اندر حکایت واکسیناسیون

چند وقت پیش که نوبت واکسن بابا شد، من واسشون ثبت نام کردم و پیامکی هم دریافت کردم با این مضمون که شما ثبت نام شدین و صبر کنید تا روز مراجعه رو بهتون اطلاع بدیم. زنگ زدم خونه و گفتم قضیه اینجوریه. بابا گفتن که خب باشه پس منتظر میمونیم پیام بیاد. گرچه همه میگن ما همینطوری رفتیم و زدیم.

ما مثل این آدمهای قانون مدار همینجوری منتظر نشسته بودیم که "دختر معمولی" جان خودمون که وبلاگ مینویسه واسم کامنت گذاشت که منتظر پیامک نباش و مامان من هم منتظر پیامک بوده اما دوستاشون رفتن و زدن.

توی این مورد البته که فکر میکنم واسه شهرهای بزرگ و شلوغ حتما اون قضیه پیامک هستش و منم وقتی میدیدم تلویزیون نشون میده عده ای همینجوری رفتن و شلوغ و هرج و مرج شده میگفتم خب اینجوری درست نیست. اما شهرهای کوچیک که پایگاههای متعددی هم گذاشته بودن واسه واکسیناسیون خلوت بوده و خب باید میگفتن که لازم نیست منتظر باشید. امیدوارم حداقل واسه همه  اون دوستانی که شهرهای بزرگ هستند پیامک ارسال شده باشه.

خب ما بلافاصله پس از خوندن کامنت دختر معمولی زنگ زدیم خونه مون و گفتیم انگار قضیه اینجوریه فردا برید واسه واکسن. بابا هم گفتن اتفاقا من امروز از جلوی همین پایگاه واکسیناسیون نزدیک خونه رد میشدم دیدم هیچکس نیست. گفتم برم یک سوالی بپرسم. کلی هم تحویل گرفتن و گفتن زمان واکسیناسیون صبحمون تموم شده. عصر یا فردا صبح تشریف بیارید.خلاصه بابا گفتن من دیگه صبح فردا میرم به امید خدا.

تلفن که قطع شد افتادم توی این فکر که به بابا بگم بعضی واکسن ها عوارض دادن یا نگم!!! هی با خودم کلنجار رفتم و هی گفتم بی خیال. اما باز دلم طاقت نیاورد گفتم بگذار حداقل بگم. شاید حق انتخابی باشه و حداقل اون یکی که میگن عوارضی داده نزنن.!!!

زنگ زدم و کامل توضیح دادم قضیه رو. خلاصه ی چیزی که گفتم این بود که من کامل به همه ی این واکسن ها و اثرشون ایمان دارم. همه ی این واکسن ها خوب هستن. ایرانی هم بیاد (اگر قاطی مسائل سیاسی و منافع اقتصادی نکرده باشنش) عالیه و من خودم با افتخار میزنم. اما بین این واکسنهایی که توی ایران هست، آسترازنکا کمی عوارض ایجاد کرده. نه تنها توی ایران بلکه توی کشورهای دیگه. البته که این عوارض هم برای سن زیر 40 سال و بیشتر هم در خانم ها بوده و باز همین هم احتمالش بسیاااااااااااااااااااااار اندک بوده و اگر افراد تا مدتی بعد از تزریق واکسن مواظب علائمی که دارند باشند و اگر موردی دیدند زود مراجعه کنند، همین هم هیچچچچچچچ خطری نداره. اما کاش اگر آسترازنکا بود چند روزی صبر کنید شاید سینوفارم بیاد. (چون شنیده بودم هر چند روز یک مدل میاد و میزنند).

من کلا حرفهام خیلی قبوله توی خونه. مخصوصا بابام حرفم رو میپذیره معمولا توی موارد مختلف. هزااااار بار هم تاکید کردم که بخدا من خودم با اینکه زیر 40 سالم و خانم هم هستم همین آسترازنکا باشه فورا میزنم. پس نمیگم بده . فقط دلم نیومد نگم این موارد رو.

توی همون فاصله پیام دادم توی گروه دوستان دبیرستان و گفتم آیا انتخابی وجود داره برای زدن واکسن؟ یکی از بچه ها که ظاهرا توی یکی از درمانگاهها کار میکرد و مسئولیت همین واکسیناسیون رو بر عهده داشت گفت آره میشه. اما خب دیگه نمیدونیم تا کی واکسن هست و تا کی جا مانده ها رو میزنن. اما اجباری نیست که رفتی حتما واکسن بزنی. رفتم توی pv که سلام و خوبی و الان چی میزنید و نگرانیم رو گفتم. دوستم گفت ما تا همین دیروز "سینوفارم" میزدیم. از امروز محموله جدیدی که به ما تحویل دادن آسترازنکا هست. بعد حالا میخواست محبت کنه گفت آخ اگر گفته بودی اصلا بابا میومدن من خودم بهشون واکسن میزدم. سینوفارم هم داشتیم...

عصرشد بابام زنگ زدن که من باز رفتم همین درمانگاه و اتفاقا دکتر فلانی هم بوده و کلییی تحویل گرفته و هیچکس هم نبوده و کلی خوش آمدید و اینا. گفتم کارت ملیم همراهم نیست. رد میشدم. گفتن اصلا اشکال نداره. بابا پرسیدن واکسنتون چیه گفتن آسترازنکا و بابا گفتن که من فعلا تصمیم گرفتم اگر انتخابی باشه آسترازنکا نزنم. گفت بنده خدا دکتر گفته ما تا همین دیروز سینوفارم میزدیم. محموله امروز آسترازنکا هستش و کلی هم تعریف کرده که اینم خوبه و مال فلان کشوره و ...

آخر بابا گفتن پس من یکم دیگه صبر میکنم . دکتر به بابا گفته بودن که از فردای همون روز هم دیگه این پایگاههای واکسن جمع میشن و واکسیناسیون توی یک مکان متمرکز میشه!!! یعنی کلا هر چی مورد بود توی همون روز رخ داده بود

حالا من کلییی حرص خوردم که اگر به این بندگان خدا نگفته بودم که منتظر پیامک باشید تا الان واکسن زده بودن و همون سینوفارم.

هیچی بازم تاکید کردم که بابا این هم خوبه ها بخدا ولی من نتونستم بهتون نگم. دیگه اما افتاده بود توی ذهن همه مون و بابا گفتن چند روزی صبر میکنم.

از اونور دوستم بهم گفت که ما راستش 180 دوز سینوفارم داشتیم اما از فلان اداره گفتن پس بفرستید. ما 20 تا دوزش رو نگه داشتیم بقیه ش رو پس فرستادیم. گفت من دو روز درمانگاه نیستم و باید برم فلان جا جلسه. اگر برگشتم درمانگاه اینها هنوز موجود بودن زنگ میزنم هم مامان هم بابات بگو بیان بزنن. گفتم مامانم زیر 70 سال هستن. و تاریخ تولدش رو گفتم. گفت به ما شفاهی اعلام کردن که 65 سال به بالا رو بزنید. مشکلی نیست.

خب حالا من افتادم توی عذاب وجدان اینکه بالاخره این یک موقعیت خاصه و ما از این 20 دوز استفاده کنیم حالت پارتی بازی میشه. ما هم آدمهایی که همیشه تلاشمون رو کردیم هیچ جا از هیچ امکانات ویژه ای استفاده نکنیم. با این وجود زنگ زدم و به بابا گفتم.

