نوه داییم یک لینکی فرستاد و منو دعوت کرد که برم توی گروهی که زده عضو بشم. چیزهایی مثل کیک و ترشی و ...درست میکنه و در واقع مثلا گروهی بود که محصولاتش رو معرفی کنه و طبیعتا بفروشه. من که تو شهر اونها زندگی نمیکنم اما سن و سالش کمه گمونم بیست و یک ، بیست و دو ... گفتم حالا حمایتی کرده باشم! رفتم عضو شدم دیدم کلا بیست سی نفریم همه هم خاله و عمه و ... یعنی قشنگ انگار گروه خانوادگی بود! خب میشه گفت ابتدای کارشه و طبیعی بود. نگم براتون که هر روز سلام و روزتون قشنگ داریم و چندین بار تا شب تبلیغات نوع و قیمت سر جمع 5-6 تا محصول! علاوه بر اینها مدام هم استیکرهای به گروه ما خوش آمدید و جهت حفظ آرامش اعضای گروه خصوصی پیام بدین و ...
مدام هم اعضای جدید میان و به روز نکشیده لفت میدن!محصولات هم خیلی ساده و معمولی هستن و عکسها هم شفاف و واضح نیست زیاد. مثلا یک سری چیزهایی که معلوم نیست توی یک جعبه هستش و زیرش مینویسه سفارش مشتری عزیزم! گاهی هم پیامهای رضایت مشتریانش رو میگذاره!
من چون با علم به اینکه با همچین وضع پیام دادنی مواجه میشم عضو گروه شدم، لفت ندادم. اما دیروز بالاخره رفتم گفتم عزیزم هنرت رو اگر بخوای بهتر نمایش بدی عکسها خیلی مهمن و یک سری چیزهایی که دونستنش به نظرم علم و دانش خاصی هم نمیخواد بهش گفتم و با چارتا عزیزم و گلم قضیه رو جمع کردم! تشکر کرد و دیدم که چند تا عکس جدید توی گروه گذاشت که کیفیت و زاویه بهتری داشتن.
میدونید من واقعا فکرم (نه دست و پام ) درگیر چند تا موضوع هستش وگرنه عاشق آشپزی و شیرینی پزی و کیک پزی و ... هستم. با اینکه تلاشهام اندک بوده ولی نتایجم خوب بوده. حالا همیشه شکسته نفسی میکنم و میگم نه بابا! چیزی نیستش که!ولی خدایی کارهام خوبه. اینجا که دیگه کسی نیست که منو بشناسه که بگیم داره کلاس میگذاره و از خودش تعریف میکنه. همین چند روز پیش یک جامسواکی نمدی سفارش مامان همسر بود آماده کردم واسشون بردم... توی اونم تجربه زیادی ندارم اما کارهام ظریف درمیاد. دم اینترنت هم گرم! نمیگم خودم بلد بودم. از اینترنت یاد گرفتم. الان هم اسمم هست خانم دکتر! کار هم نمیکنم. حقوقی هم ندارم. حقوق چند واحد تدریس حق التدریسی هم که بهتره در موردش صحبت نکنیم.
حالا من وقتش رو هم ندارم و اینکه شاید این پایان نامه کوفتی تموم بشه بتونم یک تکونی در زمینه کار به خودم بدم. گرچه اونم با وجود بچه و زندگی در یک شهر کوچیک کمی دور از ذهنه اما مساله اینه که آیا من حاضرم برم پیج بزنم محصولاتم رو بفروشم؟ خیر. چون من یک اسم دکتر چسبیده به اسمم. (حالا دکتر واقعیا هم نیستما) و اینکه از زمانهای دور توی ذهنم این بوده که شغل و روش من جور دیگه ای تعریف شده.
تازه اینو یادم رفت بگم که پارسال از این موقع ها که گفتن کارهای مربوط به تزیینات مراسم برادر مهرداد رو من انجام بدم و من شروع کردم به سرچ و فعالیت توی اون حوزه ، دیدم واااووو اون دیگه چقدر پولسازه. البته که آخرش مراسم اونها به یک سفره عقد توی خونه محدود شد. از قبل از عید هم که کلا مغازه ها بسته شدن و من با اندک وسایلی که قبلا خریده بودم به نظر خودم یک تزیین قشنگ انجام دادم...تزیینات به روز جام ، تخم مرغهای خیلی نازی با تور و گل و مروارید تزیین کردم، یک مقداری ظرف هم از اینور اونور جور کردم و تزیین نباتم خیلی ملیح شد، شمع رو با تکه های گیپور مونده از لباس عقدم تزیین کردم که خودم دلم رفت براش و ...اینها رو همه میتونن با کمی دقت انجام بدن. نیاز به هیچ نبوغ خاصی هم نداره. من فقط منظورم اینه که همینها رو با گرفتن هزینه زیادی میان و برات انجام میدن و تازه اختصاصی خودت هم نیست و مدام وسایل رو از اینور به انور میکشن...تو مدت زمان آماده سازی این قضیه همش به مهرداد میگفتم بریم تو کار سفره عقد و تشریفات و ...
