یک روز با فندق رفتیم دندونپزشکی...فندق که مشکلی نداشت و فعلا هم کاری لازم نبود واسش انجام بشه. در مورد من هم مینا گفت دندونات خوبه و مشکلی نداره و البته اضافه کرد که اون آخر رو آدم فکر میکنه مسواک زده ولی بازم دندونهای آخری روشون غذا میمونه و دیگه هر جور شده از تمیز شدنش باید اطمینان کسب کرد. گفت نشانه های شروع پوسیدگی وجود داره اما با مراقبت پیشرفت نمیکنه. میخواستم جرم گیری هم انجام بدم که دیگه نشد و حالا سری بعد. واسه ارتودنسی دندونام فکر میکردم حتما اول باید دندونهای عقلم که به صورت نهفته هستند رو بکشم. واسه همین شروع نکرده بودم پروسه رو. چون دندونپزشکی که قراره دندون عقل رو جراحی کنه یکی دیگه هست و دم دست هم نیست و نوبتش هم سخت گیر میاد و ... مینا گفت نیازی به کشیدن اونها نیست و هر زمان خواستی میتونی بیای واسه ارتودنسی. بعد که مراحلش رو واسم وویس فرستاد فهمیدم که من هر سه هفته یا چهار هفته یکبار باید بیام پیشش و هر بار هم فقط یک ربع ساعت کار دارم. حالا شما فکر کنید من شش ماه بود خونه مون نرفته بودم!!! با اینکه من از این رفت و آمدهای جاده ای خیلی میترسم اما مهرداد اکی بود. مشکلمون فقط این بود که همین رفتن من به شهر محل دانشگاهم واسه این پایان نامه کوفتی نامشخصه و خب اونجا باشم این هر سه هفته سر زدن به مینا و دندونپزشکی خیلی سخت میشه. باز هم مهرداد داوطلب بود که هر جور هست کمک کنه اما خودم گفتم فعلا نه. من این همه مدت بخاطر کرونا هر کار اضافی رو تعطیل کردم الان هنوز هم کرونا هست هم خب سه هفته، چهار هفته یکبار دندون پزشکی رفتن خطرناکه و رفت و آمد رو هم اضافه کنید. فعلا چند ماهی صبر میکنم.
نمیدونم گفتم یا نه...عمیقا حس میکردم ماهیتابه لازم دارم! من دو تا ماهیتابه بزرگ و دو تا ماهیتابه کوچک تفلون دارم که توی این نه سال استفاده میکنم. به جز یکی از ماهیتابه کوچیکا اونهای دیگه تفلونشون اکی هست. فقط بزرگا یکم وسط ماهیتابه از نچسب به بچسب تغییر موضع داده! واسه همین اذیت میشدم. ما از ماهیتابه بزرگ هم خیلیییی استفاده میکنیم. من کلا میخوام شام بپزم اندازه یک ایل شام میپزم و البته تقریبا همه رو میخوریم!!! اما از وقتی این بزرگها نچسب شدن تمام سرخ کردنی ها افتاد روی دوش ماهیتابه کوچیکه!!! و البته روی پاهای منی که میخواستم کلی بایستم کنار اجاق گاز!!! بعد از هزار بار اهم و مهم کردن که آیا خیابون برم نرم بالاخره گفتم بابا همه چیز روز به روز داره گرون تر میشه. لازم هم داری برو بخر دیگه. ایششششش...والا!