بماند که پس از دو روز دوستم گفت همونها رو هم فرستادیم اداره  و البته حرص میخورد که باید میگذاشتن تموم بشه و ما همش رو استفاده کنیم. اینها رو واسه خودشون میخوان. خب این یک حدسه و منی که خودم وسوسه شدم از اون 20 دوز استفاده کنم واسه پدر و مادرم فعلا بهتره دهنم رو ببندم اینجا!

بماند که ما خوشحال شدیم که دیگه عذاب وجدان استفاده از اون واکسن رو نداریم و یک ذره هم برم آدم باشم. جدا از این قضیه بگم که من این مدت کرونا از فکر مخصوصا بابا دیوونه شدم. بابا وقتی من 7 سالم بود حنجره و تارهای صوتیش رو جراحی کرد و شرایط به گونه ای بود که گفتن حتی ممکنه صداش رو از دست بده. بماند که لطف خدا بیش از اینهاست و ...اما بسیار حساسه. اگر یک سرمای کوچولو میخوره و این سرماخوردگی منجر به سرفه بشه، بابا عملا ماهها درگیره و  با کلییی مراقبت اوضاع به حالت طبیعی برمیگرده.

قبل از اینکه دوستم بگه اینها رو نداریم، مامانم که کلییی غر زده که من هنوز نوبتم نشده و نمیام و این هم واکسنی هستش که عمومی نیست و همینم مونده واکسن حروم بزنم در مورد قسمت دومش خیلی مانور نمیدادم چون خودم هم حس خوبی نداشتم اما در مورد اولی به مامان تاکید میکردم که بخدا گفته شفاهی بهمون اعلام شده و هر مراجعه کننده بالای 65 سال داشتیم زدیم.

آخرش دوستم گفت که چند روزی صبر کن اگر محموله واکسن عوض شد بهت خبر میدم. تشکر کردم و خودم هم به بابا گفتم ده روز صبر میکنیم اگر اومد اومد اگر نیومد هم اصلا این حرف منو فراموش کنید.

بابا قرار بود روز بعد از تعطیلات خرداد برن واسه واکسن. همون روز دوستم گفت که دیگه پایگاه رو تعطیل کردند و واکسن کلا نیست!!!

یعنی من اینقدرررر حرص خوردم که نگو.بعد هم دیگه نبود تا اینکه امروز صبح بابا زنگ زدن که رفتن واکسن زدن و اتفاقا همون سینوفارم هم بوده. اما دیگه فقط همون 70 سال به بالا رو میزدند.

دوستم اون سری گفت از اون زمان که گفتن 65 سال به بالا رو بزنید تعداد کسانی که اومدن زیاد شد و واکسن هم دیگه شارژ نشد و این بار میخوان همون به ترتیب جلو برن.

خب من واقعا امروز یک نفسی کشیدم که بابا واکسن سری اول رو زدن. مخصوصا که همش فکر میکردم تقصیر من شده که اینجوری عقب افتاده. مورد بعد هم اینکه هنوز به اون ماجرایی که دوستم گفت 20 دوز واکسن نگه داشتیم، اگر موجود موند  مامان  و بابات رو  بگو بیان بزنم واسشون فکر میکنم و اینکه من قبول کردم. خوشحالم که نبود و نرفتن و نزدن. درست مثل وقتی میخوای گناهی انجام بدی اتفاقاتی میفته که موقعیتش جور نمیشه بعد میگی آخیش...

حالا بگم که با اینکه انجامش ندادیم اما رد عذاب وجدانش مونده واسم. به خودم میگم غزل تو همچین آدمی هستی؟!!!

150 تومن عشقققققق

چند روز پیش مهرداد از دانشگاه دو تا کارت هدیه آورد برام. مربوط به روز استاد و ... حالا زیاد نبود ولی خب خدارو شکر. یکیش 150 تومن، یکیش 250 تومن!!! خیلی زشته که با این سن و سالم برای 400 تومن پول ذوق میکنم اما بیاید و بذارید خوش باشم. فعلا چاره ای نیست...

مهرداد گفت اگر برنامه ای واسش نداری از خودپرداز پولش رو نقد کنم که توی کارت چیزی نمونه. یکم فکر کردم و گفتم میخوام به فلانی واسه تولدش کادو بدم. توی ذهنم این بود که چیزی بخرم به علاوه ی یک کارت هدیه که خودش هر جور خواست استفاده کنه. البته میخواستم کارت هدیه 200 تومنی بدم اما خب حالا 50 تومن هم چیزی نیست. اینجوری قشنگتره. مهرداد معتقد بود که همون کارت هدیه کافیه. راستش خودم هم نمیدونم چی میشه بگیرم! یک روسری یا ظرف و وسیله ای که بعدها بگذاره توی جهیزیه اش؟ اگر بخوام روسری بخرم نزدیک 100 تومن باید هزینه کنم واسه یک روسری خوشگل و معمول این روزها. با این شرط که قیمتها همون قیمت روز مادر مونده باشه! ظرف هم میدونید که خیلییییییی گرون شده. فکر نکنم با 100 تومن بشه چیز خوبی خرید. اون روز که با بهزاد اینا رفته بودم واسه تاج، توی ویترین مغازه ای یک اردو خوری خوشگل دیدم از اینها که زیرش یک تخته چوب (بامبو؟) داره. زده بود 450 تومن!!!!!!! حالا تولدش شهریوره . تا اون موقع فکر میکنم و اینکه ببینیم شرایط کرونا چی میشه واسه بیرون رفتن و گشتن چند تا مغازه! (فلانی فامیل نیست. اما سعی میکنیم یک کارایی واسش انجام بدیم. هر چقدر خدا برسونه. یعنی اون بنده خدا انتظاری نداره. امسال هم اولین سالی هستش که باهاش مستقیم ارتباط داریم و نمیدونه که ما تاریخ تولدش رو میدونیم.)

بعد به مهرداد میگم میخوام با اون 150 تومن باقیمونده عشق دنیا رو کنم! هر چی دلم خواست واسه خودم بخرم! شاید فکر کنید شوخی میکنم اما واقعا حس خوبی داشتم بابت اون 150 تومن! ممکنه بگید برووووووووو تو همین چند روز پیش دستبند خدا تومنی هدیه گرفتی، حالا با 150 تومن شادی میکنی؟

خب اون دستبند بخشی از یک پروژه ی چندین ساله! بود و فقط خریدش یهویی بود و اسمش رو گذاشتیم هدیه بیشتر کیف بده ولی این 150 تومن درسته کمه اما دسترنج خودمه! (کاشکی من حرف نزنم در مورد این پول اصلا)!

خب یک روز با فکر این 150 تومن کیف کردم و هی فکر کردم چی بخرم! هیچی لازم ندارم!!! هیچی! اصلا واسه من یکی کرونا باعث شده بیش از هر زمان دیگه ای احساس بی نیازی کنم! بماند که با 150 چیزی هم نمیشه خرید

از روز دوم طبق معمول خودم رو فراموش کردم و افتادم توی این فکر که آخر تیر تولد داداش بزرگه هست. کاش یک چیزی بگیرم و پست کنم براش و سورپرایزش کنم. (حالا نه با 150 تومن. یک چیزی اضافه کنم).

