دیروز بهزاد رفت تهران. جاری هم برنامه داشت که بره خونه ی مامانش. مامان مهرداد گفت ظهر بیاید اینور که جاری هم دلش نگیره و تنها نباشه، نهار بخوره بعد بره خونه ی مامانش...رفتیم خونه ی مامان مهرداد و از بقایای انواع غذاهایی که مامان واسه بهزاد درست کرده بود که ببره تهران مستفیض شدیم
یعنی اینقدرررررررر مامان چیز میز توی چمدون این بچه گذاشته بود که پیام داده بود 5 کیلو اضافه بار خوردم کیلویی 16 تومن!!!
سه تایی ریخته بودیم سر مامان که آخه مگه تهران میوه نیست؟!!! والا که تهرانی ها هم میوه دارن و میخورن! غذا برای یک روز دو روز نه یک ماه!!! حالا مگه مامان زیر بار میرفت! یکی از اخلاقهای بد مامان مهرداد همینه که هیچ جوره خودشون رو از تک و تا نمیندازن و هنوز هم معتقد بودن کار خوبی کردن اون همه میوه رو واسه بچه گذاشتن و میگفتن درسته که هست. اما بهزاد اینقدررر درگیر کار میشه که نمیره واسه خودش خرید کنه و باید همه چیز میبرده!(مادر است دیگر)
حالا ما حسابی داشتیم سر به سر مامان میگذاشتیم و اذیتش میکردیم که بهزاد پیام داد البته پولی ندادم. طرف گفته هزینه اضافه بار رو پرداخت میکنی؟ گفتم نه! تخلیه میکنم!!! سر چمدونم رو باز کرده با مقدار زیادی پلو و سمبوسه و کتلت و میوه به علاوه ی دو دست لباس مواجه شده!گفته نمیخواد. برو!!!
چند وقت پیش که نوبت واکسن بابا شد، من واسشون ثبت نام کردم و پیامکی هم دریافت کردم با این مضمون که شما ثبت نام شدین و صبر کنید تا روز مراجعه رو بهتون اطلاع بدیم. زنگ زدم خونه و گفتم قضیه اینجوریه. بابا گفتن که خب باشه پس منتظر میمونیم پیام بیاد. گرچه همه میگن ما همینطوری رفتیم و زدیم.
ما مثل این آدمهای قانون مدار همینجوری منتظر نشسته بودیم که "دختر معمولی" جان خودمون که وبلاگ مینویسه واسم کامنت گذاشت که منتظر پیامک نباش و مامان من هم منتظر پیامک بوده اما دوستاشون رفتن و زدن.
توی این مورد البته که فکر میکنم واسه شهرهای بزرگ و شلوغ حتما اون قضیه پیامک هستش و منم وقتی میدیدم تلویزیون نشون میده عده ای همینجوری رفتن و شلوغ و هرج و مرج شده میگفتم خب اینجوری درست نیست. اما شهرهای کوچیک که پایگاههای متعددی هم گذاشته بودن واسه واکسیناسیون خلوت بوده و خب باید میگفتن که لازم نیست منتظر باشید. امیدوارم حداقل واسه همه اون دوستانی که شهرهای بزرگ هستند پیامک ارسال شده باشه.
خب ما بلافاصله پس از خوندن کامنت دختر معمولی زنگ زدیم خونه مون و گفتیم انگار قضیه اینجوریه فردا برید واسه واکسن. بابا هم گفتن اتفاقا من امروز از جلوی همین پایگاه واکسیناسیون نزدیک خونه رد میشدم دیدم هیچکس نیست. گفتم برم یک سوالی بپرسم. کلی هم تحویل گرفتن و گفتن زمان واکسیناسیون صبحمون تموم شده. عصر یا فردا صبح تشریف بیارید.خلاصه بابا گفتن من دیگه صبح فردا میرم به امید خدا.
تلفن که قطع شد افتادم توی این فکر که به بابا بگم بعضی واکسن ها عوارض دادن یا نگم!!! هی با خودم کلنجار رفتم و هی گفتم بی خیال. اما باز دلم طاقت نیاورد گفتم بگذار حداقل بگم. شاید حق انتخابی باشه و حداقل اون یکی که میگن عوارضی داده نزنن.!!!
