شنبه 20 شهریور بود که استادم زنگ زدند و قرار شد که روی یک موردی بیشتر مطالعه کنم که دیگه موضوع پایان نامه رو قطعی کنیم. به خودم قول دادم نگذارم فاصله ی تماس خانم دکتر با مطالعه و اعلام نتیجه زیاد بشه!!! اما نشد دیگه. از همون بیستم که کلاسهای دانشگاه شروع شد و من هفته ای سه جلسه کلاس دارم. الحمدلله این ترم جزوه آماده است اما خب نمیشه که بدون مطالعه و مرور قبلی رفت سر کلاس! قولم به خودم رو اینجوری تغییر دادم که چهارشنبه پس از پایان کلاس اون هفته بکوب میشینم پای مطالعه و سرچ و غیره و حالا شنبه، یکشنبه هفته ی بعدش هم اگر نشد، دیگه دوشنبه به استادم زنگ میزنم و کار رو به مرحله ی بعدی میبرم! هنوز به اون چهارشنبه ی کذایی نرسیده بودیم که مهرداد گفت انگار بهزاد تصمیم داره دیگه برن تهران و خونه بگیرن و بالاخره مستقر بشن سر کار و زندگیشون.
یکبار اواخر تیر و اوایل مرداد برنامه داشتن که برن اما دیدین که چطور کرونا بالا گرفت و به این نتیجه رسیدن که فعلا صلاح نیست. خونه گرفتن اونها توی تهران ربطش به ما این بود که مهرداد حتما باید باهاشون میرفت. مهرداد توی مرداد یکم تعطیلی داشت که خورد به پیک پنجم کرونا... این سری که بهزاد گفته بود میخوان برن مهرداد نشست تاریخها و وضعیت کلاسهاش و ثبت نام ورودی های جدید و ... رو بررسی کرد و به این نتیجه رسید که اگر هفته ی اول مهر برن تهران اکی هست. اگر نه دیگه مهرداد نمیتونست باهاشون بره. پس برنامه این شد که اول مهر تهران باشن و یک هفته ای هم بگردن و محل مناسبی پیدا کنند و اجاره کنند و خلاص!
ابتدا برنامه اینجوری بود که بابا و مهرداد و بهزاد و جاری برن. بعد خب دیدن مامان هم تنهاست و کلا مدل مامان اینجوری نیستش که برن خونه مامان بزرگ چند روز بمونند بدون خانواده و اینا. خب از اونجایی که جاری همراهشون بود هم باید جای مناسبی برای اقامت در نظر میگرفتن که راحت باشه و پس دیگه نبردن مامان توجیهی نداشت. مامان کلا اخلاقشون هم اینجوری هستش که دوست دارند همه جا باشند و من از اول هم میدونستم که مامان میرن بالاخره. (از اول منظورم از همون اول اول که قرار بود بالاخره یکی با اینا بره واسشون خونه بگیره هستش و البته که هیچچچچ اشکالی هم نداره. صرفا منظورم اینه که اخلاقشون اینجوریه). خب مهرداد چرا باید میرفت؟
مهرداد حکم "کاتالیزور" داره در این خانواده!!! برای دوستانی که نمیدونند کاتالیزور چیه بگم که ببینید مولکولها در یک واکنش شیمیایی همین جوری اگر کنار هم باشند صد سال ممکنه طول بکشه واکنش بدن و به هدف نهایی برسند. اما اگر یک کاتالیزور به اینها اضافه بشه سرعت مثلا برخورد موثر این مولکولها با هم هزاران هزار برابر میشه و بالاخره واکنش انجام میشه! خب اگر مهرداد نره که صد سال این گشتن طول میکشه و به هیچ نتیجه ای منجر نمیشه!
حالا دیگه اینها مسائل خانواده ی اونهاست و به من مربوط نمیشه. اون قسمتش که مهرداد مثلا یک هفته باید میرفت تهران و ما تنها بودیم به من مربوط میشد که من توی این چیزها اخلاقم اینجوریه که هر کی هر کاری برای خانواده ش از دستش برمیاد تا زمانی که از حد تعادل خارج نشده باید انجام بده و طرف مقابل هم همراهی کنه. تصمیم نهایی این شد که ما بریم خونه مامانم بعد از شش ماه بالاخره و مهرداد بره تهران و کار رو انجام بدن و برگرده بیاد شهر محل زندگیمون و پس از یک هفته که از سلامتیش مطمئن شد بیاد دنبال ما. اینجوری هم ما دو هفته فرصت داریم خونه مامانم بمونیم هم اینکه از لحاظ سلامتیش مطمئن میشیم و مشکلی پیش نمیاد.
برگردیم سر اون چهارشنبه کذایی که قرار بود من بعدش بکوبببب سرچ کنم و شخصیت علمیم رو به رخ جهانیان بکشم! خب با تعیین تاریخ برای سفر دو خانواده شخصیت کزت اینجانب لحظه به لحظه پر رنگ تر شد و شروع کردم به شستن و جمع کردن و ...
