خواستگار

گفتم که شنبه ی هفته ی قبل من و جاری جان و مامان مهرداد و بهزاد رفتیم که عروس تاج های مورد نظرش رو انتخاب کنه و به من نشون بده و من دوشنبه برم واسش ببرم که یکیش رو نهایی کنه با شینیون کارش...حالا این وسط یک سری اتفاقات بامزه برای خودمون افتاد

از ماشین که پیاده شدیم بهزاد و مامانش (یعنی همون مامان مهرداد) داشتن با هم صحبت میکردند. من و جاری زودتر راه افتادیم به سمت پاساژ و فروشگاه مورد نظر. این پاساژ تازه تاسیسه و خیلییی بزرگ و شیک و البته خلوت. حس کردم یک خانمی یک جورایی اطراف من و جاری میچرخه! یعنی مثلا میره جلو از رو به روی ما میاد، یا کنارمون قدم میزنه. البته زود بی خیال شدم و فکر کردم خب بنده خدا شاید دنبال مغازه ای چیزی هست و اینجا هم جدید و بزرگه و پیدا نمیکنه! نزدیک اون مغازه ی مورد نظر ما، مامان و بهزاد هم رسیدند و تا خواستیم وارد مغازه بشیم یهو همون خانم مامان رو صدا کرد که خانم ببخشید؟ سلام کردن و گفت شما اهل این شهر هستید؟ مامان گفتن بله!!! یهو گفت شرمنده بخدا، این دو تا خانم دخترهای شما هستند؟ ممکنه بدونم چند سالشونه؟

وااااااای شما نمیدونید من چقدررررررررر آدم ضایعی هستم! به ده پاره تقسیم شدم از خنده و خودم رو پرت کردم توی مغازه ای که تاج داشت. فقط شنیدم مامان گفتن که راستش هر دوشون عروسم هستند

حالا دیگه مگه خانمه ول میکرد! همش میگفت ماشاءالله چه عروسهایی و بعد هم کلی با مامان حرف زد و آخرش مشخصاتی از پسرش و خانواده ش داد و از مامان شماره گرفت که زنگ بزنه اگر مامان موردی میشناسه بهش معرفی کنه. آخرش هم شنیدم  در ادامه ی ویژگیهایی که بیان کرد با صدای بلندتری گفت خانم ! همین مدل عروسهای خودت ! خانم و خوشگل و سفید و چشم رنگی!!!

والا ما تیره نیستیم ولی سفید!!!؟؟؟ یعنی در حد مثلا مامان یا بهزاد و مهرداد سفید نیستیم! البته به نظرم جاری جان سفیدتر از من محسوب میشه!

چشم رنگی؟؟؟ !!! خود مامان  و بهزاد چشمهاشون آبیه ولی ما هیچکدوم چشم رنگی نیستیم!!!

من فکر کنم خانمه آرزوهاش رو قاطی خانمی احتمالی ما کرد فقط!

حالا مگه سفید و چشم رنگی نباشه نمیشه؟! فانتزی های ملت فقط!

ولی نگم که چه کیفی داره جلوی مادر شوهر خواستگار پیدا بشه! من دفعه سوم هست از مادر شوهر آمارمو میگیرن. یکبارش تازه هفت ماهه حامله هم بودم ولی معلوم نبود

جاری هم میدونم چند روز پیش اتفاقا زنگ زده بودن خونه ی مامان که اگر اجازه بدین ما بیایم دخترتون رو ببینیم. مامان میگفت هر چی میگفتم من فقط دو تا پسر دارم. دختر ندارم. میگفتن نه! مگه منزل فلانی نیست؟ ما شماره گرفتیم و دختر موردنظرمون رفته همین خونهجالبه که بدونید بعدا معلوم شد که زنگ زده بودند خونه ی مامان جاری، شماره ی خونه مامان مهرداد رو گرفته بودند. چون این مدت جاری همش این طرف و خونه مامانه و اینها هم اقوام هستند کسی که جاری رو دیده بوده فکر کرده دختر این خونه هست . بعد زنگ زده بوده از فامیل (مامان جاری) شماره خونه مامان مهرداد رو پیدا کرده بوده!