زنگ زدم و کامل توضیح دادم قضیه رو. خلاصه ی چیزی که گفتم این بود که من کامل به همه ی این واکسن ها و اثرشون ایمان دارم. همه ی این واکسن ها خوب هستن. ایرانی هم بیاد (اگر قاطی مسائل سیاسی و منافع اقتصادی نکرده باشنش) عالیه و من خودم با افتخار میزنم. اما بین این واکسنهایی که توی ایران هست، آسترازنکا کمی عوارض ایجاد کرده. نه تنها توی ایران بلکه توی کشورهای دیگه. البته که این عوارض هم برای سن زیر 40 سال و بیشتر هم در خانم ها بوده و باز همین هم احتمالش بسیاااااااااااااااااااااار اندک بوده و اگر افراد تا مدتی بعد از تزریق واکسن مواظب علائمی که دارند باشند و اگر موردی دیدند زود مراجعه کنند، همین هم هیچچچچچچچ خطری نداره. اما کاش اگر آسترازنکا بود چند روزی صبر کنید شاید سینوفارم بیاد. (چون شنیده بودم هر چند روز یک مدل میاد و میزنند).
من کلا حرفهام خیلی قبوله توی خونه. مخصوصا بابام حرفم رو میپذیره معمولا توی موارد مختلف. هزااااار بار هم تاکید کردم که بخدا من خودم با اینکه زیر 40 سالم و خانم هم هستم همین آسترازنکا باشه فورا میزنم. پس نمیگم بده . فقط دلم نیومد نگم این موارد رو.
توی همون فاصله پیام دادم توی گروه دوستان دبیرستان و گفتم آیا انتخابی وجود داره برای زدن واکسن؟ یکی از بچه ها که ظاهرا توی یکی از درمانگاهها کار میکرد و مسئولیت همین واکسیناسیون رو بر عهده داشت گفت آره میشه. اما خب دیگه نمیدونیم تا کی واکسن هست و تا کی جا مانده ها رو میزنن. اما اجباری نیست که رفتی حتما واکسن بزنی. رفتم توی pv که سلام و خوبی و الان چی میزنید و نگرانیم رو گفتم. دوستم گفت ما تا همین دیروز "سینوفارم" میزدیم. از امروز محموله جدیدی که به ما تحویل دادن آسترازنکا هست. بعد حالا میخواست محبت کنه گفت آخ اگر گفته بودی اصلا بابا میومدن من خودم بهشون واکسن میزدم. سینوفارم هم داشتیم...
عصرشد بابام زنگ زدن که من باز رفتم همین درمانگاه و اتفاقا دکتر فلانی هم بوده و کلییی تحویل گرفته و هیچکس هم نبوده و کلی خوش آمدید و اینا. گفتم کارت ملیم همراهم نیست. رد میشدم. گفتن اصلا اشکال نداره. بابا پرسیدن واکسنتون چیه گفتن آسترازنکا و بابا گفتن که من فعلا تصمیم گرفتم اگر انتخابی باشه آسترازنکا نزنم. گفت بنده خدا دکتر گفته ما تا همین دیروز سینوفارم میزدیم. محموله امروز آسترازنکا هستش و کلی هم تعریف کرده که اینم خوبه و مال فلان کشوره و ...
آخر بابا گفتن پس من یکم دیگه صبر میکنم . دکتر به بابا گفته بودن که از فردای همون روز هم دیگه این پایگاههای واکسن جمع میشن و واکسیناسیون توی یک مکان متمرکز میشه!!! یعنی کلا هر چی مورد بود توی همون روز رخ داده بود
حالا من کلییی حرص خوردم که اگر به این بندگان خدا نگفته بودم که منتظر پیامک باشید تا الان واکسن زده بودن و همون سینوفارم.
هیچی بازم تاکید کردم که بابا این هم خوبه ها بخدا ولی من نتونستم بهتون نگم. دیگه اما افتاده بود توی ذهن همه مون و بابا گفتن چند روزی صبر میکنم.
از اونور دوستم بهم گفت که ما راستش 180 دوز سینوفارم داشتیم اما از فلان اداره گفتن پس بفرستید. ما 20 تا دوزش رو نگه داشتیم بقیه ش رو پس فرستادیم. گفت من دو روز درمانگاه نیستم و باید برم فلان جا جلسه. اگر برگشتم درمانگاه اینها هنوز موجود بودن زنگ میزنم هم مامان هم بابات بگو بیان بزنن. گفتم مامانم زیر 70 سال هستن. و تاریخ تولدش رو گفتم. گفت به ما شفاهی اعلام کردن که 65 سال به بالا رو بزنید. مشکلی نیست.