آقا پشت سرم نگید. من خودم اعلام میکنم که من یک عدد بیمار هستم... جدا از اینکه خب آدم میره سفر نباید خونه ش به هم ریخته باشه بالاخره نیست و اگر تر و تمیز باشه جک و جوونوری نمیاد و از این دست مسائل، غزل خانم میگه حالا اگر من مردم یکی نیاد خونه م بگه خدابیامرز بانوی شلخته ای بود! لذا مجوز خونه تکونی رو گرفتم و به خودم گفتم غزل تا جمعه حسابی کارات رو انجام بده که نمونه واسه دوشنبه سه شنبه که میخواین برین. استرس نگیری و تا لحظه آخر نخوای کار کنی! چهارشنبه عصر پس از تموم شدن کلاسم شروع کردم و تمام کمدهای اتاق خوابمون رو چک کردم. همه چیز مرتب بود به جز یکی دو تا کشو که سر و سامون دادم. چمدون هامون رو آوردم، هی فکر کردم خونه چی باید بپوشم و توی راه چی باید بپوشم و یکی دو جایی که شهرمون باید برم چی باید بپوشم و سعی کردم الکی هم لباس با خودم نکشم ببرم. قبلا که کرونا نبود یک معضلی داشتم موقع رفتن از این شهر به اون شهر. اونم اینکه نکنه یکی یهو بخواد عقد کنه، اگر یکی یهو مهمونی دعوت کنه چی؟ سعی میکردم یکی دو دست لباس مهمونی و مجلسی هم ببرم. خب مشکل اصلی این بود که اینها یک سری چیزهای دیگه هم میخواستن! مثلا کفش متناسب با خودشون یا جورابی روسری شالی چیزی. خب با وجود کرونا و ماه صفر دیگه لازم نبود اینجوری بار سفر ببندم. (البته که کاش شرش کم بشه و باز کوله بار سفر سنگین تر بشه). پنجشنبه به جز چک کردن اتاق فندق کار زیادی از دستم برنیومد چون بعداز ظهرش با مهرداد رفتیم شلوار بگیره!
من از همون چهارشنبه و پنجشنبه وسایل خودم رو تقریبا جمع کردم اما خدا میدونه که تا لحظه آخر حرکتمون داشتم کار میکردم توی این چند روز کشوی داروها رو سر و سامون دادم، کوهی ظرف شستم، کف آشپزخونه رو تمیز کردم، سرویس ها رو شستم، چیزهایی که میخواستم ببرم خونه مامان رو پیدا کردم و جمع کردم (کلیی ظرف خالی که چیز میز واسه مون فرستاده بوده، چیزهایی که میدونستم لازم داره و توی این مدت خریده بودم)، چند بار لباس ریختم لباسشویی (انصافا فندق ریخت همه رو . من پهن و جمع آوری کردم)، پروسه سنگین و سخت انتخاب اسباب بازی برای بردن رو با فندق مدیریت کردم. طی جلسات تکراری فندق توجیه شد که اسباب بازی هایی که جمع میکنم رو دوباره وارد بازی نکنه و بگذاره تو کمد یا سبد ها باشند، بهش گفتم ما نمیتونیم همه اسباب بازی ها رو ببریم و باید انتخاب کنی و اندازه ای که ساکت جا داره وسیله ببری. یک گوشه رو هم واسش مشخص کردم و قرار شد چیزهایی که انتخاب میکنه رو بگذاره اون گوشه. خودم هم بر اساس علایقش یک چیزهایی رو جدا کردم و گذاشتم. دو روز مونده به سفر همه وسایلش رو تو کیف و ساک و بسته بندی های مناسب جا دادم و همون گوشه گذاشتم. بماند که هر از چند ساعت میومد میگفت مامان من فلان پازل رو نمیخوام ببرم خونه مامان فریبا!!! اونو بده بازی کنم. من آدمک هام رو نمیخوام ببرم. نمیخوام ببرم ترفندش واسه خارج کردن اونها از اون گوشه و وارد کردنشون به بازی بود! گاهی باهاش راه میومدم و گاهی هم قانون رو گوشزد میکردم و قضیه حل میشد.
ماشینی که قرار بود هماهنگ کنم و بیاد واسه بردن لباسشویی مامان اینا نشد که بیاد و انگیزه هام واسه مرتب کردن اتاق کوچیکه کمرنگ بود. بماند که فرصتی هم نبود. (مهرداد میگفت نگران نباش اگر به رحمت حق رفتی من میگم که وی زن پاکیزه ای بود) .مابین این کارها مطالعه واسه کلاسهام بود. برگزار کردنشون بود، درست کردن نهار و شام روزانه بود. البته که سعی میکردیم جوری مدیریت کنیم که مواد غذایی یخچال هم تموم بشن و یا به مصرف بهینه برسند و اینکه اگر میشد غذاهایی با پخت سریع یا نیمه فرآوری شده مصرف کنیم اما خب کار بود. بازی با فندق تقریبا طبق روال هر روز برقرار بود. چون وقتی بچه میبینه شما مداااام حواستون پی یک کار دیگه هستش بهانه گیر میشه. گرچه که بیشتر سعی میکردم ازش کار بکشم به بهانه بازی ()
مورد بعدی که گاهی کار رو کند میکرد این بود که مثلا رفتم چمدونهامون رو بیارم،چشمم خورد به یک چمدون که یک سری وسایلی که نمیخواستم رو جمع کرده بودم و توی اون گذاشته بودم. گفتم کاش یک چک کنم ببینم چیا اینجاست. دقیقا یادم نبود... خب کلییی با همون سرگرم بودم! سه تا شلوار از این دم پا گشادا توش پیدا کردم. نو! یعنی به جز یکیش که به درد مهمونی میخورد بیشتر، اون دو تا دیگه رو اصلا یادم نبود از کجا و کی خریدم! اتفاقا یکم توی این کرونایی که همش خونه بودیم وزن اضافه کردم (شدم 48 کیلو) بعضی از شلوارا واسم تنگ شدن. سه تا شلواری که جدید پیدا کردم رو پوشیدم... یکیش سرمه ای و به طرف پارچه ای بود جنسش و مناسب مهمونی بود. اینو گذاشتم در اولویت های بعدی واسه کوتاه کردن. چون فعلا مهمانی در کار نیست. دو تا دیگه مشکی بود و جنس شاید میگن کتون و مناسب بیرون. یکیش اندازه م بود و اونو گذاشتم که سر فرصت با لباس شلوارهای مهرداد که تعمیرات لازم دارند ببریم و کوتاه بشه. کلییی هم برای بار هزارم واسه باقیمانده شلوارها و لباسهایی که چند سال پیش از ترکیه گرفته بودم ذوق کردم. همین که همچین ذخایری داشتم و به من این حس رو میداد که باز هم تا مدتها لازم نیست چیز خاصی بخرم خوشحالم میکرد. خلاصه که بعد از دو ساعت با یک لبخند بزرگ و هزار بار شکر خدا در اون چمدون رو بستم و برگردوندم سر جاش!!! یا مثلا یک روز یک ساعت کشوی لباس نو های مهرداد رو بررسی میکردیم، شلوار میخواست. دکتر جان چاقی موضعی در ناحیه شکم پیدا کردند و شلوارهای نو براشون تنگ بود و مدام بهم گوشزد میکردیم که محض لباسها هم شده لاغر کنه لباسهایی که میخواست ببره و وسایل دیگه رو با من چک کرده و چمدون ایشون هم بسته شد...