داداش بزرگه م توی یک استان دیگه زندگی میکنه. مجرده. اونجا شهر محل دانشگاهش بوده و در نهایت رفت همونجا و الان مغازه ای داره در ارتباط با حرفه ش و خونه ای هم در اجاره واسه زندگی.  چند ساله اونجاست ما حتی یکبار هم نرفتیم...چند روزه هر چی فکر میکنم میبینم من آخرین بار حدود دو سال پیش دیدمش! تو خواستگاری داداش کوچیکه!!!

آدرسی ازش ندارم. اما دیدم که توی صفحه اینستاگرامش آدرس مغازه ش هست...فکر کردم یک چیزی بگیرم و واسش بفرستم بدونه به فکرش هستم و خوشحال بشه. گرچه از سورپرایز کردن خاطره خوبی ندارم اما خب امیدوارم این بار دیگه کسی ناراحت نشه و برعکس و طبق انتظار خوشحال بشه.

حالا قضیه اینه که نمیدونم چی بگیرم! عطر و ادکلن؟ من و مهرداد اصلا عطر و ادکلن نمیشناسیم. من که نمیتونم هر عطری استفاده کنم چون سردرد و حالت تهوع میگیرم. مهرداد بنده خدا هم یک چیزی میزد که دیگه بخاطر من ترک کرد. گرچه مدتهاست قراره من و مهرداد بریم یک عطری واسه مهرداد انتخاب کنیم که من بهش حساس نباشم اما مگه رفتیم؟!!! هر بار یک چیزی میشه و عقب میفته. خلاصه که ما شوت شوتیم توی این زمینه. هرچی هم اطلاعات بوده مال قبله.  رفتم دیجی کالا یک چک مختصری کردم دیدم بابا هر کی یک چیزی گفته. یکی گفته عالی، یکی گفته پول دور ریختن. بی خیال شدم! به فکر ساعت هوشمند افتادم... همه جور قیمتی بود. اما فکر کنم خوبهاش (شیائومی ) از 600 شروع میشد. اینو بیخیال شدم. نه بخاطر پولش. واسه اینکه یکم تحقیق کردم دیدم واسه اونهایی که ارتباط بیشتری با تکنولوژی برقرار میکنند مناسب تره. داداش بزرگه (آرنولد در وبلاگ) به نظر من همچین شخصیتی نداره. وسایل چرم هم راستش به نظرم این روزها پسرا این چیزا رو از دوست دختراشون زیاد هدیه میگیرن. من نمیدونم کسی توی زندگیش هست یا نه ولی خب به نظرم با 31 سال سن دو تا وسیله ی چرم داره دیگه! لباس هم نمیشه بگیرم. هر روز یک وزن و یک هیکلی داره. من اصلا نمیدونم چی اندازه ش میشه! (مربی بدنسازه). کفش؛ شماره پاش رو میتونم گیر بیارم اما بخاطر کارش میدونم که همیشه کفشهای خوب و گرون میپوشه و خب در وسع من نیست خرید اونها! موندم چی بخرم...



نامزد (پست پرشین بلاگی من در تاریخ 14 دی 1394)

نامزد

دبیرستان که میرفتم عصرها دوست داشتم که نامزد داشته باشم. البته فقط عصرها!!!

چون من از اون دانش آموزایی بودم که حیف بود از طی کشیدن پله های ترقی به سبب ازدواج باز بمونن!!!  

حالا اینکه چرا عصرها ؟؟ خب حوصله م سر میرفت!!! میپوسیدم تو خونه!!! توی یک شهر کوچیک اونم با مامان من که زیاد اهل گردش و اینور اونور رفتن نبود محکوم به پوسیدن بودی...توی شهر ما وسایل لازم برای نپوسیدن یک دختر عبارت بودند از:

یک عدد نامزد ( معمولا بسیار اتو کشیده با بوی ادکلن ماندگار تا ساعتها پس از رفتن از کوچه)

 

یک عدد موتورسیکلت (که نامزد شما را بر ترک آن سوار کرده و حس اسب سفید را القا میکرد)

 

هرگونه فک و فامیلی که بشود تا 12 شب به خانه شان رفت (نزدیک، دور ، تنی، ناتنی)

 

خلاصه عصرها کتابی برمیداشتم و توی دالان خونه مینشستم و به محض شنیدن صدای موتورسیکلت میپریدم و از سوراخ کوچک روی در (نوع تکامل نیافته ی همان چشمی) دختر همسایه مان را میدیدم که خود را هزار برابر سرخ و سفید کرده و با چشمان مشکیییییی میخواهد سوار بر موتورسیکلت نامزدش شود.

و اما وسایل لازم برای حاضر شدن و رفتن به منزل انواع فک و فامیل نیز عبارت بودند از:

کفش مخمل مشکی پر از انواع نگین

کیف مخمل مشکی دور طلایی

چادر تور مشکی

مانتو صورتی نو

شلوار کرم رنگ دم پادار 

مقدار زیادی کرم پودر سفید گچی گچی...ریمل مشکی...سایه ی سبز...رژ صورتی

واییییییی...یعنی کلا پدر هارمونی بسوزه!!!

با اینکه با خود عهد بسته بودم که هر وقت عروس شدم کفش مخمل نگین دار نپوشم و کیف مخمل به دست نگیرم و... اما باز هم عصرها دلم میخواست نامزد داشته باشم.

سال ها بعد وقتی که نامزد دار شدم یک روز عصر که دلم از تنهایی و بیکاری پوسیده بود رفتم واسه مامانم تعریف کردم و گفتم ببین حالا هم که نامزد دار شدم نامزدم تهرانه...شانس من خانواده ش هم یه شهر دیگه ن... این هم نامزد کردنمون

 

[ دوشنبه ۱٤ دی ۱۳٩٤ ] [ ٤:۱٤ ‎ق.ظ ] [ غزل سپید

خواستگار

گفتم که شنبه ی هفته ی قبل من و جاری جان و مامان مهرداد و بهزاد رفتیم که عروس تاج های مورد نظرش رو انتخاب کنه و به من نشون بده و من دوشنبه برم واسش ببرم که یکیش رو نهایی کنه با شینیون کارش...حالا این وسط یک سری اتفاقات بامزه برای خودمون افتاد

از ماشین که پیاده شدیم بهزاد و مامانش (یعنی همون مامان مهرداد) داشتن با هم صحبت میکردند. من و جاری زودتر راه افتادیم به سمت پاساژ و فروشگاه مورد نظر. این پاساژ تازه تاسیسه و خیلییی بزرگ و شیک و البته خلوت. حس کردم یک خانمی یک جورایی اطراف من و جاری میچرخه! یعنی مثلا میره جلو از رو به روی ما میاد، یا کنارمون قدم میزنه. البته زود بی خیال شدم و فکر کردم خب بنده خدا شاید دنبال مغازه ای چیزی هست و اینجا هم جدید و بزرگه و پیدا نمیکنه! نزدیک اون مغازه ی مورد نظر ما، مامان و بهزاد هم رسیدند و تا خواستیم وارد مغازه بشیم یهو همون خانم مامان رو صدا کرد که خانم ببخشید؟ سلام کردن و گفت شما اهل این شهر هستید؟ مامان گفتن بله!!! یهو گفت شرمنده بخدا، این دو تا خانم دخترهای شما هستند؟ ممکنه بدونم چند سالشونه؟

وااااااای شما نمیدونید من چقدررررررررر آدم ضایعی هستم! به ده پاره تقسیم شدم از خنده و خودم رو پرت کردم توی مغازه ای که تاج داشت. فقط شنیدم مامان گفتن که راستش هر دوشون عروسم هستند

حالا دیگه مگه خانمه ول میکرد! همش میگفت ماشاءالله چه عروسهایی و بعد هم کلی با مامان حرف زد و آخرش مشخصاتی از پسرش و خانواده ش داد و از مامان شماره گرفت که زنگ بزنه اگر مامان موردی میشناسه بهش معرفی کنه. آخرش هم شنیدم  در ادامه ی ویژگیهایی که بیان کرد با صدای بلندتری گفت خانم ! همین مدل عروسهای خودت ! خانم و خوشگل و سفید و چشم رنگی!!!

