در ادامه پروژه روز مادر و هدیه و ...
مامان من که توی این شهر نیستن. نمایشگاه کتاب مجازی که برگزار شد مهرداد اینا بن کتاب داشتن و تعدادی کتاب گرفتیم. از مامانم هم پرسیدم که کتابی لازم دارن یا خیر، چند تایی گفتن که دو تاش رو خریدیم و به آدرس خونه شون پست میشه. به مامانم گفتم که مامان! اینها رو به عنوان بخشی از هدیه روز مادر قبول بفرمایید. بقیه ش بعدا. طبق معمول اکثر مامانها گفتن که هدیه لازم نیست و دستتون درد نکنه و ... مامان من کلا سلیقه ی خاصی داره! بعد خیلی هم رک هست مخصوصا با من مثلا یک کیف چرم مصنوعی دست دوز براشون گرفتم. خدایی قیمت مادی چندانی نداشت ولی واقعا خوشگل بود. همین که با دست دوخته شده بود و طرح چرم درآورده بود و طراحیش واقعا ناز بود. اصلا من تا چیزی به چشم خودم عالی نباشه محاله واسه کسی بخرم. اونم مامانم. مامانم همون اول یک نگاهی بهش کرد و گفت: "ممنون ولی من اینو نمیخوام. بردار واسه خودت!" یکسالی هم گمونم گذاشتم پیشش شاید دلش به رحم بیاد اما صحیح و سالم و دست نخورده بهم برگردوند. مامانم از پول نقد خیلییی خوشش میاد. اصلا هم واسش مهم نیست چقدر باشه. دیگه منم فکر کردم همون هدیه نقدی میدم.
اما واسه مامان مهرداد و مامان بزرگش و خاله ش...
آخرش هم پریروز رفتیم و روسری گرفتیم! واقعا هیچ مورد دیگه ای که در این شرایط بشه با حداقل گشتن و بیرون بودن تهیه ش کرد پیدا نکردیم. البته انتخاب بدی هم نبود. واسه خاله که من تا حالا اصلا روسری نگرفتم و تکراری نیست. واسه مامان مهرداد هم فکر میکنم دو سال پیش یکوقت واسه خودم روسری گرفتم همون طرح یک رنگ دیگه هم واسه ایشون گرفته بودم و کلا مامان با اینکه روسری زیاد داره اما از طرحها و مدلای جدید استقبال میکنه. یکجورایی خودش واسه اینجور چیزا کمتر خرج میکنه. اینه که مطمئنم هدیه بگیره دوست داره.
قرار بود شنبه عصر با مهرداد بریم که صبح که ار خواب بیدار شد دل پیچه گرفته بود و حالش اصلا خوب نبود! جلسه هم داشتن دانشگاه که پیام داد و اطلاع داد نمیتونه بیاد. الحمدلله یکشنبه حالش مساعد شده بود و عصر فندق رو گذاشتیم خونه مامان مهرداد و رفتیم خرید. من یک اخلاقی دارم که به نظر خودم اخلاق خوبیه. هر وقت برم خرید حالا پاساژ، بازار، هرجور جایی که باشه، فقط و فقط مغازه های مربوط به همون چیزی که میخوام رو چک میکنم. هیچچچچچچ کاری به مغازه های دیگه ندارم. هی الکی توی این یکی و اون یکی مغازه نمیرم. اینه که خریدام سریع انجام میشه و چیزای اضافی هم نمیخرم. حالا در شرایط عادی (نه کرونایی) ممکن بود مثلا اگر چشمم میخورد به یک مغازه ای که آف زده برم یک چکی بکنم اما الان هرگز! این اخلاقم در دوران کرونا خیلی باعث آرامشه خلاصه با سرعت نور رفتیم از توی بازار رد شدیم و حدودا هفت هشت تا روسری فروشی رو تند تند چک کردیم و قیمت گرفتیم. دو تا روسری گرفتم 50 واسه خودم.(تخفیف خورده بود) خیلی جدید نبودن اما طرحهاشون قشنگ بود و قواره بزرگ و خوب بودن. حالا احتمالا یکیش رو به پیشگاه مامانم عرضه کنم اگر تمایل داشتن بردارن اگر نه هم که مبارک خودم باشه نمیدونم طرف شماها چه جور روسری هایی هست اما اینجا که همش از این روسری های قواره بزرگ و یک سری نقطه نقطه برجسته داره که بهش میگن سوزنی از اینا بود و انصافا خوشگل هم بودن. اما قیمتشون هم خوشگل بود! 90 ناقابل. دو تا واسه مامان و خاله گرفتیم. یکی هم واسه خودم. من اونی که واسه خاله انتخاب کردیم رو خیلیییییییییی دوست داشتم اما مهرداد یکی دیگه واسه من انتخاب کرد و گفت این بیشتر بهت میاد. اومدیم خونه میگم مهرداد جان من اینو خیلی دوست دارم . گفت خب پس جا به جا کن همینو بردار! گفتم هرگز! مباد! من اینی که گفتی بهت میاد هم بسی دوست میدارم! برداشتم پیام دادم به دایرکت اینستاگرام فروشنده که داداش این طرح رو واسه من نگه دار جون جدت که میام میبرم! دیگه اینچنین خودم چند تا روسری به مناسبت روز زن به خودم هدیه دادم!!!