خب حالا من افتادم توی عذاب وجدان اینکه بالاخره این یک موقعیت خاصه و ما از این 20 دوز استفاده کنیم حالت پارتی بازی میشه. ما هم آدمهایی که همیشه تلاشمون رو کردیم هیچ جا از هیچ امکانات ویژه ای استفاده نکنیم. با این وجود زنگ زدم و به بابا گفتم.
بماند که پس از دو روز دوستم گفت همونها رو هم فرستادیم اداره و البته حرص میخورد که باید میگذاشتن تموم بشه و ما همش رو استفاده کنیم. اینها رو واسه خودشون میخوان. خب این یک حدسه و منی که خودم وسوسه شدم از اون 20 دوز استفاده کنم واسه پدر و مادرم فعلا بهتره دهنم رو ببندم اینجا!
بماند که ما خوشحال شدیم که دیگه عذاب وجدان استفاده از اون واکسن رو نداریم و یک ذره هم برم آدم باشم. جدا از این قضیه بگم که من این مدت کرونا از فکر مخصوصا بابا دیوونه شدم. بابا وقتی من 7 سالم بود حنجره و تارهای صوتیش رو جراحی کرد و شرایط به گونه ای بود که گفتن حتی ممکنه صداش رو از دست بده. بماند که لطف خدا بیش از اینهاست و ...اما بسیار حساسه. اگر یک سرمای کوچولو میخوره و این سرماخوردگی منجر به سرفه بشه، بابا عملا ماهها درگیره و با کلییی مراقبت اوضاع به حالت طبیعی برمیگرده.
قبل از اینکه دوستم بگه اینها رو نداریم، مامانم که کلییی غر زده که من هنوز نوبتم نشده و نمیام و این هم واکسنی هستش که عمومی نیست و همینم مونده واکسن حروم بزنم در مورد قسمت دومش خیلی مانور نمیدادم چون خودم هم حس خوبی نداشتم اما در مورد اولی به مامان تاکید میکردم که بخدا گفته شفاهی بهمون اعلام شده و هر مراجعه کننده بالای 65 سال داشتیم زدیم.
آخرش دوستم گفت که چند روزی صبر کن اگر محموله واکسن عوض شد بهت خبر میدم. تشکر کردم و خودم هم به بابا گفتم ده روز صبر میکنیم اگر اومد اومد اگر نیومد هم اصلا این حرف منو فراموش کنید.
بابا قرار بود روز بعد از تعطیلات خرداد برن واسه واکسن. همون روز دوستم گفت که دیگه پایگاه رو تعطیل کردند و واکسن کلا نیست!!!
یعنی من اینقدرررر حرص خوردم که نگو.بعد هم دیگه نبود تا اینکه امروز صبح بابا زنگ زدن که رفتن واکسن زدن و اتفاقا همون سینوفارم هم بوده. اما دیگه فقط همون 70 سال به بالا رو میزدند.
دوستم اون سری گفت از اون زمان که گفتن 65 سال به بالا رو بزنید تعداد کسانی که اومدن زیاد شد و واکسن هم دیگه شارژ نشد و این بار میخوان همون به ترتیب جلو برن.
خب من واقعا امروز یک نفسی کشیدم که بابا واکسن سری اول رو زدن. مخصوصا که همش فکر میکردم تقصیر من شده که اینجوری عقب افتاده. مورد بعد هم اینکه هنوز به اون ماجرایی که دوستم گفت 20 دوز واکسن نگه داشتیم، اگر موجود موند مامان و بابات رو بگو بیان بزنم واسشون فکر میکنم و اینکه من قبول کردم. خوشحالم که نبود و نرفتن و نزدن. درست مثل وقتی میخوای گناهی انجام بدی اتفاقاتی میفته که موقعیتش جور نمیشه بعد میگی آخیش...
حالا بگم که با اینکه انجامش ندادیم اما رد عذاب وجدانش مونده واسم. به خودم میگم غزل تو همچین آدمی هستی؟!!!
چند روز پیش مهرداد از دانشگاه دو تا کارت هدیه آورد برام. مربوط به روز استاد و ... حالا زیاد نبود ولی خب خدارو شکر. یکیش 150 تومن، یکیش 250 تومن!!! خیلی زشته که با این سن و سالم برای 400 تومن پول ذوق میکنم اما بیاید و بذارید خوش باشم. فعلا چاره ای نیست...