فندق نمیدونم از نبودن باباش بود یا چی، مدام مثل چسب به من چسبیده بود. یعنی حواسش بود باشم. یک روز خواب بود سپردمش به مامان اینا و بدو رفتم خیابون. یکی دو تا مغازه ای که میشناختم و میدونستم منصف هستن و معمولا جنس خوب هم دارن پرسیدم و باز سه چهار تا مغازه هم بدون شناخت پرسیدم که دیدم بابا اصلا چیزاشون خوب نیست ولی قیمت همون قیمته! پریدم همون مغازه اولی! بماند که چقدرررر بیرون مغازه ایستادم و با دست و چشم و ابرو به طرف حالی کردم که منم! همون ماهیتابه! همون ! سرامیک! آخه داخل مغازه ملت روی سر و کله همدیگه بودن. شلووووغغغغغ!!!همکارش که بیرون مغازه بود متوجه شد و رفت چیزایی که میخواستم رو از انبار آورد. همینجورررررررر بیرون ایستادم تا یک لحظه که دیدم یهو یک گروه بزرگی از خانمها اومدن بیرون و پشت سر همکار فروشنده هجوم بردن به انبار. من پریدم حساب کردم و فقط 5 تومن تخفیف داد و گفت اجناس قیمت شرکتی داره و تمام. دو تا ماهیتابه سایز 24 و سایز 30 مربوط به شرکت تابان ناقابل 500 تومن. مامانم یک سایز 18 ش رو پارسال خریده بود 70. الان 120!!!
حالا اون همه خانما که تو مغازه بودن من دیدم فقط داشتن قسط خریدهای قبلی رو میدادن و مجدد اجناس قسطی میخریدن!!! همه هم خیلی شیک و سر و وضع مرتب. اینقدر ناراحت شدم. گفتم حالا من دو تا تکه چیز میخواستم بالاخره الحمدلله پولش بود دادم. خب یکی داره جهیزیه میخره، یک زندگی متوسط داره. چقدررررر پول باشه که بتونی همه تکه های لازم (اضافی پیشکش) رو تهیه و جمع و جور کنی!!!
راستش دیدن این قیمتها پس از چند سال که من هیچ خرید خاص ظرف و ظروف نداشتم باعث شد به فکر بیفتم و چیزهای دیگری که حس میکردم لازمه هم بگیرم. من جهیزیه م هر چی مامانم خریده بود حتی بدون اینکه باز کنم گفتم دست شما درد نکنه و آوردم خونه م. اوایل که خوابگاه متاهلی و جای کوچیکی زندگی میکردیم در حد محدود و اینقدری که وسیله لازم بود آوردم. باز چهار سال پیش که رسما توی این خونه فعلی مستقر شدیم بقیه وسایل هم از خونه آوردم. از وسایل بزرگ یخچال و اجاق گاز نخریده بودم که خودم خریدم. با پولی که با مهرداد پس انداز کرده بودیم. خرده ریز هم دیگه با مامان با هم خریدیم. اصلا مهم نبود کی پولش رو حساب میکنه. ولی مثلا اینجوری نبود که یک ست قابلمه ی فلان مدل داشته باشم. از کوچیک تا بزرگ و وسایل دیگه ش. یک سرویس تفلون قدیمی داشتم که مامان سالها پیش خریده بود و نگه داشته بود، چند تا قابلمه رویی داشتم. از این قابلمه های لعابی داشتم که خب زیاد به درد پخت و پز نمیخوره. یک قابلمه چدنی لایف اسمایل 28 و دو تا قابلمه مربعی همین برند رو هم داشتم. این چهار سال اخیر همیشه توی همین قابلمه سایز 28 برنج و ماکارونی درست میکردم. خب نمیچسبید، راحت شسته میشد و کلا خوب بود. چند باری به ذهنم رسیده بود که خب این واسه ما بزرگه. برم یک سایز کوچیکترش رو هم بگیرم. ولی نمیرفتم که!
بالاخره با دیدن قیمتهای نجومی، مهرداد که اومد یک روز با هم و البته اجبارا به اتفاق فندق رفتیم و فقط سه چهار مغازه رو پرسیدیم و با قیمتهای اینترنت و وجود و عدم وجودش مقایسه کردیم و در نهایت دو قابلمه از یکی از ساده ترین مدلهای لایف اسمایل (شبیه قابلمه قبلی خودمون) سایز 24 و 32 خریدیم. قیمت خون!