والا ما تیره نیستیم ولی سفید!!!؟؟؟ یعنی در حد مثلا مامان یا بهزاد و مهرداد سفید نیستیم! البته به نظرم جاری جان سفیدتر از من محسوب میشه!

چشم رنگی؟؟؟ !!! خود مامان  و بهزاد چشمهاشون آبیه ولی ما هیچکدوم چشم رنگی نیستیم!!!

من فکر کنم خانمه آرزوهاش رو قاطی خانمی احتمالی ما کرد فقط!

حالا مگه سفید و چشم رنگی نباشه نمیشه؟! فانتزی های ملت فقط!

ولی نگم که چه کیفی داره جلوی مادر شوهر خواستگار پیدا بشه! من دفعه سوم هست از مادر شوهر آمارمو میگیرن. یکبارش تازه هفت ماهه حامله هم بودم ولی معلوم نبود

جاری هم میدونم چند روز پیش اتفاقا زنگ زده بودن خونه ی مامان که اگر اجازه بدین ما بیایم دخترتون رو ببینیم. مامان میگفت هر چی میگفتم من فقط دو تا پسر دارم. دختر ندارم. میگفتن نه! مگه منزل فلانی نیست؟ ما شماره گرفتیم و دختر موردنظرمون رفته همین خونهجالبه که بدونید بعدا معلوم شد که زنگ زده بودند خونه ی مامان جاری، شماره ی خونه مامان مهرداد رو گرفته بودند. چون این مدت جاری همش این طرف و خونه مامانه و اینها هم اقوام هستند کسی که جاری رو دیده بوده فکر کرده دختر این خونه هست . بعد زنگ زده بوده از فامیل (مامان جاری) شماره خونه مامان مهرداد رو پیدا کرده بوده!

والا مردم چه پیگیرن

حالا یک مورد دیگه اینکه اون خانم دنبال دختر متولد 77 تا نهایت دیگه 80 بود و البته میگفت 80 هم دیگه خیلی کوچیکه!!! خدای را صدهزار مرتبه شکر که البته از پشت ماسک به دختر 77 ی حتی کمی کوچیکتر شبیهم جاری بعدش میگفت غزل جون خوب موندیما!!!

بعد یک اتفاق دیگه هم داخل مغازه افتاد اینکه دختری که مغازه رو اداره میکرد گفت آهان یادمه یک سری دیگه هم اومدین تاج انتخاب کردین ولی نیومدین نهایی کنید. گفتم آره دیگه ببخشید کنسل شد همه چیز کار به تاج نرسید اصلا!

بعد گفت من از روی آقا داماد توی ذهنم موندین. داماد خیلیییییییی شبیه دکتر مهردادیان دانشکده ی ماست! شما فامیلیتون چیه جسارتا؟!!!

من بهش گفتم دانشجوی فلان دانشگاه هستی؟ گفت آره! نکنه شما هم اونجا هستین؟ استادین؟ (الحمدلله فکر نکرد دانشجوام!)

گفتم چند واحدی درس میدم. درست حدس زد که مدرس کدوم رشته هستم!

باز دوباره پرسید خدایی فامیلی داماد چیه؟ (دغدغه ذهنیش بود بچه!)

اینقدررر ما خندیدیم. گفتیم یعنی اینقدر به اون دکتر مهردادیان دانشکده تون شبیهه داماد؟ گفت آره. اصلا یکوقت اون سری فکر کردم خودشون هستن!!!

جاری جان گفت: آره فامیلی ما هم "مهردادیان" هست! 

منم گفتم بالاخره داداشها به هم شبیه میشن! دختره کلییی ذوق کرد که یعنی داماد، داداش دکتر مهردادیان هست؟ ما هم گفتیم آره!

چیزی در مورد نسبت خودم نگفتم!

مامان اون بیرون هنوز گیر اون خانمه بود! بعد که اومد داخل... یهو دختره گفت شما مامان آقا داماد هستید؟ مامان از همه جا بی خبر گفتن بله! گفت یعنی مامان دکتر مهردادیان هستید ؟ مامان بنده خدا با تعجب ما رو نگاه کردن و گفتن بله!

یهو دختره گفت وای چه مامان خوشگلی داره دکتر

یعنی ما مرده بودیم از خنده...اصلا نمیدونم چرا اینقدر هیجان زده بود!

بعد روزی که دوشنبه میخواستیم بریم تاج ببریم آرایشگاه من با مهرداد بودم. ماجرا رو براش تعریف کرده بودم! بهش گفتم بیا دانشجوی دانشگاهتون که کار هم میکنه رو ببین. اونروز خیلی ذوق داشت! 

اول هم نیومد مهرداد توی مغازه. بعدش یهو دیدم با فندق اومد داخل! حالا بنده خدا دختره یهو میگه وای سلام آقای دکتر!  بعد باز گیج و منگ نگاه میکنه میگه من الان گیج شدم. شما دکتر مهردادیان هستین یا آقا دامادین؟

از نظر ما این همه شبیه نیستنا ولی از نظر مردم خیلیییییییی شبیهن! بارها رخ داده این قضیه! برای ما خیلی بامزه هست.

بعد یهو متعجب چرخید سمت من گفت واااااییی شما خانمشون هستین؟  چرا نگفتین اونروز؟!

دیگه بنده خدا گمونم حس کرد بهش خیانت شده که من اونروز نگفتم خانمش هستم

بعد اضافه کرد که من اصلا اونروز فکر کردم شما مجرد هستین واسه همین خودم چیزی نپرسیدم.

و من رو ابرها بودم چون زیاد پیش میاد دیگه تا عرش پرتاب نمیشم. همون تا ابرها میرم و برمیگردم

دیگخ تا میخواستیم بریم کلی هم درباره ساعت امتحانات و  شرایط خاص یکی از اساتید و... با مهرداد صحبت کرد و تا آخرش هم همش میگفت من باورم نمیشه شما رو اینجا دیدم. سخته برام حرف زدن!!!

بیرون از مغازه به مهرداد میگم خوبه سلبریتی چیزی نیستی! شهروند معمولی شهریم. هر جا امکان داره باشی دیگه دخترم هیجان داشت خیلی!




یک عدد جاری با نقش خواهرشوهر (هشدار! پست طولانی هستش)

بهزاد(داداش مهرداد) و جاری جان چندی پیش  واسه اقوام و دوستان در این شهر نهار فرستادند و به این شکل اعلام کردند که بدون مراسمی ازدواج کردند. البته که قرار بود عروس لباس بپوشه و آرایشگاه بره و عکس بگیره اما خب دیگه بس که جماعت فضول فشار آوردند و پرسیدند که اینهاکه  با هم زندگی میکنند آیا ازدواج کردند یا خیر و اگر نه، چرا کلا با هم هستند و اگر آری، آیا با مادر شوهر زندگی میکنند و مگر قرار نبوده برن تهران و ... و از طرفی مامانها مثل ما زبونشون دراز و یک گوششون در و دیگری دروازه نبود انگار و از پاسخگویی خسته شدند و این شد که گفتن بابا! ایهاالناس اینها ازدواج کردند امشب دیگه راحت بخوابید!