مهرداد گفت اگر برنامه ای واسش نداری از خودپرداز پولش رو نقد کنم که توی کارت چیزی نمونه. یکم فکر کردم و گفتم میخوام به فلانی واسه تولدش کادو بدم. توی ذهنم این بود که چیزی بخرم به علاوه ی یک کارت هدیه که خودش هر جور خواست استفاده کنه. البته میخواستم کارت هدیه 200 تومنی بدم اما خب حالا 50 تومن هم چیزی نیست. اینجوری قشنگتره. مهرداد معتقد بود که همون کارت هدیه کافیه. راستش خودم هم نمیدونم چی میشه بگیرم! یک روسری یا ظرف و وسیله ای که بعدها بگذاره توی جهیزیه اش؟ اگر بخوام روسری بخرم نزدیک 100 تومن باید هزینه کنم واسه یک روسری خوشگل و معمول این روزها. با این شرط که قیمتها همون قیمت روز مادر مونده باشه! ظرف هم میدونید که خیلییییییی گرون شده. فکر نکنم با 100 تومن بشه چیز خوبی خرید. اون روز که با بهزاد اینا رفته بودم واسه تاج، توی ویترین مغازه ای یک اردو خوری خوشگل دیدم از اینها که زیرش یک تخته چوب (بامبو؟) داره. زده بود 450 تومن!!!!!!! حالا تولدش شهریوره . تا اون موقع فکر میکنم و اینکه ببینیم شرایط کرونا چی میشه واسه بیرون رفتن و گشتن چند تا مغازه! (فلانی فامیل نیست. اما سعی میکنیم یک کارایی واسش انجام بدیم. هر چقدر خدا برسونه. یعنی اون بنده خدا انتظاری نداره. امسال هم اولین سالی هستش که باهاش مستقیم ارتباط داریم و نمیدونه که ما تاریخ تولدش رو میدونیم.)
بعد به مهرداد میگم میخوام با اون 150 تومن باقیمونده عشق دنیا رو کنم! هر چی دلم خواست واسه خودم بخرم! شاید فکر کنید شوخی میکنم اما واقعا حس خوبی داشتم بابت اون 150 تومن!
ممکنه بگید برووووووووو تو همین چند روز پیش دستبند خدا تومنی هدیه گرفتی، حالا با 150 تومن شادی میکنی؟
خب اون دستبند بخشی از یک پروژه ی چندین ساله! بود و فقط خریدش یهویی بود و اسمش رو گذاشتیم هدیه بیشتر کیف بده ولی این 150 تومن درسته کمه اما دسترنج خودمه! (کاشکی من حرف نزنم در مورد این پول اصلا)!
خب یک روز با فکر این 150 تومن کیف کردم و هی فکر کردم چی بخرم! هیچی لازم ندارم!!! هیچی! اصلا واسه من یکی کرونا باعث شده بیش از هر زمان دیگه ای احساس بی نیازی کنم! بماند که با 150 چیزی هم نمیشه خرید
از روز دوم طبق معمول خودم رو فراموش کردم و افتادم توی این فکر که آخر تیر تولد داداش بزرگه هست. کاش یک چیزی بگیرم و پست کنم براش و سورپرایزش کنم. (حالا نه با 150 تومن. یک چیزی اضافه کنم).
داداش بزرگه م توی یک استان دیگه زندگی میکنه. مجرده. اونجا شهر محل دانشگاهش بوده و در نهایت رفت همونجا و الان مغازه ای داره در ارتباط با حرفه ش و خونه ای هم در اجاره واسه زندگی. چند ساله اونجاست ما حتی یکبار هم نرفتیم...چند روزه هر چی فکر میکنم میبینم من آخرین بار حدود دو سال پیش دیدمش! تو خواستگاری داداش کوچیکه!!!
آدرسی ازش ندارم. اما دیدم که توی صفحه اینستاگرامش آدرس مغازه ش هست...فکر کردم یک چیزی بگیرم و واسش بفرستم بدونه به فکرش هستم و خوشحال بشه. گرچه از سورپرایز کردن خاطره خوبی ندارم اما خب امیدوارم این بار دیگه کسی ناراحت نشه و برعکس و طبق انتظار خوشحال بشه.