و اما مامان بزرگ! مامان بزرگ خیلیییییییییی کم مصرفه. واقعا هیچی نیاز نداره. اینه که گفتیم همون طلا کادو بدیم بهتره. یک سکه دویست سوتی گرفتیم و تمام. البته که مامان بزرگ خیلی عشقه و من همه جوره عاشقشم اما خب دیگه توانمون بیشتر از اینها نیست فعلا.
اینم بگم همه ی ما میدونیم که جنبه ی مادی هدیه ها به هیچ وجه اهمیت نداره...صرفا نمادی هستن از اینکه به یاد هم بودیم و همدیگه رو دوست داریم...من خودم فکر نکنم توی این هشت نه سال زیاد هدیه خاصی گرفته باشم. اما بارها و بارها مهرداد منو شاد کرده و نشون داده که به من و خواسته ها و علایقم احترام میگذاره و برای رسیدن بهشون در حد توانش و حتی بیشتر کمکم میکنه. آقایون عزیز هوای دل خانم هاتونو داشته باشید.
از همین تریبون از همه دوستانی که پیام گذاشتن و هدیه های مختلف پیشنهاد دادن تشکر میکنم. خیلی پیشنهادات خوبی بود. من توی ذهنم میسپارم واسه مناسبتهای بعدی از اونها استفاده کنیم...
خانم های قشنگ...مادران عزیز روزتون مبارک. امیدوارم تنتون سلامت، دلتون شاد و مسیر زندگیتون سبز باشه.
این چند وقت روزی چند بار به مهرداد میگم روز مادر واسه مامانت چی هدیه بگیریم؟
اول اومد مثل سالیان پیش که دانشجو بود عمل کنه و هی مسخره بازی درآورد که همین که ما درسمون رو خوب میخونیم خودش بهترین هدیه نیست؟!
من لبخند اخم آلود بهش زدم!
باز گفت همین که فندق بچه ی خوبی هست... که دیگه دید خطر اصابت دمپایی وجود داره و خودش ادامه نداد.
ولی جدی فکری هستا! حالا بندگان خدا خیلی هم ادمهای حساسی نیستن و همین که بدونن یادمون بوده براشون کافیه .
امسال جاری جان هم هستن (پارسال هم بودالبته). پارسال مایکروویو گرفتیم کاری مشترک از بابا، ما و داداش مهرداد
حالا امسال گفتم قبل از اینکه از داداش مهرداد بپرسیم ببینیم خودمون چیزی به ذهنمون میرسه یا نه. خیلی هم مهم نیستا! اگر اونها هم ایده ای واسه هدیه ی گروهی داشته باشن مشکلی نیست. اما گفتم حالا انفرادی هم فکر کنیم.
گزینه لباس که حذف شد. هم مامان لباس داره کلی مسلما، هم اینکه خب واقعا من هنوز واسم سخته توی یک شهر کوچیک با مغازه های محدود اونم توی این اوضاع کرونا دنبال یک لباس خوب (از همه جهت) بگردم . بعد اینکه خیلی هم سلیقه ای هستش. خرید اینترنتی هم اهلش نیستم. اونم واسه لباس. واقعا نمیتونم
پارچه خیلی گزینه ی خوبیه، اما اگر شهر من بودیم. اینجا اصلا پارچه های قشنگی نداره. شهر من پارچه ها همه مد روز و عالی. البته گرون هستا ولی خب به هر حال از لحاظ کیفیت عالی هستن. مامان مهرداد خودشون پول برای پارچه در اون سطحی که من میگم خرج نمیکنن و تقریبا تمام پارچه های قشنگی که دارن عروس ارشدشون (اینجانب)واسشون هدیه گرفته!به هر حال فعلا که شهر من نیستیم و اینم نمیشه.
روسری رو هنوز حذف نکردم. پیدا کردنش راحت تر هست.ولی انتخاب اولم نیست واقعا!
