ساختمون در محاصره پسرهاست...فقط یک دختر نوجوون داریم.
نیکان، ماهان، مبین، پژمان و فندق.
فندق از همه کوچیکتره.
ماهان کمی از فندق بزرگتره.
ماهان و نیکان داداش هستند.
مبین پسر عموی نیکان و ماهانه.
پژمان از همه بزرگتره و فکر میکنم کلاس دوم یا سوم دبستان باشه و داداش اون دختر نوجوون هست.
اینها کمی صبح و بیشتر طرف عصر میان و توی حیاط بازی میکنند. بازی هاشون بیشتر دوچرخه و اسکوتر هست. خیلی هم پر سر و صدا هستند. مثل تقریبا تمام بچه های دیگه!
فندق یک چهار پایه داره که به محض شنیدن صدای اینها برمیداره و بلند میگه بچه ها اومدن. مامان منو بگذار بالا! (پشت پنجره آشپزخونه)...
مدتهاست که این طفل معصوم اینها رو از پشت پنجره میبینه. اوایل کوچیک بود و اینها هم خیلی ماشاالله بچه های پر جنب و جوشی هستند. واقعا میترسیدم ناخواسته به بچه آسیب برسه و اینکه خودم شرایطش رو نداشتم که ببرمش پایین و مدتها بایستم و مواظبش باشم. الان هم کم کم دو سال میشه که کرونا هست و واقعا ریسک نکردم... البته هیچوقت حتی یکبار هم فندق نگفته که میخواد بره و با اونها بازی کنه.
مدتی میشه که از همون پشت پنجره بیشتر با هم ارتباط میگیرن! به محض اینکه فندق میاد میگن فندق اومد. پسر ما آداب اجتماعیش در سطح خوبیه و قشنگ سلام میکنه و میگه فلانی چطوری؟ خوبی؟ مامان بابات خوبن؟ چه خبرا؟
بماند که گاهی حرفهای همو میفهمند و گاهی هم نمیفهمند.
بخش طنز ماجرا اینه که پسر ما انگار ناظم مدرسه است! صداش میاد که میگه:
- نیکان! دوچرخه ت رو اونجا پارک نکن. اونجا جای ماشین بابای منه. از دانشگاه برگرده کجا بایسته؟!
- مبین! چرا دمپاییت رو بیرون آوردی؟ پات کثیف میشه!
- ماهان! چرا تند میدوی؟
پریشب مبین به فندق گفت: بیا پایین با هم بازی کنیم. شنیدم که فندق بهش گفت: باشه! بگذار برم اجازه بگیرم!!!(به حق چیزهای یاد نگرفته و تجربه نکرده!)
بعد صدا زد بابا! مبین گفت بیا پایین با هم بازی کنیم. برم؟ مهرداد هم گفت برو از مامان غزل سوال کن اگر اجازه داد برو.
و من که دیگه غش کرده بودم مگه میشد اجازه ندم...راستش دیگه دلم واسش میسوخت. طفلک زندانی که نیست... حالا البته بازم اگر مثلا اوضاع خراب بشه نمیگذارم بره. چون به هر حال توی خونه بازی میکنه، بیرون هم تفریحاتی داره و واقعا محافظت از جسمش هم مهمه. این بیماری شوخی نیست. متاسفانه همه شانس نمیارن که عبور کنند ...
علی الحساب تا الان دو بار رفته باهاشون بازی کرده و البته مهرداد رو هم با خودش برده... مبین اسکوترش رو داده به فندق که بازی کنه. فندق خودش اسکوتر و دوچرخه داره اما هنوز توی حیاط نبرده و گاهی تو خونه بازی میکنه.دو چرخه ش هم واسش کمی بزرگه و هنوز نمیتونه کامل رکاب بزنه. اما با دوچرخه اون بچه ها که انگار کوچیکتر هست میتونه رکاب بزنه.
امروز هم رفته بود بالکن. ماهان بهش گفت بیا بازی کنیم. خودش گفت: الان گرمه. عصر که هوا خوب بود میام. بابام هم دانشگاهه. تو هم برو خونه!