در گیر و دار همین اوضاع یکی از اساتید دانشگاه مهرداد اینا که تا حالا ندیده بودمشون بهم زنگ زدند که انگار یک دوره ای رو میخواستند شرکت کنند و به مدرک این دوره نیاز داشتند. البته نه به صورت شخصی. دانشگاه یک بخشی رو داره مجوز تاسیسش رو میگیره و این استاد و چند نفر دیگه متولی شدند. مدرک این دوره به عنوان بخشی از رزومه و توانمندی دانشگاه برای تاسیس اون بخش محسوب میشد. بنده خدا میگفتن انگار تعداد افرادی که متقاضی اون دوره بودند زیاد شده و تصمیم گرفتند مصاحبه و امتحان قبل از برگزاری دوره از داوطلبان بگیرند! حالا دو تا از مواردی که به عنوان منبع مصاحبه و امتحان معرفی کردند به حوزه دانش من نزدیک بود. میگم خب استاد فلانی، امتحان کتبی رو به هم کمک کنیم، مصاحبه رو چکار کنیم؟ میگن "خاک رس" بعد من گفتم بخدا من کوفت یادم نیست از این درسها. حالا اگر یک مروری میشد انجام بدم بازم اوضاع بهتر بود. اما خدایی حوزه گسترده ای بود موضوع و معلوم نبود چی میخواست بشه! بعد میگم امتحان کی هست؟ میگن سه روز بعدیعنی روز قبل از سفر ما! بنده خدا میخندید میگفت میخوام هر چه در این مدت که امتحانات آنلاین بوده از دانشجوهای متقلب یاد گرفتم به کار ببندم!
گفتم باشه حالا من یک نگاهی میندازم و البته که واقعا نمیدونستم چیکار باید بکنم. اون بنده خدا تاکید میکرد که نمیخواد چیزی بخونید اما خب دیگه خیلی حس آبروریزی حرفه ای بهم دست میداد. اول هفته مهرداد بهم گفت که امتحان کتبی کنسل شده و فقط مصاحبه س که اجبارا خودشون باید شرکت کنند. نفس راحتی کشیدم.
دوشنبه شد و روز قبل از سفر دو خانواده، قبل از ظهر نشسته بودم واسه کلاس بعد از ظهر مطالعه میکردم. مرغ گذاشته بودم بیرون که بپزم. برنج هم هنوز زمان پخت و دم کردنش نرسیده بود! دیدم همون استاد بهم زنگ زدند که من مصاحبه رو تمام کردم و البته که هیچ نمیدونستم! قراره ساعت دو امتحان کتبی بگیرن!!! گفتم مگه حذف نشده بود؟ گفتن آره. ولی دوباره اومده توی برنامه. گفتن بیاین با هم جمع بشیم بالاخره یک کاری کنیم هیچی مهرداد که کلاس داشت و مامانش اینا هم درگیر کارهاشون بودن و اصلا خونه نبودن. فندق رو بیدار کردم، صبحانه گذاشتم جلوش، مرغ رو گذاشتم بپزه. بیشتر هم گذاشته بودم که اضافه ش رو فریز کنم واسه روزهایی که مهرداد تنهاست! آب گذاشتم واسه برنج جوش بیاد و خودم پریدم جلوی آینه! دیدم من غزل خانم نیستم بیشتر به آقای غزلیان شبیهم با اون سیبیلام!!! اما درودی بر کرونا و استفاده از ماسک فرستادم و گذاشتم همون آقای غزلیان بمونم! برنج رو دم کردم و با اینکه هیچوقت از این کارها نکرده بودم زیرش رو کم کردم و گذاشتم روشن بمونه در نبودمون. مرغ رو خاموش کردم. فندق و خودم آماده شدیم و رفتیم دم در. استاد مذکور اومد دنبالمون و رفتیم یک مرکزی مربوط به دانشگاه. فندق نشست نقاشی بکشه و وقتی بهش بگیم که ما کار مهم یا کلاس داریم دیگه متوجه هست که نباید کاری به من داشته باشه! دیدم استاد جان یک گروه توی واتساپ درست کرده، یک عالمه دوست و قوم و خویشی که مرتبط با اون موضوعات میشناخته یا گوگل کن های قهار رو اد کرده توی اون گروه و گفته نیازمند یاری سبزتان هستیم. زد و امتحان شروع شد و چهل تا سوال بود و بخشیش آشنا بود اما نه اینکه بدون مطالعه قبلی بشه جواب بدیم. چند تاییش فقط خیلی آسون بود. شروع کردیم هر کی جدا واسه خودش گوگل کردن و من یکی از کتابهای رفرنس رو هم داشتم و به زیر و بم کتاب آشنا بودم. دوستان هم مدام یاری سبز میرسوندن. بالاخره هر جور بود سوالات رو جواب دادیم و فایل پاسخ رو فرستادیم رفت و قبول هم شدیم (خب بگم که این دوره کاملا با رشته و توانمندی این استاد متفاوت بود. در واقع قراره در این دوره ی بلند مدت اون موضوع مورد نظر کامل تئوری و عملی کار بشه. اینجوری به نظر نیاد که استادمون نالایقه بنده خدا).من از این همه پیگیری این بنده خدا کیف کردم. حالا من بودم به واسطه همون سخت گیری های زشت همیشگیم نهایت میگفتم باشه دوره ی بعد اگر گذاشتن شرکت میکنم. اما استاد مذکور اینقدرررر سماجت کرد تا شد.