والا مردم چه پیگیرن

حالا یک مورد دیگه اینکه اون خانم دنبال دختر متولد 77 تا نهایت دیگه 80 بود و البته میگفت 80 هم دیگه خیلی کوچیکه!!! خدای را صدهزار مرتبه شکر که البته از پشت ماسک به دختر 77 ی حتی کمی کوچیکتر شبیهم جاری بعدش میگفت غزل جون خوب موندیما!!!

بعد یک اتفاق دیگه هم داخل مغازه افتاد اینکه دختری که مغازه رو اداره میکرد گفت آهان یادمه یک سری دیگه هم اومدین تاج انتخاب کردین ولی نیومدین نهایی کنید. گفتم آره دیگه ببخشید کنسل شد همه چیز کار به تاج نرسید اصلا!

بعد گفت من از روی آقا داماد توی ذهنم موندین. داماد خیلیییییییی شبیه دکتر مهردادیان دانشکده ی ماست! شما فامیلیتون چیه جسارتا؟!!!

من بهش گفتم دانشجوی فلان دانشگاه هستی؟ گفت آره! نکنه شما هم اونجا هستین؟ استادین؟ (الحمدلله فکر نکرد دانشجوام!)

گفتم چند واحدی درس میدم. درست حدس زد که مدرس کدوم رشته هستم!

باز دوباره پرسید خدایی فامیلی داماد چیه؟ (دغدغه ذهنیش بود بچه!)

اینقدررر ما خندیدیم. گفتیم یعنی اینقدر به اون دکتر مهردادیان دانشکده تون شبیهه داماد؟ گفت آره. اصلا یکوقت اون سری فکر کردم خودشون هستن!!!

جاری جان گفت: آره فامیلی ما هم "مهردادیان" هست! 

منم گفتم بالاخره داداشها به هم شبیه میشن! دختره کلییی ذوق کرد که یعنی داماد، داداش دکتر مهردادیان هست؟ ما هم گفتیم آره!

چیزی در مورد نسبت خودم نگفتم!

مامان اون بیرون هنوز گیر اون خانمه بود! بعد که اومد داخل... یهو دختره گفت شما مامان آقا داماد هستید؟ مامان از همه جا بی خبر گفتن بله! گفت یعنی مامان دکتر مهردادیان هستید ؟ مامان بنده خدا با تعجب ما رو نگاه کردن و گفتن بله!

یهو دختره گفت وای چه مامان خوشگلی داره دکتر

یعنی ما مرده بودیم از خنده...اصلا نمیدونم چرا اینقدر هیجان زده بود!

بعد روزی که دوشنبه میخواستیم بریم تاج ببریم آرایشگاه من با مهرداد بودم. ماجرا رو براش تعریف کرده بودم! بهش گفتم بیا دانشجوی دانشگاهتون که کار هم میکنه رو ببین. اونروز خیلی ذوق داشت! 

اول هم نیومد مهرداد توی مغازه. بعدش یهو دیدم با فندق اومد داخل! حالا بنده خدا دختره یهو میگه وای سلام آقای دکتر!  بعد باز گیج و منگ نگاه میکنه میگه من الان گیج شدم. شما دکتر مهردادیان هستین یا آقا دامادین؟

از نظر ما این همه شبیه نیستنا ولی از نظر مردم خیلیییییییی شبیهن! بارها رخ داده این قضیه! برای ما خیلی بامزه هست.

بعد یهو متعجب چرخید سمت من گفت واااااییی شما خانمشون هستین؟  چرا نگفتین اونروز؟!

دیگه بنده خدا گمونم حس کرد بهش خیانت شده که من اونروز نگفتم خانمش هستم

بعد اضافه کرد که من اصلا اونروز فکر کردم شما مجرد هستین واسه همین خودم چیزی نپرسیدم.

و من رو ابرها بودم چون زیاد پیش میاد دیگه تا عرش پرتاب نمیشم. همون تا ابرها میرم و برمیگردم

دیگخ تا میخواستیم بریم کلی هم درباره ساعت امتحانات و  شرایط خاص یکی از اساتید و... با مهرداد صحبت کرد و تا آخرش هم همش میگفت من باورم نمیشه شما رو اینجا دیدم. سخته برام حرف زدن!!!