البته بگم که من یکی حداقل چندین بار به عروس و داماد تاکیدکردم که اگر راضی نیستید نیازی نیست که اعلام ازدواج کنید و راحت و سر فرصت همون روزی که میخواین عکس بگیرین ازدواجتون هم اعلام میشه دیگه و یکی دو تا بزرگتر هم میگیم بیان شما رو ببینند...(مامان مهرداد هم میدونم چندین بار بهشون گفته بودن.) اما خودشون هم پذیرفته بودند انگار و از اونجایی که پدر جاری جان بنده خدا مریض هستند و کمی نگران بودند ، عروس خواستن که دیگه تموم بشه پدرشون هم نگرانیشون کم بشه و خوشحال باشند که دیگه رفته سر زندگیش مثلا!

بعد از اون قضیه نهار دادن، پیگیر آرایشگاه و ... شدند اما دقیقا چند روز قبل از زمان موعود، آرایشگاهها رو تعطیل کردند و خوردیم به پیک چهارم کرونا! هفته قبل جاری جان گفت که دیگه اگر بشه میلاد امام رضا (ع) بریم واسه عکس. این بود که اینجانب در نقش جاری (و البته خواهرشوهر!) حسابی درگیر بودم!!! دامادمون که حسابی کند و ریلکسه.(مثل مامان و باباش!)، جاری جان هم غیر از اینکه عروسمونه، فامیل هم هست و همون ژن در سلولهاش وجود داره و اون هم همینقدررر ریلکسه. اینجانب نقش "هل دهنده" و "تنظیم کننده" داشتم.

عروس جان، طی یک حرکت انتحاری آرایشگاهی که دو بار از سال 98 تاکنون ازش نوبت گرفته بودیم و کنسل شده بود(بهترین آرایشگاه شهر از دید ملت)  رو به یک آرایشگاه جدید تغییر داد. چندین بار مشورت کرد و من نظرم رو گفتم اما تصمیم نهایی به عهده خودش بود.

پنجشنبه هفته قبل به اتفاق عروس و مامان مهرداد رفتیم ارایشگاه که صحبت کنیم و نوبت بگیره. طرف خیلییی تحویل گرفت و البته میکاپ کار و رنگ کارش نبودن و قرار شد شنبه ساعت بده بریم واسه مشاوره!

شنبه بعداز ظهر رفتیم واسه مشاوره. این جاری خانم ما خیلییی آروم و ساکته (برعکس من!)! مثل اون قدیمهای من هیچی هم از ارایش و ...سر درنمیاره.(من همین الان هم خیلیی وارد نیستم. ولی خب دیگه از ده سال پیش اطلاعات بهتری دارم). مامان مهرداد هم بنده خدا همش میگه هر طور خودتون میدونید. یعنی گاهی نظری هم ممکنه بده ولی تهش میگه بازم هر طور مایل هستین...توی جمع هم خیلی ساکتن. خلاصه گروه سه نفره رنگ و شینیون و میکاپ اومدن واسه صحبت و عروس عکسهایی که مدنظرش بود رو نشون داد. من قبلا این عکسها رو دیده بودم و میفهمیدم که عروس چی میخواد! خب دوستان آرایشگاه با دید خودشون نگاه میکردند و من میفهمیدم که گاهی منظور رو اشتباه برداشت میکنند. حالا عروس هم ساکت!!! خب خواهر من حرف بزن! این بود که غزل خانم اون وسط کلا در حال سخرانی بود... فلانی جون میخوان موهاشون ال باشه! فلانی جون سایه چشم فلان دوست ندارند، بهمان دوست دارند! فلانی جون منظورشون از الف، ب هست! وااای یعنی اینجور وقتها میخوام برم کله م رو بکوبم به دیوار! نمیتونم ساکت بشینم. بعدش از اونهمه تحرک خجالت زده میشم توی دلم! خلاصه آخرش قرارداد رو بستیم و قرار شد دوشنبه عروس بره واسه رنگ (رنگش کار زیادی نبود. میخواست موهاش مشکی باشه ...فقط یک کوچولو رنگ متفاوتی بزنه که شینیونش بیشتر نمود داشته باشه!) بعد از مشاوره و اکی شدن ارایشگاه، رفتیم عکاسی. عکاسی رو هم باهاش هماهنگ کردیم. عروس بعد از کنسلی های قبلی، برنامه عکاسیش رو اینجوری چیده بود که از عکاس حرفه ای فقط واسه عکس آتلیه استفاده کنه و عکسهای باغش رو پسرخواهرش بگیره. پسر خواهر عروس، عکاس نیست و یک پسر دبیرستانیه. اما دوربین عکاسی حرفه ای داره و عروس هم خیلی باهاش راحت بود و میخواست که همون ژستهایی که دوست داره رو توی کل زمانی که نور وجود داره عکاسی کنه و دوست داشت فایل همه ی عکسها رو داشته باشه بدون اینکه بخواد هزینه کنه. گفت روتوش و تنظیم رنگ و ...هم واسش مهم نیست.

بعدش رفتیم واسه انتخاب تاج. یک سری تاج و ریسه انتخاب شد و قرار شد من دوشنبه برم تحویل بگیرم و واسش ببرم آرایشگاه که مشورت کنند و یکیش به عنوان تاج اصلی انتخاب بشه.

دوشنبه بعدازظهر عروس که رفت ارایشگاه واسه موهاش، من و مهرداد رفتیم بیرون که کارهای خودمون رو انجام بدیم و از اون طرف هم سر ساعت خاصی بریم تاج رو ببریم آرایشگاه. قبل از کرونا من یک انگشتری خریده بودم. یک کوچولو واسم بزرگ بود...خب نیازی نبود جایی استفاده کنم و همونجوری مونده بود. گفتم حالا درسته مراسم خاصی نیست ولی حداقل همین روز عروسی افتتاحش کنم توی ذهنم بمونه. رفتیم طلافروشی اینا...یهو مهرداد گفتش که بریم فلان دستبند رو هم ببینیم. گفتم بابا بیخیال الان وقت نداریم. باشه یکوقت که میخوایم بخریم و وقتمون هم آزاد باشه. گفت حالا بیا بریم شاید خریدیم!!! هنوز هم وقت داریم.

قضیه دستبند این بود که من سالهاست تصمیم گرفتم که هر وقت پولی داشتیم یک مدل خاص سرویس طلا رو بگیرم! و خب از اونجایی که گرونه یکوقتی قرار شد تکه تکه بگیریمش. (توی یک پست جدا میگم)... خلاصه رفتیم طلافروشی و در کمال ناباوری دستبند رو خریدیم و اومدیم بیرون! مهرداد گفت من میخواستم سورپرایزی واست بگیرم اما رنگ طلاهای به کار رفته توش متفاوت بود و نمیدونستم کدومش رو میپسندی!!!

