین رسمی نیستا اما مهرداد دلش اینو خواسته بود. البته که سبزی پاک کردن توی خونه ی ما همیشه توسط خود مهرداد انجام میشه اما به هر حال شستن و خرد کردن پای خودم بود. توجه کنید که یک عالمه هم سبزی خریده بودا نه اندازه یک وعده غذا
من که اول تصمیمی به خونه تکونی نداشتم چون بارها گفتم که من هرچند بار که خونه تمیز میکنم وسطش یک خونه تکونی ریزی هم انجام میدم. (بس که دیوونه م). اما خدا خفه تون نکنه ! هی اومدم پست هاتون رو خوندم دیدم بعضی با جزئیات بعضی هم نصفه نیمه از خونه تکونیشون نوشتن و هی گفتن اونو شستیم و اونو جا به جا کردیم و فلان جا را خلوت کردیم و ...اینه که منم گفتم حالا یکی دو جا رو کمی بازرسی کنم. حسابی مشغول اونها شدم چند روز و روز قبل از سال تحویل آروم آروم سفره هفت سین چیدم. تمااااام انرژیم رو گذاشته بودم واسه سفره هفت سین عروس (جاری جان) و واقعا حوصله نداشتم دیگه! ولی فندق خیلی ذوق داشت و البته خودم همین ذوق رو طی روزها بهش منتقل کرده بودم. همش میگفتم مامان عید میشه و بهار میاد و جشن میگیریم و ...تمام اجزای سفره رو هم یاد گرفته بود و مدام تکرار میکرد. مامان مهرداد چند تا ظرف سفالی کوچولو داده بود که واسه فندق جذاب باشه و منم از همونا و چند تا ظرف دیگه استفاده کردم و یک سفره جمع و جوری آماده کردم. سبزه هم که خاله ی مهرداد هر سال زحمتش رو میکشن و امسال هم یک سبزه ی عالی برامون فرستادن.
از سبزی پلو بگم... شب قبل از سال تحویل من واقعا خسته و له بودم. به مهرداد گفتم ماهی درست کردن خیلی دردسر داره از این جهت که خود سال تحویل ظهره و مامان اینا هم میان و کلیییی بوی ماهی سرخ کردن توی خونه میپیچه و باز سر مقدار روغن و ... هم با بابا کلاهمون میره توی هم (شوخی) و اینکه چند وقت پیش اومده بودن خونه مون و ماهی درست کرده بودیم. کاش یک چیز دیگه درست کنیم ولی تو هم دلت سبزی پلو میخواد. مهرداد گفت خب سبزی پلو با تن ماهی میخوریم من گفتم خب شاید اینجوری بد باشه و فکر کنند تحویلشون نگرفتیم و ... اما مهرداد گفت مهمونی که نیست. توی این مدت چندین بار اینجا اومدن یا غذا فرستادیم دیگه یعنی فقط کنار هم هستیم و اینم غذای خوشمزه ای هست و خودشون هم دوست دارند. دیدم منطقی هست. میدونید من و مهرداد عاشقققققققق سبزی پلو با تن ماهی به همراه ترشی هستیم. من و مهرداد سالهااااااااا تو سلف دانشگاه غذا خوردیم و بچه خوابگاهی بودیمتوی اون سالها سبزی پلو با تن ماهی یکی از خوشمزه ترین غذاها بوده برامون و واقعا خدا نگذره از اونهایی که تن ماهی رو گرون کردن در نهایت من با شادی فقط سبزی پلو درست کردم واسه ظهر.خیلی هم عالی شد.
مامان و بابا نزدیک سال تحویل اومدن و بگم که من متاسفانه همیشه آخرین موردی که واسش وقت میگذارم واسه مرتب کردن، "خودم" هستم!!! اینه که مامان اینا اومدن من هنوز حمام نرفته بودم و دیگه زمانی هم نبود. سال که تحویل شد پریدم حمام و برگشتم و موهای لایت شده ام را سشوار کردم. یک لباس خوشگلی هم پوشیدم . عاشق اینم که میرم سر کمدم کلیییی لباس پیدا میکنم که هیچچچچچچ هزینه ای بابتشون نکردم اما ظاهرشون اصلا اینو نشون نمیده.دیگه تا الان باید منو شناخته باشید. لباسی که اون روز یافتم یک تونیک بلند که تو قسمت کمرش کش داره و قابل تنظیمه تنگی و گشادیش ، طرحش زمینه سفید با گلای نامنظم مشکی، آستین هم نداره، تا روی شونه هست آستینش. اینو سال 96 که باردار بودم یکوقت رفتیم یک مغازه ای چند تا لباس بگیرم یکم آزاد باشه، یک سری چیزاش رو حراج زده بود.واسه بارداری چیزی گیرم نیومد اما از همون مغازه من یک مانتو تابستونه و ی شومیز و همین تونیک رو خریدم همش با هم نزدیک 70 تومن شد. شک ندارم ببینید این تونیک و شومیز رو کلیییی بالا تخمین میزنید قیمتش رو. دیگه گفتم پز لباسم هم بدم.