کلی هم از آشنایی با من خوشوقت و خوشبخت بود میگفت بدو پایان نامه رو شرش بکن بیا این بخش ما شخصیت خوشحال و راحتم رو هم حسابی مورد تحسین قرار داد و من تا نزدیکی عرش رفتم و برگشتم.
خلاصه که اونروز قبل از سفر هم تا ساعت حدود 3:30 بعد از ظهر اینجوری گذشت و مهرداد اومد دنبالمون و رفتیم و نهار رو بیست دقیقه ای کامل آماده کردم و باز افتادم به جون کارهای باقیمونده. چند تا بادمجون داشتیم که گفتم حیف میشه سرخ کردم و همزمان با کارهای دیگه بساط خورشت بادمجون هم مهیا کردم و دو تا ظرف شد. اونم فریز کردم واسه مهرداد. واسه اینکه بعد بتونه چیزی که میخواد پیدا کنه هم برچسب زدم روشون که چیه و خیلی کیف کردم. هیچوقت برچسب نمیزنم. خودم راحت پیدا میکنم. البته که قد من به بالای فریزرمون نمیرسه و کلا مهرداد چیدمان میکنه و خودش هم وارده. ولی گفتم طفلک ما نیستیم دیگه نخواد فکر کنه هر غذایی کدومه و چیه و ...
سه شنبه هم قرار بود مهرداد از دانشگاه که برگشت راه بیفتیم و حالا دوشنبه شب من همش فکر میکردم توی گلوم یک جوریه!!! استرس گرفته بودم حسابی. بی حال بودم. جوری که یک سرماخوردگی بزرگسالان همینطوری خوردم و چند بار لیوان آبگرم و عسل و آبلیمو و ... همش فکر میکردم که چطور برم خونه مون!!! اینجا هم که نمیشه بمونم با بچه تنها!!! خب مهرداد هم نره و فکر و فکر و فکر... مهرداد میگفت خیلیی خسته ای واسه اونه. نگران نباش. اما خب بالاخره ساعت 1 و خورده ای شب رضایت دادم رفتم خوابیدم. صبح بیدار شدم و نمیفهمیدم خوبم بدم... اما بالاخره متوجه شدم مشکلی نیست. کوکو سیب زمینی درست کردم واسه نهارمون که ساندویچ کنیم ببریم. مهرداد گفت نهار بخورم دیگه خوابم میگیره... از وقتی هم اومد خونه باز دو بار دیگه رفت بیرون درگیر بیمه ی ماشین بود. شهر کوچیک این مسائلش خوبه ها . میپرید بیرون یا دو تا تلفن میزد کار راه میفتاد الحمدلله
اول قرار بود بریم شهر مرکز استان واسه یک کار اداری واجب و بعد مهرداد ما رو بیاره خونه مامانم و خودش برگرده برن تهران. مامان اینا هم قرار بود صبح زود بیان شهر مرکز استان و خونه شون اونجا که عصرش بهزاد بره واسه کارای دندون پزشکی! نگم براتون که کلیییی بعد از ما راه افتادن و ما در خونه شون منتظر کلید بودیم عاشقشونما. نمیدونید همین کندی شون همونقدر که روی اعصابه چقددررررر هم جذاب و مایه ی فرح و شادیه.کلی همدیگه رو سوژه میکنیم و میخندیم. باز خوبه با جنبه ن. تهران هم همینجوری رفتن. صد بار برنامه ریزی کردیم که کاری ندارید که. شب وسایلتون بگذارید توی ماشین، ماشین بزنید پارکینگ و صبح زود راه بیفتید. کی رفته باشن خوبه؟ حیف که ساعتها رو کشیدن عقب و به نفعشون شد. یازده راه افتادن!!!
خب ما فعلا خونه مامان تشریف داریم و من اینقدررررررررررررر کار دارم که اون سرش ناپیدا. این سری وا دادم و کمک نمیکنم زیاد . بر عکس همیشه که میام هر نوع کزتی که بتونم انجام میدم. فعلا هم از خونه تکون نخوردم. موارد واجب رو میخوام لیست کنم و طی چند روز انجامشون بدم. حالا بعد میگم...
فندق خیلی دلتنگ باباشه! میگه منم میخوام برم تهران. میگم چیکار کنی؟ میگه واسه عمو بهزاد خونه پیدا کنم!!!
شب اول خونه مامانم میگه اینجا میخوابیم؟ میگم آره. رختخواب پهن کردیم میگه جا برای بابا هم هست؟
صبح بیدار شده میگه بابا چرا نمیاد؟ و من کلی غصه م شد واسه بچه هایی که به هر دلیلی بابا ندارند. خدا عزیزان ما و شما رو حفظ کنه
پ.ن: اگر بگید یک صفحه سرچ کرده باشم واسه پایان نامه م نکردم هنوز!