سایز 32 هم گفتم مهمون میاد این بهتر از قابلمه های خیلی بزرگ جنسهای دیگه ای هست که دارم. ته دیگش نمیچسبه و خود قابلمه هم ضخیم و خوبه . ظاهرش هم خب قشنگ تره. خرید نهایی رو مهرداد خودش تنهایی رفت و گرفت و اومد. وقتی اومد گفت غزل! بیا یک سایز دیگه ش هم بگیر. فروشنده جنسهای جدید سفارش داده قیمتها شبیه مغازه های دیگه بود که رفتیم. معلوم بود این جنس خرید قبل داشته، اونها گرون نمیدادن بلکه جنس جدید داشتن!!! با پیشنهاد مهرداد یک سایز 28 دیگه هم گرفتیم و البته مغازه تعطیل بود شنبه که ما برگشته بودیم خونه، مامانم اینا رفته بودن واسم گرفته بودن. سه تا قابلمه جمعا به مبلغ یک میلیون و سیصد و پنجاه. با توجه به این موضوع که از اون مدلهای نمیدونم دسته چوبی و ...نبود، برندش هم معمولیه و اینکه مغازه خرید قبل داشت!
ای کسانی که جهیزیه میخرید درود و سلام بر شما! خواهرم فقط چیزهای واجب بگیر. براتون صبر و اجر آرزو میکنم. کاش مردی در کنار شما باشه که هم شما هوای اونو داشته باشید هم اون هوای شما رو. والا کسی که به فکر ما نیست. فقط خودمون رو داریم.
قبل از خرید ماهیتابه ها و همینطور که میرفتم از مغازه ها قیمت بگیرم، سری به اون دو تا پسر کلیپس فروش زدم که گیره روسری بخرم. از شانس زیبای من نداشتن. گفتم مگه شما وبلاگ منو نمیخونید؟ من میخواستم این سری خودم رو با خرید کلیپس زیر روسری خفه کنم! هیچی دیگه چند تایی از مغازه های دیگه گرفتم و بدین سان پرونده کلیپس زیر روسری هم بستم. به مهرداد میگفتم جوری خوشحالم انگار طلا خریدم! حالا البته اون موقع هنوز ماهیتابه قابلمه نخریده بودم که دیگه بی حس بشم!
خانمی رو هم دیدم که اومد توی یک مغازه ای و خیلی با عجله پرسید جایی میشناسید که تاپ های خوشگل بفروشن؟ نامزدم گفته تاپ های خوشگل بپوش!!! و مکالمه ای با خانم فروشنده بینشون شروع شد که آره این روزها اگر به خودت نرسی مردها میرن جای دیگه و حالا انشالا که تاپ خوشگل گیرت میاد و ایضا اون خانم لباس دیگری رو هم بدون اینکه زیاد متناسب باشه و فقط چون قرمز بود خرید و رفت! و من به در نگاه میکردم دریچه آه کشید و دیدم که سری هم به نشانه تاسف تکون داد البته!!!
اونوقت من هر وقت تازه فقط واسه عروسی یا مجلسی چیزی میخوام کفش پاشنه بلند بپوشم، اونم محض اینکه خودم خوب باشم نه اینکه اختلاف قد 35 سانتیم رو پوشش بدم، مهرداد خان میگه بابا بی خیال! من نمیدونم چرا شما خانم ها اینقدر خودتون رو اذیت میکنید! ریلکس باش. نپوش اونا رو پاهات درد میگیره، مهمونی کوفتت میشه ها! دیگه بقیه ش بماند. مامانها حواستون باشه به پسراتون. منم برم یک فکری به حال فندق کنم! بالاخره یک بخشیش هم تربیت از خانه هست.
چهارشنبه هفته گذشته بعد از کلاسهای یکی در میون من و مهرداد و البته امتحان من، پریدیم تو ماشین و رفتم در خونه دو تا از دایی هام و زن دایی هام و ایضا تنها دایی که دارم رو ده دقیقه دم در خونه شون دیدیم. خونه هاشون در به ساختمون هست و حیاطشون اون طرف خونه واقع میشه و لذا حتی وارد خونه هم نشدیم. حتی یک ربع هم طول نکشید و گفتم همین که در همین حد هم میبینمتون کافیه. بعد رفتیم دم در خونه دختر داییم که 15 سال از من بزرگتره اما بچه هاش همسن من و مهردادن. زود بچه دار شده. پسرش با مهرداد رابطه خوبی داره. زمانی که ما تهران بودیم میومد خونه مون و واقعا هنرمنده و فوق لیسانس داره از هنرهای زیبای تهران در رشته موسیقی و پسر فوق العاده ای هست... این مسیر رو هم بعد از یک مهندسی ناتمام و اتمام سربازی از اول رفته. (بگذارید بچه ها از اول برن دنبال علاقه شون). دخترش هم پس از مدتها اومده بود دیدن مامانش و من پس از چهار سال میدیدمش. خیلی حس خوبی بود دیدن همدیگه. توی کوچه نیم ساعتی ایستادیم و حرف زدیم. گفتم ما بیایم توی حیاط بعد میگی حالا تا اینجا اومدین یک شربتی چایی و نهضت ادامه پیدا میکنه!