امروز بعد از یک قرن آرایش کردم! اینجوری که رفتم ابروهام رو شونه بزنم، گفتم بذار یک سایه ابرو بزنم تو ابروها، بعد گفتم یک رژ هم بزن! تو چطور زنی هستی آخه! رژ زدن آخه مناسبت میخواد مگه؟! رژ هم زدم. دیدم یک چیزی کمه. خط لب هم کشیدم! بعد فکر کردم که فندق که نمیگذاره من درست به کارام برسم بگذار یک ذره سایه بزنم با قلم مو... با قلم مو هم سایه مورد علاقه م رو زدم. بعد گفتم بیا یک بار با قلمو مو خط چشم بکش مثل این ویدئوهای آرایشی! اونم زدم دیدم چه با حال شد.خب چشمی که سایه زدی و خط چشم داره، ریمل نمیخواست؟! مژه ها رو فر کردم و یک ریمل مشتی هم زدم! من اگر گاهی ریمل هم بزنم اینجوریه که برس ریمل رو میگیرم یک فرسخ دورتر از مژه هام و میگم دیدین؟ اونام میگن آره! و ریمل زدن تموم میشه. خلاصه که شرط میبندم اگر قرار بود مجلسی جایی برم عمرا این مژه اینجوری میشد! به قول دوستم مژه ها همچین خورشیدی شده بود که نگو و نپرس!!! بعد فکر کردم که خب من این همه کار کردم بدون اینکه یک کرمی چیزی به این صورت زده باشم! راستش دوست ندارم یک کرم سنگین روی پوستم باشه در مواقع اینجوری و لذا فقط تند تند در حالی که مهرداد زنگ در رو زده بود، یک ذره پنکک زدم!
همچنان جلوی آینه بودم که مهرداد اومد توی اتاق و گفت به به واسه کی آرایش میکنی؟ گفتم کی بهتر از شما!
ادامه دادم و فکر کردم که خوبه یک ذره کانتورینگ هم به اصطلاح انجام بدم. خیلی ناشیانه و در حد کم یک ذره از این کارها هم انجام دادم! اونم رو صورتی که فقط یک ذره پنکک داشت بعد گفتم غزل جون رژ گونه چی؟ سریع اونم زدم و فکر کردم اگر موهای صورتم هم اصلاح شده بود یا حداقل دکلره بود احتمالا چیز بهتری از آب درمیومد. (البته کلا زیاد معلوم نیست اما نباشه میشم دو تا آدم دیگه)
هیچی دیگه لباسی هم عوض کردم که خودم به آرایشم بیام! موهای نشسته م هم عروسکی شونه ...نه ببخشید گوجه ای کردم و رفتم پیش آقایون خونه! مهرداد خان که از سر ساختمون و بانک و ... برگشته بودند و مشغول جواب دادن به انبوه پیامهای رسیده بودند!مسخره بازی هم درآوردم که من این همه آرایش کردم تحویل نمیگیرین ها! مهرداد خندید. فندق گفت مامان این لباست قشنگه. این خوبه. همین باشه!
من دو هفته س مامان بدی بودم! کارهایی کردم و برخوردهایی داشتم که هیچوقت انجامشون نمیدادم! خسته م. شرمنده م. هورمونهام هم قاطی هستا اما مال اون نیست همه ش. کارهام مونده...من نمیخوام مامان بدی باشم!
نمیدونم چرا الان اینجا اینو گفتم. خیلی بی ربط...
در همین لحظه که تایپ میکنم دارم قرآن گوش میدم...مصطفی اسماعیل... آرامش بخش ترین موسیقی برای من که رو دستش سراغ ندارم...
مهرداد سالاد درست میکنه و باید بریم واسه نهار! برنج درست کردم اما خورشت رو از فریزر درآوردم!
بارها و بارها از صبح از فندق خواستم که آروم تر صحبت کنه. مدام دنبال چیزهایی که خواسته گشتم و شب ها هم یک چالش جدیده! خوابیدنش توی اتاقش...