سال که تحویل شد، برای اولین بار بعد از کرونا در حد یکدونه همدیگه رو بوس کردیم. واقعا مدتها بود همدیگه رو نبوسیده بودیما مامان و بابا به فندق عیدی دادن و یکم بعدتر هم نهار خوردیم و مامان سالش رو با ادامه ی غر زدن هاش به جون بابا و با میانجیگری مهرداد شروع کرد
من غزل هستم. واقعا در خانواده ای مذهبی به دنیا اومدم. اما نه از اون مدلهایی که مثلا خانومهاشون پوشیه میزنن و یا مردهاشون اجازه نمیدن خانم ها واسه خرید بیرون برن و از این دست تعاریف که من برخی رو دیدم و برخی رو شنیدم. خیر. اونجوری نه.
هیچوقت خانواده پولداری نبودیم اما هیچوقت هم سفره مون خالی نبود. همیشه همه چیز حتی بیش از نیاز موجود بود الحمدلله. اما مثلا اینجوری نبود که هر وقت هر چیزی میخوایم بخریم و مد روز باشیم و... راستش اصلا من هر چی فکر میکنم یادم نمیاد که اینجوری بوده باشه که مثلا ما با مامان یا بابامون بریم خرید و بگیم چی میخوایم یا نمیخوایم... خاطراتی دارم از اینکه مشهد که میرفتیم دیدن خانواده پدرم اونجا گاهی میرفتیم بازار و خرید ولی توی شهر خودمون نه. (یا خیلی محدود) . اما خب به هر حال بچه های نامرتبی هم نبودیم. پدرم در خانواده ثروتمندی بزرگ شده بود، از اینجور خانواده ها که یک ویلای چند هزارمتری خونه شون هست و کلی ملک و زمین و زیردست و ...اما در حدود 30 سالگی پدرم اتفاقاتی میفته که ناگهان همه خانواده ی پدر مجبور میشن تقریبا همه چیز رو از صفر شروع کنند و این وسط بابا به خاطر عقاید خاص خودش و سبک زندگی که انتخاب میکنه هیچوقت به اندازه بقیه خانواده ش ثروتمند نشد (بعدا از بابا میگم).
با اینکه من در این خانواده بودم و شاید خیلی وقتها خیلی چیزها رو هم دوست داشتم که داشته باشم اما هیچوقت حس نکردم که گذشته بدی داشتم. هرچه که میگذره هم بیشتر سعی میکنم خانواده م رو درک کنم و هیچ طلبی ازشون ندارم. من همیشه ادم مغروری بودم.(برای خواسته هام). وقتی چیزی میخواستم خودم پیش خودم آنالیز میکردم که آیا احتمال داره اگر مطرحش کنم بهش برسم؟ وقتی حس میکردم احتمالش کمه بدون درخواست ازش میگذشتم. دوست نداشتم نه بشنوم. دوست نداشتم کسی بخاطر خواسته ی من به زحمت بیفته. همیشه هم سعی میکردم قشنگ ترین روزها و خاطراتم رو به یاد بسپارم. نمیدونم چرا اما حتی روحیه م به صورت خودکار انگار اینجوری بود. قشنگی ها (که کم هم نبودند) بیشتر به یادم میموند. حتی این روزها که بزرگسال محسوب میشم گاهی باید بشینم خاص و ویژه فکر کنم تا خاطرات سختی های گذشته رو به یاد بیارم.
