پنجشنبه هفته قبل نمیدونم چی شد که یهو با مهرداد رفتیم توی اتاق فندق و من گفتم که به نظرت خودمون میتونیم تختش رو جا به جا کنیم؟ تختش اینجوریه که یک تخت کوچیکتر روی یک تخت بزرگ یک نفره هستش و یک پاتختی هم پایین تخت کوچیکه قرار گرفته و این تفاوت اندازه رو پر میکنه. فکر کردم که دیگه صبر کردن فایده نداره و بهتره دست به کار بشیم و اتاقش رو جوری تغییر بدیم که بتونه از تختش استفاده کنه و در واقع بیاد توی اتاق خودش بخوابه. فندق اتاق ما هم که بود یک تشک واسه خودش روی زمین مینداختیم و پایین تخت ما میخوابید. هیچوقت اینجوری نبود که بیاد روی تخت ما. حالا ممکنه گاهی چند لحظه ای میومد یا میومد که با هم حرفی بزنیم اما همیشه جدا میخوابید. این اواخر دیدم یکم شیطنتش زیاد شده و حس کردم ممکنه به دردسر بیفتیم. اینه که مدتی بود خیلی مصر بودم بره اتاقش...
به مهرداد گفتم بیا اول این پاتختی رو بیاریم پایین تا ببینیم میشه تخت کوچیکه رو حرکت بدیم یا نه. خدایی اصلا در خودم نمیدیدم که بتونم کمک کنم اما فقط میخواستم که کار رو شروع کنیم و مجبور بشیم ادامه ش بدیم پاتختی سه تا کشو داره و یک بخش بوفه مانند. اونها رو خالی کردم. اومدیم بلند کنیم دیدیم نه نمیشه. هلش دادیم که از بغل بیاریمش پایین. نزدیک لبه تخت که رسید دیدیم نمیشه بهش فشار بیاریم که کج بشه. ممکن بود آسیب ببینه. جوری بود که حس میکردیم باید همونجوری صاف بیاریمش روی زمین. دوباره یکم استیبلش کردیم. من گفتم بیا از روی زمین تا پایین همون لبه ی تخت بالش و پتو بچینیم، پاتختی رو هل بدیم بیاد روی بالشها. بعد آروم آروم بالش برداریم تا بشینه روی زمین. خب مهرداد در برابر این پیشنهادم مقاومت میکرد
اما بالاخره گفت باشه و به همین روش پاتختی رو آوردیم روی زمین!!!
مشکل از همینجا شروع شد که خب اینو آوردیم. این که ظاهر خیلی بزرگی هم نداره این همه سنگینه! معلومه بقیه ش رو نمیشه کاری کرد!!! خلاصه یکی من گفتم، دو تا مهرداد، دو تا من گفتم یکی مهرداد ... برنامه اول اینجوری بود که تخت کوچیکه فقط بمونه و پاتختی هم پایینش باشه. اون تخت بزرگه رو ببریم توی اتاق کارمون. قبلا گفتم که اتاق بزرگی نیست اما خب فکر کردیم که به جای اینکه تخت رو ببریم بندازیم واحد بالایی خونه مامان مهرداد و گرد و خاک بخوره و خود حمل و نقلش هم مشکل بود، باشه همین خونه خودمون. بعد که پاتختی رو آورده بودیم و عمرا در خودمون نمیدیدیم که حتی بتونیم دوباره برش گردونیم سر جاش، مهرداد میگفت خب کاش صبر کرده بودی فلانی که میخواد بیاد اسپیلت نصب کنه، کمکی واسه تختها هم میکرد. منم میگفتم خب ما نباید به امید اون بشینیم و شاید خوشش نیاد به جز کار اصلیش کار دیگه ای انجام بده! میگفتم