به اسب شاه گفتیم یابو

- فندق غذا خوردنش که تموم میشه میگه: "دیگه نمیخوام. الهی شکر، دستتون درد نکنه!"

خیلی وقته میگه ولی نمیدونم چرا مدتیه بیشتر ذوق میکنم...این دستتون درد نکنه رو چند بار هم تکرار میکنه...

(من و مهرداد همیشه در حین و مخصوصا بعد از غذا از هم تشکر میکنیم. همیشه اینکارو انجام میدادیم ولی از وقتی فندق هست سعی میکنیم بلند و واضح و جوری که متوجه بشه بگیم. عبارت "الهی شکر" رو بهش یاد دادیم ولی تشکر از مامان و بابا بخاطر حالا مثلا زحمت نهار و ... رو چیزی بهش نگفتیم.خلاصه که کیف داره. گاهی هم میاد آویزونم میشه محکم بغلم میکنه میگه دستت درد نکنه مثلا برام لازانیا درست کردی !)


- شبا که میخواد بخوابه قبلش میگه من برم دوستام رو بخوابونم بعد خودم بخوابم! دوستاش شامل چند تا گوریل، یکی دو تا خرس، یک آدمک خانم که ما بهش میگیم حنا خانوم و یک آقای سرباز هست!!! نمیدونم از بین اون همه حیوون مشابه چرا اینا واسش خاصن! در هر شرایط زمانی و روحی و جسمی که باشه و باشیم اول میره اینا رو میخوابونه.

دو تا مهره هم واسه هر کدوم استفاده میکنه. یکی رو میذاره زیر سرشون. یکی رو میگذاره پایین پاشون!!!تصویرش رو براتون میذارم.

چند روز پیش مهرداد به فندق میگه :"فندق ! بابایی مهره هات رو هم جمع کن!"

فندق شاکی وار میگه: اینا که مهره نیستن! اینا پتو بالش دوستامه!"

من و مهرداد:


مبارک مبارک

دیدم دختر عموم و خانم پسر عموم، استاتوس گذاشتن ، عکس بچه هاشون...با جمله ی روزت مبارک!!!

هر چی توی ذهنم سرچ کردم دیدم نمیدونم چه روزیه. گفتم حداقل استاتوسشون دیدم یک تبریکی بگم ولی نمیدونستم چیه!!!

رفتم سرچ کردم  26 اردیبهشت روز چیه؟ (سرچ رو دارین؟ شبیه مامان بزرگا!)

روز کودک رو زدم، روز جهانی کودک رو زدم!!! روز پسر هم زدمااااا نمیدونم چرا اول ندیدم!!!

باز رفتم اینستاگرام ببینم کسی چیزی نگذاشته!!!

دیدم آهان مثل اینکه روز جهانی پسره!!!

خب ما که اصلا در جریان نبودیم و پسرمون هم کل جشن ها رو "تولد" میدونه!

فقط اومدم اینجا بگم دوستان عزیزی که پسر دارید، دختر معمولی جان، شیشه جان مامان آینه، سهیلا بانوی گل، مامان ارمیا و ایلیا، سمانه خانم مامان آقا صالح و محسن  روز پسرهای گلتون مبارک همیشه سلامت و شاد و موفق باشند و دامادیشون رو ببینید.

پ.ن.ببخشید اگر دوستی رو فراموش کردم.

اینا چند سالشونه؟

دوستم مکرمه بافی انجام میده جدیدا.از بعضی کاراش استوری میگذاره توی اینستاگرام.

دیروز فندق اومده بود کنارم نشسته بود که یک چیزی توی موبایل بهش نشون بدم. من داشتم استوری مکرمه بافی همین دوستم رو میدیدم. بهش  گفتم ببین خاله لیلی چه چیزای قشنگی درست میکنه!

فندق: اینا واسه من جالب نیست! من علاقه ای بهش ندارم!

من:

فندقک همیشه منو غافلگیر میکنه

چند روز پیش یکی دو باری فندق گفت که جای خصوصیم درد میکنه! یک چک کوچولو انجام دادم و دیدم در ظاهر مشکلی نیستش. زیاد جدی نگرفتم. تا اینکه یک روز چند بار گفت که درد میکنه و البته در حد لحظه ای بود انگار دردش. تصمیم گرفتیم که ببریمش دکتر!

دکتر رفتن واسه خانواده ی کوچک ما یک چالش بزرگه. اونهایی که زیاد به پزشک مراجعه میکنند راه و چاه همه چیز دستشونه ولی ما نه. البته که تلاش میکنیم با همفکری وانمود کنیم موردی نیست و پیش بریم.

پزشک عمومیمون که از قضا فامیل نزدیک هم هستن رو بی خیال شدیم از چند جهت. فکر کردیم که شاید در نهایت مجبور بشیم به یک متخصص مراجعه کنیم و نگران همکاری فندق برای معاینه محل مورد نظر بودیم و گفتیم کوپن نسوزونیم الکی! هم اینکه پزشکمون زیادی آشناست و فکر کردیم که بخاطر معاینه حس بدی نسبت بهش توی ذهن فندق نمونه .

حالا مونده بودیم سر انتخاب بین پزشک متخصص کودکان و پزشک متخصص کلیه و مجاری. من پیشنهاد دادم که بریم پزشک کودکان . چون بچه های زیادی رو در این سن میبینن و ذهنشون روی مشکلات مربوط به  بچه ها  متمرکزه. مرحله بعد این بود که به کی مراجعه کنیم؟ اینم زیاد سخت نبود. پزشک متخصص کودکانی توی این شهر هستش که هم کارش خوبه هم اینکه باز فامیل و آشنای یکم دورتره. البته من شدییییید تاکید داشتم که قضیه اونقدری حاد نیستش که بخوایم از راه میانبر بریم و بهتره که به روال معمول بریم و نوبت بگیریم. غیر از این چون هیچ اطلاعی از ساعت کار این پزشک و نحوه نوبت دهیش در دسترس نبود اینترنتی از یک متخصص کلیه هم نوبت گرفتیم توی بیمارستان و البته که واقعا نمیخواستم توی این اوضاع تا جایی که لازم نشده طرف بیمارستان پیدامون بشه.

(میدونم به نظر سخت نمیاد تا اینجا ولی من صورتم آروم و قلبم پر از آشوبه سر انتخاب و بررسی اوضاع)

 پریروز صبح مهرداد رفته کلینیکی که مطب پزشک کودکان اونجاست. متوجه شده که شماره ای هستش که از صبح تا ظهر میشه به اون زنگ زد و نوبت گرفت و البته که کل نوبتها همون چند دقیقه اول پر شده بودند. مهرداد گفته بود من میام که اگر آخر وقت شد یا کنسلی بود دکتر رو ببینیم. خلاصه که هیچ کنسلی نداشتن و آخر وقت مهرداد به منشی گفته بود که بگید به دکتر که من فلانی هستم و اگر امکان داره مریضم رو بیارم که البته منشی گفته بود دکتر امروز باید جایی برن و تاکید کردن اصلا مریض جدید نپذیرید.(مهرداد به اندازه من سخت گیر نیست و میگه خب دکتر هم حق داره گاهی مریض از دوست و آشنای خودش ببینهو من معتقدم بالاخره یک عالمه آدم از فامیل و دوست رو پزشکا میشناسن. نمیشه مدام به فکر اونها باشند و البته بهتره که بگذاریم در شرایطی که خیلیییی قضیه حاد هست از آشناییمون استفاده کنیم.)

خلاصه که مهرداد برگشت خونه و بعدش هم کلاس داشت رفت سر کلاسش که دیدم مامان مهرداد زنگ میزنن به گوشیم. از اونجایی که مامان و بابای مهرداد اخلاقشون اینجوریه که سر هر چیز کوچیکی خیلییی نگران میشن و به تکاپو میفتن چیزی بهشون نگفته بودیم. مامان گفتند که الان پسر عموی مهرداد زنگ زده و گفته که دکتر فلانی باهاش تماس گرفتند و کلییی عذرخواهی کردند که بچه شما مریض بوده؟ منشی بعدا به من گفتند و من متوجه نشدم و ....جایی میخواستم برم و به منشی تاکید کرده بودم که مریض جدید نپذیرند دیگه به من نگفته و منم نمیدونستم کدوم یکی از شماها هستید!

پسر عموی مهرداد هم گفته که  من نبودم ولی چون گفته خونه ش نزدیک کلینیکه حتما بچه مهرداد بوده. خلاصه زنگ زده بود که اگر قضیه خیلی حاده با دکتر تماس بگیرید و اگر نه هم که فردا فلان ساعت دکتر هستن و بیایید مطب. در ضمن دکتر وقتی فهمیده که بچه مهرداد هستش که دوبل شرمنده شده و کلییی عذرخواهی کرده (رابطه دکتر با بابای مهرداد خیلی خوبه).