ولی در عمل میدونم که من تهش همین تدریسم رو انجام میدم و اگر موفق میشدم برم سر کار به همون حقوق کم اکتفا میکردم. واقعا این چه حسیه؟ چه خبره؟ چرا یک عده از ما اینجوری هستیم؟ چرا پول اینجوری توزیع میشه؟
پ.ن: اصلا این پست رو شروع نکردم که اینارو بگم. نمیدونم چرا رسید به اینجا؟! حرفهام پراکنده بودن و توی دو خط نمیتونم همه چیز رو تشریح کنم. فقط اینو بگم که من اصلا آدم مغروری نیستم که دو کلاس درس نصفه نیمه خونده فکر میکنه به جایی رسیده. اتفاقا اینقدررررررررر در دنیای واقعی متواضعم که گاهی یک عده سوء استفاده میکنند. اصلا خودم رو آدم موفقی نمیدونم. مسیر زندگی شغلی من از یک جایی تا ثریا کج شد! این رو هم میدونم بعضی از همین مشاغلی که نام بردم خیلی سختن و خیلی هنر میخوان و واقعا از دور نباید نتیجه گیری کرد. من فقط خواستم یکم حرف بزنم که چرا من نمیتونم مسیرمو کج کنم سمت اینجور کارها و مشاغل.
حس می کنم بخش بزرگی از این حالت روحی و جسمیم بخاطر دغدغه هایی هستش که بابت کارهای انجام نشده یا به تعویق افتاده دارم!
چند وقت پیش یک تلاش ناموفق یک روزه واسه از پوشک گرفتن فندق داشتیم. شاید باید بیشتر دووم میاوردیم اما فکر کردم هنوز آماده نیست و حس کردم باید زمان بدیم. اینه که متوقفش کردیم. یادم نمیره که طفلک هر بار که موفق نمیشد و از حمام میومد بیرون و شلوار جدید میپوشید، منو بغل میکرد و میگفت بیا به هم محبت کنیم ! با اینکه من واقعا هیچ عکس العمل بدی نشون نمیدادم. اما شاید دغدغه رو توی صورتم میخوند.
حالا توی همین گیر و دار تصمیم گرفتم که فردا دوباره تلاش کنم... واقعا حال و روز خوبی ندارم. شاید اشتباهه. اما واقعا فکر میکنم اگر موفقیت آمیز باشه بهم آرامش میده. مورد دیگه اینکه فندق خیلی بچه ی اهل تعاملیه. حرفش رو خیلی زدیم و همه جوره تو باغه.در واقع فندق در زمینه مسائل تئوری از پوشک گرفته شدن دکترا داره! اما عملیش صفر بوده تا حالا! امید دارم این بار بهتر و زودتر همکاری کنه!
امروز گفت من میخوام برم خونه مامان جون فریبا .(مامان من)
گفتم یادته مامان جون و بابا جون گفتن دیگه این سری که میای باید پوشکت رو کنار گذاشته باشی؟
گفت: آره. مامان بدو برو شورت بیار برام. میخوام شورت بپوشم برم خونه مامان فریبا!
گفتم: باشه. از فردا شروع میکنیم.
گفت: زنگ بزنیم من اجازه بگیرم برم خونه شون.
زنگ زدم واسش. تا گوشی برداشتن نه سلامی نه هیچی. گفت: اجازه هستش من بیام خونه تون؟
پ.ن: میدونم خودم آماده نیستم. اما تصمیمش رو گرفتم! واسم صبر، کمی بی تفاوتی و یک لبخند بزرگگگگگگگگگگگگ آرزو کنید!
خیلی خسته و بی انرژی شدم... خب بالاخره اینم یک زاویه از زندگیمه! اول که انگار مریض شده بودم... یعنی یک جورایی شبیه حساسیت که گاهی میاد سراغم اما مدل شدیدتر و پیشرفته ترش. بعد یک مقدار حس بد توی گلوم هم بهش اضافه شد! اما به تدریج حس کردم کلا بی حوصله م و روحم خسته س!!!
کلا خوشم نمیاد اینجور چیزها رو به خودم زیادی تلقین کنم... آخه گاهی تنبلیمو اینجوری توجیه میکنم. اما گمونم جدی یکم اوضاعم خوب نیست!
سر ظهره و من دراز کشیدم! به مهرداد میگم اصلا یک مدت فکر کن من نیستم تو زندگیت !
میگه: کجا میخوای بری؟
میگم: خارج!
میگه: فرصت مطالعاتی؟
میگم: فرصت استراحتی!
میگه: میخوای بری خونه تون؟
یهو حس کردم واقعا این همون چیزیه که خوشحالم میکنه! گفتم: آره! کاش میشد برم اونجا از صبح تا شب بخوابم!
پ.ن.: من از اونهام که هیچوقت از دهنم درنمیاد دلم تنگ شده! میپذیرم شرایط رو! فقط همین.
اینجا شهر کوچکی هست. من اینجا فامیلی ندارم. در واقع اینجا زادگاه مهرداد و شهری هستش که چند سال ابتدایی رو اینجا بوده و بعدا رفتن یک شهر بزرگ و دیگه از دوره ارشدش هم که تهران بود و ما هم وقتی ازدواج کردیم چند سالی تهران بودیم. بعد که من دکترا قبول شدم شهر مرکز استانمون و مهرداد هم توی این شهر بورسیه هیئت علمی بود و بعد هم که رسمی شد... از زمان تولد فندق یعنی سه سال پیش ما ساکن خونه ای که در حقیقت مال پدر مهرداد هستش توی این شهر شدیم.
من اینجا رو دوست دارم. درسته فامیلی ندارم اما چند تا از فامیلهای مهرداد که هنوز اینجان خیلی مهربونن و من واقعا دوستشون دارم. قبل از کرونایک روز در میون تقریبا به مامان بزرگ مهرداد سر میزدیم. یعنی اگر دیرتر میشد خود مامان بزرگ زنگ میزدن که چرا نیومدین و من دلم خیلی برای فندق تنگ میشه و ...
از همون اول که کرونا اومد ما هر طور که تونستیم رعایت کردیم. خیلی خسته میشدیم و با یک بچه کوچیک این خونه نشینی اجباری واقعا کلافه کننده بود و هست اما رعایت کردیم.
- سر زدن به خونه مامان و بابای مهرداد توی این شهر رو به حداقل رسوندیم. چند ماه که اصلا نرفتیم و فقط گاهی دیدارهای کوتاه توی حیاط مجتمع و با رعایت هر چیزی که تا اون موقع اعلام کرده بودن...از خرداد فکر کنم گاهی به خونه شون سر میزدیم.از مرداد هم که اونا رفتن خونه شون تو مرکز استان و تازگی اومدن اینجا.
- خونه مامان بزرگ رو کلا نمیرفتیم. پس از مدتی چون خیلی اصرار کردن و دلتنگ شده بودن و روحیه شون واقعا خوب نبود فقط در حد اینکه میرفتیم توی حیاطشون و ایشون صندلی میگذاشتن ورودی خونه شون مینشستن و همینجوری همه چیز از دور... علاوه بر این هر وقت هم که شرایط خاصی پیش میومد که مهرداد مجبور بود با افراد زیادی برخورد کنه و جاهای مختلفی بره، حتی همین دیدارهای کوتاه توی حیاطی هم نمیرفتیم حدود دو سه هفته.
- من از پارسال دی ماه تا همین الان فقط دو هفته اونم توی تابستون رفتم خونه مامان و بابام که توی شهری با فاصله دو ساعت از ما زندگی میکنن! میدونم خیلی کمه اما رعایت کردیم. داداشم سربازه و از همون ابتدا با مامانم اینا محلشون رو جدا کردن که چون اون مدام میره پادگان و میاد خطر رو کم کنن. تا الان هم دو بار داداشم خودش رو قرنطینه کامل کرده چون مشکوک بوده و یکبارش همون وقتی بود که ما خونه رفته بودیم و داداشم سریع جمع کرد رفت محل زندگی داداش بزرگم. داداش بزرگم توی یک استان دیگه تنها کار و زندگی میکنه. شرایط خونه مامانم اینا جوریه که وقتی با داداش کوچیکم جدا هستن واقعا فضای کمی در دسترسشون هست. اگر من خودم تنها بودم مشکلی نبود. اما فندق متوجه این مسائل نمیشه و واقعا دوست داره بره همه اتاقها و فضاها بگرده و بازی کنه. واسه همین من میدیدم که اینجوری خطرناکه، بچه هم اذیت میشه و درست ندیدم که بیشتر از این برم خونه مون .
- به جز دو سه تا خرید ضروری اونم خیلی سریع از مغازه های مشخص، هیچ بازار، پاساژ و مغازه ای نرفتیم...
- خرید خوراکی و مایحتاج خونه رو فقط مهرداد میرفت و دیگه خیلی که دلمون داشت میپوسید ما میرفتیم و تو ماشین مینشستیم یا جاهایی که فضای باز خلوت اطرافش بود من و فندق پیاده میشدیم و قدم میزدیم اون اطراف و درباره زمین و آسمون و ماشینها و آدمها و پرنده ها و ... حرف میزدیم تا مهرداد برگرده.
- فقط و فقط چند بار کوبیده از بیرون گرفتیم. اونم چون فندق خیلیییییی دوست داره و اسمشو میاورد و درست کردنش برای من سخت بود و از حوصله م خارج بود.
- هیچ مهمونی، دورهمی، مراسمی نداشتیم. فقط و فقط فروردین مراسم داداش مهرداد بخاطر کرونا کنسل شده بود و خب عقد دائم نکرده بودن. یک بعدازظهر فقط ما و مامان بابای مهرداد و داماد رفتیم خونه ی عروس. اونها هم عروس و خواهر و برادرش و مامان و باباش بودن. عاقد نشست توی حیاط عقد رو خوند و رفت. سفره عقد هم من براشون چیدم. چند تا عکس گرفتیم و نخود نخود هر که رود خانه خود! تمام
- ما همه تلاشمون رو کردیم. اما هر روز از دیدن ادمهایی که پشیزی به خودشون، کادر درمان و همه ماهایی که اینجوری رعایت کردیم و حتی اونهایی که بیشتر از ما رعایت کردن احترام نگذاشتن حرص خوردیم و واقعا گاهی این حجم از حماقت، خودخواهی و جهل برامون غیرقابل باور و تصور بود. این بیماری باعث شد من خیلی ها رو بهتر بشناسم، دید بازتری به جامعه م پیدا کنم.
متاسفانه ما یک عزیز سالمند اما ارزشمند رو از خانواده مهرداد از دست دادیم...ایشون خیلی خانم مهربان و پخته ای بودن که واقعا به شایستگی بزرگ فامیل بودند و بزرگی میکردند و خیلی ها همیشه ایشون رو مورد مشورت قرار میدادند. اما به فاصله ی کمتر از چهل روز از فوت ایشون، ما پسر عموی مهرداد رو در کمال ناباوری از دست دادیم... من هنوز توی شوکم...چه برسه به خانواده ی خودشون... از دست دادن جوون خیلی سخته. خیلی سخت... من واقعا برای ایشون خیلی احترام قائل بودم و واقعا نمیتونم لحظه ای خودم رو جای همسر جوان و دو فرزندش بگذارم! مهرداد هنوز پیراهن مشکی تنشه و نگران بچه هاشه...
میدونم که خیلی ها اینروزها در دنیا از کرونا آسیب دیدند... خیلی ها که زنگ زدند به ما تسلیت بگن خودشون سر حرف رو باز کردن و از عزیزانی که از دست دادن گفتن...ایشون چند هفته تو بیمارستان بود و متاسفانه جا توی آی سی یو نبود براشون.
لطفا اگر کسی اینجا رو میبینه که هنوز جدی نمیگیره از این به بعد بیشتر مواظب باشه. ما مسئول زندگی بقیه هم هستیم. به هر حال هر کسی ممکنه مبتلا بشه. اما اگر رعایت کنیم عده کمتری مبتلا میشن و امکانات و فضا برای همه مبتلایان هست. این بندگان خدا کادر پزشکی هم نفسی میکشن...
مدتهاست هر وقت میرم سر یخچال مدام زیر لب میگم خدایا شکرت. خدایا شکرت.
یخچالمون بزرگه. هر وقت خیلی شلوغ میشه و واسه مرتب کردنش اذیت میشم فوری اخمم رو باز میکنم و آروم میگم خدایا شکرت. واسه همه باشه نعمت. فریزر هر چی توش میذارم و برمیدارم هی میگم خدایا شکرت. وقتی میریم میدون میوه و تره بار و هر وقت میریم فروشگاهی جایی خرید میکنیم، قیمت نهایی و حجم خریدها رو که میبینم همش میگم خدایا واسه همه باشه. همه داشته باشن. کسی گرسنه نباشه. کسی یخچالش خالی نباشه. اینقدر دلم میگیره که این روزها غصه از سقف و لباس رسیده به غذا!!! خیلی سخته خیلی.
پ.ن: خانمهای خونه اگر خودتون خرید نمیکنید و از قیمتها اطلاع کمی دارید، لطفا گاهی با همسر برید خرید، گاهی تنهایی خرید کنید. اگر میوه ای کمی لک داشت یا موردی داشت با مهربونی و عادی دلیلش رو بپرسید . خیلی همه چیز گرون شده و شاید مرد ها توی سختی باشن.