فرداش هم من و مامانم فقط رفتیم دیدن زن دایی دیگه م که عزادار بود و البته زن داییم خونه خودشون نبود و خونه دختر داییم بود. اونجا چون اجبارا وارد خونه شدیم نیم ساعتی طول کشید. خانواده شلوغی هستن و با اینکه همین دختر داییم واقعا یکبار تا خود مرگ بر اثر همین کرونا رفت و برگشت رعایت آنچنانی ندارند. حالا بازم الحمدلله جزو مخالفین واکسن نیستن و حداقل واکسن زدن. اینکه رفتیم خونه دختر داییم خوب شد البته. اینکه خونه بزرگ بود و بنده خدا تمام درها هم بازگذاشت و فقط ما و زن دایی و خودش بودیم و کمی بعد دختر دایی دیگری هم اومد. فقط چای خوردیم و میوه هم در برابر اصرار زن داییم برداشتم و مهرداد اومد دنبالمون و تمام. متاسفانه در ذهنشون هنوز مهمونی به همون شکل روتین قبلی وجود داره و از کوتاه بودنش (که حتی از نظر من طولانی هم بود) تعجب میکنند. گرچه من این سری فکر کردم که چطور بقیه (منظورم لزوما خانواده دایی بنده خدا نیست) راحت عقایدشون رو ابراز میکنند و پافشاری میکنند و حقایق رو نادیده میگیرند دیگه منم حداقل در حد گفتن ملایم و با احترام جمله ی "من رعایت میکنم" نباید عقیده م رو بگم؟!
همین زن دایی من که البته مسن هستند و توقعی ازشون نیست انواع و اقسام بیماری ها رو دارند و نمیدونید فندق رو که آوردم دم در ذوق که حتما بوسش کنند و البته من اشاره کردم که زن دایی جان کفش پاش هست و فندق هم تعدادی بوس از راه دور واسه شون فرستاد. این مراقبت دو طرفه هست. من از خانم مسنی که برام عزیزه مراقبت میکنم و اونها هم باید از من و خانواده م که حتما برای اونها عزیزیم مراقبت کنند. اینجا و پس از گذشت این همه وقت از کرونا و دیدن این همه غم دیگه اگر کسی هنوز به خودش نیومده بدونید اون هیچوقت قرار نیست به خودش بیاد. من بسیار دیدم در دوستانم، فامیل نزدیک و دور خودم و مهرداد افرادی که متعجبم کردند. اشکالی هم نداره ها. اما خب بالاخره یک گوشه ذهنم این مطلب رو نگه میدارم. حتما لازمم میشه!
یک سری همسایه هم داریم که فامیل هستن یا همسایه های خیلی قدیمی از دوست و فامیل عزیزتر، تو روزهایی که خونه بودیم گاهی حجاب کرده و ماسکی میزدیم و با فندق میرفتیم در خونه اینها، خدا میدونه ده دقیقه از دور سلامی خدمتشون عرض میکردیم. اینها همه سنشون در حد مامان و بابامه...خیلی خوشحال میشدن.