بیرون از مغازه به مهرداد میگم خوبه سلبریتی چیزی نیستی! شهروند معمولی شهریم. هر جا امکان داره باشی دیگه دخترم هیجان داشت خیلی!




نظرات 9 + ارسال نظر
مه سو پنج‌شنبه 17 تیر 1400 ساعت 10:48 Http://mahso.blog.ir


عالیه...
میفهمم چی میگی...حالا منو خواستگاری نکردن جاهایی که با مادرشوهر بودم چون میدونستن عروسشون هستم ولی مثلا هی تعریف کردن که عروست مثل پسرت قشنگه و ما همیشه میگفتیم مستر اچ خودش قشنگه ببینیم خانومش چطوریه و بهم میان و این صحبتا...
واکنش اون دانشجو که دیگه عالی بودهههههههه

ای جان عروس خانم قشنگمون. الهی که همیشه کنار هم شاد باشید.
اینجوری که میگی هم خیلی کیف داره... حسودیمان شد.

شارمین سه‌شنبه 8 تیر 1400 ساعت 13:42 http://behappy.blog.ir

عزیزم
خوبی از خودته
اره منم فکر می‌کنم می‌تونستیم تو دنیای واقعی دوستای خوبی بشیم. :)


پس منتظر نکاتت هستم. واقعا برام جالبه بدونم


مینویسم...

رویا سه‌شنبه 8 تیر 1400 ساعت 01:43 http://hezaran-harfenagofte.blogsky.com

سلام
الان رفتم آرشیوتون رو خوندم و دیدم عهههه من قبلا خوندمتون، پست های یکی دوسال قبلتون رو و بعد هفت هشت ماهی گمتون کرده بودم و خوشحالم دوباره این صفحه رو پیدا کردم .

سلام عزیزم
خیلی ممنونم
باعث افتخاره
بله اسم وبلاگتون برای منم آشناست. دیشب اتفاقا سر زدم بهتون. فرصتی باشه خوشحال میشم منم به شما سر بزنم و بخونمتون

رویا سه‌شنبه 8 تیر 1400 ساعت 01:28 http://hezaran-harfenagofte.blogsky.com

چقدر جالب
واقعا چه حس قشنگیه جلو مادرشوهر خواستگاری بشه از آدم ، تا ابد می تونی پز بدی
ما تقریبا تمام خواهر برادرها بی بی فیسیم به جز من که دقیقا همین سن خودم نشون می دم و خواهرم که چهار سال بزرگتره گاها می گن کوچکتر از من نشون می ده و هیچ وقت تجربه کوچیک دیده شدن رو نداشتم متاسفانه خوش به حالت

اره یک جوری ته دل آدم قیلی ویلی میره مخصوصا اگر طرف مورد خوبی باشه
خب حالا الحمدلله بزرگتر دیده نمیشین. به نظرم خصوصا خانم ها بزرگتر دیده بشن یک کوچولو بهشون برمیخوره

شارمین دوشنبه 7 تیر 1400 ساعت 15:52

یه اعترافی بکنم؟
من از وقتی با تو آشنا شدم، یه سری کلیشه‌های ذهنیم رو که فکر می‌کردم ندارم، دارم تو خودم کشف و رفع می‌کنم. :)
می‌دونی من هیچ وقت ندیده بودم یه دهه شصتی، به اندازه تو، تو روابطش با جنس مخالف، عادی و به قول خودت ریلکس برخورد کنه و واقعا هیچ قصد و غرضی نداشته باشه و تازه دختر مذهبی هم باشه :) این که پرسیدم دهه هفتادی نیستی، با این که تقریبا مطمئن بودم نیستی، به خاطر همین بود. چون دهه هفتادیا رو زیاد دیدم که نوع ارتباطشون با جنس مخالف تا حدی مث توئه. ولی دهه شصتیا معمولا این درجه از ریلکسی و بی‌تفاوتی رو ندارن. اونم تو اون سن کم. کلا خیلی شخصیت جالبی داری برام. اون زمانی که پست‌های مربوط به آشنایی‌تون رو می‌خوندم همه‌ش فکر می‌کردم وااای چه قدر من و غزل با هم فرق داریم. و برام جالبه که تو یه چیزای دیگه خیلی شبیهیم. مث همین پوشش ظاهری که توصیف کردی یا اون پستی که در مورد خرید رفتن گذاشته بودی.