کودکی شادی داشتم. همیشه با بابام اینور اونور میرفتم . بابا آدم فعالی بود و خوش ذوق و هنرمند. من ناخودآگاه می آموختم. واسه ارتباط با دوستان و شاگردانش هیچ سخت گیری نسبت به من نداشت . چون از بچگی من با اینها بزرگ شده بودم واسه همین من کلا ارتباط گرفتن با آقایون خیلی برام راحت بود همیشه. (جوری که گاهی بعدها واسه افرادی که تازه با من آشنا میشدند باعث سوء تفاهم میشد که این چرا اینقدر راحته! اما مدتی که میگذشت متوجه میشدند که من کلا این شکلی هستم. راحت و صمیمی).
خیلی فعال بودم. درسم همیشه خوب بود. بدون هیچ کمک و کلاسی. درسته که اونوقتها شاید کلاس های خصوصی به اندازه الان مرسوم نبود اما وجود داشتن و در حد خودشون هم پر رونق بودن (حداقل توی شهرما). انواع مسابقات و فعالیتهای فوق برنامه مدرسه خوراک من بود. در بعضی همیشه اول و بهترین و در بعضی دستی داشتم. هیچوقت یادم نمیره یک روز یکی از آموزش و پرورش شهرستان زنگ زد خونه مون . دوست بابام هم بود . به بابا گفت که میشه با غزل صحبت کنید که یکی از این مسابقاتی که میخواد بره استان رو انصراف بده جاش نفر دوم بره؟ همه زندگیم خلاصه میشد به مدرسه و تمام رویدادهای کوچیک و بزرگ درونش، اردوها، فعالیتها، جشنها و مراسم هایی که پای ثابتشون بودم. بیرون از مدرسه تفریح خاصی نداشتم البته.
تابستون برام جذاب نبود. نه مسافرتی نه مهمونی ...گاهی میرفتیم مشهد دیدن مامان بزرگ و خانواده ی پدرم. اما واقعا فقط در حد گاهی بود. چند سالی یکبار.من فقط یکبار وقتی دبستانی بودم یک کلاس تابستونی رفتم. خیلی هم واسم جذاب بود.
ژنتیکی خطم خوب بود. بابام هم خطاطیش خوب بود. ژن نقاشی حس میکنم کمتر به من رسیده بود اما دوران دانشجویی وقتی یکبار بنا به شرایط خاصی یک کلاس نقاشی فوق العاده با یک استاد مشهور فوق العاده رفتم تازه فهمیدم من فقط کشف نشدم. همین...
پایین ترین معدل دوازده سال تحصیلم در بهترین مدرسه شهر و در رقابت با بهترین ها 19.19 بود که مربوط به امتحانات نهایی سوم دبیرستان بود که یادمه میگفتن سال سختی بوده. از کنکور الان نمیخوام بگم. باشه یکوقت دیگه... سال دومی که کنکور دادم من فقط همون سه رشته پزشکی، دندان و دارو قبول نمیشدم. و البته اون سال اینجوری بود ...دانشگاه آزاد هم اصلا ثبت نام نکردم . میدونستم که حتی اگر قبول بشم (که مسلما راحت قبول میشدم) از عهده هزینه هاش برنمیایم. (جالبه که من حتی این چیزها رو نمیپرسیدم. خودم تصمیم میگرفتم!) اولین رشته دیگر انتخابیم در شهر انتخابیم قبول شدم و رفتم دانشگاه. از دانشگاه هم بعدها میگم اما در سالیان بعد همه حسرت من شده بود این که چرا من نموندم اینقدر بخونم و امتحان بدم که مثلا دندونپزشکی قبول بشم. زمان ما همه خوبا میرفتن دندونپزشکی. پزشکی در رده دوم علاقه بود. بماند که بعدها بعضی از دوستان دانشگاهم دوباره امتحان دادند و رفتند دندون پزشکی. حتی دوستان دیگری در اطرافم. اما خب من زمانی که به این موضوع فکر کردم از عهده هزینه دانشگاه آزاد برنمیومدم و مهرداد هم از کل فضای فکری من آگاهی نداشت. دیگه بعدها هم که اومدم دکترا خوندن و ...