خب یکم اینجوری وضعیت دستمون میاد و دقیق جای وسایل رو هم مشخص میکنیم و اگر کارگری هم گفتیم بیاد کمک حداقل معطل نمیشه! مهرداد هم میگفت خب وسیله ای اختراع شده به نام متر و ... از طرفی مهرداد یکم تخت بزرگه رو بررسی کرد و گفت ببین این باید باز بشه از هم. موقعی که آوردن هم به صورت جدا آوردن و اینجا نصب کردن. تخت بزرگه اصلا اینجوری به حالت کامل از در رد نمیشه. (تخت و کمد رو زمان تولد فندق دادیم واسه مون ساختن و انصافا عالی درآوردن با همون هزینه تخت و کمدهای توی بازار) باز گفت که پیچش هم مدل خاصی هست و دستگاه مخصوص خودش رو میخواست و ادامه داد که شاید باز کردنش هم منطقی نباشه و از اون کیفیت اولیه بیفته. یهو افتادیم به جون هم من کلا نمیتونم شرایط تنش آلود رو تحمل کنم واسه همین هم همیشه در روابطم حداکثر تلاشم رو میکنم که کار به هیچ تشنجی نکشه. دیگه توی خونه و در برخورد با مهرداد که اصلا نمیتونم. راستش من بلد نیستم خوب خودمو کنترل کنم و کلا هم مهرداد برام یک جایگاه خیلی ویژه داره. هیچ جوره نمیتونم روی عصبانیش رو ببینم. اصلا بهش نمیاد.
فقط گفتم که حس کردم اگر کار رو شروع کنیم مجبور میشیم ادامه ش بدیم و خب مهرداد میگفت این حرف غیر منطقیه. اصلا یادم نیست چی گفتیم و چی شنیدیم چون واقعا بحث مهمی نبود فقط الکی مونده بودیم توی یک وضع مسخره...من رفتم توی اتاقمون چون میگم که نمیتونم عصبانیت و شرایط تنش زا رو جمع و جور کنم. دراز کشیدم و دستم رو گذاشتم روی چشمام و چشمام رو بستم. خیلی هم گرمم شده بود راستش. فندق اومد و گفت دستت رو بردار. برداشتم. گفت چشمات هم باز بگذار. باز کردم، با اینکه دوست نداشتم. رفت بیرون . پسرمون ما رو همیشه آروم میبینه و حتی اگر بحث معمولی توام با هیجان هم انجام بدیم (مثلا بحث سیاسی که تازه هر دو هم هم سو هستیم و در واقع از دست دیگران عصبانی هستیم) میگه اروم صحبت کنید و میگیم ما آرومیم. ببخشید.
یکم بعدتر مهرداد گفت غزل بیا. رفتم دیدم یک فکر جدید کرده. قرار بود نرده یک طرف تخت رو برداریم. همون طرفی که از اونجا میخواد بره روی تختش. مهرداد گفت نرده رو برمیداریم کامل و تخت کوچیکه روی همین تخت بزرگه باشه. چند بار هم فندق ازش رفت بالا و کاملا راحت بود و مشکلی نبود. اینجوری هم فضای اتاق کارمون گرفته نمیشد و هم فعلا لازم نبود که جا به جایی یا باز کردن انجام بشه. خیلی خوشحال شدم. فقط مونده بود برگردوندن پاتختی سر جای خودش...
گفتم اگر از اول این فکر رو کرده بودیم لازم نبود پاتختی بیاد پایین. من عجله کردم شاید... مهرداد گفت نه! واسه باز کردن پیچ مربوط به نرده تخت باید پاتختی میومد پایین! بحث همین جا تموم شد و خوشحال و شاد و خندان رفتیم واسه نهار.