کیف میدونم دوست دارن مامان. اما یادم اومد که چند سال پیش هم نمیدونم چه مناسبتی بود واسشون کیف گرفتم. باز اینم مثل لباس انتخابهام خیلی محدوده اینجا. من درسته خودم متولد و بزرگ شده یک شهری تقریبا مثل همین شهر هستم ولی سالها شهرهای بزرگ بودم یا حداقل خریدهام از محیط های بزرگتر بوده . واسه این معمولا وقتی مجبور بشم یا یک چیز خاص ببینم از اینجا خرید میکنم. توی این شهرها هم همه چیز الحمدلله هست و من اصلا منظورم این نیست که انتخابی وجود نداره. صرفا انتخابها محدودتر هستش و معمولا قیمتها هم بالاتر هست واسه یک کیفیت مناسب.
طلا هم که دیگه گودبای پارتی گرفتیم باهاش!
کتاب خاصی هم مدنظرمون نیست و مامان هم چیز خاصی توی ذهنش نبود که براشون بگیریم.
وسایل آشپزخونه اینجا قیمتها قبلا بهتر از شهرهای بزرگ بود اما مساله اینا باید بگرده آدم و واقعیت اینه که من مدتهاست خیابون و بازار نرفتم . مدتها قبل ا زکرونا هم ظرف خاصی لازم نداشتم و باز نرفتم. واقعا نمیدونم مثلا یک چیزی میگن به فرض 200 تومن این خوبه،کمه ، زیاده!
گل هم که اطلاع دارید قیمت خون شدههمون بهتر که هزینه ش رو بگذاریم یک وسیله درست درمون بخریم.
اینه که کلا موندیم! به جز مامان مهرداد، مامان بزرگ و خاله ش هم هستن که با هم زندگی میکنند. واسه اونا هم نمیدونیم چیکار کنیم!
پ.ن: دوستم چند وقت پیش رفته بود کفش خریده بود. توی یک خیابون معمولی و متوسط شهرمرکز استانمون. من البته اون خیابون رو میپسندم. همه جور کیفیتی هستش و قیمتهای مناسبی هم داره. عکسش رو گذاشت. دیدم شبیه یک کفشی هستش که من پاییز پارسال خریده بودم 80. گفتم چند؟ گفت 200 خریدم!
همون دوستم بهم گفت میدونی خوبی ماسک چیه؟ خوبیش اینه که میتونی تعجبت از قیمتها رو پشتش پنهان کنی!!!
دیشب من و مهرداد توی آشپزخونه بودیم، یهو فندق صدا میزنه: غزلللللللل
یک نگاهی بهش انداختم دیدم یک قیافه ی شیطون توام با یک ذره خجالت هم به خودش گرفته! من و مهرداد نگاهی به هم انداختیم و چیز خاصی در جوابش نگفتم!
دوباره صدا زد: غزل جوننننن!
در عین حالی که به عرش رفته بودم از مدل گفتنش اما لبخندی زدم و گفتم شما باید بگی مامان! مامان غزل جون!
گفت: باشه. مامان غزل جووووووننننن!
خلاصه که گاهی اینجوریه دیگه.
البته به مهرداد میگفت قبلا. دقیقا مدل صدا زدن من. مهرداد جون! یا مهرداد عزیزم! اون عزیزم رو خیلیییی قشنگ میگفت. گاهی هم میگفت مهرداد آقا! مامان بزرگ مهرداد معمولا اینجوری صدا میزنه مهرداد رو!
در همه این موارد ما ضمن تلاش برای پنهان کردن ذوقمون که از همه جامون در حال بیرون زدن بود بهش گفتیم شما باید بگی بابا!
میدونین من اطرافم زیاد دیدم بچه هایی که پدر و مادرشون رو با اسم کوچیک صدا میزنن. مشکلی هم نیست. شاید پدر مادرشون هم مثل ما ذوق مرگ میشن و دوست دارن این ذوق مرگیت! دائمی باشه. اما من واسه خودمون نمیپسندم. به نظرم باید همون بابا یا مامان بگه بچه.
بعضیها میگن بچه مون اونجوری صدامون میزنه حس صمیمیت بینمونه. من موافق نیستم. البته الان در بزرگسالی من گاهی برای شوخی و تلطیف فضا مثلا یهو برمیگردم به مامانم میگم: فریبا جون عزیزم پاشو پاشو بریم یک دوری بزنیم. یا فریبا جون امروز برامون چی تدارک دیدی و ... اما حسم اینه که مامان زیباترین کلمه ای هستش که میتونم و میخوام که بهش بگم.