خیلی از شخصیتت خوشم می‌آد. از همین ریلکسی و این که همه چیز رو قشنگ و خوب و بی‌طرفانه می‌بینی. حس می‌کنم یه آرامش و تعادل روحی خاصی داری که کم‌تر کسی این روزها داره

حالا البته درسته که این‌ها فقط برداشت من از روی نوشته‌هاته ولی بازم چیزی از حس خوبی که ازت می‌گیرم کم نمی‌کنه.

غزل غزل شارمین؟
اینجا عرشه . صدای منو داری؟
عزیزم خیلی ممنونم از محبتت و اینکه میگی از من حس خوبی میگیری. البته که منم گوشه های خالی زیاد دارم اما خوشحالم که اندک ویژگیهای مثبتم باعث شده دوستان خوبی مثل تو پیدا کنم. البته که منم از شما حس خوب میگیرم و اتفاقا چندی پیش توی ذهنم داشتم فکر میکردم که شارمین رو اگر در دنیای واقعی میدیدم میتونستم خیلی خوب باهاش کنار بیام
در مورد اون ریلکسی و نوع رابطه م با جنس مخالف بگذار من چند تا نکته بگم. حالا شاید بعضی از اونها بی ربط هم باشه ولی خب اینها توی ذهنمه که بگم.
فعلا فندق درگیرم کرده... نخواستم پیامت بدون جواب بمونه. بعدا باز باهات حرف میزنم

دانشجو دوشنبه 7 تیر 1400 ساعت 11:00 http://mywords97.blogfa.com/

هر چی فکرش رو می کنم حس خوبی داره خواستگاری از عروس جلوی مادرشوهر. البته نباید حس خوبی بده اما حس خوب داره دیگه. واسه مادرشوهر هم حس خوبی داره که عروس خوبی گیرش اومده.... اونچه که بد است انتخاب دختر توی کوچه و خیابونه که اصلا و اصلا به نظر من درست نیست. من همکارم رو تازه بعد از یک سال کمی میشناسم که چطور و آدمی هست بعد چطور میشه به ظاهر قضاوت کرد و عروس انتخاب کرد!! بعد همین عروس اینقدر باهاشون بدرفتاری می کنه و خون به دلشون می کنه و هی می نالند.

البته! منم با اون مدل انتخاب موافق نیستم. گرچه گاهی هم ممکنه مورد خوبی پیدا بشه اما اصل روش دچار اشکالات زیادی هستش... در مورد این خانم ایشون دنبال فردی با مشخصات پوشش مذهبی بود و چون هم من هم جاری ظاهرمون با خصوصیت مدنظر ایشون هماهنگ بود فکر میکنم به این دلیل اومدن جلو. چون شنیدم که بعد داشتن به مامان میگفتن دختر زیاده! اما ما این مدلی پیدا نمیکنیم!
در مورد شناخت خصوصیات افراد که راستش من همیشه فکر میکنم اگر قرار بود سنتی ازدواج کنم چطور ممکن بود توی چند جلسه با چند تا سوال و جواب بتونم طرف مقابلم رو بشناسم!!! باز از طرفی میگم خب غزل! تو در واقع قوانینی رو شکستی با یکی دوست شدی! شاید یک بنده خدایی نخواد یا نتونه بشکنه این قوانین رو. واقعا از ته دلم دعا میکنم همه فرد مناسب خودشون رو پیدا کنند. حیفه آدم میبینه یکسال نشده زندگی ها خرابه!

شارمین یکشنبه 6 تیر 1400 ساعت 22:26 http://behappy.blog.ir

میگم غزل جون... تو دهه هفتادی که نیستی؟!
جوابی که به این کامنتم دادی یه عالمه حرف به ذهنم آورد که برات بنویسم ولی قبلش می‌خوام این ابهام خودم رو حل کنم ببینم چقدر سنمون بهم نزدیکه.

قبلا گفتم توی وبلاگ که! متولد اسفند 64 هستم

شارمین یکشنبه 6 تیر 1400 ساعت 13:52 http://behappy.blog.ir


وای وای... خیلی خوب بود غزل... اصلا منو روسفید کردی تو کم‌سن‌وسال به نظر اومدن...

