قاطی خاطرات مونده م، از این روزها هم بگم...
دختر معمولی جان اینها رو با الهام از نوشته های شما مینویسم. باعث شدی یادم بیاد.
قبل از ماه رمضون فندق و مهرداد مریض شدند. خب این روزها اگر مریض بشی باید حتما جایی واسه احتمال کرونا بودن بگذاری. البته فندق زود سرپا شد و فقط یک روز بی حال بود و تبدار. اما مهرداد افتاده بود به سرفه و البته که در نهایت تستش منفی بود.
تو همین روزا بابای مهرداد اومدن در خونه مون و چیزی آورده بودن. ما ماسک زده رفتیم در رو باز کردیم. فندق اصرار میکرد که بابا جون بیا داخل. بیا بازی کنیم. چند باری گفتیم حالا امروز بابا جون کار دارن و باز یک روز دیگه میان و ... اما راضی نشد. بغض کرده بود. یهو من گفتم فندق جان خب بابا جون شلوار نیاوردن که بیان اینجا بمونن. نمیدونم یهو این چی بود گفتم. بعد فندق شلوار بابا رو نشون داد و گفت بابا جون شلوار داره که. گفتم نه! این شلوار بیرون هست. شلوار که تو خونه میپوشن مثل همینی که تو الان داری. (فندق شلوارک پوشیده بود). یهو فندق گفت باشه. بابا جون برو شلوار آستین کوتاه بردار بیا خونه مون بازی کنیم!
پ.ن: معمولی جان. پستت رو که خوندم به تفکر مشابه بچه هامون خیلییییی خندیدم. البته که پسر ما بهتر باید بدونه . پسر شما این همه در معرض زبان فارسی نیست. میگذارم پای سن کمتر پسر ما نسبت به پسر شما
من غزل هستم. واقعا در خانواده ای مذهبی به دنیا اومدم. اما نه از اون مدلهایی که مثلا خانومهاشون پوشیه میزنن و یا مردهاشون اجازه نمیدن خانم ها واسه خرید بیرون برن و از این دست تعاریف که من برخی رو دیدم و برخی رو شنیدم. خیر. اونجوری نه.
هیچوقت خانواده پولداری نبودیم اما هیچوقت هم سفره مون خالی نبود. همیشه همه چیز حتی بیش از نیاز موجود بود الحمدلله. اما مثلا اینجوری نبود که هر وقت هر چیزی میخوایم بخریم و مد روز باشیم و... راستش اصلا من هر چی فکر میکنم یادم نمیاد که اینجوری بوده باشه که مثلا ما با مامان یا بابامون بریم خرید و بگیم چی میخوایم یا نمیخوایم... خاطراتی دارم از اینکه مشهد که میرفتیم دیدن خانواده پدرم اونجا گاهی میرفتیم بازار و خرید ولی توی شهر خودمون نه. (یا خیلی محدود) . اما خب به هر حال بچه های نامرتبی هم نبودیم. پدرم در خانواده ثروتمندی بزرگ شده بود، از اینجور خانواده ها که یک ویلای چند هزارمتری خونه شون هست و کلی ملک و زمین و زیردست و ...اما در حدود 30 سالگی پدرم اتفاقاتی میفته که ناگهان همه خانواده ی پدر مجبور میشن تقریبا همه چیز رو از صفر شروع کنند و این وسط بابا به خاطر عقاید خاص خودش و سبک زندگی که انتخاب میکنه هیچوقت به اندازه بقیه خانواده ش ثروتمند نشد (بعدا از بابا میگم).
با اینکه من در این خانواده بودم و شاید خیلی وقتها خیلی چیزها رو هم دوست داشتم که داشته باشم اما هیچوقت حس نکردم که گذشته بدی داشتم. هرچه که میگذره هم بیشتر سعی میکنم خانواده م رو درک کنم و هیچ طلبی ازشون ندارم. من همیشه ادم مغروری بودم.(برای خواسته هام). وقتی چیزی میخواستم خودم پیش خودم آنالیز میکردم که آیا احتمال داره اگر مطرحش کنم بهش برسم؟ وقتی حس میکردم احتمالش کمه بدون درخواست ازش میگذشتم. دوست نداشتم نه بشنوم. دوست نداشتم کسی بخاطر خواسته ی من به زحمت بیفته. همیشه هم سعی میکردم قشنگ ترین روزها و خاطراتم رو به یاد بسپارم. نمیدونم چرا اما حتی روحیه م به صورت خودکار انگار اینجوری بود. قشنگی ها (که کم هم نبودند) بیشتر به یادم میموند. حتی این روزها که بزرگسال محسوب میشم گاهی باید بشینم خاص و ویژه فکر کنم تا خاطرات سختی های گذشته رو به یاد بیارم.
کودکی شادی داشتم. همیشه با بابام اینور اونور میرفتم . بابا آدم فعالی بود و خوش ذوق و هنرمند. من ناخودآگاه می آموختم. واسه ارتباط با دوستان و شاگردانش هیچ سخت گیری نسبت به من نداشت . چون از بچگی من با اینها بزرگ شده بودم واسه همین من کلا ارتباط گرفتن با آقایون خیلی برام راحت بود همیشه. (جوری که گاهی بعدها واسه افرادی که تازه با من آشنا میشدند باعث سوء تفاهم میشد که این چرا اینقدر راحته! اما مدتی که میگذشت متوجه میشدند که من کلا این شکلی هستم. راحت و صمیمی).
خیلی فعال بودم. درسم همیشه خوب بود. بدون هیچ کمک و کلاسی. درسته که اونوقتها شاید کلاس های خصوصی به اندازه الان مرسوم نبود اما وجود داشتن و در حد خودشون هم پر رونق بودن (حداقل توی شهرما). انواع مسابقات و فعالیتهای فوق برنامه مدرسه خوراک من بود. در بعضی همیشه اول و بهترین و در بعضی دستی داشتم. هیچوقت یادم نمیره یک روز یکی از آموزش و پرورش شهرستان زنگ زد خونه مون . دوست بابام هم بود . به بابا گفت که میشه با غزل صحبت کنید که یکی از این مسابقاتی که میخواد بره استان رو انصراف بده جاش نفر دوم بره؟ همه زندگیم خلاصه میشد به مدرسه و تمام رویدادهای کوچیک و بزرگ درونش، اردوها، فعالیتها، جشنها و مراسم هایی که پای ثابتشون بودم. بیرون از مدرسه تفریح خاصی نداشتم البته.
تابستون برام جذاب نبود. نه مسافرتی نه مهمونی ...گاهی میرفتیم مشهد دیدن مامان بزرگ و خانواده ی پدرم. اما واقعا فقط در حد گاهی بود. چند سالی یکبار.من فقط یکبار وقتی دبستانی بودم یک کلاس تابستونی رفتم. خیلی هم واسم جذاب بود.
ژنتیکی خطم خوب بود. بابام هم خطاطیش خوب بود. ژن نقاشی حس میکنم کمتر به من رسیده بود اما دوران دانشجویی وقتی یکبار بنا به شرایط خاصی یک کلاس نقاشی فوق العاده با یک استاد مشهور فوق العاده رفتم تازه فهمیدم من فقط کشف نشدم. همین...
پایین ترین معدل دوازده سال تحصیلم در بهترین مدرسه شهر و در رقابت با بهترین ها 19.19 بود که مربوط به امتحانات نهایی سوم دبیرستان بود که یادمه میگفتن سال سختی بوده. از کنکور الان نمیخوام بگم. باشه یکوقت دیگه... سال دومی که کنکور دادم من فقط همون سه رشته پزشکی، دندان و دارو قبول نمیشدم. و البته اون سال اینجوری بود ...دانشگاه آزاد هم اصلا ثبت نام نکردم . میدونستم که حتی اگر قبول بشم (که مسلما راحت قبول میشدم) از عهده هزینه هاش برنمیایم. (جالبه که من حتی این چیزها رو نمیپرسیدم. خودم تصمیم میگرفتم!) اولین رشته دیگر انتخابیم در شهر انتخابیم قبول شدم و رفتم دانشگاه. از دانشگاه هم بعدها میگم اما در سالیان بعد همه حسرت من شده بود این که چرا من نموندم اینقدر بخونم و امتحان بدم که مثلا دندونپزشکی قبول بشم. زمان ما همه خوبا میرفتن دندونپزشکی. پزشکی در رده دوم علاقه بود. بماند که بعدها بعضی از دوستان دانشگاهم دوباره امتحان دادند و رفتند دندون پزشکی. حتی دوستان دیگری در اطرافم. اما خب من زمانی که به این موضوع فکر کردم از عهده هزینه دانشگاه آزاد برنمیومدم و مهرداد هم از کل فضای فکری من آگاهی نداشت. دیگه بعدها هم که اومدم دکترا خوندن و ...
من هرچه فکر میکنم در این 35 سال زندگیم تنها چیزی که هر از مدتی باعث آزار روحی من شده همین بوده که حس میکردم من از هر جهت واسه رسیدن به این آرزوم شایسته بودم اما همه اتفاقات دست به دست هم دادند که نشه. همیشه هم خودم رو سرزنش میکردم. شاید همین جایی که من الان هستم (نه از لحاظ مالی که من در واقع مدرکم توی دانشگاهه و اجازه کار ندارم و البته که الان کاری هم دم دستم نیست)، بلکه از لحاظ ظاهری و پرستیژی آرزوی خیلی ها باشه اما من هرچه گذشت و متاسفانه بازار کار همه حتی بهترینهای رشته های دیگر اگر نگیم بد شد، حداقل به اندازه دوستان گروه پزشکی (در آن سطحی که من دیده ام و از نزدیک مطلعم) عالی نشد، هر چه گذشت این حس بیشتر درون من رو آزرده و ناراحت کرد. بارها و بارها این اواخر به خودم گفتم غزل گاهی خودت رو بغل کن. از خودت و اون همه تلاشت تشکر کن.تو روزهای سختی گذروندی . تنهایی واسه خیلی چیزها زحمت کشیدی.حتی به خودم گفتم اشکال نداره گاهی بهش فکر کن اما کمش کن...چقدر این تن و روح باید واسه چیزهایی که همش در اختیار تو نبوده لطمه ببینه. خلاصه که دارم به خودم کمک میکنم. اما گاهی هم نمیشه...البته که باید دیگه تمومش کنم.
من در 35 سالگی دوست داشتم یک خانمی باشم با یک درآمد خوب و بتونم با پولم هر کاری که دوست دارم در حد معقول و مرسوم انجام بدم. دوست داشتم خانواده م رو همه جوره تامین کنم. اما نیستم.
میخواستم فکر کنم و بنویسم که دیگه دوست داشتم در 35 سالگی چی داشته باشم که ندارم اما راستش هیچی توی ذهنم نیست که واقعا آزاردهنده باشه و در واقع بدون فکر کردن راحت بتونم به ذهن بیارمش!!! آره من آرزوهایی دارم اما واسه بعضی هاش حس میکنم هنوز دیر نیست و اینه که نمیخوام مثل حسرت بهشون نگاه کنم.
میخوام بگم از چیزهایی که دارم و خداروشکر کنم. شاید کمی حالم بهتر باشه در این نیمه راه زندگی!
من غزل در 35 سالگی خداروشکر میکنم که سالمم . الحمدلله مشکل خاصی ندارم و این یک نعمت بزرگه.
هنوز نعمت وجود پدر و مادرمم رو دارم و الحمدلله که هر آنچه ازشون به یاد میارم زحمت و تلاششون هست. هرچه بیشتر میگذره هم بیشتر متوجه سختی های روزگار و شرایط متفاوت زندگی آدمها میشم و حتی اندک مواردی که از سختی های گذشته یادم میاد هم دیگه ازاردهنده نیست و قابل درکه. ارزو میکنم عمرشون طولانی باشه و من بتونم روزهایی رو ببینم که کمتر از این روزها دغدغه دارند.(خیلی غصه میخورن واسه دو تا داداشهام)
من در 35 سالگی یاد گرفتم که رفتارهای خودم و دیگران رو از چند زاویه ببینم و آنالیز کنم و درکشون کنم. واسه اینه که مدتیه خیلی راضی تر و شادتر هستم و الکی خودمو ناراحت نمیکنم که فلانی اینو گفت یا اینکار رو کرد.
من بر خلاف پستهای اینستاگرامی و استاتوس های ملت ! یاد گرفتم که لازم نیست همه رو از زندگیمون حذف کنیم فقط کافیه کمی نوع نگرشمون رو تغییر بدیم و کمی هم روی خودمون کار کنیم که بتونیم با ذهنی آروم تر و خالی از پیش داوری اجازه ندیم کسی پاش رو توی محدوده ی شخصی ما بگذاره. همه آدمها (اکثر) جنبه های خوبی هم دارند که گاهی با رفتار شایسته و سنجیده ما فرصت پیدا میکنند اون بخش رو هم نشون بدن. (حالا دیگه اگر خیلییییی داغونن هم شوتشون میکنیم بیرون ولی الحمدلله من تو زندگیم همچین آمی نبوده)
من توی این سن دوستان زیادی دارم که با اطمینان میگم عاشق من هستند و بی نهایت دوستم دارند. بدون هیچ چشمداشتی. من همه تلاشم رو کردم که به همه حس خوب منتقل کنم. خیلی مراقبم که کلماتی که از دهنم بیرون میان تاثیرشون چیه. کجا بگم و چی بگم. چطور بگم. چقدر بگم. اینه که به جرات تواضعم رو لحظاتی کنار میگذارم و به خودم افتخار میکنم که مهربونم. که سنگ صبورم. که راز دارم (روز به روز روی خودم کار کردم تا رسیدم به اینجا که حرفی از کسی به جایی نبرم حتی ناخواسته)، که بی چشمداشت میبخشم، واسه کمک اگر از دستم بیاد نفر اولم، که همه تلاشم رو کردم که آدمها رو بر اساس ظاهر، پوشش، عقاید سیاسی و مذهبی،خانواده و آنچه که دیگران میگویند و من هنوز ندیده ام قضاوت نکنم. (البته که هر روز باید در این زمینه کار کرد و مدام خطر لغزش هست).من دوستان زیادی دارم که دلم بهشون گرمه. شاید دوستی که همه زندگیم رو واسش بریزم وسط کم دارم و البته که یاد گرفتم توی این سالها که نیازی نیست همه چیز وسط باشه ، اما مطمئنم مجموع این دوستان در حد توان در زمان لازم به کارم میان و البته که همین محبتشون برام کافیه.
من به خواست و لطف خدا پسری دارم که تنهایی و بدون زحمت دادن به دیگران سه ساله هر آنچه از دستم براومده برای تربیتش انجام دادم و اینقدرررر آروم و مهربون و ناز و همراهه که گاهی خجالت زده م میکنه
من به لطف خانواده م خیلی کارها یاد گرفتم... مطالعه، تلاش برای یافتن چیزهایی که میخوام، هنر استفاده از دستام، ذوق و شوق دیدن هنر، لذت شناخت و شنیدن موسیقی، اصول روابط اجتماعی، قدرت بیان فوق العاده، اعتماد به نفس (که گاهی به سقف میرسه !!!)، دست و دلبازی ، مدیریت مالی، تواضع، ادب و خیلی چیزهای دیگه که همیشه بابتشون ممنونم.
آرزو دارم یکبار هم که شده اصولی برم و روی خطم کار کنم، سبک نقاشی مورد علاقه م رو دنبال کنم و همه ی خونه مون که خالی گذاشتم رو یکروز در آینده نه چندان دور با کارهای نه چندان حرفه ای و کامل اما مسلما شیرین و لذت بخش خودم پرکنم. این خیلییییی برام مهمه. به خودم میگم اگر به بعضی چیزها که میخواستم نرسیدم نباید باعث بشه که خودم رو از لذت ارزوهای دیگه ی زنگیم محروم کنم. شاید اگر به اینها برسم بیش از آنچه که الان فکر میکنم برام با ارزش و شادی بخش باشه.
آرزومه یک روز از کارهام نمایشگاه بزنم!!! نه یک نمایشگاه الکی ها یک نمایشگاه خوشگل و حرفه ای. حالا هنوز خیلی راه دارما اما هر وقت ناخنکی زدم یهو اندازه یک ادمی که چند ساله کار میکنه از خودم استعداد نشون دادم. اینه که امیدوارم اگر مدتی بچسبم به قضیه میتونم یک تکونی به هنر خانواده سه نفره مون بدم
و اینکه... اگر همه ی عمرباقیمونده م رو شبانه روز بشینم و شکر کنم حس میکنم نمیتونم بخاطر یکی از نعمتهای خوب خدا درست و حسابی قدردانی کنم. اینه که حتی نمیتونم درست در موردش بنویسم. باشه یک وقت دیگه...
فقط میگم خدایا من نمیدونم کی، کجا، چه وقت، چه کار خوبی انجام داده که باعث شد به عنوان پاداش همچین مردی رو بگذاری سر راه زندگی من...اما بدون که خیلی ممنونتم... خیلی... من هر وقت به این مرد نگاه میکنم حس میکنم دیگه اجازه ندارم از خدا چیزی بخوام و خدا واسم سنگ تموم گذاشته. اما دیگه چه کنیم که میگن از خدا اندازه بزرگیش چیزی بخواین. اینه که من همچنان در درگاه شما نشستم و مدام پیغام میفرستم. خدایا این مرد رو واسم نگه دار. اجازه بده تا روزی که چشمام رو میبندم و از این دنیا میرم سایه لطف و محبتش بر سرم باشه.
عددهای شماره تلفن خونه ی مامان مهرداد رو گفتم و فندق زد. تلفنشون مشغول بود! از اونجایی که حتی اگر تلفن صحبت کنند هم حالت پشت خط میشیم و معمولا بوق آزاد میزنه کمی عجیب بود. اما به هر حال چند بار زدیم و به اصطلاح ما اشغال بود. گفتم فندق جان، تلفنشون اشغاله!
فندق: هان! مثل ماشین حمل زباله!
من:چی مامان؟
فندق: مثل ماشین حمل زباله! آشغاله!
من و مهرداد: (از تعداد تکه های من و مهرداد ، اطلاع دقیقی در دست نیست!)
فندق مریض شده...اینجور مواقع یهو ذهنم میره دنبال اینکه کجا کم گذاشتم که اینجوری شده!!! اما خب الحمدلله در کنارش یک غزل دیگه هم وجود داره که میگه این چه حرف و سوالیه آخه؟!!! خب فندق هم آدمه. مریض میشه. تو فقط سعی کن الان در حد توان مواظبش باشی.
اینه که فعلا مواظب پسرمون هستم. تبش زیاد بالا نیست. تجربه وقتهایی رو داریم که حرارت از تنش انگار میخواست بزنه بیرون! دکتر نبردیم. گفتم که من از اون دست آدمهام که سریع نمیپرم دکتر! البته دکترش هم آشناست و میدونم اخلاق خودمون رو داره و الکی استرس هم نمیده. لذا فعلا در حد دارویی برای تبش و دارویی برای کنترل آبریزش و علائم سرماخوردگیش و ویتامینی که قبلا میخورده فندق درمانی کردیم!
الحمدلله این بچه ی ما خیلی اهل تعامل و گفتگو هست. واسه دارو خوردن هم با هم حرف میزنیم و در نهایت با رضایت خودش دارو میخوره. دیشب به باباش میگه "دستت درد نکنه برام از اینا (داروها) خریدی"! دیده شده که تا مدتها پس از یک سرماخوردگیش هنوز درخواست شربت فنجونی (اسمی که من روی داروش گذاشته بودم) داشته و مدام میپرسیده که مامان شربت فنجونی نداری بخورم؟!
البته دیروز غذای درستی نخورد. سوپ هم واسش درست کردم و با اینکه در روزهای معمولی اهل سوپ و آش هست اما نخورد. مدام میگفت مامان بستنی نونی داریم؟ بستنی چوبی چطور؟ بستنی قاشقی؟ البته که داشتیم ولی گفتم مامان جون تموم شده و باید صبر کنی تا بخریم. باباش میرفت بدوه که بهش سفارش بستنی داد!