از بعد از نهار هم من شروع کردم حسابی گردگیری و دستمال کشیدن. حالا همیشه اتاق فندق تمیزه ها بس که بلا استفاده هست! ولی انگار حس تخت دامادی چیزی بهم دست داده بود تخت کوچیکه رو تنظیم کردیم و حالا میخواستیم پاتختی رو برگردونیم سر جاش!!! اومدیم یک امتحانی کنیم دیدیم نمیشه که!!! یعنی من زورم نمیرسید هم پای مهرداد بلند کنم از روی زمین. گفتم بیا و این بار هم به من اعتماد کن! بالش میذاریم زیرش تا بره بالاتر! با اینکه سری قبل با همین ترفند موفق شدیم اما مهرداد باز نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد و گفت نمیشه. اما گفتم ضرر نداره بیا امتحان کنیم. باز دو ردیف بالش گذاشتیم و همین که یک ذره ارتفاع گرفت به مهرداد گفتم بگو یا علی! بلندش کردیم و گذاشتیم روی محل قبلی و هلش دادیم تا فیکس شد. (پیشنهادات سفیهان رو جدی بگیرید!)
توی اون مدتی که پاتختی پایین بود فندق اومد و ماشینهاش رو چید توی بخش بوفه و گفت این خونه ماشین هاست و مال من باشه. قبلا چیزهای دیگری توش بود. مثل کارتن اسباب بازیها یا مجلات کودک و اینا. استقبال نکرده بود واسه گذاشتن اسباب بازی... گفتم باشه مامان این خونه ماشین ها باشه. عروسکهایی که روش بود هم گذاشتیم بالای سر کمدش. اون چند تایی که بزرگتر بودن و مدتی بود دیگه باهاشون بازی نمیکرد. روش هم خلوت شد و کلا خیلی مرتب و خوب شد. دوباره لباسها رو برگردوندم توی کشوها. اسباب بازی های دیگه رو مرتب کردم. موند همون چیزهایی که از بخش بوفه مانند خارج کرده بودیم که سر و سامونی بدم و جایی پیدا کنم. امروز که اینها رو مینویسم سه شنبه هست و هنوز همونها رو جمع نکردم. اونها جمع بشه دوچرخه و ماشین بزرگش رو میتونه بگذاره جای اونها. بماند که همیشه وسط هال پارک شدن. چون بالاخره محل استفاده ش توی هاله.
جمعه هم کلا به تمیز کاری گذشت. دو تا تشک اضافه مونده بود بیرون. یک تشک دو نفره جمع و جوری داریم که مثلا مامان اینا اگر میومدن خونه ما واسه اونها مینداختیم که خب من اونو میگذاشتم توی تخت فندق که استفاده نمیکرد. تشک بعدی هم تشک خود فندق که پایین تخت ما مینداختیم و میخوابید. یک تشک کوچولو بود قد خودش مال زمانی که من بچه بودم از خونه مامانم آورده بودم! ما سه جا رختخواب داریم. یک کمد کامل توی اتاق فندق و دو تا نصفه کمد توی اتاق خودمون. اینها کیپ پر بودنا. من به شدت بدم میاد چیزی گوشه خونه باشه. اصلا از نظرم مرتب نیست. کاری به خونه بقیه ندارم اما واسه خودم دوست دارم همه جا دور و برم خلوت باشه تا جای ممکن. نگم که من چقدرررررررررررر وسایل این سه کمد رو جا به جا کردم تا این دو تا تشک هم جا شد. حالا وسواس زشت دیگه م هم میدونید که؟ اینکه توی کمدها هم نباید ظاهر نامرتب باشه. یعنی الان شما ببینید اصلا حس نمیکنید اینها فشاری روشونه . همه مرتب چیده شدن. اما خدا میدونه چقدرررر اینور اونور کردم تا درست شد. یکی دو باری به مهرداد هم آروم گفتم که میای کمک؟! اما راستش دیدم همه حواسش به فوتباله. دیگه صدا نکردم... میخوام به خودم لقب خدای جاسازی اعطا کنم! خدای جا دادن و مرتب کردن!
این وسط آشپزخونه مون هم باز ترکیده بود که به عنوان استراحت! میرفتم ظرفی میشستم یا یکم دور و بر رو مرتب میکردم!