پ.ن2: به وبلاگ بعضی دوستان سر زدم ولی نشده کامنت بگذارم. شرمنده که همش داغون و خسته بودم. منتظرم باشید
فندق: مامان فرشها رو جمع کن من بتونم داخل طبقه ی پایین رو ببینم!
من: عزیزم فرشها رو جمع کنم زیرش سنگ و خاک و سیمان و... هست.نمیتونی طبقه پایین رو ببینی، باید سوراخ ایجاد کنیم تا بتونی طبقه پایین رو ببینی!
فندق: خب سوراخ ایجاد!!!!! کن!
من: خب مامان جان اینجا سقف خونه ی پژمان ایناست.درسته سقف خونه شون سوراخ بشه خاک و سنگ بریزه روی سرشون؟
فندق:نه!
پایان گفت و گوی تخریبی و اکتشافی ما!
فندق قبل از اینکه بیدار بشه امروز، چند باری توی خواب ناله میکرد و بالاخره بیدار شد اومد توی بغلم و انگار حالت تهوع داشت...میگفت مامان! من مریض شدم. دوست ندارم حرف بزنم!
در ظاهر خیلییی ریلکس اما در درون کمی نگران سعی کردم شرایطش رو بررسی کنم و نزدیک ظهر که شد متوجه شدم تب هم داره. پارچه ای خیس کردم و قبلش براش توضیح دادم که بدنت یکم داغ شده و میخوام با این پارچه آروم بدنت رو خنک کنم. همکاری کرد ولی دوست نداشت روی پیشونیش بگذارم. فقط هر از گاهی دست و پا و صورتش رو خنک میکردم.
همون صبح بهش گفتم میخوای یک کوچولو چیزی بخوری؟ گفت نه!(فندق به خوراکی نه نمیگه هیچوقت) ...گفتم یک ذره شربت خاکشیر واست درست میکنم بخور...گفت باشه. نمیدونستم دقیقا مشکلش ممکنه چی باشه و انگار واسه اسهال شربتها خوب نیستند. اما شربت خاکشیر رو درست کردم و دو سه قاشق خورد و گفت همین کافیه.نمیخوام و خوابید.
حدود ساعت یک دیدم باز کمی ناله میکنه و دلش میخواست بیاد بغلم. بهش گفتم میخوای بیای تلویزیون ببینی؟ گفت آره. تشک و بالش آوردم و دراز کشید و تلویزیون میدید... گفتم میخوای یکم نون با ماستی که نعنا و نمک زدم بخوری ؟ استقبال کرد و با ذوق و شوق خورد. انگار ماست کمی نمک داشت حس خوب بهش میداد. بعد استامینوفن هم بهش دادم. ده میلی لیتر دوز مجازش بود. میریزم توی این پیمانه های کوچیک مدرج و بهش میدم همیشه. اسمش رو گذاشتیم «شربت فنجونی»! همیشه و در ایام سلامتی تقاضای شربت فنجونی داره
وسط خوردن همون ده میلی با یک ولع خاصی مدام آب میخورد و میگفت تشنمه.لیوان رو کلا از دستم قاپید!!!!!!
بهش گفتم الان کمی استراحت کن تا منم خونه رو جمع کنم. خونه پر از اسباب بازی و وسایلی بود که سر جاشون نبودند. گفت من میخوام برم پازل درست کنم! خوشحال شدم. چون وقتی خیلی مریضه مثل همون صبح تا ظهر ، کلا دراز میکشه و اصلا بازی نمیکنه. من رفتم سراغ مرتب کردن خونه و از وسطای کار اومد بهم کمک هم کرد...خونه جمع شد و فندق گفت کی جارو بزنیم؟ گفتم عصر.
ساعت سه مهرداد هم اومد خونه. متعجب از وجود تشک بالش توی هال! یواش اشاره کردم که حالش خوب نبوده از صبح.
نهار آوردم. فندق نفر اول سر سفره نشست و گفت : دستت درد نکنه که واسم این غذا رو درست کردی!
نهار پلوی مخلوط با گوشت و سیب زمینی بود. بعضیا بهش میگن استانبولی،اما ما به اونی که توش لوبیا سبز داره میگیم استانبولی.
مثل همیشه نهار خورد و رفت ادامه درست کردن پازل...
یکم بعد بهش گفتم بیا استراحت کنیم که میکروبه ضعیف بشه و بره. فوری اومد بخوابه. خودم هم خوابیدم...میخواستم زودتر بیدار بشم و کل خونه رو تخصصی جارو بزنم اما خب دیدم طفلک خوابه. منم همون جور دراز کش موندم دیگه که سر و صدا نشه. بالاخره دیدم یهو داره ناله میکنه. رفتم نزدیکش دیدم میگه مامان جارو کی میزنیم؟ مثل آلارم میمونه این بچه! گفتم من منتظر شما بودم. جارو روشن کردم و اتاق خودمون رو خیلیییی خفن طور جارو زدم و راهرو که آقا مهرداد گفتن میخوان تلفن صحبت کنند. رفتن تلفن و در واقع جلسه مجازی و دیگه جارو هیچ شد. نزدیک به سه ساعت طول کشید.
به فندق عصرانه دادم و دوباره استامینوفن و الحمدلله بچه ظاهرش خوبه...ببینم فردا چی میشه!
استادم بعد از فرستادن فایل ها گفتن که سریعتر مطالعه و چک میکنند و بهم خبر میدن و عذرخواهی کردن که درگیر کرونای سخت و طولانی بودن و سری قبل نتونستن فایلم رو چک کنند.بنده خدا بعد از دو سال تاخیر من، ازم عذرخواهی هم کرد!!!!