بعدش رفتیم واسه تاج . این مغازه ای که تاج داره هم ماجرا داره باز جدا میگم. تاجها رو برداشتم و رفتیم ارایشگاه و یکی انتخاب شد و باز برگردوندم و کرایه ش رو حساب کردیم و رفتیم خونه مامان مهرداد. میدونستم باید برم وگرنه اینها همینطورررررررر دارن دور خودشون میچرخن!!! از اونجایی که حدس میزدم مامان اینا فردا شبش بیان خونه ما بمونن کلیییی کار داشتم. بالاخره تمیز کاری و کارهایی که دوست دارم قبل از اومدن مهمان انجام بدم. هرچی مهرداد گفت تو برو خونه من میرم به مامان اینا کمک میکنم . گفتم فکر میکنی. بیا بریم که آخرش خودم باید باشم!

رفتم دیدم مامان تازه موهاش از حنا و ... شسته. مامان مهرداد رنگ موهای خودشون خیلییییی خوشگله. خرمایی و طلایی طور هست. اینه که هیچوقت رنگ نمیکنند و اون یک ذره سفیدی ها رو با حنای مخلوط با یک سری از این مواد گیاهی میگیرن و قشنگگگگگگگگ انگار چند میلیون پول دادن هایلایت کردن اینقدر که ماشاءالله قشنگ میشه. کلییی براشون توضیح دادم که شما هم برید باغ با عروس و داماد چند تا عکس بگیرید اگر فرصت شد و برید اون سارافن کتی که دوخته بودید واسه عقدشون (و البته نپوشیدن چون مراسمی نبود) اونو بیارید بپوشید ببینیم اگر مشکلی نداره وقتی میرن خونه بابای عروس بپوشید. اون لباس شبی که واسه عروسیشون خریده بودین اونو بیارید حداقل باغ بپوشید دوتا عکس باهاشون بگیرید . جوراب چی میخواید بپوشید، روسری، مانتو، چادر مجلسی و ...بعد نوبت بابا شده...کت شلوارشون جدید بود. خب پیراهنش کدومه...

میوه و شیرینی و بقیه پذیرایی فردا رو اکی کردیم. کی ببره؟ چه زمانی ببرن؟ چیکار کنند...

مراسم نبودا! عروس قرار بود عکاسیش که تموم شد بیاد خونه مادر جون (مامان بزرگ مهرداد)، یک خاله ش و یک زن داییش که توی این شهر هستن بیان اونجا چند لحظه عروس رو ببینند و یک پذیرایی مختصر و بعد هم بره خونه بابای خودش. اونجا هم فقط خواهرش و داداشش و چند تا خاله ش و یک عمه ببینند و تمام!

تا آخر شب همین هماهنگی ها طول کشید. سه شنبه صبح تصمیم داشتم بذارم فندق تا 3-2 عصر بخوابه که دیگه بعدش باهام بیاد باغ و سرحال باشه و خودم هم صبح به کارهای خونه برسم. واقعا خسته بودم و دلم میخواست تا 10 مثلا بخوابم. فندق 6 صبح بیدار شد که مامان برام قصه بگو!!! شب قبلش یک قصه ای شروع کردم که بگم به اسم قصه گنجشک (sparrow). بعد همینطور که داشتم با موبایلم یک سری کار انجام میدادم تکه تکه قصه رو میگفتم. اونم منتظر میموند و البته خیلییی خسته بود توان نداشت تمرکز کنه و بگه زود زود بگو...دو بار گفت مامان بقیه ش. گفتم الان میگم. خودم حال نداشتم تعریف کنم، لفتش میدادم که خوابش ببره! بعد یهو دیدم خوابید. کلیی با حس پیروزی قضیه رو واسه مهرداد هم تعریف کردم و خوابیدم و اما بگم که این پسر ما از هر جایی که off میشه، به محض اینکه چشماش رو باز کنه از همونجا شروع میکنه به لود شدن! 6 صبح با صدای دو رگه خواب آلود میگفت مامان قصه sparrow واسم بگو!!! میخواستم بمیرم از خواب! اما مجبور شدم قصه بگم و از خودم هم میساختم در واقع. قصه من درآوردی بود!!! من دیگه خوابم نبرد تا 8! نه توانی واسه کار داشتم نه میتونستم بخوابم. 8 چشمم گرم شده بود که شنیدم سرحال و شاداب بیدار شده و مهرداد هم داره میره سر کار. انگار تقاضای تلویزیون کرد و نشست تلویزیون ببینه. یکم بعد اومد توی تخت خودش رو زیر پتو جا کرد و گفت: مامان! آدمها وقتی از خواب بیدار میشن نون و شکلات صبحانه و گردو و چای میخورن!!! این جمله یعنی بیا به من صبحانه بده! اما بچه ی مظلومیه غیر مستقیم صحبت میکنه ! دیدم گناه داره گرسنه س. دیگه بلند شدم و گرفتم دور کارها. توی اون فاصله ظرف شستم، آشپزخونه تمیز کردم، لباس انداختم لباسشویی، اتاقها رو چک کردم مرتب باشن، وسایل آرایشی که لازم داشتم موقعی که میخوام اماده بشم رو جدا کردم گذاشتم توی دو تا کیف کوچولو که وقتم تلف نشه

( آرایش در حد ارایش کمی بیش از معمول به نسبت خودم) و همینطور وسایلی که به درد مامان مهرداد بخوره اگر بخوام باغ یک ذره آرایششون کنم واسه عکس! لباس واسه فندق که میریم باغ اگر کثیف شد یا خیس شد مشکلی نباشه. لباس واسه اینکه اگر خواست با عموش و خاله ش(عروس) عکس بگیره! لباسهای خودم واسه بعد از باغ که میریم خونه مادرجون.(مانتو و روسری و...)!

ساعت 2 بعد از ظهر دیدم فایده نداره. فندق خودش که نمیخوابه. بردمش توی تخت گفتم بیا میخوام واست قصه بگم. گفت الان وقت خواب نیست. روزه هنوز. گفتم اوف (همون نفرین عامون/ آمون) بر کسی که بخواد بخوابه!!!میخوایم قصه بگیم فقط! قصه رو گفتم و به آخر نرسیده غش کرد بچه! مهرداد 3 اومد از دانشگاه . البته قبلش رفته بود خونه مامانش و یک سری کار انجام داده بود و برگشته بود.آهان! نهار مهمون خانواده عروس بودیم و مهرداد با غذا اومد خونه. اما من فقط در حدی که نمیرم غذا خوردم و پریدم حمام. توی حمام یهو دستم درد گرفت. بس که از بیچاره کار کشیده بودم. دیدم اصلا نمیتونم صابون و لیف بزنم! دیگه چشماتون رو ببندید که مجبور شدم از تنها فرد موجود در منزل که مجاز بود کمک بگیرم! موهام رو خودم شستم و پریدم بیرون.

موها رو خشک نکرده یک لباس معمولی پوشیدم و زنگ زدم داماد اومد رفتیم آرایشگاه. رفتم یک سری وسایلهای اضافه ی عروس رو بردارم و حساب کتابش هم انجام بدم و راهی آتلیه ش کنم!  عروس گفته بود که حتما بیام آرایشش رو چک کنم و به نظرم خوب بود و نکاتی که خواسته بود رعایت شده بود تا حدود زیادی .

 عروس به شدت به عکاس اصرار کرد که زود بیاد عکسهای آتلیه ش رو بگیره و تمام کنه که  نور نره واسه عکاسی باغش! عکاس قول داد که بیاد و از اون طرف آرایشگاه یک ساعت و 15 دقیقه حدودا عروس رو دیر تحویل داد و عروس تصمیم گرفت اول بره باغ و بعدش بره آتلیه!!!

این وسط کیسه بوکس عکاس اصلی کی بود؟!

آفرین! غزل خانم.

هر چی عکاس گفت من به خاطر شما از ظهر تمام سیستم خنک کننده عکاسی رو روشن گذاشتم و رفتم خونه که عروس میاد گرمش نشه! من گفتم فدای محبتتون!

گفت من امروز سالگرد ازدواج خودم بوده کلا شوهرم رو ول کردم. نهار داده نداده پریدم عکاسی! من گفتم ای وای عزیزم مبارکتون باشه. بخدا من شرمنده تون هستم.

هی گفت بگید عروس بیاد 45 دقیقه ای کارش تمومه، بخدا الان باغ هم گرمه! من گفتم میدونم شما هم کارتون هست و حساب کتاب داره و شما کاملا حق دارید و برنامه ریزی کردین اما اینام از کل مراسمها همون یکدونه قسمتش که میشه عکس واسشون مونده و به من ببخشید . اجازه بدین اینا شب میرسن خدمتتون.

هر چی اون گفت فقط من گفتم فداتون بشم. قربونتون برم، خاک هر چی عالمه دو دستی بر فرق سر من! کدوم نوع پوست سیاه مدنظرتون هست ؟ همونقدر روی من سیاه! دیگه بالاخره ساعتی تعیین شد و گفتم من خودم عروس و داماد رو به بند کشیده میارم خدمت شما.

بعد رفتم پیش عروس و گفتم عزیزم غمت نباشه. اکی شد. هیچی از جزئیات نگفتم. چون اعصابش از دیر شدن ارایشگاه خرد بود. همش بهش گفتم ریلکس. ریلکس. فقط به عکسهات فکر کن. به خانم ارایشگره هم میگفتم عزیزم دیر کردینا . من به عروس میگم ریلکس و مهم نیست ولی شما دیر کردین . کلمات متفاوته چون شرایط متفاوته (با خنده ولی مفهوم جدی میگفتم)

هیچی دیگه من با همون موهای خیس و همون لباس معمولی ها بدون بازگشت به خونه با عروس و داماد و پسر خواهر عروس رفتیم باغ!!!! دیر بود دیگه وقت نبود بخوایم جدا جدا بریم. فندق هم خوابیده بود به مهرداد گفتم اگر بیدار شد با مامان اینا بیاد.

رسیدیم باغ. من اول فکر میکردم فقط اومدم عروس داماد رو باد بزنم و آب و شربت بدم که ریلکس باشن! بعد دیدم نههههه! این طفلکا بیشتر کمک میخوان. ژستاشون رو یکم تمرین کرده بودن ولی خب عکاسشون که بنده خدا فقط عکاس بود... عروس موبایلش رو داد به من و دیگه خودش میگفت مثلا الان از ژستهای ایستاده بگو...با تاب بگو، نمیدونم بدون گل...با گل... عروس تکی و ...

وسایل جا به جا میکردم و ریسه زدیم یک جایی و داماد هم بنده خدا خب میترسید لباسش کثیف بشه نمیتونست زیاد فعالیت کنه. گرچه جاهایی که نیاز به قد داشت دیگه خودش باید کمک میکرد! باغ هم خیلی ناز بود. حیف توی فروردین نشد عکاسی کنند. باغ شخصی بود. باغ خواهر عروس. یعنی بابای همون پسر دبیرستانیمون که عکاسی میکرد. بگم حالا پسر دبیرستانیمون عکس میگرفت تصور نکنید از اون عکسهای خیلییی عشقولانه و لباسای لختی... لباس عروس که انتخابش وقتی مراسمش عید پارسال لغو شد به یک لباس فرمالیته طوری ساده و پوشیده تغییر کرد و اینکه خودشون عکسهای اون مدلی دوست نداشتن و یکی دو تا فقط توی آتلیه بعدا گفتن که گرفتن...

دیرتر مامان و بابای مهرداد و خواهر و برادر عروس هم اومدن ولی بندگان خدا کاری ازشون برنمیومد... رفتن توی ساختمون باغ و خواهر عروس کلی بستنی برامون آورد بیرون. گفتم عزیزم ما که نمیرسیم بستنی بخوریم!!! عروس هم گفت نمیخواد فقط وااسش آب و شربت اینا آوردم. اون اولش بس که استرس زمان بود و منم دیدم کلا در اختیار عروس  و داماد هستم و فهمیدم عمرا فرصت به عکس گرفتن با هیچکس دیگه نمیشه به مهرداد گفتم فندق رو نفرسته اینجا! حالا بچه م چقدررر که ذوق داشت و همش میگفت خاله کی عروس میشه؟ عمو جون داماد شده؟ حالا بریم آرایشگاه؟ عروس و داماد به انگلیسی چی میشه؟ من چی باید بگم بهشون؟ منم همش گفتم فلان روز میریم باغ با عروس داماد عکس بگیر و ...دیگه وقتی دیدم خواهر و برادر عروس هم با بچه هاشون اومدن دلم گرفت که فندق نیومده! عروس خودش هم ناراحت شد. همش گفت چرا گفتی نیارنش؟ (رابطه فندق با جاری خیلییی خوبه. خیلی دوست دارند همو). دیگه البته من به عروس گفتم حالا شب میاد بالاخره میبینه شما رو. اشکال نداره. گفتم حداقل عروس نفهمه منم خیلی ناراحتم. بیشتر واسه ذوقی که داشت دلم گرفته بود!

خلاصه نزدیک غروب عکاس بهم زنگ زد. گفتم به روی چشمم. زود میارمشون. عکاس بس که منو دعوا کرده بود و منم همش گفته بودم شما درست میگید و من غلط کردم و ...خودش گمونم عذاب وجدان گرفته بود! گفت حالا من گفتم دیرتر از فلان ساعت نشه اما توی جاده تند رانندگی نکنیدا! بیاید زود ولی بدون استرس! گفتم چشم. ممنون و ...حالا عروس و داماد پیگیرررر هنوز عکس میگرفتنا. منم استرس نمیدادم اما حتی مهرداد از خونه بهم زنگ زد که غزل دیر میشه ها! هنوز باغید؟! گفتم نمیشه بهشون حس بد بدم. ولی آروم به بهزاد فهموندم که کم کم جمع کنه بریم.

بالاخره عروس رضایت داد برگزدیم توی شهر و منم باهاشون رفتم که دیگه عذرخواهی نهایی رو از عکاسی انجام بدم. اینها رو تحویل عکاسی دادم و خیلییی هم باهاشون مهربون رفتار کرد. البته چند بار هم گفت که خب میگفتید عکسهای باغ هم خودم میومدم میگرفتم. اما من به عکاس گفتم که راستش از فامیل کسی که باهاش خیلی راحتن عروس مدنظر داشت و البته که جسارت به شما نباشه. عکاسش هم غیر حرفه ای بود . اما خب دیگه چون عروس دوست داشت گفتیم هر جور مایل هستی. به عروس هم گفتم من اینجوری گفتم که بهش برنخوره که شاید دو تا عکاس حرفه ای داشتیما و بخواد غر بزنه و ...عکاس کوچولومون هم همراهمون بودا ولی نگفتم ایشون بوده که وا نره!

زنگ زدم مامان و بابا بیان دنبال من عکاسی و رفتیم خونه ما و بدو بدو اماده شدیم رفتیم خونه مادرجون... فندق هم اومد و از دیدن اونهمه شکلات که ریختن روی سر عروس و داماد متعجب شده بود و حسابی مشغول جمع کردن شکلات واسه خودش بودعکسامون رو گرفتیم و پریدیم خونه بابای عروس و اونجا هم یکم نشستیم توی حیاط که صندلی گذاشته بودن.  طفلک عروس حتی باباش رو بغل نکرد. بابای عروس واکسن هم زدن اما خب احتیاط کردند دیگه. چون عروس هم خیلی ناراحت بود که توی ارایشگاه همه ماسک نداشتند. بعضی داشتند و خودش هم که نمیتونسته ماسک بزنه!

این وسط بنده خدا وضو رو هم نتونسته بود حفظ کنه و همش میگفت خب دیگه عکسا رو بگیرید برم بشورم صورتمو نمازم مونده. اون آخرای وقت نماز منو صدا کرد و رفتم آرایشش رو پاک کردیم با هم.

من نمیدونم  بالاخره این دو تا یکبار همو بوس کردن یا نه اصلا من که ندیدم. خیلیییی هم بهزاد احساسی و مهربونه ها! ولی خب شاید یک باری بوس کرده باشن ولی ما که ندیدیم کلا جلوی چشممون بودن البته!!!

بعد هم راحت لباساشون رو عوض کردن همونجا نشستن! ما هم با مامان اینا اومدیم خونه ی ما! مامان بنده خدا که تا وارد شدیم گفت غزل جون من رفتم بخوابم! گفتم پس شما اتاق ما باشید. ما میریم هال. (از دست مهرداد که اسپیلت اتاق فندق رو نصب نمیکنه هم توی دلم حرص خوردم! گوشه انبار خاک میخوره اسپیلته! خب نصب کن عزیز دل!)

من رو به مرگ بودم از خستگی و البته که واسه نهار فرداش یعنی چهارشنبه عروس و داماد و مامان بزرگ مهرداد و خاله ش که مجرد هستن رو دعوت کرده بودیم خونه ی ما! (پاگشا اینا منظور نیستا! عروی و داماد که بچه ی مامان و بابا هستن و با اونها زندگی میکنن و مادر جون هم واسه اینکه بیشتر حس عروسی بهشون دست بده.  واسه شون کم بود اون یک ذره که عروس دیده بودن!)

از روز قبلش مامان گفتن یک ته چین درست میکنیم و تمام. گفتم چشم ته چین هم درست میکنیم اما خب حالا مثلا مهمونیه. پلو و قرمه سبزی هم میگذاریم کنارش. شب تا من فندق رو جمع و جور کردم و مقدمات کارهای فردا رو چیدم و وسایلی که از خونه مامان اومده بود توی یخچال جا دادم و صورت خودم رو شستم و اومدم دراز بکشم از 2 گذشته بود! حالا من از 6 صبح بیدار شده بودم و از 8 داشتم میدویدم!

به مهرداد گفتم من اصلا باورم نمیشه فردا مهمون دارم! حالا شانس چهارشنبه بود مهرداد هم دانشگاه میرفت وگرنه کلییی توی همه ی کارها بهم کمک میکنه بنده خدا! بهم گفت زیاد سخت نگیر. اون بندگان خدا که دو نفر بیشتر نیستن، واسه غذا خوردن هم نمیان و کلا همین که با هم هستیم خوشحالن. مامانم هم هی میگه کمک کنم نگو نه! ازش کمک بگیر. ریلکس باش! 

گفتم میترسم بیدار نشم اینقدررر که خسته و له شدم... میگه نگران نباش از 8 صبح ،"گرگ وال استریت" همینجا توی هال پای لپ تاپ نشسته! بیدار میشی از سر و صدای صحبتش با دوستاش! (گرگ وال استریت اسمی هستش که من گذاشتم روی بابای مهرداد و وقتی اولین بار به مهرداد گفتم تا چند روز میخندید. خیلی خوشش اومده و ما بین خودمون به بابا میگیم گرگ وال استریت . بابای مهرداد از قدیمی های بورسه . اون زمانها که من اصلا نمیشنیدم کسی اسم بورس بیاره، بابا توی بورس بود و کلا خیلییی هم پیگیره! در هر شرایطی بورسش تعطیل نمیشه!!!! جیگر مامان خون هستا! مامان بعدا برام تعریف کرد که صبح سه شنبه که عروس در تکاپوی ارایشگاه رفتن بوده، بابا و بهزاد پای لپ تاپ بودن و بحث و جدل بورسی هم داشتن. بهزاد کارش برنامه نویسیه و از یک جنبه ای بورس بخشی از شغلشه)

خلاصه برگردیم به ساعت 2 شب که من میخواستم بخوابم. به مهرداد گفتم باورت میشه نمیدونم امتحانم با بچه ها چه روزی هست! گفت حتما این چند روز نبوده و گرنه بچه های اموزش بهت زنگ میزدن یا به من میگفتن که سوالاتت بارگذاری نشده! همونوقت بس که یهو استرس به جونم افتاده بود چک کردم دیدم خب امتحانم دهم تیره! بالاخره خوابیدم .

صبح هم همون شد و با صدای تحرکات گرگ وال استریت بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد و سریع گرفتم دور کارها. خیلی هم خسته نبودم. اونقدری که فکر میکردم له باشم له نبودم. کمتر له بودم مامان هم کم کم اومدن و ته چین و سالاد رو خودشون درست کردند. بالاخره غذا آماده شد و مهمونها هم اومدن و بودن تا غروب. مادر جون و خاله غروب رفتن ولی بچه ها و مامان رو گفتم شام بخوریم بعد برید.

شب عروس و داماد میخواستن برن تاج تحویل بدن که فندق هم گفت منم میخوام باهاشون برم و از اونجایی که این دو کفتر عاشق به شدت گیج تشریف دارن گفتم منم میام که بچه گم نشه! نیم ساعتی شد و وقتی برگشتیم بنده خدا مامان همه ظرفهای پذیرایی بعداز ظهر و بالاخره چیزهای دیگه رو شسته بودن و مرتب کرده بودن تا حدودی اشپزخونه رو. (ظرفهای نهار رو شسته بودم خودم همون بلافاصله بعد از نهار. )

عکسهای باغ عروس هم سر راه رفتیم از عکاس کوچولو گرفتیم و نشستیم دیدیم. از نظر من که خیلییییی خوشگل شده بودن و واقعا فضای باغ و ژستها و خودشون خوب افتاده بودن و خدایی عکاس کوچولومون عالییییی عکس گرفته بود. حالا بنده خدا 17 سالش هستا هی میگم کوچولو. من که خیلی خوشم اومد. والا مگه عکاسی چیکار میکنه؟!  تازه ریسه داشتیم. حباب هم من اینقدر براشون درست کردم که سردرد گرفتم فشفشه داشتیم. فضای باغ هم خودش باجناق بهزاد مهندس نمیدونم چی چیه که حسابی طراحی شده و خوشگله. تازه اصلا وقت نبود و گرنه کلییی عکسای توپ هم میشد توی فضای عمارت  باغ بگیرن!

 نزدیک 2 بامداد بود گمونم که مامان اینا رفتن من دیگه از خستگی پاهام رو دراز کردم روی مبل و گفتم فقط چند دقیقه منو از خاطر فراموش کنید! نمیدونستم چطور بخوابم بس که خسته بودم!

اینم این چند روز ما. حالا وسط اینا یک مشت خاطره و اتفاق ریزتر هم رخ داده باز میام میگم...