خونه نسیم دوست صمیمیم هم اینجوری رفتیم که فندق گفت میخوام پازلم هم بیارم. گفتیم کوتاه میخوایم بریم. اما اصرار کرد. کوچک ترین پازلاش رو برداشتم و رفتیم. دو تا 20 تکه. رفتیم داخل و فندق به سرعت اینا رو انجام داد و ما طی این مدت احوالپرسی کردیم. پازل فندق تمام شد خداحافظی کردیم و برگشتیم. راستش بیشتر واسه این میخواستم برم خونه شون که این طفلک رفته بود خونه نو. بعد شش ماه پیش عید نوروز ما بخاطر فوت داییم رفتیم شهرمون. خب فندق رو باید یکی میگرفت تا ما بریم سر خاک و ...همینجوری با لباسهای مشکی و روحیه داغون فندق رو بردیم و چند ساعت بعد رفتیم تحویلش گرفتیم. خیلی ناراحت بودم اونجوری رفتیم خونه ش که نو بود. این سری یک هدیه کوچیک آماده کرده بودم که ببریم. گفتم بریم دم در هدیه بدیم برگردیم شاید خیلی خوشایند نباشه. اینم نسیم.
دیگه کار خاصی انجام ندادم خونه بابا اینا. بر خلاف همیشه کمکی هم نکردم. خیلی سرم شلوغ بود واسه کارهای خودم و فندق هم گاهی بدقلقی میکرد.
اما در مجموع خوش گذشت و مامان و بابا رابطه خوبی با فندق برقرار کرده بودند. فندق هم خوب همراهی میکرد.
دیشب تو گوشی مهرداد میخواستیم یک عکسی نگاه کنیم که فندق زد و رفت چند تا عکس قبلتر. عکس از پای یک نفر بود از زانو به پایین و مشخصا در عکسهای دیگه روی کفشش زوم شده بود! کفشش یک جور عجیبی بود. مثل کفشهای قدیمی بود و روش تزیینات خار مانند داشت. مهرداد داشت نماز میخوند. من حدس زدم که احتمالا این عکس رو گرفته به من نشون بده! فندق هم میپرسید این چیه؟ گفتم چیز خاصی نیست مامان. بابا از پای یک نفر عکس گرفته!!! بدون فکر این جمله رو گفتم وگرنه باید میگفتم عکس یک کفشه. یا عکس پای یک نفر.
مهرداد نمازش رو تموم کرد. با خنده بهش گفتم توی اتوبوس های تهران از مردم عکس گرفتی؟ (حالا چون با ماشین رفته بودند میدونستم سوار اتوبوس نشدن . اما گفتم خب شاید لازم شده یکوقت سوار شدن) گفت: نه! تو اتوبوس فرودگاه بود. (مهرداد جدا از بقیه از تهران برگشت).
میگه دیدی چه کفش عجیبی بود. کفش خاردار!!!
یکم جزئیات کفش رو بررسی کردیم و در نهایت روشنفکرانه عمل کردیم که بالاخره هر کی مختاره هر چی دوست داره بپوشه. ضرری که به ما نزده و...
حالا اینکه گذشت و اما مشکل اینه که از امروز صبح تا الان چند بار فندق گفته بابا مهرداد از پای یک نفر عکس گرفته! حالا میترسم یکجا دیگه بگه مردم فکر کنن مهرداد فتیش پا داره
دو روزه برگشتیم خونه مون. خونه بابا اینا که بودیم، بابا ده شب میگفتن دیگه بریم واسه خواب... حالا ما هم شاید یکساعتی توی جامون غلت میزدیم و گاهی من خیلی بیشتر هم بیدار بودم همون توی تشک. اما خب بالاخره میخوابیدیم و صبحها 7:30 ، نهایت 8 فندق میگفت مامان بیدار شو موبایلت رو چک کن!!! بلند شو دیگه! ببین همه بیدارن!
خلاصه که همچون خروس بیدار میشدیم و متعجب از این همه زمان واسه فعالیت. البته بماند که باز هم کار خاصی نکردما به دلایلی که بعدا میگم. اما واقعا گامی مهم در جهت سلامت خوابمون برداشته شد.