طبق معمول پس از خلاصی از هر مرحله ی یک کار مهم، خونه میسابم و الان در تدارک اینم که اتاق فندق و یک اتاق کوچولو به عنوان اتاق کار داریم ،اینها رو تغییر دکور بدم. اینجوری که چندی پیش یک لباسشویی واسه مامانم اینا خریدیم، اینو بفرستم بره. البته که تا خودم نرم مثل شمرذی الجوشن بالای سرشون و نصبش نکنم مطمئنم ازش استفاده نمیکنه.(مامانم به من میگه شمر بس که همیشه در حال اعمال زور و تهدیدم) علی الحساب بفرستم بره اتاق کار خلوت میشه.از قبل از عید اونجاست.
اتاق فندق اینجوریه که تختش از این تختهاست که تخت نوجوان هم داره. عملا تا امروز این بچه حتی یکبار هم تو اتاق و تخت خودش نخوابیده. تخت کوچیکه روی سر تخت بزرگه سواره. با اینکه اتاق کارمون خیلی کوچیکه اما میخوام تخت بزرگه رو بیارم تو اتاق کار. کتابخونه مون از اینهاست که تکه تکه و قابل جا به جایی هست. اونو متناسب با تخت تغییر مکان بدم و میز کار رو اگر خیلی ناجور بود منتقل کنیم به اتاق فندق.اگر نه هم که فعلا همونجا باشه. بگم که از وقتی کرونا اومده و مهمون نداشتیم، عملا دیگه مهرداد از اون اتاق و میز استفاده نکرده، میز نهار خوری رو یک ملحفه انداختم روش ، صندلی از این اداریا هم از اتاق کار آوردیم گذاشتیم پشت میز نهار خوری و رسما مهرداد تو هال کار و زندگی میکنه. این که اتاق کار گرمه و پنکه دیواری هم پاسخگو نیست علت دیگر قضیه بود.
خلاصه میخوام تخت فندق رو آماده کنم که بچه بره اتاق خودش بخوابه. احتمالا باید میله های تخت رو هم برداریم. میله های حفاظ رو منظورم هستش.
اوایل کرونا واسه اتاق فندق اسپیلت خریدیم اما نصب نکرده بودیم. از همون مدل مامان اینا هم خریدن. اونها هم تازگی نصب کردن و علیرغم اینکه برندش خوبه سرمایشش رو دوست نداشتیم. حالا قرار شده که یا اونو بیاریم واسه همین اتاق کارمون نصب کنیم و واسه اتاق فندق اسپیلت جدید بگیریم. یا اصلا عوضش کنیم یا بفروشیمش و دو تا اسپیلت خوب بگیریم. حالا اینها دیگه الان خیلی مهم نیست.هر وقت مهرداد شرایطش جور شد انجام میده،اما اتاقها رو باید حاضر کنیم. هوا رو به خنکی بره میشه فندق بره اتاق خودش حتی بدون اسپیلت. نمیدونم چرا فندق فکر میکنه کلا قراره بره تو اتاقش زندگی کنه! میگه من اگر تلویزیون لازم داشتم چیکار کنم؟ گفتم بیا بیرون ببین خب. همین امشب گفت من میرم تو اتاقم دیگه برام تلویزیون هم نصب کنید والا ما اتاق هم نداشتیم هیچوقت چه برسه به این دستورات و خواسته ها. گفتم مامان جان همین یکی که داریم کافیه. حالا خیلییی هم اهل تلویزیون نیستا.
اتاق کارمون واقعا کوچیکه ها. میشه تخت بزرگه رو برد یکی از واحدهای خونه مامان اینا که خالیه. اما فکر کردم میره اونجا خاک میخوره،حمل و نقلش تا اونجا زحمت داره یکم.ما هم از این اتاقمون زیاد استفاده نمیکنیم که.حالا یک تخت هم توش باشه. البته اگر سرمایشش اکی بشه قشنگ یکی میتونه بره راحت همونجا بخوابه دیگه. امید که این کرونا بره رفت و آمدی بشه، مهمون بیاد و بره...
حالا امروز فعلا به یکی گفتم که ماشین هماهنگ کنه بیاد واسه بردن لباسشویی... ببینم کی میاد.
هفته بعد هم کلاسهای خودم شروع میشه. در کمال شجاعت( و شاید هم حماقت) این ترم هم کلاس قبول کردم، هفته ای سه جلسه. یک درسش هم کمی کار میبره. از اینهاست که روشم اینجوریه که تمرین بدم و تمرین تصحیح کنم و نگم که گاهی با هر دانشجو جدا تمرین حل میکنم و مشکلاتش رو رفع میکنیم. ببینم این ترم چی میشه. فکر کردم که هنوز که کارم شروع نشده یک ذره برنامه ریزیم منسجم تر کنم شاید بتونم از پسش بربیام. هیچی پول توش نیستا...تهش شاید دو تومن بهم بدن(بلندتر سینه بزن،عقبیا چرا میخندن؟؟؟؟؟!!!!)
حالا بگم که خانم مدیر آموزش در جریان نبوده شروع کلاسها کی هست دیروز نماینده همین ورودی پیام داده که استاد گروه تشکیل بدم واسه درس ها توی واتساپ؟؟؟ و من که تازه متوجه تاریخ شده بودم بهش گفتم من الان توی شوکم.برو نبینمت.بعد خودم هماهنگ میکنمبه مهرداد میگم نباید به من زودتر و کم کم بگی تاریخ رو؟!