من هرچه فکر میکنم در این 35 سال زندگیم تنها چیزی که هر از مدتی باعث آزار روحی من شده همین بوده که حس میکردم من از هر جهت واسه رسیدن به این آرزوم شایسته بودم اما همه اتفاقات دست به دست هم دادند که نشه. همیشه هم خودم رو سرزنش میکردم. شاید همین جایی که من الان هستم (نه از لحاظ مالی که من در واقع مدرکم توی دانشگاهه و اجازه کار ندارم و البته که الان کاری هم دم دستم نیست)، بلکه از لحاظ ظاهری و پرستیژی آرزوی خیلی ها باشه اما من هرچه گذشت و متاسفانه بازار کار همه حتی بهترینهای رشته های دیگر اگر نگیم بد شد، حداقل به اندازه دوستان گروه پزشکی (در آن سطحی که من دیده ام و از نزدیک مطلعم) عالی نشد، هر چه گذشت این حس بیشتر درون من رو آزرده و ناراحت کرد. بارها و بارها این اواخر به خودم گفتم غزل گاهی خودت رو بغل کن. از خودت و اون همه تلاشت تشکر کن.تو روزهای سختی گذروندی . تنهایی واسه خیلی چیزها زحمت کشیدی.حتی به خودم گفتم اشکال نداره گاهی بهش فکر کن اما کمش کن...چقدر این تن و روح باید واسه چیزهایی که همش در اختیار تو نبوده لطمه ببینه. خلاصه که دارم به خودم کمک میکنم. اما گاهی هم نمیشه...البته که باید دیگه تمومش کنم.
من در 35 سالگی دوست داشتم یک خانمی باشم با یک درآمد خوب و بتونم با پولم هر کاری که دوست دارم در حد معقول و مرسوم انجام بدم. دوست داشتم خانواده م رو همه جوره تامین کنم. اما نیستم.
میخواستم فکر کنم و بنویسم که دیگه دوست داشتم در 35 سالگی چی داشته باشم که ندارم اما راستش هیچی توی ذهنم نیست که واقعا آزاردهنده باشه و در واقع بدون فکر کردن راحت بتونم به ذهن بیارمش!!! آره من آرزوهایی دارم اما واسه بعضی هاش حس میکنم هنوز دیر نیست و اینه که نمیخوام مثل حسرت بهشون نگاه کنم.
میخوام بگم از چیزهایی که دارم و خداروشکر کنم. شاید کمی حالم بهتر باشه در این نیمه راه زندگی!
من غزل در 35 سالگی خداروشکر میکنم که سالمم . الحمدلله مشکل خاصی ندارم و این یک نعمت بزرگه.
هنوز نعمت وجود پدر و مادرمم رو دارم و الحمدلله که هر آنچه ازشون به یاد میارم زحمت و تلاششون هست. هرچه بیشتر میگذره هم بیشتر متوجه سختی های روزگار و شرایط متفاوت زندگی آدمها میشم و حتی اندک مواردی که از سختی های گذشته یادم میاد هم دیگه ازاردهنده نیست و قابل درکه. ارزو میکنم عمرشون طولانی باشه و من بتونم روزهایی رو ببینم که کمتر از این روزها دغدغه دارند.(خیلی غصه میخورن واسه دو تا داداشهام)
من در 35 سالگی یاد گرفتم که رفتارهای خودم و دیگران رو از چند زاویه ببینم و آنالیز کنم و درکشون کنم. واسه اینه که مدتیه خیلی راضی تر و شادتر هستم و الکی خودمو ناراحت نمیکنم که فلانی اینو گفت یا اینکار رو کرد.