ولی دیگه نزدیک زمان خواب که شده بود، بدنم باهام صحبت میکرد. میگفت خب عزیزم چطوری؟ حالت خوبه ما رو اینقدر کوبوندی؟
اولین شبی بود که فندق رو هم گذاشته بودم اونور انگار یک تکه از قلبم کنده شده بود! حدود ساعت 2:30 خوابید و من 3 اومدم تخت خودمون. از خستگی رو به موت بودم اما روحم بیدار بود. صد بار از خواب بیدار شدم و رفتم اتاق فندق بهش سر زدم. همش فکر میکردم بیدار شده و صداش میاد و کاری داره...
پ.ن: من اگر یک روز بفهمم که یک کوه کار، در مدت یکی دو روز اونم تقریبا تنهایی تموم نمیشه، اون روز روز جشن منه!!! یعنی داریم میریم بخوابیما ولی من هنوز فکر میکنم قادرم کل خونه رو مثل دسته گل کنم! امتحان هم که داشتم قدیما همینطور بود . تا لحظه ای که برگه امتحان میدادن من حاضر نبودم مبحثی رو حذف کنم و فکر میکردم میرسم بخونم. حالا نصف جزوه مونده بودا!!! اللهم اشف کل مریض!
تخت فندق تخت نوزاد نوجوانه . مثلا شبیه این عکس. گفتم تصور بهتری از نظرات سفیهانه داشته باشید البته ما چون ساختیمش ابعاد تخت بزرگ کاملا اندازه تخت بزرگساله و پاتختی هم بزرگه. تم کلیش اینه.
بهترین کارو کردی .منم خیلیییییی برای جان شیرین احترام قائل میشم و یکی حتی بهم گفته بود رومیدی به شوهرت


غزل منم عاشق اینم توکمدامو یخچالم مرتب باشه ولی خلوت،
شلوغ دوس ندارم یعنی اگر شلوغ باشه ترجیح میدم چیزی از تو اون کمد برندارم هرگز
یعنی اون پ ن خوده خوده من بودما
فک کنم تواین نظم و وسواس چه فیزیکی چه مغزی عین همیم
میدونستی من عاشق اون برنامه وسواسی ها بودم ؟
من واقعا رابطه شما با همسرت رو میپسندم . نبین کامنت نمیگذارم، میخونمت. ببخشید.
راهنمایی کن.
احترام بین زوجین واقعا مهمه. ما چی بشه دعوا که نه، همین ی ذره بحثمون بشه یا اختلاف نظر داشته باشیم یکم سرش حرف بزنیم. اونم من همش حواسم هست چیزی نشه، حرف بی ربطی زده نشه.
ووااای من اون پستت خوندم کشوهات رو اسپری میزدی کیف کردم...خوبه یکی مثل خودم یافتم. البته من تا حالا اینکار رو نکردم ولی خوشم اومد.
من اصلا از چپوندن بدم میاد. مدام هم هر از مدتی چک میکنم وسیله یا چیز اضافه ای نداشته باشم الکی جا گرفته باشه. اصلا باید بدونم هر جای خونه چی هست چی نیست...
برنامه وسواسی ها نمیدونم چیه؟
بعداً نوشت: رفتم سرچ کردم ببینم چیه. آره یک بخشهاییش رو تو اینستا دیدم. من اون تیکه که نشون میده خیلییی کثیفه بدم میومد، فکر نکنم واقعی بتونم همچین جایی رو ببینم اما از فرآیند تمیز کاری و مرتب کردن و جاسازی وقتی اختیار تام داشته باشم خیلیییی لذت میبرم.
خسته نباشی عزیزم
چقدر لذت میبرم از رابطه تون .
انشاالله همیشه به عشق و سلامتی کنار هم بمونید
ممنون گلی.
مرسی از محبتت