این دو روز که اومدیم با مهرداد قرار گذاشتم که دیر نخوابیم. چون به هر حال فندق تا از ما حرکتی واسه خواب نبینه نمیخوابه! فعلا موفق بودیم. البته که برای اولین بار پس از کرونا مهرداد میره فوتبال و دیشب تا برگشت نزدیک ساعت ده بود و البته که 12 نشده چراغها خاموش بود و توی رختخواب بودیم. صبح هم 9 فندق رو بیدار کردم و تصمیم دارم اگر روندمون خوب باشه ساعت بیداری رو هم جلو بکشم. واسه اینکه فندق زودتر بخوابه و زیاد کاری به ساعت خواب ما نداشته باشه هم به شدت به اینکه اتاق و تخت خودش رو واسه خواب راه اندازی کنم امیدوارم. حالا ببینم چی میشه.
این چند شب که خونه بابا، فندق کنار من میخوابید، بهم میگفت اون آهنگ happy birthday رو بگذار من گوش بدم. کلا توی موبایلم فقط همونو داشتم و یک نوحه ای که خودم دوسش دارم. مادر پسری با هندزفری به هم وصل میشدیم و یکی در میون آهنگ تولد عربی و نوحه گوش میدادیم. فندق که خوابش میگرفت میگفت : واسه چی اینا توی گوشمون باشه؟! (نمیدونم چرا فکر میکرد که مجبوره)...هندزفری رو از گوشش برمیداشتم و به یک ثانیه نرسیده میخوابید. چند روزه میبینم موقع بازی همون نوحه رو تکرار میکنه...
صلی الله علیک یه سلام که میدم رو به حرم…
به حرم میرسه پای دلم...
مهرداد امروز اومد خونه مامانم اینا.
فندق: این چای واسه منه؟
من: نه! واسه پدری هست که از تهران اومده!
فندق:(زمزمه وار) این کیک هم واسه پدری هست که از تهران اومده!
از چهارشنبه هفته گذشته که اومدم خونه مامان همش خونه بودیم. دیروز فندق انگار حوصله ش سر رفته بود دم غروب گفتم بیا بریم یک پارکی این نزدیک هست دور بزنیم و برگردیم. پارک وسایل بازی نداشت و از خونه بهش گفتم که این پارک وسایل بازی نداره، فقط میریم یکم دار و درخت و ... میبینیم و برمیگردیم. رفتیم و از قضا دو تا تاب و یک سرسره توی پارک نصب شده بود. با اینکه از اعماق قلبم دلم واسش کباب بود اما گفتم میدونم خیلی دوست داری بازی کنی اما مجبوریم احتیاط کنیم. یک کوچولو دیگه که صبر کنی میتونیم راحت پارک و شهر بازی بریم و با هر وسیله ای که خواستی بازی کنی. قبول کرد. ضدعفونی کننده فقط در حد این کوچولوها که توی کیف جا میشه همراهم بود و واقعا جرات نمیکردم اجازه بدم تاب سوار بشه. حالا جدا از انتقالش به بقیه، ما همه واکسن زدیم این طفل معصوم خودش خیلی بی دفاعه و دیدم بچه هایی که مبتلا شدن و مدتها درگیری داشتند.