دیگه واسه مامان مهرداد توضیح دادم که قضیه چی بوده و فندق چی گفته و چه اتفاقاتی رخ داده. دیروز فندق هیچی از درد نگفت اما گفتیم به هر حال میریم و نمیشه نادیده گرفت و اینکه این بچه از بعد ازکرونا هیچ چکاپی هم دریافت نکرده بالاخره یک تیر دو نشون میشه. کلیییی با فندق تمرین کردم که دکتر خوش اخلاقه و چون مامان و بابا هستند اگر دکتر اجازه بگیره که جای خصوصی رو چک کنه میشه بهش اجازه بدی و فقط یک کوچولو بررسیش میکنه.

دیروز رفتیم و شیفته تصاویر روی دیوارای مطب شده بود وقتی هم رفتیم داخل آروم نشست. دکتر دندوناش رو نگاه کرد و گوشش رو چک کرد و ما هم توضیح دادیم که قضیه چیه... به فندق گفت: عزیزم مسواک هم میزنی؟ گفت بله . البته که ما هم میپریدیم وسط حرفشون که آره و میکروبا رو بیرون میکنه هر روز و .. بعد دکتر پرسید فندق جان مسواکت چه رنگیه؟ و فندق با یک لهجه ی فوق نیتیو (native) جواب داد: yellow در حدی که دکتر نفهمید

بعد که تکرار کرد و با کمک ما بالاخره دکتر قضیه دستش اومد. منتظر انگلیسی نبود بنده خدا!همینجور که در حال برشمردن وجنات فندق بود و بودیم، یهو فندق یکی از شاهکارهاش یادش اومد و به عنوان اولین جمله ی واضح و بلند و صمیمی که میخواست بگه گفت : دستشویی هم میرم!!!

بچه م خیلی کار مهمیه از نظر خودش!

خلاصه که خیلی متشخص به دکتر اجازه معاینه داد و قد و وزنش هم اندازه گیری شد و دکتر هم گفت احتمالا یک عفونت کوچولو بوده که رد شده ولی آزمایش مینویسم که مطمئن باشیم. گفتیم چکاپ هم میخواستیم بیاریمش خدمتتون اما کرونا شده و دیگه واسه هیچی هیچ جا نبردیمش . گفت آزمایش خون هم مینویسم و نتایجش  رو واسم بفرستید. خیلی شیک و خوشحال بچه مون خداحافظی کرد و تمام.

امروز هم من سر کلاسم بودم که دیدم بابا و پسری خوشحال از آزمایشگاه برگشتن.  نگو رفته بودند نمونه جیش رو تحویل بدن، خون هم داده بودند و برگشته بودند و فندق ریلکس مشغول بازی با باباش بوده و طرف خون گرفته. یک برچسب عروسکی خوشگل هم واسش زده بودند. کتاب قصه و بادکنک و چند تا هدیه ریز دیگه هم بهش داده بودند. اصلا هیچ ذهنیت و خاطره و تعریفی از آمپول یا سوزن نداشت و ما هم هیچی نگفتیم.اینم این چند روز ما.


پ.ن: خداروشکر که بعضی چیزا از اون چیزی که فکر میکنیم راحت تر میگذره

ماه

فندق مدام با "ماه" درگیره! و صد البته پای ما رو هم به این درگیری باز میکنه!

روزی خیلیییییییییییییییییییی بار (شاید صد بار واقعا) میپرسه:

فندق: ماه اومده؟ ( پاسخ ما : نه عزیزم. بیرون رو نگاه کن، هنوز شب نشده!)

فندق: آهان هنوز هوا آبیه. میخواد بیاد؟ (آره گلم. شب میاد)

فندق: گرده؟ (یک بار گرد شده. این روزا کم کم دوباره داره لاغر میشه)

فندق؟ میگم گرده؟ (نه!)   (دوست داره پاسخ ها کوتاه و مشخصا با کلمات آره یا نه باشند)

شب می شود! ادامه سوالات فندق:

فندق: ماه اومده؟ (نه عزیزم. )

فندق: میخواد بیاد؟ (آره. میخواد بیاد.)

فندق: لاغره؟ (تقریبا لاغره)

فندق: میگم لاغره؟ (بله. لاغره عزیزم)

تا وقتی بتونه بببینه ماه رو یا از دیدنش ناامید بشه مدام هر از چند دقیقه میپرسه. ماههاست توی همین پروسه هستیم و در فرصتهایی با نقاشی و ...وضعیت ماه رو توضیح دادیم. اما کلا درگیر ماهه!

الان ماه توی ذهنش سه حالت داره: ماه گرد شبیه سکه! ماه لاغر (هلال ماه) ! و ماه تپل (بین هفتم تا چهاردهم یا چهاردهم تا بیست و یکم هر ماه)

چند روز پیش نشسته بود بازی میکرد بعد یهو گفت : ماه مبارک رمضان تپل شده!

من و مهرداد: