همین لحظه دقیقا همین لحظه در اتاق به سر میبرم و مثلا کلاس دارم! از آن کلاسها که فندق میگفت نداشته باش و فقط پول دربیار!
فندق بیرون ماشین سواری میکند و صدایش را میشنوم که میگوید د د د ددددددد دددددد! (مثلا صدای زنگ موبایل است)
مثلا گوشی را برمیدارد و میگوید سلام! من "پشت رانندگی"، تلفن صحبت نمیکنم! خداحافظ! و ادامه میدهد قام قام قام... و میگوید من میروم gas station!
من غش کرده ام برایش اینجا
پ.ن: مهرداد هم ظرف میشوره...بنده ی خدا روز تعطیلش به ظرف شستن گذشته. مرد مهربون
ما باید بخریم این ماشین ظرفشویی رو! گرچه فعلا میخوام با اینهمه خرج یهویی، به مهرداد بگم لازم نیست واسه خریدش عجله کنه! اما یک پست جدا در موردش لازمه.
عصر ساعت 7 اینا باز برق رفت. مهرداد میخواست کار کنه گفت میرم خونه مامانم. فندق و مهرداد آماده شدن که برن... هنوز زیاد از رفتنشون نگذشته بود که دیدم فندق اومده پشت در آپارتمان و در میزنه. باز کردم گفتم مامان چه زود برگشتین!
گفت داخل نمیام میخوام برم خونه نازی مامان!
گفتم مگه نرفتین؟
گفت: نه! آقای پستچی برامون چیزی آورده!!!
گفتم: چی آورده برامون؟
گفت: کارتن خرما!!!
من:خرما؟!!!
مهرداد توی حیاط با همسایه مون صحبت میکردن و دیدم یک کارتن کوچولو دستشه. بچه م فکر کرده بود کارتن خرماست!!! حالا مگه اومد داخل؟ هوا تاریک شد و ما همچنان در بی برقی بودیم و همه مردان همسایه توی حیاط حرف میزدن!!! من دیگه بی خیال شده بودم.
دیگه اومد بالا و گفتم پستچی چی آورده ؟! (البته حدس ریزی زده بودما)
و مواجه شدم با یک دستگاه موبایل!!!
پ.ن: مدتی قبل موبایل مهرداد اومد و ازش راضی بود و گفت پس یکی مثل همین میگیریم واسه شما. اما قیمتها رفت بالا و گفت فعلا باید صبر کنیم. خب منم بچه ی مظلومی هستم. چیزی نگفتم اما نمیدونستم قراره سورپرایز بشم!
ما (من و مهرداد نسبت به هم ) اصلا از این خانواده های سورپرایزی نیستیما. واسه همین سورپرایزهای امروز بسی چسبید. مخصوصا که لو نرفت. معمولا بخوایم کاری کنیم هم یک جورایی شده نصفه نیمه لو میره یا لو میدیم!
این ترم تقریبا همه ی کلاسهام رو بدون حضور مهرداد برای نگه داری از فندق برگزار کردم و فندق هم فوق العاده رعایت میکرد و به محض اینکه متوجه میشد شروع کردم جیک نمیزد. حتی صدای اسباب بازی هاش نمیومد. کلاس که تموم میشد هم میومد توی اتاق و با افتخار میگفت من ساکت بودم!
خلاصه که تنها راهی که میتونم یکساعت تمرکز کنم روی کارهام اینه که برم توی اتاق و به فندق بگم کلاس دارم! (الکی)
اوایل گیر میداد که چرا صحبت نمیکنی؟ هنوز شروع نشده؟ اما الان چون مهرداد خونه س راحت در رو کامل میبندم و چیزی نمیگه.
دیشب بعد از یکساعت اومدم بیرون آب بخورم میگه بیا بازی کنیم. میگم مامان کلاس دارم هنوز!
میگه نه کلاس نداشته باش!
میگم مامان خب گاهی باید برم کلاس برگزار کنم تا پول دربیارم بتونیم چیزایی که لازم داریم رو بخریم!
میگه: فقط پول دربیار! کلاس نداشته باش! فقط پول در بیار!!!
- توی شهر میدید که بنرهای بزرگی نصب شده. ازم پرسید مامان اینا چیه؟ اینها کی هستن؟
گفتم پسرم اینها میخوان رئیس جمهور بشن.
گفت رئیس جمهور چیه؟
گفتم رئیس کشوره. کارهایی که توی کشور ما ایران و شهر ما انجام میشه مثلا پارک بسازن، مدرسه بسازن، جاده ها رو تعمیر کنند، وسایلی که لازم داریم تولید کنند اینها رو رئیس جمهور حواسش هستش که انجام بشه و ...