یکی از راه حل هام واسه فرار از مشکلات فعلیم اینه که تقویم رو چک نمیکنم...حدودی میدونم کی هست. دوستان عزیز، لطفاً این تیکه رو نگاه نکنید.آبروم میره...حالا نهایت یکی دو روز اینور اونور هستما! دیگه خیلی هم داغون نیستم
فقط اومده بودم بگم فندق یکم مریضه،این همه حرف زدم. توی دنیای واقعی هم این جوریم!!! دست خودم نیست.خیلییی حرف میزنم
چند تا از دوستان وبلاگی متاسفانه به کرونا مبتلا شدند... اما می بینم که لطف دارند و به اینجا سر می زنند. پارسال شهریور ماه بهزاد و جاری جان کرونا گرفتند و مامان و بابای مهرداد هم خونه شون در شهر دیگه بودند. خیلی نگران بودند و من گفتم اصلا نگران نباشید . من و مهرداد هواشون رو داریم. دو هفته تقریبا هر روز سوپ و یک مدل دیگه غذا درست کردم و توی ظرفهای یکبار مصرف میریختم و مهرداد میبردواسشون. هر چی خرید داشتن مهرداد انجام میداد. مثلا یادمه یکبار جاری جان یهو دلش پاستیل و دلستر خواسته بود چند بار هم خاله ی مهرداد و بهزاد زحمت کشیدن و غذا آماده کردند و مهرداد برد واسشون. وقتی میشنوم یکی از شماها مریض شده به خودم میگم کاش میشد مثلا یک غذایی چیزی آماده کرد و برد... چون میدونید که این بیماری چه شکلیه؟ شده مدل قیامت که مردم مجبورند از هم فرار کنند!!!
حالا من نمیتونم واستون سوپ درست کنم اما فکر کردم بیام یکم از کارهای این چند وقت فندق بگم، از حرفهایی که میزنه و به نظر ما مامان و بابای سوسکه بامزه میاد، شاید به روحیه تون کمک کنه...
- چند روز بود میخواستیم لباس شویی رو روشن کنیم و لباس بشوریم اما همش ساعت اوج مصرف بود و ساعت های مناسب یادمون میرفت. دیروز بالاخره دیدیم چاره نیست و دو بار لباس شستیم. میدونید که مسئولیت ریختن لباسهای کثیف توی لباسشویی در خونه ما به عهده فندقه. این طفلک دیروز دوبار لباسشویی رو پر پر پر کرد. یک سبد کوچولو داره. میاد لباس از سبد اصلی رخت چرکا برمیداره، میریزه توی اون سبدش، میبره آشپزخونه که لباسشویی هست و میریزه تو ماشین. دوباره میاد لباس برمیداره و میبره. واسه اینکه لباسشویی پر بشه شاید 5 دفعه میاد و میره. بعد که کار لباسشویی تموم شد هم می ایسته بین لباسشویی و بالکن. مورچه وار دونه دونه لباسها رو از لباسشویی برمیداره میده دست مهرداد که پهن کنه روی رخت آویز. دیروز دو بار کل این مراحل رو انجام داده به علاوه اینکه کل لباسهای سری اول رو که از رخت آویز جمع کرده بودیم هم تا زده!!! دیروز به مهرداد میگم فندق بیچاره خیلی هم کار میکنه ها
- مامان مهرداد میگفتن که میخواستم نماز بخونم ، فندق گفته نازی مامان میخوای از خدا تشکر کنی؟ گفتم آره مامان. گفته واسه چی میخوای تشکر کنی؟ گفتم: واسه اینکه خدا تو رو به ما داده. بهمون چشم داده دنیا رو ببینیم، دست داده بتونیم کارهامون رو انجام بدیم، بینی داده نفس بکشیم... گفتن یهو فندق گفته:" جای خصوصی داده جیش کنیم!"(مامان گفتن داشتن به چند پاره تقسیم میشدن از خنده ولی جلوی خودشون رو گرفتن. گفتن فندق به شدت هم جدی بوده توی این شکرگزاری)
- مدتی هستش که ما اگر در حد یک ربع هم بریم خونه مامان مهرداد فندق میگه که اول شام بخوریم بعد بریم خونه!!! گاهی که از قبل باهاش هماهنگ میکنم که مامان ما فقط میریم چند دقیقه سر بزنیم و شام رو خونه خودمون میخوریم باز وضع بهتره. اما همین که ببینه اونها توی آشپزخونه هستند یا زودتر از موعد میخوایم بریم خونه میگه ما که شام نخوردیم. منم میگم مامان عزیزم مامان جون اینا شام درست نکردن هنوز. میگه خب درست کنند!!! نازی مامان!!! چی میخوای برامون درست کنی؟! دیشب توی آشپزخونه شون راه میرفت و میگفت :"It's Time for Dinner"
- از این صدای خانمه توی گوگل ترنسلیت خیلی خوشش میاد. هر کلمه ای، دقت کنید هر کلمه ای رو میشنوه میگه این انگلیسیش چی میشه؟! البته که چند هفته ای هستش کمی تب و تابش کمتر شده اما برای چندین ماه من و مهرداد کلا توی گوگل ترنسلیت زندگی میکردیم یک وقتی داشتم توی آشپزخونه کاری میکردم و واقعا کلافه شده بودم. هی گفت بیا بریم از اون خانمه بپرسیم فلان چیز به انگلیسی چی میشه؟ یهو عصبی شدم و گفتم مامان خانمه نیستش الان. فورا گفت خانمه رفته نهار بخوره؟!کی برمیگرده؟
- چند وقت پیش بهم گفت مامان هرجا کرونا رو دیدی به من نشون بده! دلم خیلی گرفت ولی بهش گفتم که مامان کرونا یک جور میکروبه. خیلی کوچولو هست. دانشمندا با عینک مخصوص تونستن ببیننش. و رفتیم و عکساش رو توی گوگل سرچ کردیم و دیدیم و کلییی هم ذوق کردیم که چقدر رنگی و بامزه و قشنگه ...