الان تو فامیلمون بچه ای هستش که نزدیک پنج سالشه! از به اسم صدا زدن مامان و باباش شروع کرده و همه هم مدام خنده و تشویق و ... الان همه، دقت بفرمایید! همههههههههههههههه رو با اسم کوچیک صدا میزنه . دایی، عمو، پدر بزرگ، خاله و ...به نظر من اصلا زیبا نیست.
فندق به مامان من میگه مامان جون فریبا! قشنگگگگگگگگ مامانم میره فضا!
یک اسمی هم من از ترکیب بخشی از اسم مامان مهرداد به علاوه کلمه مامان، از همون وقت بارداری ساختم و بهشون پیشنهاد دادم که فندق اونجوری صداشون کنه! "نازی مامان" . مامان مهرداد از فضا گذشته، رسما هر بار مثل من تا عرش میره و برمیگرده. بارها دیدم بهش میگه فندق منو صدا کن... کل فامیلشون با ذوق دیدم به همدیگه میگن که فندق به فلانی خانم میگه نازی مامان! (ایده ش هم از اونجا اومد که توی سریال روزگار قریب، دیدم بچه های دکتر قریب به مامانشون میگن زری مامان! من خیلیییییی خوشم میومد)
پ.ن: غزل سخت گیر!
پ.ن2: غزل اسم واقعی منه. اما اسامی دیگه مستعار و جهت استفاده در وبلاگ هستند.(به جز نازی مامان)
سری قبلی هر از یک ربع بیست دقیقه، فندق رو بردم که به قول خودش بشینه روی جاجیشی!!! اولش خیلی خوب بود و کلییی هم دوست داشت. اما وقتی فهمید چه اتفاقی قراره بیفته همکاری نکرد و ناراحت شد. آخه از بچه ای که کل عمرش توی پوشک بوده چه انتظاری میشد داشته باشیم! مدام شلوار و شورت خیس کرد و منم هی شستم و انداختم روی رخت آویز و مسلما هم خشک نمیشدن! همش هم مواظب بودم که کجا میره و میاد و ...
دیروز به خودم گفتم خب دیوونه شلوارا رو چند تا که شد با دست سریع بشور و آب بکش و بنداز لباسشویی خشک کنه، بعد هم گذاشتم روی بخاری...(تاکید میکنم که ما روی بخاریمون نون و ... نمیگذاریم و اینکه بالاخره این لباسها هم کاملا تمیز هستند.)
این سری حسابی تئوری باهاش کار کرده بودیم و البته بگم که شرف واسه هیچ بنی بشری باقی نموند! بس که پرسید مامان شما کوچیک بودی جاجیشیت چه رنگی بود؟ جا جیشی بابا جون فلانی چه رنگی هست؟ مادر جون (مامان بزرگ مهرداد) هم میره دستشویی؟ جا جیشی داره؟ چه رنگیه؟ کیا توالت فرنگی دارند و ...
خلاصه که این سری آشناییش بیشتر بود ، سری قبل کلییییییی خودم رو کشتم و همه خونه و آشپزخونه رو کاملا تمیز و مرتب که یعنی کارام کمتر باشه و ...این سری اسباب بازی ها رو قاطی پاتی جمع کردم و آشپزخونه ترکیده رو هم مابین کارام جمع و جور میکردم. درسته الان نشستم جلوی در حمام و فندق هم یک دور آبیاری فرش واسم انجام داده و الان ضمن بازی تلاش میکنه که بقیه آبیاریش رو تموم کنه، اما مشخصا اوضاع از سری قبل بهتره.
درسته چند بار شلوار به فنا داد اما مشخص بود که تلاش میکنه ...یکبار هم جاجیشی تکمیل شده بهمون تحویل داد و صدای هورا و آفرین و جیغ و دست از همه سو به گوشش رسید. بعدش مدام میگفت: من تونستم! من عالی بودم! (بچه ی منه. یک خودشیفته ی به تمام معنا)
دیشب تا صبح هم رختخواب خشک تحویل داده و فقط گمونم هنوز براش جانیفتاده که دیگه این روش همیشگیه و شاید کمی تنبلیش میشه. مدام هم نمیبرمش توی حمام و فقط یادآوری میکنم که هر وقت موردی بود بهم بگه.
همچنین میخوام از کل فامیل فخیمه خواهش کنم رنگ لباسهای زیرشون رو برام ایمیل کنن چون فندقمون بسیار مشتاق دونستن این مورده!