چند روز پیش میبینه داییش داره آماده میشه بره باشگاه. نمیدونم چرا یهو بهش گفتم کرونا که بره تو هم اجازه داری با دایی جون بری باشگاه رو ببینی. تا اینو گفتم فوری فندق گفت: کرونای اینا رفته؟!(اشاره به داییش)
دیدم گاهی میگه: پس این کرونا کی میره؟!(من واقعا سعی میکنم درباره ش حرف نزنم. ولی خب به هر حال واقعیت اینه که متوجه میشن)
خلاصه دیروز رفتیم توی اون پارک دور زدیم و برگشتیم. شاید فردا برم دندونپزشکی... از سال 94 دندون پزشکی نرفتم. قرار بود فندق رو که از شیر گرفتم برم واسه ارتودنسی دندونام. دندونپزشک انتخابیم دوستمه و بسیار به کارش اعتماد دارم. اما خب کرونای لعنتی پیش اومد و با اینکه ماسک واقعا بهترین شرایط رو برای هرکسی میخواست ارتودنسی کنه فراهم میکرد اما واقعا ترسیدم و حس کردم کار اضطراری نیست و رهاش کردم. مخصوصا که قبل از شروع ارتودنسی احتمال زیاد باید دندونهای عقلم رو جراحی میکردم! اما اینبار به دوستم گفتم میام یک نگاهی بنداز اگر ترمیمی چیزی لازم داره انجام بده. چون واقعا دوست ندارم مشکل بزرگی پیش بیاد و الکی دندونهام رو از دست بدم. فندق هم حتما میخوام یک روز ببرم. کتاب داستان مرتبط هم واسش خوندم و کاملا با دندونپزشک و دندونپزشکی ارتباط خوبی گرفته (حداقل فعلا در حد حرف). گفتم بچه مرتب زیر نظر باشه مشکلی پیدا نکنه. تجربه اطرافیان میگه که هر چه دیرتر به داد دندونات برسی دردسر و هزینه هات بیشتر میشه. فعلا غزل خانم پس از گذشت یکسال و نیم از کرونا دندونپزشکی در حد کارهای غیر زیبایی رو مجاز اعلام فرمودند. نمیدونم مهرداد که میاد دنبالمون چه روزی میشه و چقدر فرصت داره. اگر به تعطیلی نخوره مهرداد هم احتمالا بره. جالبه مهرداد پیش این دوستم رفته و خیلیییی هم راضیه ولی من نرفتم هنوز. دوستم بخشی از طرح تخصصش توی شهر محل زندگی ما بود آخه. خیلی هم طرفدار داشت اونجا.
شدیدا دلم میخواد برم پیش دوستم نسیم که در واقع صمیمی ترین دوستم محسوب میشه و حس میکنم از لحاظ روحی هم در شرایطی باشه که شاید بد نباشه ببینمش. خلاصه ش اینکه بنده خدا واقعا بچه دوست داره و شوهرش راضی نمیشه و نگران مسئولیتها هست و دیگه مدتهاست از مرحله صحبت و اینها خارج شدند و دوستم واقعا مستاصله... این یکی رو خودم حاضرم برم اما مساله اینه که شمرذی الجوشن (غزل بانو) اومده کلییی تو خونه به مامان فریبا غر زده که مامان جان بیشتر مواظب خودت و سلامتیت باش و لطفا جای غیر ضروری نرو و ... بعد خودم یکاره پاشم برم خونه دوستم؟!!! احتمالا نمیرم.
خاله که ندارم. زن دایی هام رو مهرداد که بیاد تند تند میرم دم در خونه شون میبینمشون در حد ده دقیقه. پارسال که اومدم هم همینجوری دیدمشون.
چند تا وسیله نیاز دارم... یکی دو تا ماهیتابه میخوام. توی شهر محل زندگیمون راستش دوست ندارم دوره بیفتم مغازه به مغازه بگردم. اینترنتی هم دوست ندارم بخرم. دلم میخواد از نزدیک ببینم وسیله رو. اینجا مغازه ها رو بیشتر میشناسم و نهایت دو سه جا برم خریدم. شاید مامان رو با خودم ببرم که یکم حس گردش رفتنش اشباع بشه. اینجوری چون معمولا من سریع تصمیم میگیرم میزان موندنمون تو مغازه زیاد نمیشه. ضمن اینکه مامان حس میکنه خرید رفته.
یک مقداری هم از این پارچه هایی که برای دستگیره و خشک کن آشپزخونه اینا استفاده میشه، از اونا میخوام که بدم به مامان دم کنی (دم کش) جدید واسم درست کنند.