من بر خلاف پستهای اینستاگرامی و استاتوس های ملت ! یاد گرفتم که لازم نیست همه رو از زندگیمون حذف کنیم فقط کافیه کمی نوع نگرشمون رو تغییر بدیم و کمی هم روی خودمون کار کنیم که بتونیم با ذهنی آروم تر و خالی از پیش داوری اجازه ندیم کسی پاش رو توی محدوده ی شخصی ما بگذاره. همه آدمها (اکثر) جنبه های خوبی هم دارند که گاهی با رفتار شایسته و سنجیده ما فرصت پیدا میکنند اون بخش رو هم نشون بدن. (حالا دیگه اگر خیلییییی داغونن هم شوتشون میکنیم بیرون ولی الحمدلله من تو زندگیم همچین آمی نبوده)
من توی این سن دوستان زیادی دارم که با اطمینان میگم عاشق من هستند و بی نهایت دوستم دارند. بدون هیچ چشمداشتی. من همه تلاشم رو کردم که به همه حس خوب منتقل کنم. خیلی مراقبم که کلماتی که از دهنم بیرون میان تاثیرشون چیه. کجا بگم و چی بگم. چطور بگم. چقدر بگم. اینه که به جرات تواضعم رو لحظاتی کنار میگذارم و به خودم افتخار میکنم که مهربونم. که سنگ صبورم. که راز دارم (روز به روز روی خودم کار کردم تا رسیدم به اینجا که حرفی از کسی به جایی نبرم حتی ناخواسته)، که بی چشمداشت میبخشم، واسه کمک اگر از دستم بیاد نفر اولم، که همه تلاشم رو کردم که آدمها رو بر اساس ظاهر، پوشش، عقاید سیاسی و مذهبی،خانواده و آنچه که دیگران میگویند و من هنوز ندیده ام قضاوت نکنم. (البته که هر روز باید در این زمینه کار کرد و مدام خطر لغزش هست).من دوستان زیادی دارم که دلم بهشون گرمه. شاید دوستی که همه زندگیم رو واسش بریزم وسط کم دارم و البته که یاد گرفتم توی این سالها که نیازی نیست همه چیز وسط باشه ، اما مطمئنم مجموع این دوستان در حد توان در زمان لازم به کارم میان و البته که همین محبتشون برام کافیه.
من به خواست و لطف خدا پسری دارم که تنهایی و بدون زحمت دادن به دیگران سه ساله هر آنچه از دستم براومده برای تربیتش انجام دادم و اینقدرررر آروم و مهربون و ناز و همراهه که گاهی خجالت زده م میکنه
من به لطف خانواده م خیلی کارها یاد گرفتم... مطالعه، تلاش برای یافتن چیزهایی که میخوام، هنر استفاده از دستام، ذوق و شوق دیدن هنر، لذت شناخت و شنیدن موسیقی، اصول روابط اجتماعی، قدرت بیان فوق العاده، اعتماد به نفس (که گاهی به سقف میرسه !!!)، دست و دلبازی ، مدیریت مالی، تواضع، ادب و خیلی چیزهای دیگه که همیشه بابتشون ممنونم.
آرزو دارم یکبار هم که شده اصولی برم و روی خطم کار کنم، سبک نقاشی مورد علاقه م رو دنبال کنم و همه ی خونه مون که خالی گذاشتم رو یکروز در آینده نه چندان دور با کارهای نه چندان حرفه ای و کامل اما مسلما شیرین و لذت بخش خودم پرکنم. این خیلییییی برام مهمه. به خودم میگم اگر به بعضی چیزها که میخواستم نرسیدم نباید باعث بشه که خودم رو از لذت ارزوهای دیگه ی زنگیم محروم کنم. شاید اگر به اینها برسم بیش از آنچه که الان فکر میکنم برام با ارزش و شادی بخش باشه.
آرزومه یک روز از کارهام نمایشگاه بزنم!!! نه یک نمایشگاه الکی ها یک نمایشگاه خوشگل و حرفه ای. حالا هنوز خیلی راه دارما اما هر وقت ناخنکی زدم یهو اندازه یک ادمی که چند ساله کار میکنه از خودم استعداد نشون دادم. اینه که امیدوارم اگر مدتی بچسبم به قضیه میتونم یک تکونی به هنر خانواده سه نفره مون بدم
و اینکه... اگر همه ی عمرباقیمونده م رو شبانه روز بشینم و شکر کنم حس میکنم نمیتونم بخاطر یکی از نعمتهای خوب خدا درست و حسابی قدردانی کنم. اینه که حتی نمیتونم درست در موردش بنویسم. باشه یک وقت دیگه...
فقط میگم خدایا من نمیدونم کی، کجا، چه وقت، چه کار خوبی انجام داده که باعث شد به عنوان پاداش همچین مردی رو بگذاری سر راه زندگی من...اما بدون که خیلی ممنونتم... خیلی... من هر وقت به این مرد نگاه میکنم حس میکنم دیگه اجازه ندارم از خدا چیزی بخوام و خدا واسم سنگ تموم گذاشته. اما دیگه چه کنیم که میگن از خدا اندازه بزرگیش چیزی بخواین. اینه که من همچنان در درگاه شما نشستم و مدام پیغام میفرستم. خدایا این مرد رو واسم نگه دار. اجازه بده تا روزی که چشمام رو میبندم و از این دنیا میرم سایه لطف و محبتش بر سرم باشه.