دیگه اینکه یکوقت از دهنم در رفته که اگر موفق شدی و پسر شورتی شدی واست یک جایزه ی "عالی" دارم. حالا دیشب میگم یک هدیه ی خوب میدم بهت . میگه نه نه! هدیه "عالی" باشه. عالی میخوام! (و عالی یعنی ماشین)
یک سری برچسب قدیمی هم داشتیم از اینها که خودمون بچه بودیم نمیدونم چه فکری میکردیم دلمون نیومده استفاده کنیم، از اونها هم آوردم توی کار. فعلا دو تا جایزه گرفته و چسبونده.
ظاهرا مهرداد دیروز که رفته بیرون چند تا ماشین و توپ اینا هم واسش خریده. امروز صبح که فندق خواب بود تازه بهم گفت و از تو ماشین آورد.حالا چیزهای خیلی گرون قیمتی نبودن . (گرچه میدونین که این روزها ارزونها هم گرونن. ) حالا منتظریم کار خفنی ازش سر بزنه!!!
پ.ن طولانی: مامان وبابای مهرداد هم امروز میان خونه شون توی شهر ما. من همیشه وقتی میان اینجا حداقل یکی دو روز اول سعی میکنم که حتما بهشون تعارف کنم که مثلا براتون نهار آماده میکنم و ...خب بالاخره توی راه بودن و تازه رسیدن و ...گرچه که خیلی مواقع هم تشکر میکنن و اجازه نمیدن من کاری انجام بدم. اما من همیشه بهشون میگم که هم احترامم رو نشون بدم هم بالاخره یادشون میمونه و آدم باید تاثیر مثبت بگذاره روی مامان و بابای همسر. این به روابط بهتر و صمیمی تر کمک میکنه. البته خب این سری واقعا شرایطش نیست که حتی مثلا بگم واستون نهار میفرستم یا ... حس میکنم مدتی باید فقط خودمون باشیم و خودمون.(بخاطر قضیه پوشک)
از بابت کرونا هم بگم که واقعا مامان و بابای مهرداد اصلا از مرداد که اینجا نبودن. سری قبل هم که چند روز اومدن فقط ما رفتیم دیدنشون. سعی کردیم رعایت هم بکنیم. اما دیگه وقتی دیدار صورت میگیره بالاخره سد اول رعایت شکسته میشه. ولی خب دیگه روحیه هم مهمه.
حس می کنم بخش بزرگی از این حالت روحی و جسمیم بخاطر دغدغه هایی هستش که بابت کارهای انجام نشده یا به تعویق افتاده دارم!
چند وقت پیش یک تلاش ناموفق یک روزه واسه از پوشک گرفتن فندق داشتیم. شاید باید بیشتر دووم میاوردیم اما فکر کردم هنوز آماده نیست و حس کردم باید زمان بدیم. اینه که متوقفش کردیم. یادم نمیره که طفلک هر بار که موفق نمیشد و از حمام میومد بیرون و شلوار جدید میپوشید، منو بغل میکرد و میگفت بیا به هم محبت کنیم ! با اینکه من واقعا هیچ عکس العمل بدی نشون نمیدادم. اما شاید دغدغه رو توی صورتم میخوند.
حالا توی همین گیر و دار تصمیم گرفتم که فردا دوباره تلاش کنم... واقعا حال و روز خوبی ندارم. شاید اشتباهه. اما واقعا فکر میکنم اگر موفقیت آمیز باشه بهم آرامش میده. مورد دیگه اینکه فندق خیلی بچه ی اهل تعاملیه. حرفش رو خیلی زدیم و همه جوره تو باغه.در واقع فندق در زمینه مسائل تئوری از پوشک گرفته شدن دکترا داره! اما عملیش صفر بوده تا حالا! امید دارم این بار بهتر و زودتر همکاری کنه!
امروز گفت من میخوام برم خونه مامان جون فریبا .(مامان من)
گفتم یادته مامان جون و بابا جون گفتن دیگه این سری که میای باید پوشکت رو کنار گذاشته باشی؟
گفت: آره. مامان بدو برو شورت بیار برام. میخوام شورت بپوشم برم خونه مامان فریبا!
گفتم: باشه. از فردا شروع میکنیم.
گفت: زنگ بزنیم من اجازه بگیرم برم خونه شون.
زنگ زدم واسش. تا گوشی برداشتن نه سلامی نه هیچی. گفت: اجازه هستش من بیام خونه تون؟
پ.ن: میدونم خودم آماده نیستم. اما تصمیمش رو گرفتم! واسم صبر، کمی بی تفاوتی و یک لبخند بزرگگگگگگگگگگگگ آرزو کنید!