یک سری چیزای دیگه هم میخوام که خودم میرم دیگه. به دوستم میگم فلان چیز رو از کجا میخری؟میگه بذار از خواهرم بپرسم. خواهرش ادرس داده فلان پاساژ، طبقه پایین، دست چپ، یک دختر خوشگلی فروشنده ش هست. گفتم آهان باشه. دستت درد نکنه. ولی زیبایی نسبی هست . اگر به چشم من دختر خوشگلی نیومد چه کنم؟ اسمی چیزی نداره؟ دوستم میگه اتفاقا به نظر منم خودش خوشگل نیست حرف زدنش و تعاملش خیلی خوشگله...ادم جذبش میشه
گیره زیر روسری (کلیپس کوچولو) میخوام. فقط یکی برام مونده... باید برم این سری کلیییی بخرم. اینا که ارزون قرار نیست بشن. همیشه هم لازمه. شاید خریدهام خیلی خنده دار به نظر بیان ولی خدا میدونه مثلا همین گیره رو باید اون یکی شهر خدا تومن بخرم. اقا شب سال تحویل همین امسال یهو کلیپسی که موهامو میبندم شکست. دیدم دیگه کلیپس ندارم. چند تایی هم بود خیلی شل و بیخود بود نمیدونم چرا دور ننداخته بودمشون. فکر کردم شاید فرداش هم مغازه ها تعطیل باشه. به مهرداد گفتم من میرم همین بازار سر کوچه و برمیگردم زود... بدو بدو رفتم و بازار هم شلوغ بود... همین اولین مغازه رفتم داخل و دقیقا مشابه همون کلیپس قبلیم رو پیدا کردم و گفتم این قیمتش چنده؟ گفت 35 تومن. من نمیدونم بقیه واسه یک کلیپس مو چقدر هزینه میکنند و کلیپس شهرهای مختلف چنده و ... من تا اون زمان اصلا همچین پولی واسه یک کلیپس نداده بودم!!! کلیپسهایی که دوست دارم و واقعا هم برام کاربردی هستند ساده هستند اما جنسشون محکم و خوبه . اون قسمتی که حالت لولایی داره و فنر داره هم دقت میکنم که درست درمون باشه. تموم. دیگه عمر نوح هم قرار نیست داشته باشه. چند ماهی دووم بیاره کافیه. اونوقت 35؟ تشکر کردم و رفتم بعدی . اون قیمت زده بود. وااای همه بالای سی. حتی چهل و ... نخریدم که.
یک جا فقط دیدم یک سری کلیپس رو انداخته توی سبد. از این حالتها که دیگه اینا کوفت واسه ما ارزش نداره و خاک تو سر هر کی اینا رو میخره و معلومه از مد چیزی حالیش نیست و ما میخواستیم اینا رو بریزیم دور و گفتیم بالاخره پولی ازشون دربیاریم و ...(معنیش همینه دیگه) زده بود 5 تومن. از بینشون دو تا انتخاب کردم . خود کلیپسه مالی نبود (البته محکم بود لولاش. خودش جنس نداشت. ) دو تا پاپیون خوشرنگ و خوش دوخت دو طرف کلیپسه بود که واقعا توی مو قشنگ بود. با شادی دو تا خریدم و اومدم خونه. والا. من پول الکی نمیدم. بعد هم عید که واسه داییم اومدیم شهر مامانم، روز آخر که میخواستیم بریم پریدم توی یک مغازه ای که دو تا پسر اداره ش میکنن و من سالهاست ازشون خرید میکنم. 13 تا کلیپس رنگارنگ همون جنس و رنگایی که دوست دارم و واسم کاربردیه خریدم یکی هم بهم اشانتیون داد. شد 14 تا! دونه ای 7 تومن. دمش هم گرم. خدا میدونه همون سی و خورده ای ها بود. مامانم میخندیدن میگفتن اگر اینقدر تفاوت داره برو تجارت کلیپس راه بنداز
(و البته طبق معمول مامان خانم فرمودند که اسراف میکنی! خب مادر من اصلا میخوام توی خونه هر روز یک مدل کلیپس بزنم. لازمم میشه واقعا چرا باید اینقدر گرون بخرم یک چیز الکی رو) حالا میخوام برم خودم رو با خرید گیره روسری خفه کنم. انصافا توی همین شهر خودمون هم کسی بهتر از همین مغازه سراغ ندارم.
دیگه همین... چیزی نمیخوام. از محصولات خاص خوراکی شهر شاید چیزی بگیریم واسه خودمون و در حد خاله و مادر جون اینا که واسشون ببریم که اینم دیگه مهرداد و بابام از جای مشخص تهیه میکنند.
پ.ن: خندیدن به دغدغه های مالی من مجازه چیزی ندارم باهاش خوشحالتون کنم. اما مجازید بخندین به دغدغه هام...