ما همه مسئولیم

اینجا شهر کوچکی هست. من اینجا فامیلی ندارم. در واقع اینجا زادگاه مهرداد و شهری هستش که چند سال ابتدایی رو اینجا بوده و بعدا رفتن یک شهر بزرگ و دیگه از دوره ارشدش هم که تهران بود و ما هم وقتی ازدواج کردیم چند سالی تهران بودیم. بعد که من دکترا قبول شدم شهر مرکز استانمون و مهرداد هم توی این شهر بورسیه هیئت علمی بود و بعد هم که رسمی شد... از زمان تولد فندق یعنی سه سال پیش ما ساکن خونه ای که در حقیقت مال پدر مهرداد هستش توی این شهر شدیم.

من اینجا رو دوست دارم. درسته فامیلی ندارم اما چند تا از فامیلهای مهرداد که هنوز اینجان خیلی مهربونن و من واقعا دوستشون دارم. قبل از کرونایک روز در میون تقریبا به مامان بزرگ مهرداد سر میزدیم. یعنی اگر دیرتر میشد خود مامان بزرگ زنگ میزدن که چرا نیومدین و من دلم خیلی برای فندق تنگ میشه و ...

از همون اول که کرونا اومد ما هر طور که تونستیم رعایت کردیم. خیلی خسته میشدیم و با یک بچه کوچیک این خونه نشینی اجباری واقعا کلافه کننده بود و هست اما رعایت کردیم.

 - سر زدن به خونه مامان و بابای مهرداد توی این شهر رو به حداقل رسوندیم. چند ماه که اصلا نرفتیم و فقط گاهی دیدارهای کوتاه توی حیاط مجتمع و با رعایت هر چیزی که تا اون موقع اعلام کرده بودن...از خرداد فکر کنم گاهی به خونه شون سر میزدیم.از مرداد هم که اونا رفتن خونه شون تو مرکز استان و تازگی اومدن اینجا.

- خونه مامان بزرگ رو کلا نمیرفتیم. پس از مدتی چون خیلی اصرار کردن و دلتنگ شده بودن و روحیه شون واقعا خوب نبود فقط در حد اینکه میرفتیم توی حیاطشون و ایشون صندلی میگذاشتن ورودی خونه شون مینشستن و همینجوری همه چیز از دور... علاوه بر این هر وقت هم که شرایط خاصی پیش میومد که مهرداد مجبور بود با افراد زیادی برخورد کنه و جاهای مختلفی بره، حتی همین دیدارهای کوتاه توی حیاطی هم نمیرفتیم حدود دو سه هفته.

- من از پارسال دی ماه تا همین الان فقط دو هفته اونم توی تابستون رفتم خونه مامان و بابام که توی شهری با فاصله دو ساعت از ما زندگی میکنن! میدونم خیلی کمه اما رعایت کردیم. داداشم سربازه و از همون ابتدا با مامانم اینا محلشون رو جدا کردن که چون اون مدام میره پادگان و میاد خطر رو کم کنن. تا الان هم دو بار داداشم خودش رو قرنطینه کامل کرده چون مشکوک بوده و یکبارش همون وقتی بود که ما خونه رفته بودیم و داداشم سریع جمع کرد رفت محل زندگی داداش بزرگم. داداش بزرگم توی یک استان دیگه تنها کار و زندگی میکنه. شرایط خونه مامانم اینا جوریه که وقتی با داداش کوچیکم جدا هستن واقعا فضای کمی در دسترسشون هست. اگر من خودم تنها بودم مشکلی نبود. اما فندق متوجه این مسائل نمیشه و واقعا دوست داره بره همه اتاقها و فضاها بگرده و بازی کنه. واسه همین من میدیدم که اینجوری خطرناکه، بچه هم اذیت میشه و درست ندیدم که بیشتر از این برم خونه مون .

- به جز دو سه تا خرید ضروری اونم خیلی سریع از مغازه های مشخص، هیچ بازار، پاساژ و مغازه ای نرفتیم...

- خرید خوراکی و مایحتاج خونه رو فقط مهرداد میرفت و دیگه خیلی که دلمون داشت میپوسید ما میرفتیم و تو ماشین مینشستیم یا جاهایی که فضای باز خلوت  اطرافش بود من و فندق پیاده میشدیم و قدم میزدیم اون اطراف  و درباره زمین و آسمون و ماشینها و آدمها و پرنده ها و ... حرف میزدیم تا مهرداد برگرده.

- فقط و فقط چند بار کوبیده از بیرون گرفتیم. اونم چون فندق خیلیییییی دوست داره و اسمشو میاورد و درست کردنش برای من سخت بود و از حوصله م خارج بود.

- هیچ مهمونی، دورهمی، مراسمی نداشتیم. فقط و فقط فروردین مراسم داداش مهرداد بخاطر کرونا کنسل شده بود و خب عقد دائم نکرده بودن. یک بعدازظهر فقط ما و مامان بابای مهرداد و داماد رفتیم خونه ی عروس. اونها هم عروس و خواهر و برادرش و مامان و باباش بودن. عاقد نشست توی حیاط عقد رو خوند و رفت. سفره عقد هم من براشون چیدم. چند تا عکس گرفتیم و نخود نخود هر که رود خانه خود! تمام

- ما همه تلاشمون رو کردیم. اما هر روز از دیدن ادمهایی که پشیزی به خودشون، کادر درمان و همه ماهایی که اینجوری رعایت کردیم و حتی اونهایی  که بیشتر از ما رعایت کردن احترام نگذاشتن حرص خوردیم و واقعا گاهی این حجم از حماقت، خودخواهی و جهل برامون غیرقابل باور و تصور بود. این بیماری باعث شد من خیلی ها رو بهتر بشناسم، دید بازتری به جامعه م پیدا کنم.

متاسفانه ما یک عزیز سالمند اما ارزشمند رو از خانواده مهرداد از دست دادیم...ایشون خیلی خانم مهربان و پخته ای بودن که واقعا به شایستگی بزرگ فامیل بودند و بزرگی میکردند و خیلی ها همیشه ایشون رو مورد مشورت قرار میدادند. اما به فاصله ی کمتر از چهل روز از فوت ایشون، ما پسر عموی مهرداد رو در کمال ناباوری از دست دادیم... من هنوز توی شوکم...چه برسه به خانواده ی خودشون... از دست دادن جوون خیلی سخته. خیلی سخت... من واقعا برای ایشون خیلی احترام قائل بودم  و واقعا نمیتونم لحظه ای خودم رو جای همسر جوان و دو فرزندش بگذارم! مهرداد هنوز پیراهن مشکی تنشه و نگران بچه هاشه...

میدونم که خیلی ها اینروزها در دنیا از کرونا آسیب دیدند... خیلی ها که زنگ زدند به ما تسلیت بگن خودشون سر حرف رو باز کردن و از عزیزانی که از دست دادن گفتن...ایشون چند هفته تو بیمارستان بود و متاسفانه جا توی آی سی یو نبود براشون.

لطفا اگر کسی اینجا رو میبینه که هنوز جدی نمیگیره از این به بعد بیشتر مواظب باشه. ما مسئول زندگی بقیه هم هستیم. به هر حال هر کسی ممکنه مبتلا بشه. اما اگر رعایت کنیم عده کمتری مبتلا میشن و امکانات و فضا برای همه مبتلایان هست. این بندگان خدا کادر پزشکی هم نفسی میکشن...



مهربون تر باشیم

مدتهاست هر وقت میرم سر یخچال مدام زیر لب میگم خدایا شکرت. خدایا شکرت.

یخچالمون بزرگه. هر وقت خیلی شلوغ میشه و واسه مرتب کردنش اذیت میشم فوری اخمم رو باز میکنم و آروم میگم خدایا شکرت. واسه همه باشه نعمت. فریزر هر چی توش میذارم و برمیدارم هی میگم خدایا شکرت. وقتی میریم میدون میوه و تره بار و هر وقت میریم فروشگاهی جایی خرید میکنیم، قیمت نهایی و حجم خریدها رو که میبینم همش میگم خدایا واسه همه باشه. همه داشته باشن. کسی گرسنه نباشه. کسی یخچالش خالی نباشه. اینقدر دلم میگیره که این روزها غصه از سقف و لباس رسیده به غذا!!! خیلی سخته خیلی.

پ.ن: خانمهای خونه اگر خودتون خرید نمیکنید و از قیمتها اطلاع کمی دارید، لطفا گاهی با همسر برید خرید، گاهی تنهایی خرید کنید. اگر میوه ای کمی لک داشت یا موردی داشت با مهربونی و عادی دلیلش رو بپرسید . خیلی همه چیز گرون شده و شاید مرد ها توی سختی باشن.

فندق ما

خب من پس از مدتها اینجام. چون معلوم نیستش که برنامه م چطوریه پس میخوام جوری پست بگذارم که انگار همیشه اینجا بودم و عجله ای واسه به روز کردن اطلاعات و وقایع این مدت نداشته باشم. اینطوری راحت ترم.

الان که اینجا نشستم تمام اطرافم اسباب بازی ریخته و فندق در حال رنگ آمیزی یکی از دهها هواپیمایی هستش که در طول روز واسش میکشم. واسه اولین باره که میبینم اینجوری با دقت تلاش میکنه که چیزی رو رنگ کنه. یک جملات و کلماتی هم در حال تکرارشونه که هنوز معنیشونو کشف نکردم...


پ.ن: فندق عاشق هواپیماست. روزانه تعداد زیادی هواپیما میکشم...این روزها وقتی ازم میخواد هواپیما بکشم و مدام این کلمه رو تکرار میکنه قلبم درد میگیره...همین الان اومده کنترل تلویزیون رو داده دستم که براش تصویر پرواز هواپیما رو بیارم. یک سری از علایقش روی فلشه و گاهی براش پخش میکنیم...از زیر یکسالگی عاشق هواپیماست و ذره ای از این علاقه کم نشده! این روزها این علاقه دردناک شده واسه من...

هیجده ماهگی

فندق چند روزی هستش که وارد هیجده ماهگی شده. وقتی  مقالات مربوط به کودک و نوزاد رو میخونی یا وقتی تجربیات مشترک بقیه مامان و باباها رو میبینی و میشنوی و میخونی مخصوصا اون قسمتهایی که تجربیات خوشایندی ندارن و مثلا میگن بچه توی این سن فلان حرکت رو انجام میداد یا اخلاقش یهو عوض شد، نق نقو شد و ... خیلییییی امیدوارانه به خودت میگی:"شاید برای ما اتفاق نیفتد!" اما خیلی وقتها به همون زمان که میرسی مو به مو اتفاق میفته و هر چقدر هم بخوای به خودت بگی نه این اون نیست نمیشه!

بله! همکلاسی هام وسط درس خوندن واسه امتحان برد هستند اما صدای من رو از وسط بحران هیجده ماهگی میشنوین!


پ.ن:توی بعضی از مقاطع سنی بچه ها یک سری خصوصیات خاص،تغییر عادات و خلق و خو از خودشون بروز میدن. یک جورایی نظم قبلی بهم میخوره و خانواده خصوصا مادر و خود بچه باید با هم تعامل کنن تا این مرحله تموم بشه. خب بچه که مسلما نمیدونه تعامل چی هستش!!! پس بار اونم روی دوش ماست. یکی از این مقاطع هیجده ماهگی هستش که با زمانبندی دقیقی در استانه امتحان برد من قرار گرفته!

من غزل هستم. باز اینجام

سلام. اینقدر نبودم که باز باید خودم رو معرفی کنم.

من غزل هستم. همسرم توی وبلاگ اسمش جوجه هست. یک پسر یکسال و پنج ماهه دارم که توی وبلاگ فندق صداش میکنیم! دانشجوی دکترام. چند هفته بعد امتحان برد دارم و واقعا نرسیدم درس بخونم. نگرانم و کم کم حس میکنم اگر به خودم نجنبم اوضاع خیلی خراب میشه.

واقعا واقعا همه وقتم با فندق میگذره. مامان خودم که یک شهر دیگه هستن و مامان همسرم هم الان که روزهای ماه رمضونه خودشون سختیهای خودشون رو دارن. اما مهمترین نکته اینه که اساسا ادمی نیستم که مدام کارامو بندازم روی دوش بقیه. خیلیییی مراعات میکنم. و البته مدتیه سعی میکنم از هیچکس توقع خاصی نداشته باشم.

قرار شده بعد از افطار جوجه و فندق برن خونه مامان جوجه. چند شبی هست که میرن. هم فندق "دردر" یا "ددر" میره و کلییی کیف میکنه. هم زمانش زیاد نیست که کسی اذیت بشه هم تایم خوبی واسه درس خوندنه. فعلا در همین حد متشکریم.

الان 3:15 نیمه شبه. تصمیم گرفتم یک شب در میون تا جایی که میشه شبا بیدار بمونم. کاش بتونم. کاش.باید بتونم. اصلا میتونم. حتما میتونم.