چند روز بعدش عکسشون رو توی تلویزیون که دید یهو گفت مامان مامان! رئیس جمهور رو نشون میده!
- سر کوچه ی خونه مون ستاد انتخاباتی یکی از کاندیداها بودو بنرهای بزرگی از ایشون نصب شده بود. یک شب دیر وقت پیاده از خونه مامان مهرداد برمیگشتیم خونه. یک گربه ای پرید توی شیار زیر بنر. یهو فندق فریاد زد مامان مامان! گربه رفت زیر رئیس جمهور!
- همین الان زدم شبکه خبر گفتم مامان بگذار ببینم بالاخره کی رئیس جمهور شد... عکس کاندیداها رو با آراء شمارش شده زده بود گوشه تصویر.
میگم آهان آقای رئیسی ،آقای رئیس جمهور شد!
میگه اقای رئیس جمهور نه!!! آقای رئیسی!!!(بین کلمه رئیسی و رئیس جمهور نمیتونست تفکیک قائل بشه!) بعد یهو میگه آقای همتی هم هست!
میگم کجاست؟
میگه اونجا. عکسش هست. آقای همتی!!!!
میگم تو آقای همتی از کجا یاد گرفتی؟
میگه از خودم یاد گرفتم
واقعا نمیدونم کی همچین چیزی یاد گرفته
پ.ن.: خیلی خنده دار نیست که من تا الان نمیدونستم که دیگه نتایج قطعی شده؟! فکر میکردم باید صبر کنیم شمارش تموم بشه خنگول!
هر چقدر هم وانمود کنم که همه چیز مرتبه، این واقعیت که پایان نامه م روی دستم مونده تغییری پیدا نمیکنه. اگر پایان نامه م رو به یک جایی رسونده بودم خیلیییییییی کارها بود که دلم میخواست شروع کنم، خیلی کارها بود که دلم میخواست به جای اینکه فقط انجامشون بدم از انجامشون لذت ببرم.
اگر الان جریان عوض میشد و یهو پایان نامه م به انجام رسیده بود یا حداقل در مرحله نهایی بود ، کارهایی که دلم میخواست انجام بدم اینا بود:
- فورا واسه فندق خواهر یا برادر میاوردم. (اینقدرررر دلم میخواد بچه دوم که به شدت بخاطر عقب افتادنش اونم محض یک پایان نامه از خودم عصبانی و ناراحتم).
- توی فاصله ای که زمان داشتم تا بچه دوم، میرفتم انجمن خوشنویسان ثبت نام میکردم و با جدیت مراحلش رو پی میگرفتم.
- یک کلاس نقاشی خوب با محوریت تکنیک آبرنگ پیدا میکردم و دیگه هم ولش نمیکردم.
- موقع آشپزی فقط به سرعت فکر نمیکردم و مهرداد عزیز و فندق مهربونم رو با بهترینها هیجانزده و شاد میکردم.
- کلییی زمان بی استرس واسه فندق قشنگم میگذاشتم. بیشتر باهاش بازی میکردم و چیزهایی که دوست داره رو بهش یاد میدادم.(هر چه از صبوری این بچه بگم کم گفتم.)
- بی دغدغه روی یک موضوع خاص تمرکز میکردم و آروم آروم کتاب میخوندم.
- خانواده مهرداد رو با ذهن آروم و راحت دعوت میکردم خونه مون یا خوراکی های بیشتری درست میکردم واسه اونها و واسه مامان بزرگ و خاله ی ماهش میبردم.
- گاهی از مهرداد میخواستم بیشتر با هم باشیم. بی دغدغه. با لبخند عمیق تر (من همیشه دارم میخندم، فقط عمقش اینروزا کم شده)
- واسه کار تدریس همه ش در پی کم کردن واحدها نبودم و با عشق ، همین تدریس بدون سود مالی رو پیگیری میکردم. پیشنهادات کاری رو پشت گوشم نمینداختم.
- و شاید بهانه م واسه نمازهایی که حضور قلبی درشون دیده نمیشه و مستحبات فراموش شده تموم میشد.شاید رابطه م با خدا خوشرنگتر میشد...
پ.ن: من همین روزها هم کارسنگینی انجام نمیدم اما اینکه میدونم چه حجمی از کار باقی مونده، اینکه از خوابم نمیزنم، اینکه حتی شبیه یک فرد سخت کوش هم رفتار نمیکنم ، باعث میشه که پر از استرس باشم و نتونم کار دیگه ای رو شروع کنم یا به بهترین نحو از همین فراز و نشیب روتین زندگی بالا و پایین برم.