حالا قضیه اینه که نمیدونم چی بگیرم! عطر و ادکلن؟ من و مهرداد اصلا عطر و ادکلن نمیشناسیم. من که نمیتونم هر عطری استفاده کنم چون سردرد و حالت تهوع میگیرم. مهرداد بنده خدا هم یک چیزی میزد که دیگه بخاطر من ترک کرد. گرچه مدتهاست قراره من و مهرداد بریم یک عطری واسه مهرداد انتخاب کنیم که من بهش حساس نباشم اما مگه رفتیم؟!!! هر بار یک چیزی میشه و عقب میفته. خلاصه که ما شوت شوتیم توی این زمینه. هرچی هم اطلاعات بوده مال قبله. رفتم دیجی کالا یک چک مختصری کردم دیدم بابا هر کی یک چیزی گفته. یکی گفته عالی، یکی گفته پول دور ریختن. بی خیال شدم! به فکر ساعت هوشمند افتادم... همه جور قیمتی بود. اما فکر کنم خوبهاش (شیائومی ) از 600 شروع میشد. اینو بیخیال شدم. نه بخاطر پولش. واسه اینکه یکم تحقیق کردم دیدم واسه اونهایی که ارتباط بیشتری با تکنولوژی برقرار میکنند مناسب تره. داداش بزرگه (آرنولد در وبلاگ) به نظر من همچین شخصیتی نداره. وسایل چرم هم راستش به نظرم این روزها پسرا این چیزا رو از دوست دختراشون زیاد هدیه میگیرن. من نمیدونم کسی توی زندگیش هست یا نه ولی خب به نظرم با 31 سال سن دو تا وسیله ی چرم داره دیگه! لباس هم نمیشه بگیرم. هر روز یک وزن و یک هیکلی داره. من اصلا نمیدونم چی اندازه ش میشه! (مربی بدنسازه). کفش؛ شماره پاش رو میتونم گیر بیارم اما بخاطر کارش میدونم که همیشه کفشهای خوب و گرون میپوشه و خب در وسع من نیست خرید اونها! موندم چی بخرم...
دبیرستان که میرفتم عصرها دوست داشتم که نامزد داشته باشم. البته فقط عصرها!!!
چون من از اون دانش آموزایی بودم که حیف بود از طی کشیدن پله های ترقی به سبب ازدواج باز بمونن!!!
حالا اینکه چرا عصرها ؟؟ خب حوصله م سر میرفت!!! میپوسیدم تو خونه!!! توی یک شهر کوچیک اونم با مامان من که زیاد اهل گردش و اینور اونور رفتن نبود محکوم به پوسیدن بودی...توی شهر ما وسایل لازم برای نپوسیدن یک دختر عبارت بودند از:
یک عدد نامزد ( معمولا بسیار اتو کشیده با بوی ادکلن ماندگار تا ساعتها پس از رفتن از کوچه)
یک عدد موتورسیکلت (که نامزد شما را بر ترک آن سوار کرده و حس اسب سفید را القا میکرد)
هرگونه فک و فامیلی که بشود تا 12 شب به خانه شان رفت (نزدیک، دور ، تنی، ناتنی)
خلاصه عصرها کتابی برمیداشتم و توی دالان خونه مینشستم و به محض شنیدن صدای موتورسیکلت میپریدم و از سوراخ کوچک روی در (نوع تکامل نیافته ی همان چشمی) دختر همسایه مان را میدیدم که خود را هزار برابر سرخ و سفید کرده و با چشمان مشکیییییی میخواهد سوار بر موتورسیکلت نامزدش شود.
و اما وسایل لازم برای حاضر شدن و رفتن به منزل انواع فک و فامیل نیز عبارت بودند از:
کفش مخمل مشکی پر از انواع نگین
کیف مخمل مشکی دور طلایی
چادر تور مشکی
مانتو صورتی نو
شلوار کرم رنگ دم پادار
مقدار زیادی کرم پودر سفید گچی گچی...ریمل مشکی...سایه ی سبز...رژ صورتی
واییییییی...یعنی کلا پدر هارمونی بسوزه!!!
با اینکه با خود عهد بسته بودم که هر وقت عروس شدم کفش مخمل نگین دار
نپوشم و کیف مخمل به دست نگیرم و... اما باز هم عصرها دلم میخواست نامزد
داشته باشم.