سلام


در مورد دانشجوی همسرت، حالا غیرتی نشی یه وقتا، ولی معمولا دخترای دانشجو روی اساتید آقا کراش می‌زنن... من حس می‌کنم این دختر خانمه از همین دست دانشجوها بوده... و خب از اون‌جایی که اینا نسل امروزن، وقتی رو یکی کراش می‌زنن واسه مادر و همسرشم ذوق می‌کنن دیگه
حالا این دختر چه‌قدر تعریف‌کردنی داره واسه همکلاسیاش


سلام عزیزم
میدونی قضیه اینه که (از نظر من) یک سری چیزها سن رو بالاتر نشون میدن. مثلا آرایش بیش از حد و یا رنگ موی روشن. حتی مدل لباس.
خب من آرایش که نمیکنم بیرون یا در حد خیلییییییی کم (جوری که وقتی برمیگردم هیچییییی ازش نمونده.) ، ابروهام هم پهن پهنه. پهن ترین حالتی که به صورتم میاد از نظر خودم. موهام هم روشن نیست. بیرون موهام بیرون نیست اصلا البته ولی مجلسی جایی باشیم هم موهام روشن نیست. تازه چند ماه پیش بخشهای پایینیش رو هایلایت کردم کمی. خودم هم ریزه میزه هستم. قد و هیکل هم توی سن اثر داره به نظرم که من محرومم از قد بلند. اینه که حتی شده با بچه دبیرستانی اشتباه گرفته شدم
ولی خب دیگه طرف دقیق بشه رد پای سن مشخصه ها. واسه افرادی که نمیشناسن و دقیق نمیشن به نظرم بیشتر این اشتباه پیش میاد.
در مورد دانشجو، البته دانشجوی مهرداد نبودا! مهرداد رو به واسطه سمت مدیریتی که در دانشگاه داره میشناخت. رشته ش اونی نبود که مهرداد درس میده. راستش شارمین من به شدتتتتتت آدم ریلکس و راحتی هستم. اصلا غیرت اینا حالیم نیست نمیدونم چرا!!! خب موردی هم نبوده که بخوام حساس بشم. اما کلا در جهت عکس قضیه هستم. همیشه دلم میخواد همسر بهترینها رو بخره، بپوشه، هر نکته ای منفی باشه در جهت اصلاحش برمیام و واقعا برام مهم نیست. اما گاهی توی اینستاگرام چشمم به یک سری نظرات ملت میخوره میگم خاک بر سرت غزل. آخر خودت رو بیچاره میکنی
از اون طرف خب مهرداد هم خیلی برای من احترام قائله و من هم به شدت آدم ریلکسی هستم در برخورد با آقایون (حالا نه هر آقایی!). اینه که من اصلا از این چیزا به فکرم نمیرسه

نیوشا یکشنبه 6 تیر 1400 ساعت 04:10

من یادمه یبار خالم تعریف میکرد که تو محلشون میرفته فک کنم با خواهرشوهرش بوده که یه خانمه اومده جلو برای پسرش خواستگاری کرد، بعد هر چی خالم گفته شوهر دارم خانمه باور نمیکرده...من حای خالم داشتم ذوق کردم که حلوی خواهرشوهرش اینطوری شده بود

عزیزم
حالا اصلا این خاطرات من به پای خاطرات خود مادر شوهرم نمیرسه که! یکیش رو میگم اینجا:
مامان و بابای مهرداد فامیل نیستن اما هر دو روشن و رنگ چشم آبی و در کل خیلی شباهت دارند به همدیگه. مامان تعریف میکردن که یکوقت با بابا توی اتوبوس بودن. بعد یک خانمی باهاشون دوست میشه. اون موقع ها موبایل اینا هم نبوده. میگه نمیدونم چطور از بین راه زنگ زده بودن به پسر مورد نظرشون که بیاد ترمینال موقع پیاده شدن مامان رو ببینه! بعد فکر کرده بودن بابا و مامان خواهر و برادر هستن. داشتن با بابا صحبت میکردن که اگر اجازه بفرمایید ما بیایم واسه خواهرتون خواستگاری و شخص مورد نظر رو هم که اومده بوده ترمینال بهش نشون دادن که بابا گفته والا من شوهرشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد