دیشب دو دقیقه رفتیم خونه مامان مهرداد که روند انجام کار نصب کابینت رو ببینیم و مقداری ذوق کنیم که مامان جان کوله باری از وسایل تزیینی مختلفی که داشتن رو تحویل عروس ارشد دادن و سفارش کردن که یک سفره هفت سین ماه واسه عروس کوچیکه آماده کنیم!
واسه درست کردن شیرینی و چیزای دیگه ای که رسمشون هستش هم من گفتم که چون شما عملا آشپزخونه و خونه ندارین تشریف بیارید منزل ما و از گاز و فر ما استفاده کنید. اما جای بهتری مامان رو فراخواندن! مامان بزرگ و خاله ی مهرداد که استاد این کارا هستن گفتن بلند شو بیا واسه این عروس بشینیم شیرینی درست کنیم. مطمئنم مامان از اول هم همینو میخواست اما هم بخاطر کرونا هم اینکه اصلا یک جورایی انگار با مامانش اینا رودروایسی داره چیز خاصی نمیگفتن. فقط دور و بر موضوع با هم حرف میزدن.
میدونین مامان اینا چند تا خواهرن که یکی ازدواج نکردن و با مامان بزرگ زندگی میکنن. واسم عجیبه که همیشه حس میکنم مامان با مامانش یکجورایی حفظ فاصله میکنن! نمیدونم شاید چون مامان مهرداد 18 ساله بودن عروس شدن و بعد از مدتی هم از این شهر رفتن و سالها نهایت در حد عید یا گاهی تابستون میومدن به مامانشون سر میزدن و الان از وقتی ما اینجا هستیم و از چند سال پیش که خونه شون توی این شهر رو راه انداختن بیشتر اینجا میمونن! شایدم اینجوری نیست. چی بگم.
حالا باز از بحث اصلی دور شدم. خلاصه اینکه من خودم نزده میرقصم و همش در حال فرار از کار اصلیم هستم از یک طرف . الان که دیگه موزیک هم نواخته شد(فرمایش فرمودن سفره هفت سین آماده کنم). پس من واقعا باید برقصم!!!حالا به اطلاعتون میرسونم که تمایل داشتن از رنگ قرمز! استفاده بشه! آخه قرمز؟!
تم وسایل عقد سفید و کرم همراه با یاسی (بنفش ملیح و ناز) بود که آماده کردم. واقعا خوشگل بود خدایی. الان مامان گفتن عوض بشه فضا. باشه و لی خب قرمز؟
حالا اصرار هم نمیکنن ها ولی راستش چند تا وسیله دارن که تریپ قرمزه. همه چیز رو گمونم میخوان با اون جور کنن.
حالا ببینم چی میشه...
پ.ن.1: نقش خواهر شوهری بنده به نقش عروس ارشد و جاری میچربه انگار!
پ.ن2:بابای مهرداد همیشه به شوخی میگن من این همه سال زحمت کشیدم خونه آماده کردم که همه تون بگین خونه ی مامان؟!خخخ. حتی فندق هم میگه خونه نازی مامان!
فندق مریض شده...اینجور مواقع یهو ذهنم میره دنبال اینکه کجا کم گذاشتم که اینجوری شده!!! اما خب الحمدلله در کنارش یک غزل دیگه هم وجود داره که میگه این چه حرف و سوالیه آخه؟!!! خب فندق هم آدمه. مریض میشه. تو فقط سعی کن الان در حد توان مواظبش باشی.
اینه که فعلا مواظب پسرمون هستم. تبش زیاد بالا نیست. تجربه وقتهایی رو داریم که حرارت از تنش انگار میخواست بزنه بیرون! دکتر نبردیم. گفتم که من از اون دست آدمهام که سریع نمیپرم دکتر! البته دکترش هم آشناست و میدونم اخلاق خودمون رو داره و الکی استرس هم نمیده. لذا فعلا در حد دارویی برای تبش و دارویی برای کنترل آبریزش و علائم سرماخوردگیش و ویتامینی که قبلا میخورده فندق درمانی کردیم!
الحمدلله این بچه ی ما خیلی اهل تعامل و گفتگو هست. واسه دارو خوردن هم با هم حرف میزنیم و در نهایت با رضایت خودش دارو میخوره. دیشب به باباش میگه "دستت درد نکنه برام از اینا (داروها) خریدی"! دیده شده که تا مدتها پس از یک سرماخوردگیش هنوز درخواست شربت فنجونی (اسمی که من روی داروش گذاشته بودم) داشته و مدام میپرسیده که مامان شربت فنجونی نداری بخورم؟!
البته دیروز غذای درستی نخورد. سوپ هم واسش درست کردم و با اینکه در روزهای معمولی اهل سوپ و آش هست اما نخورد. مدام میگفت مامان بستنی نونی داریم؟ بستنی چوبی چطور؟ بستنی قاشقی؟ البته که داشتیم ولی گفتم مامان جون تموم شده و باید صبر کنی تا بخریم. باباش میرفت بدوه که بهش سفارش بستنی داد!
توی همون گیرودار زنگ زدیم به مامانم. مامانم پرسید بابات کجاست؟ گفت رفته برای من بستنی بخره!!!
حالا مامانم از اونور میگن: واااای بستنی برات خوب نیست. نباید بستنی بخوری! تو سرما خوردی!!!
فندق بیچاره این طرف بغض و لبای آویزون و اشک توی چشماش جمع شده و با جدیت میگه:" من سرما نخوردم! من مریض نیستم"!
بعد همچنان مامانم صداشون میومد که میگفت غزل بهش بستنی ندیا!!!
من فاصله داشتم با تلفن. گفتم مامان جان حواسم هست. ولی به بعضی ها که نمیگیم چی به چیه! دیگه بعد که تلفن رو برداشتم یواش به مامان گفتم که مامان نباید بهش بگین که مریض شده! کلی بغض کرده. البته بهش گفتیم که الان توان کمتری داره و باید مواظب باشه اما حقیقت رو نکوبوندیم توی صورتش
بعد مامانم میگن: آهان! آره. من هول کردم گفت بابام رفته بستنی بخره!
ایشون هم مامان ما هستنا! استاد حرفهای مستقیم! هیچ برنامه ی پیچوندنی ندارن مامان خانم! یعنی دقیقا حس اینو داشتم که دور از جون دور از جون به یک نفر که بیماری مهلکی داره بی مقدمه خبر بدن که بیماره و وضع خوبی نداره!!!
پ.ن1: میدونم خود درمانی نباید کرد. اما هم اینکه اخلاقمون سریع بپر دکتر نبوده هیچوقت. هم اینکه اوضاع تحت کنترله. هم اینکه تا تحت کنترله ،خونه مون از درمانگاه و مطب امن تره.
پ.ن2: دقت کنید الان اگر مادر شوهرمون همین رفتار مامان رو انجام داده بود کلیییی شاکی میشدیما! فقط میخواستم بگم که هم مامانا هم مادر شوهرا انسان هستن. توی بعضی چیزا خوبن توی بعضی چیزا مهارت لازم رو ندارند. من همیشه گفتم و میگم که مامان مهرداد رفتار بسیار عالی با فندق دارند و حوصله و توان و مهارتشون در برخورد با بچه خیلی خوبه. البته مامان من 13-14 سال از مامان مهرداد سنشون بیشتر هستش ولی به نظرم این نهایت روی توان اثر داره نه روی مهارت.
اون خاطره که گفتم از مامان مهرداد یادم اومد رو بگم:
ما از اول ازدواجمون تهران بودیم چون مهرداد دانشجوی دکترا بود اونجا. . مهرداد یدونه داداش داره که اونم دانشجو شریف بود همونوقت دوره لیسانس... داداش مهرداد هر وقت فرصت اجازه میداد یکی دو روزی میومد پیش ما. اگر مهمونی یا خبر خاصی بود هم همیشه باهاش هماهنگ میکردیم و دعوتش میکردیم. این خاطره مربوط میشه به دومین باری که مامان و بابای مهرداد اومدن تهران خونه ی ما که پیش من باشن . چون مهرداد داشت میرفت آموزشی سربازی.
مامان اینا که اومدن من فکر کنم همون روز اول یکی از خورشت هایی که سعی کرده بودم توش مهارت کسب کنم و خورشت خاص و مجلسی هم محسوب میشد پختم. حالا کاری به اسمش نداریم. دیگه اینکه من چون خودم روی گوشت قرمز خوردن وسواس دارم، از همون اول موقع تکه کردن گوشت ها همه چربی هاش رو میگیرم و تمیزش میکنم و به قطعات کوچیک تکه میکنم و اینه که شما موقع غذا خوردن با یک سری تکه های خیلی تر و تمیز مواجه میشید که در واقع گوشت خالص هستن. حالا سر سفره همه نشسته بودیم به جز مهرداد که پادگان بود. من شدیدا هم منتظر واکنش مامان مهرداد به دستپختم بود. آخه در طی اون چند سالی که ما تهران بودیم مدام مهمون داشتیم در همون فضای خوابگاه متاهلی و منم واسه همه همین خورشت رو میپختم. هر کی از فامیلای مهرداد اینا که برمیگشت شهرشون کلیییییی از این خورشته تعریف کرده بود اما مامان و بابای مهرداد دفعه اولشون بود میخواستن از این غذا امتحان کنن. خلاصه ما منتظر که یهو داداش مهرداد شروع کرد به گفتن اینکه مامان!!! ببین این همون خورشتی هست که بهت گفتما!!! ببین چقدر گوشتاش خوبه. اصلا یک جور خاصی نرمه. هیچی چربی و اضافه هم نداره. مامان چیزی نمیگفتن! دوباره داداش مهرداد ادامه میداد مامان! این تیکه رو امتحان کن. مامان! غلظتش رو ببین. مامان ال. مامان بل!
وااااای یعنی هی گفتا! مامان هم هیچ چیز خاصی نمیگفتن اینم ول کن قضیه نبود!!! کلا بچه تر بود اون موقع و اینکه خیلی هم پسر صاف و صادقیه فکر نمیکرد که کارش ایراد داره! من واقعا دلم واسه مامان مهرداد سوخت و خیلی ناراحت شدم و یکی دوباری هم سعی کردم بحث رو عوض کنم یا حتی بزنم توی سر مال. ولی دیگه سوزن داداش مهرداد گیر کرده بود
فقط بهتون بگم که مامان مهرداد که اخلاقشون اینجوریه که از لحظه ای که میشینن سر سفره دو سه دقیقه ای یکبار میگن دست شما درد نکنه، خیلی هم زحمت کشیدی، چقدر قشنگ شده، چقدر این کاهو ها خوب خرد شده، چقدر ال، چقدر بل، (طوری که گاهی روی اعصاب من میره که همش باید بگم خواهش میکنم، نه بابا! چیزی نیست!)
اون روز هیچیییییییییییی درباره خورشت من نگفتن.حتی تشکر معمولی.
یادمه بعدها یواشی به داداش مهرداد گفتم نباید واسه مامانت اینقدرررر از غذای یکی دیگه تعریف کنی خصوصا توی جمع. بالاخره مامانت هر چی که نباشه سالها تجربه داره و خونه داری و آشپزی کرده ، بهش برمیخوره مدام بگیم این غذا اینجوری و اونجوری! کلی توضیح دادم واسش و بعدا به مهرداد هم گفتم که یکوقت همچین کاری نکنه.
اما در مجموع مامان مهرداد همیشه حتی از کوچکترین کارهای من و الانا عروس کوچیکه هم جلوی خودمون و هم واسه بقیه تعریف میکنه. چقدر اینو خوب درست کردین، چقدر ظریف شده، چقدر خوشمزه شده، چقدر سلیقه تون توی فلان چیز خوبه و ...
یک هدیه کوچولو حالت گیفت هم درست کردم دادم به فندق که بده به مامان و مامان بزرگ. ایده ش از اونجا اومد که رفتم واسه بسته بندی روسری ها یک چیزی بگیرم که توی اون مغازه شبیه این گیفتها رو با کاغذ الگو (از این کاغذهای کاهی رنگ) درست کرده بودن و گذاشته بودن واسه فروش. منم خیلی خوشم اومد و اومدم خونه با وسایل دیگه ای درستش کردم. گلهاش رو از همون مغازه گرفتم که هر بسته 12 تایی رو بهم داد5000!!! شب بعدش توی یک خرازی همونها رو دیدم 2500!!! جوری بهت زده شدم که اندازه 25000 تومن خریدم. اما چند روز بعدش به مهرداد گفتم نکنه اشتباه کرده و 2500 نبوده!!! باز یک وقت گذارمون افتاد سریع پریدم گفتم آقا مطمئنی اینها 2500؟ جای دیگه ای گرون تر بودا. گفت نه درسته!!! اینطوری رخ آدمای خیلی خوب هم به رخهام اضافه شد.
هم مامان مهرداد هم مامان بزرگش و خاله ش خیلییییییییی از این گیفتها خوششون اومد و به در دیدترین بخش آهنی خونه شون نصبش کردن!!!مامان مهرداد زد روی در یخچال.(پشتش آهنربا زده بودم) و همش هم گفت چقدر نازه و ... همینجا بگم که معمولا مامان مهرداد خیلی از آدم تعریف میکنن و محبتشون رو نشون میدن. البته یک جاهایی هم اینجوری نیستن. همین الان یک خاطره یادم اومد بعدا میگم براتون. خلاصه مامان کلیییی گفتن که خیلی نازه و چقدر خوشگل و شیک شده و حتی واسه گیفت عروس هم ماهه و ... البته منم گفتم که ایده ش رو از فلان مغازه که وسایل عروسی و عقد و اینا داره برداشتم و در واقع گیفت هم بوده .(من از اون در و دیوونه ها هستم که عمرا بلد نیستم یک ذره کلاس واسه خودم بگذارم!)
خب بعد از این مقدمه طولانی که از آدم پرحرفی مثل من فقط برمیاد برید چارتا عکس ببینید. بگم که خدایی من عکس میگذارم که فضا از حالت صرفا متن خارج بشه وگرنه هیچ هدف و منظور دیگه ای پشت اینها نیست. دیگه خودتون میدونید اینستا چه خبره. من از اون هدفا ندارم آهان دیگه اینکه فقط عکس هدیه خاله و مامان بزرگ هستش. هدیه مامان مهرداد هم مثل همین پیچیدم.عکس نگرفتم دیگه
همین الان فندق اومده میگه مامان زنگ بزنیم به دایی جون آرنولد!(اسم مستعار داداش بزرگه در وبلاگ)
من: نه مامان. دایی جون الان سر کار هستش و نمیتونه تلفن صحبت کنه.
فندق: نه! نه! باباها میرن سرکار!!!
من: نه مامان. هر کی بزرگ میشه میره سرکار. فقط باباها نمیرن که!