- چند وقت قبل میگه هر وقت تولد من و امام رضا شد به امام رضا بگو اول من شمع فوت کنم بعد امام رضا شمع فوت کنه!!! مشهدیا دست به دست کنید برسونید به آقا پیام رو...
- به باباش میگه کرونا که کم شد صدا بزن و بگو فندق! فندق! بیا بریم بازار ... باباش میگه باشه پسرم. یکم نگاه میکنه و میگه خب صدا بزن دیگه. بگو فندق فندق!!!
- سوره "تین" رو نصفش رو یاد گرفته. از اون آیه اولش خوشش میاد . هی میگه "والتین و الزیتون!" . اون زیتون رو با یک تاکید خاصی میگه. چند روز پیش یهو میگه :"والتین و الزیتون" .مامان من زیتون دوست ندارم!
- بچه ما لاغره ولی خوراکی دوست داره... چند روز پیش برای اولین بار در طول کرونا یک سبد برداشتیم چای و آب و ساندویچ نون و پنیر و کیک و میوه گذاشتیم توش و به فندق گفتیم میخوایم بریم پیک نیک. دم غروب رفتیم یک کوه که چه عرض کنم یک تپه مانندی که با خونه مون پنج دقیقه فاصله داره... به محض اینکه از ماشین پیاده شدیم فندق گفت: خب من گرسنمه. بشینیم چای بخوریم!!! اصلا بچه فلسفه پیک نیک رو نمیدونه
نمیدونم کیا رفتن عزاداری های حضوری و نمیدونم جاهایی که رفتن چطوری از لحاظ قضیه کرونا کنترل میشده اما ما امسال (سختگیرانه تر از پارسال) تصمیم گرفتیم که در هیچ مجلس عزاداری شرکت نکنیم. پارسال هم من یادم میاد که اوضاع این شکلی نبود و اینکه من فقط یکبار عصر تاسوعا فندق رو بردم وسط میدون نزدیک خونه مون که توی خیابون اطرافش یک زنجیر زنی کوچولو بود و تمام مدت هم حواسم بود به محض اینکه خواست شلوغ بشه بیام بیرون. هم از خودمون مواظبت کنم هم خب من لحظاتی اونجا بودم کافی بود، جا واسه بقیه باز باشه. یادم میاد شلوغ هم نشد و زود هم تموم شد. اما امسال همون رو هم درست نمیدونستم.
پیش از محرم به مهرداد گفتم بیا هر روز تو خونه مون زیارت عاشورا با هم بخونیم. بالاخره تلویزیون هم عزاداری چیزی نشون میده، قدر اینکه دلمون حال و هوای محرمی میخواد. دیگه بیش از اون هم هر کی خودش میدونه و دل خودش. خواست دعایی میخونه خواست نوحه ای گوش میده. اما فعالیت گروهی خونه مون بشه هر روز یک زیارت عاشورا.
الحمدلله فکر کنم به جز دو سه باری که نشد بخونیم، همه شبها رو زیارت عاشورا خوندیم و تاسوعا عاشورا روز هم خوندیم...
من اینکه یک کار اعتقادی رو با مهرداد با هم انجام بدیم لذتش واسم چندین برابره. مهرداد خودش هم همیشه میگه که اون معمولا آدم آغاز کننده نیست توی این چیزها. اما من شروع کنم و برنامه بچینم همراه خوب و پایه ای هست.
قشنگی این همراهی، فندق بود. روز اول گفت چی میخونید؟ گفتم زیارت عاشورا. اصلا بهش نگفتیم تو هم بیا. خودش رفت رحل و قرآن بیاره از توی کمد. بهش گفتیم این قرآن نیست. دعا هست. کتاب دعای کوچیکی بهش دادم. تمام این شبها اون حدود ده دقیقه ای که زیارت طول می کشید مینشست پیش ما و با همون کتاب دعا مشغول بود. چند شب پیش میگفت وای مامان زیارت عاشورا یادمون رفت بخونیم! یا میپرسید امروز هم میخونیم زیارت عاشورا؟ یا یک شب اون آخرای زیارت گفت کی اینجوری میکنیم ؟( و سجده کردن رو نشون داد). یک روز هم دیدم همین طور که بازی میکنه میگه " و شایعت و بایعت و تابعت"!
خلاصه که حس خوب داشت برامون. امیدواریم که بتونیم تا آخر ماه صفر همین ریتم رو حفظ کنیم.
یکوقتی هم ماه رمضون شبهای احیا دعای جوشن کبیر میخوندم فندق تا نزدیک به پنجاه بند رو باهام همراهی کرد. خودم باورم نمیشد! همش منتظر بود برسیم به سبحانک یا لا اله الا انت...و ذوقی میکرد واسه الغوث الغوث... به هر کی زنگ میزد خونه مون یا میدید هم میگفت من دعای جوشن خوندم!
پ.ن: من از اون دسته آدمهام که معتقدم بچه رو باید آروم آروم و به دور از اجبار با عقاید خودم آشنا کنم. اینکه میگن بچه ها رو بگذارید بعدا خودشون انتخاب کنند رو قبول ندارم. من تلاش خودم رو میکنم اما امیدوارم بعدها اگر به هر دلیلی با عقاید ما موافق نبود بتونم صرفا مامانش باشم و کاری به تفاوتهای ارزشیش با ما نداشته باشم. فکر میکنم هیچ کس فرصت آموختن چیزی که فکر میکنه خوب هست رو از فرزندش نمیگیره. مسلما راه سختی هست و باید تلاش زیادی کنیم تا توی این جامعه پر از تناقض چیزی رو به بچه یاد بدیم که باعث رشدش بشه.