خیلی کم آوردم. خسته م...
کسی مریم / حاقه مصطفی اسماعیل رو شنیده؟
دیشب یکم یخچال رو گشتم، بعد پنیر و خرما آوردم که بخورم...
فندق یهو گفت: چرا میخوای افطاری بخوری؟!
پنجشنبه هفته قبل نمیدونم چی شد که یهو با مهرداد رفتیم توی اتاق فندق و من گفتم که به نظرت خودمون میتونیم تختش رو جا به جا کنیم؟ تختش اینجوریه که یک تخت کوچیکتر روی یک تخت بزرگ یک نفره هستش و یک پاتختی هم پایین تخت کوچیکه قرار گرفته و این تفاوت اندازه رو پر میکنه. فکر کردم که دیگه صبر کردن فایده نداره و بهتره دست به کار بشیم و اتاقش رو جوری تغییر بدیم که بتونه از تختش استفاده کنه و در واقع بیاد توی اتاق خودش بخوابه. فندق اتاق ما هم که بود یک تشک واسه خودش روی زمین مینداختیم و پایین تخت ما میخوابید. هیچوقت اینجوری نبود که بیاد روی تخت ما. حالا ممکنه گاهی چند لحظه ای میومد یا میومد که با هم حرفی بزنیم اما همیشه جدا میخوابید. این اواخر دیدم یکم شیطنتش زیاد شده و حس کردم ممکنه به دردسر بیفتیم. اینه که مدتی بود خیلی مصر بودم بره اتاقش...
به مهرداد گفتم بیا اول این پاتختی رو بیاریم پایین تا ببینیم میشه تخت کوچیکه رو حرکت بدیم یا نه. خدایی اصلا در خودم نمیدیدم که بتونم کمک کنم اما فقط میخواستم که کار رو شروع کنیم و مجبور بشیم ادامه ش بدیم پاتختی سه تا کشو داره و یک بخش بوفه مانند. اونها رو خالی کردم. اومدیم بلند کنیم دیدیم نه نمیشه. هلش دادیم که از بغل بیاریمش پایین. نزدیک لبه تخت که رسید دیدیم نمیشه بهش فشار بیاریم که کج بشه. ممکن بود آسیب ببینه. جوری بود که حس میکردیم باید همونجوری صاف بیاریمش روی زمین. دوباره یکم استیبلش کردیم. من گفتم بیا از روی زمین تا پایین همون لبه ی تخت بالش و پتو بچینیم، پاتختی رو هل بدیم بیاد روی بالشها. بعد آروم آروم بالش برداریم تا بشینه روی زمین. خب مهرداد در برابر این پیشنهادم مقاومت میکرد اما بالاخره گفت باشه و به همین روش پاتختی رو آوردیم روی زمین!!!
مشکل از همینجا شروع شد که خب اینو آوردیم. این که ظاهر خیلی بزرگی هم نداره این همه سنگینه! معلومه بقیه ش رو نمیشه کاری کرد!!! خلاصه یکی من گفتم، دو تا مهرداد، دو تا من گفتم یکی مهرداد ... برنامه اول اینجوری بود که تخت کوچیکه فقط بمونه و پاتختی هم پایینش باشه. اون تخت بزرگه رو ببریم توی اتاق کارمون. قبلا گفتم که اتاق بزرگی نیست اما خب فکر کردیم که به جای اینکه تخت رو ببریم بندازیم واحد بالایی خونه مامان مهرداد و گرد و خاک بخوره و خود حمل و نقلش هم مشکل بود، باشه همین خونه خودمون. بعد که پاتختی رو آورده بودیم و عمرا در خودمون نمیدیدیم که حتی بتونیم دوباره برش گردونیم سر جاش، مهرداد میگفت خب کاش صبر کرده بودی فلانی که میخواد بیاد اسپیلت نصب کنه، کمکی واسه تختها هم میکرد. منم میگفتم خب ما نباید به امید اون بشینیم و شاید خوشش نیاد به جز کار اصلیش کار دیگه ای انجام بده! میگفتم خب یکم اینجوری وضعیت دستمون میاد و دقیق جای وسایل رو هم مشخص میکنیم و اگر کارگری هم گفتیم بیاد کمک حداقل معطل نمیشه! مهرداد هم میگفت خب وسیله ای اختراع شده به نام متر و ... از طرفی مهرداد یکم تخت بزرگه رو بررسی کرد و گفت ببین این باید باز بشه از هم. موقعی که آوردن هم به صورت جدا آوردن و اینجا نصب کردن. تخت بزرگه اصلا اینجوری به حالت کامل از در رد نمیشه. (تخت و کمد رو زمان تولد فندق دادیم واسه مون ساختن و انصافا عالی درآوردن با همون هزینه تخت و کمدهای توی بازار) باز گفت که پیچش هم مدل خاصی هست و دستگاه مخصوص خودش رو میخواست و ادامه داد که شاید باز کردنش هم منطقی نباشه و از اون کیفیت اولیه بیفته. یهو افتادیم به جون هم من کلا نمیتونم شرایط تنش آلود رو تحمل کنم واسه همین هم همیشه در روابطم حداکثر تلاشم رو میکنم که کار به هیچ تشنجی نکشه. دیگه توی خونه و در برخورد با مهرداد که اصلا نمیتونم. راستش من بلد نیستم خوب خودمو کنترل کنم و کلا هم مهرداد برام یک جایگاه خیلی ویژه داره. هیچ جوره نمیتونم روی عصبانیش رو ببینم. اصلا بهش نمیاد.
فقط گفتم که حس کردم اگر کار رو شروع کنیم مجبور میشیم ادامه ش بدیم و خب مهرداد میگفت این حرف غیر منطقیه. اصلا یادم نیست چی گفتیم و چی شنیدیم چون واقعا بحث مهمی نبود فقط الکی مونده بودیم توی یک وضع مسخره...من رفتم توی اتاقمون چون میگم که نمیتونم عصبانیت و شرایط تنش زا رو جمع و جور کنم. دراز کشیدم و دستم رو گذاشتم روی چشمام و چشمام رو بستم. خیلی هم گرمم شده بود راستش. فندق اومد و گفت دستت رو بردار. برداشتم. گفت چشمات هم باز بگذار. باز کردم، با اینکه دوست نداشتم. رفت بیرون . پسرمون ما رو همیشه آروم میبینه و حتی اگر بحث معمولی توام با هیجان هم انجام بدیم (مثلا بحث سیاسی که تازه هر دو هم هم سو هستیم و در واقع از دست دیگران عصبانی هستیم) میگه اروم صحبت کنید و میگیم ما آرومیم. ببخشید.
یکم بعدتر مهرداد گفت غزل بیا. رفتم دیدم یک فکر جدید کرده. قرار بود نرده یک طرف تخت رو برداریم. همون طرفی که از اونجا میخواد بره روی تختش. مهرداد گفت نرده رو برمیداریم کامل و تخت کوچیکه روی همین تخت بزرگه باشه. چند بار هم فندق ازش رفت بالا و کاملا راحت بود و مشکلی نبود. اینجوری هم فضای اتاق کارمون گرفته نمیشد و هم فعلا لازم نبود که جا به جایی یا باز کردن انجام بشه. خیلی خوشحال شدم. فقط مونده بود برگردوندن پاتختی سر جای خودش...
گفتم اگر از اول این فکر رو کرده بودیم لازم نبود پاتختی بیاد پایین. من عجله کردم شاید... مهرداد گفت نه! واسه باز کردن پیچ مربوط به نرده تخت باید پاتختی میومد پایین! بحث همین جا تموم شد و خوشحال و شاد و خندان رفتیم واسه نهار.
از بعد از نهار هم من شروع کردم حسابی گردگیری و دستمال کشیدن. حالا همیشه اتاق فندق تمیزه ها بس که بلا استفاده هست! ولی انگار حس تخت دامادی چیزی بهم دست داده بود تخت کوچیکه رو تنظیم کردیم و حالا میخواستیم پاتختی رو برگردونیم سر جاش!!! اومدیم یک امتحانی کنیم دیدیم نمیشه که!!! یعنی من زورم نمیرسید هم پای مهرداد بلند کنم از روی زمین. گفتم بیا و این بار هم به من اعتماد کن! بالش میذاریم زیرش تا بره بالاتر! با اینکه سری قبل با همین ترفند موفق شدیم اما مهرداد باز نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد و گفت نمیشه. اما گفتم ضرر نداره بیا امتحان کنیم. باز دو ردیف بالش گذاشتیم و همین که یک ذره ارتفاع گرفت به مهرداد گفتم بگو یا علی! بلندش کردیم و گذاشتیم روی محل قبلی و هلش دادیم تا فیکس شد. (پیشنهادات سفیهان رو جدی بگیرید!)
توی اون مدتی که پاتختی پایین بود فندق اومد و ماشینهاش رو چید توی بخش بوفه و گفت این خونه ماشین هاست و مال من باشه. قبلا چیزهای دیگری توش بود. مثل کارتن اسباب بازیها یا مجلات کودک و اینا. استقبال نکرده بود واسه گذاشتن اسباب بازی... گفتم باشه مامان این خونه ماشین ها باشه. عروسکهایی که روش بود هم گذاشتیم بالای سر کمدش. اون چند تایی که بزرگتر بودن و مدتی بود دیگه باهاشون بازی نمیکرد. روش هم خلوت شد و کلا خیلی مرتب و خوب شد. دوباره لباسها رو برگردوندم توی کشوها. اسباب بازی های دیگه رو مرتب کردم. موند همون چیزهایی که از بخش بوفه مانند خارج کرده بودیم که سر و سامونی بدم و جایی پیدا کنم. امروز که اینها رو مینویسم سه شنبه هست و هنوز همونها رو جمع نکردم. اونها جمع بشه دوچرخه و ماشین بزرگش رو میتونه بگذاره جای اونها. بماند که همیشه وسط هال پارک شدن. چون بالاخره محل استفاده ش توی هاله.
جمعه هم کلا به تمیز کاری گذشت. دو تا تشک اضافه مونده بود بیرون. یک تشک دو نفره جمع و جوری داریم که مثلا مامان اینا اگر میومدن خونه ما واسه اونها مینداختیم که خب من اونو میگذاشتم توی تخت فندق که استفاده نمیکرد. تشک بعدی هم تشک خود فندق که پایین تخت ما مینداختیم و میخوابید. یک تشک کوچولو بود قد خودش مال زمانی که من بچه بودم از خونه مامانم آورده بودم! ما سه جا رختخواب داریم. یک کمد کامل توی اتاق فندق و دو تا نصفه کمد توی اتاق خودمون. اینها کیپ پر بودنا. من به شدت بدم میاد چیزی گوشه خونه باشه. اصلا از نظرم مرتب نیست. کاری به خونه بقیه ندارم اما واسه خودم دوست دارم همه جا دور و برم خلوت باشه تا جای ممکن. نگم که من چقدرررررررررررر وسایل این سه کمد رو جا به جا کردم تا این دو تا تشک هم جا شد. حالا وسواس زشت دیگه م هم میدونید که؟ اینکه توی کمدها هم نباید ظاهر نامرتب باشه. یعنی الان شما ببینید اصلا حس نمیکنید اینها فشاری روشونه . همه مرتب چیده شدن. اما خدا میدونه چقدرررر اینور اونور کردم تا درست شد. یکی دو باری به مهرداد هم آروم گفتم که میای کمک؟! اما راستش دیدم همه حواسش به فوتباله. دیگه صدا نکردم... میخوام به خودم لقب خدای جاسازی اعطا کنم! خدای جا دادن و مرتب کردن!
این وسط آشپزخونه مون هم باز ترکیده بود که به عنوان استراحت! میرفتم ظرفی میشستم یا یکم دور و بر رو مرتب میکردم!
ولی دیگه نزدیک زمان خواب که شده بود، بدنم باهام صحبت میکرد. میگفت خب عزیزم چطوری؟ حالت خوبه ما رو اینقدر کوبوندی؟
اولین شبی بود که فندق رو هم گذاشته بودم اونور انگار یک تکه از قلبم کنده شده بود! حدود ساعت 2:30 خوابید و من 3 اومدم تخت خودمون. از خستگی رو به موت بودم اما روحم بیدار بود. صد بار از خواب بیدار شدم و رفتم اتاق فندق بهش سر زدم. همش فکر میکردم بیدار شده و صداش میاد و کاری داره...
پ.ن: من اگر یک روز بفهمم که یک کوه کار، در مدت یکی دو روز اونم تقریبا تنهایی تموم نمیشه، اون روز روز جشن منه!!! یعنی داریم میریم بخوابیما ولی من هنوز فکر میکنم قادرم کل خونه رو مثل دسته گل کنم! امتحان هم که داشتم قدیما همینطور بود . تا لحظه ای که برگه امتحان میدادن من حاضر نبودم مبحثی رو حذف کنم و فکر میکردم میرسم بخونم. حالا نصف جزوه مونده بودا!!! اللهم اشف کل مریض!
تخت فندق تخت نوزاد نوجوانه . مثلا شبیه این عکس. گفتم تصور بهتری از نظرات سفیهانه داشته باشید البته ما چون ساختیمش ابعاد تخت بزرگ کاملا اندازه تخت بزرگساله و پاتختی هم بزرگه. تم کلیش اینه.
شارمین جون پیام گذاشتن که از لازانیا عکس بگذار، راستش من دو ظرف درست کردم...اما وقتی پیام رو دیدم ظرف کوچیکه فقط باقی مونده بود که کم ملات تر بود و روش اندکی پنیر پیتزا بیشتر نریخته بودم. با این وجود اطاعت امر کرده و عکس گذاشتم.
در مورد نوع ورقه های لازانیا، من همیشه لازانیای نیمه آماده زر ماکارون میگرفتم. چون فکر میکردم که کار با انواع دیگه سخت باشه، چندی پیش دو بسته لازانیای مانا گرفتم که یکوقتی امتحان کنم. امروز از مانا استفاده کردم و دیدم پختن و آبکش کردنش شبیه ماکارونیه و سخت نیست. لبه هاش هم حالت کنگره ای بود و خوشگل بود. به نظرم خشک هم نشده بود و خلاصه راضی بودم. جای دوستان عزیز سبز
حالا امروز که غر زدم سر درست کردن بشامل سس، مجبور شدم دو بار هم درست کنم!!! کم اومد دفعه اول! وقتی مشغول درست کردنش میشم مشکلی ندارما ولی فکرش قبل از درست کردنش اذیتم میکنه. ساره جان گفته ما بدون سس سفید درست میکنیم و اونجوری دوست دارند در واقع. من مزه ش رو دوست دارم مقاومت دارم در برابر درست کردنش
وسط بدو بدو واسه آشپزی، مهرداد هم زنگ زده که ساعت دو فلان دوره شروع میشه و اونو واسم ضبط کن! بعد میپرسه نهارمون در چه وضعیتیه؟ گفتم هیچی نگو که زدم تو کار لازانیا!!! قشنگگگگ صداش جون گرفت
اون فسقل هم که با نگاهش کل ظرف پیرکسه رو خورد!!! صورتش رو چسبونده بود به ظرف و مثلا داشت توش رو نگاه میکرد و همش میگفت کی میگذاری توی فر؟! یعنی جوری رفتار میکنند این دو تا، انگار من هر روز گرسنگی میدم بهشون!!!
از آشپزخونه هم نگم بهتره!!! به هم ریخته بود و با این حرکت انتحاری امروز انگار مورد هجومی چیزی قرار گرفته!!!