سال ها بعد وقتی که نامزد دار شدم یک
روز عصر که دلم از تنهایی و بیکاری پوسیده بود رفتم واسه مامانم تعریف کردم
و گفتم ببین حالا هم که نامزد دار شدم نامزدم تهرانه...شانس من خانواده ش
هم یه شهر دیگه ن... این هم نامزد کردنمون
گفتم که شنبه ی هفته ی قبل من و جاری جان و مامان مهرداد و بهزاد رفتیم که عروس تاج های مورد نظرش رو انتخاب کنه و به من نشون بده و من دوشنبه برم واسش ببرم که یکیش رو نهایی کنه با شینیون کارش...حالا این وسط یک سری اتفاقات بامزه برای خودمون افتاد
از ماشین که پیاده شدیم بهزاد و مامانش (یعنی همون مامان مهرداد) داشتن با هم صحبت میکردند. من و جاری زودتر راه افتادیم به سمت پاساژ و فروشگاه مورد نظر. این پاساژ تازه تاسیسه و خیلییی بزرگ و شیک و البته خلوت. حس کردم یک خانمی یک جورایی اطراف من و جاری میچرخه! یعنی مثلا میره جلو از رو به روی ما میاد، یا کنارمون قدم میزنه. البته زود بی خیال شدم و فکر کردم خب بنده خدا شاید دنبال مغازه ای چیزی هست و اینجا هم جدید و بزرگه و پیدا نمیکنه! نزدیک اون مغازه ی مورد نظر ما، مامان و بهزاد هم رسیدند و تا خواستیم وارد مغازه بشیم یهو همون خانم مامان رو صدا کرد که خانم ببخشید؟ سلام کردن و گفت شما اهل این شهر هستید؟ مامان گفتن بله!!! یهو گفت شرمنده بخدا، این دو تا خانم دخترهای شما هستند؟ ممکنه بدونم چند سالشونه؟
وااااااای شما نمیدونید من چقدررررررررر آدم ضایعی هستم! به ده پاره تقسیم شدم از خنده و خودم رو پرت کردم توی مغازه ای که تاج داشت. فقط شنیدم مامان گفتن که راستش هر دوشون عروسم هستند
حالا دیگه مگه خانمه ول میکرد! همش میگفت ماشاءالله چه عروسهایی و بعد هم کلی با مامان حرف زد و آخرش مشخصاتی از پسرش و خانواده ش داد و از مامان شماره گرفت که زنگ بزنه اگر مامان موردی میشناسه بهش معرفی کنه. آخرش هم شنیدم در ادامه ی ویژگیهایی که بیان کرد با صدای بلندتری گفت خانم ! همین مدل عروسهای خودت ! خانم و خوشگل و سفید و چشم رنگی!!!
والا ما تیره نیستیم ولی سفید!!!؟؟؟ یعنی در حد مثلا مامان یا بهزاد و مهرداد سفید نیستیم! البته به نظرم جاری جان سفیدتر از من محسوب میشه!
چشم رنگی؟؟؟ !!! خود مامان و بهزاد چشمهاشون آبیه ولی ما هیچکدوم چشم رنگی نیستیم!!!
من فکر کنم خانمه آرزوهاش رو قاطی خانمی احتمالی ما کرد فقط!
حالا مگه سفید و چشم رنگی نباشه نمیشه؟! فانتزی های ملت فقط!
ولی نگم که چه کیفی داره جلوی مادر شوهر خواستگار پیدا بشه! من دفعه سوم هست از مادر شوهر آمارمو میگیرن. یکبارش تازه هفت ماهه حامله هم بودم ولی معلوم نبود
جاری هم میدونم چند روز پیش اتفاقا زنگ زده بودن خونه ی مامان که اگر اجازه بدین ما بیایم دخترتون رو ببینیم. مامان میگفت هر چی میگفتم من فقط دو تا پسر دارم. دختر ندارم. میگفتن نه! مگه منزل فلانی نیست؟ ما شماره گرفتیم و دختر موردنظرمون رفته همین خونهجالبه که بدونید بعدا معلوم شد که زنگ زده بودند خونه ی مامان جاری، شماره ی خونه مامان مهرداد رو گرفته بودند. چون این مدت جاری همش این طرف و خونه مامانه و اینها هم اقوام هستند کسی که جاری رو دیده بوده فکر کرده دختر این خونه هست . بعد زنگ زده بوده از فامیل (مامان جاری) شماره خونه مامان مهرداد رو پیدا کرده بوده!
والا مردم چه پیگیرن
حالا یک مورد دیگه اینکه اون خانم دنبال دختر متولد 77 تا نهایت دیگه 80 بود و البته میگفت 80 هم دیگه خیلی کوچیکه!!! خدای را صدهزار مرتبه شکر که البته از پشت ماسک به دختر 77 ی حتی کمی کوچیکتر شبیهم جاری بعدش میگفت غزل جون خوب موندیما!!!
بعد یک اتفاق دیگه هم داخل مغازه افتاد اینکه دختری که مغازه رو اداره میکرد گفت آهان یادمه یک سری دیگه هم اومدین تاج انتخاب کردین ولی نیومدین نهایی کنید. گفتم آره دیگه ببخشید کنسل شد همه چیز کار به تاج نرسید اصلا!
بعد گفت من از روی آقا داماد توی ذهنم موندین. داماد خیلیییییییی شبیه دکتر مهردادیان دانشکده ی ماست! شما فامیلیتون چیه جسارتا؟!!!
من بهش گفتم دانشجوی فلان دانشگاه هستی؟ گفت آره! نکنه شما هم اونجا هستین؟ استادین؟ (الحمدلله فکر نکرد دانشجوام!)
گفتم چند واحدی درس میدم. درست حدس زد که مدرس کدوم رشته هستم!
باز دوباره پرسید خدایی فامیلی داماد چیه؟ (دغدغه ذهنیش بود بچه!)
اینقدررر ما خندیدیم. گفتیم یعنی اینقدر به اون دکتر مهردادیان دانشکده تون شبیهه داماد؟ گفت آره. اصلا یکوقت اون سری فکر کردم خودشون هستن!!!
جاری جان گفت: آره فامیلی ما هم "مهردادیان" هست!
منم گفتم بالاخره داداشها به هم شبیه میشن! دختره کلییی ذوق کرد که یعنی داماد، داداش دکتر مهردادیان هست؟ ما هم گفتیم آره!
چیزی در مورد نسبت خودم نگفتم!
مامان اون بیرون هنوز گیر اون خانمه بود! بعد که اومد داخل... یهو دختره گفت شما مامان آقا داماد هستید؟ مامان از همه جا بی خبر گفتن بله! گفت یعنی مامان دکتر مهردادیان هستید ؟ مامان بنده خدا با تعجب ما رو نگاه کردن و گفتن بله!
یهو دختره گفت وای چه مامان خوشگلی داره دکتر
یعنی ما مرده بودیم از خنده...اصلا نمیدونم چرا اینقدر هیجان زده بود!
بعد روزی که دوشنبه میخواستیم بریم تاج ببریم آرایشگاه من با مهرداد بودم. ماجرا رو براش تعریف کرده بودم! بهش گفتم بیا دانشجوی دانشگاهتون که کار هم میکنه رو ببین. اونروز خیلی ذوق داشت!
اول هم نیومد مهرداد توی مغازه. بعدش یهو دیدم با فندق اومد داخل! حالا بنده خدا دختره یهو میگه وای سلام آقای دکتر! بعد باز گیج و منگ نگاه میکنه میگه من الان گیج شدم. شما دکتر مهردادیان هستین یا آقا دامادین؟
از نظر ما این همه شبیه نیستنا ولی از نظر مردم خیلیییییییی شبیهن! بارها رخ داده این قضیه! برای ما خیلی بامزه هست.
بعد یهو متعجب چرخید سمت من گفت واااااییی شما خانمشون هستین؟ چرا نگفتین اونروز؟!
دیگه بنده خدا گمونم حس کرد بهش خیانت شده که من اونروز نگفتم خانمش هستم
بعد اضافه کرد که من اصلا اونروز فکر کردم شما مجرد هستین واسه همین خودم چیزی نپرسیدم.
و من رو ابرها بودم چون زیاد پیش میاد دیگه تا عرش پرتاب نمیشم. همون تا ابرها میرم و برمیگردم
دیگخ تا میخواستیم بریم کلی هم درباره ساعت امتحانات و شرایط خاص یکی از اساتید و... با مهرداد صحبت کرد و تا آخرش هم همش میگفت من باورم نمیشه شما رو اینجا دیدم. سخته برام حرف زدن!!!
بیرون از مغازه به مهرداد میگم خوبه سلبریتی چیزی نیستی! شهروند معمولی شهریم. هر جا امکان داره باشی دیگه دخترم هیجان داشت خیلی!