توی همون گیرودار زنگ زدیم به مامانم. مامانم پرسید بابات کجاست؟ گفت رفته برای من بستنی بخره!!!
حالا مامانم از اونور میگن: واااای بستنی برات خوب نیست. نباید بستنی بخوری! تو سرما خوردی!!!
فندق بیچاره این طرف بغض و لبای آویزون و اشک توی چشماش جمع شده و با جدیت میگه:" من سرما نخوردم! من مریض نیستم"!
بعد همچنان مامانم صداشون میومد که میگفت غزل بهش بستنی ندیا!!!
من فاصله داشتم با تلفن. گفتم مامان جان حواسم هست. ولی به بعضی ها که نمیگیم چی به چیه! دیگه بعد که تلفن رو برداشتم یواش به مامان گفتم که مامان نباید بهش بگین که مریض شده! کلی بغض کرده. البته بهش گفتیم که الان توان کمتری داره و باید مواظب باشه اما حقیقت رو نکوبوندیم توی صورتش
بعد مامانم میگن: آهان! آره. من هول کردم گفت بابام رفته بستنی بخره!
ایشون هم مامان ما هستنا! استاد حرفهای مستقیم! هیچ برنامه ی پیچوندنی ندارن مامان خانم! یعنی دقیقا حس اینو داشتم که دور از جون دور از جون به یک نفر که بیماری مهلکی داره بی مقدمه خبر بدن که بیماره و وضع خوبی نداره!!!
پ.ن1: میدونم خود درمانی نباید کرد. اما هم اینکه اخلاقمون سریع بپر دکتر نبوده هیچوقت. هم اینکه اوضاع تحت کنترله. هم اینکه تا تحت کنترله ،خونه مون از درمانگاه و مطب امن تره.
پ.ن2: دقت کنید الان اگر مادر شوهرمون همین رفتار مامان رو انجام داده بود کلیییی شاکی میشدیما! فقط میخواستم بگم که هم مامانا هم مادر شوهرا انسان هستن. توی بعضی چیزا خوبن توی بعضی چیزا مهارت لازم رو ندارند. من همیشه گفتم و میگم که مامان مهرداد رفتار بسیار عالی با فندق دارند و حوصله و توان و مهارتشون در برخورد با بچه خیلی خوبه. البته مامان من 13-14 سال از مامان مهرداد سنشون بیشتر هستش ولی به نظرم این نهایت روی توان اثر داره نه روی مهارت.
گفتم که مامان مهرداد خونه شون رو میخوان کابینت بزنن. فعلا یک بخش کوچیکش رو کار کردن و نصب کردن. دیشب گفتن مشورت میخوایم و رفتیم اونجا.
من کلا هر موقعیت جدیدی رو واسه فندق توضیح میدم. مثلا دیشب براش گفتم که ببین آقای نجار اومده اینجا و میخواد واسه خونه مامان جون کابینت و کمد نصب کنه و اینکه نجار ها چیکار میکنند و ...فندق هم خیلی با اشتیاق گوش میکنه و سوال میپرسه و ...
دیشب در ادامه حرفام ازش پرسیدم خب بعد از اینکه این کابینتها آماده شد، "نازی مامان" چیا میگذاره داخل اینها؟
فندق: اوممممممممممممم. کاکائو!
ما:
پ.ن: من گاهی شکلات و کاکائو قاطی ظرفها قایم میکنم یا وانمود میکنم اونجاست!
راستی هنوز مامان و بابای مهرداد نیومدن خونه مون. شاید فردا بیان. امروز میخوان بیان ابعاد داخلی کابینتهای مارو نگاه کنن. پیرو پستهای قبلی ؛ اینجانب همیشه از اینکه یکی بره سر کمد کشوهام استقبال میکنم هیچ ابایی ندارم. اما بلند شم برم اون گاز شاهکارم رو تمیز کنم که حتی نظم کمد کشوهام هم نمیتونه شوک ناشی از دیدن گاز رو بشوره ببره! اصلا گازم یک پست جدا میطلبه.