خب من بخاطر فندق داری یکسال مرخصی گرفتم. الان ترم سه هستم که کم کم رو به اتمام هستش. اون موقع که من مرخصی بودم همکلاسیام امتحان برد تخصصی دادن. البته یکیشون نرفته بود امتحان بده. از اون دو نفر دیگه یکی قبول میشه و یکی میفته.
حالا چند وقت پیش دوباره امتحان بود که متاسفانه دوتاشون افتادن. اما مشکل اینجاست که یکیشون بود یکم دیوونه بازی درمیاورد همیشه و کلا مشکل داشت با همه...اون یک وضعی درست کرده توی دانشکده که حتی احتمال اخراجش هست. بخش هم گفته که از این به بعد همه چیز سخت تر و دقیق تر از گذشته میشه!!!
الان با سه تا اقا همکلاسیم.افتادم با سال بعدیهامون در واقع. اینا یکیشون که خیلیییییییی درس میخونه. اون دو تا ظاهرشون خیلی درس خون نیست ولی نمیشه قضاوت کنم. به هر حال الان ما چهارتا شدییییییید نگران امتحان بردیم.خدا بخیر بگذرونه!
اصلا نمیتونم تصور کنم درس خوندن با فندق واسه امتحان برد چه جوریه؟! پارادوکس عظیمیه
از هفته دوم مهر میرم دانشگاه.مرخصی یکساله م تموم شد و حالا من یک دانشجوی مامان هستم یا شایدم یک مامان دانشجو! تا الان که فقط دانشگاه رفتم. این وسطا یکی دو تا تمرین و تکلیف انجام دادم و یک امتحان اسون رو پشت سر گذاشتم. سمینارهای گردن کلفت موندن و من واقعا نمیدونم که چه زمانی باید واسشون مطالعه کنم!
جوجه(همسر) طفلک مدام بین شهر دانشگاه من و محل کار خودش در رفت و آمده.هفته ای سه روز که من تقریبا از صبح تا ظهر دانشکده هستم فندق رو میگیره و واقعا سعی میکنم بقیه روز کمترین کمک رو ازش بخوام.گرچه هر کاری از دستش بربیاد انجام میده!
مامان جوجه هستن ولی من واقعا میخوام کمترین زحمت واسشون باشم .به همین دلیل عمرا نمیگم که شما فندق رو بگیرین که مثلا من برم دور درسام!!!اینه که هر چی حساب کتاب میکنم میبینم فقط وقت خوابم میمونه!
حالا خوابیدنم رو بگم. شبا ساعت حدود دوازده که فندق میخوابه من حساب میکنم میبینم ساعتهاست بیدارم و دیگه جونی برام نمونده.شاید من اون ساعت بتونم توی اینستا پرسه بزنم یا الکی بیدار بمونم که سعی میکنم هیچکدوم اینکارها رو نکنم، اما بعید میدونم بتونم بشینم مقاله سنگین انگلیسی بخونم و مطلب دربیارم!!! اما اینجوری که بوش میاد مجبورم کم کم این کار رو هم بکنم.
راستش این مدت که مادر شدم فهمیدم توانایی هام توی بعضی کارها بیشتر از اونیه که فکر میکردم یا حداقل قرار نیست جلوی خودم کم بیارم. قدیما من اگر ظهرها نمیخوابیدم شب مرده بودم.اما الان من گاهی شش صبح بیدار میشم و پشت هم فعالیت دارم تا 1 شب. با چشم باز میخوابم،حتی شده خواب هم دیدم با چشم باز!!!
الحمدلله یک مدتی راحت بودیم.از وقتی خبر ریزه دار شدنمون پیچید به جز سوالات و توصیه های مربوط به بچه و بارداری ،حرف دیگه ای نبود. اما از وقتی ما این بار رو گذاشتیم روی زمین،هنوز کمرمون صاف نشده به شوخی و خنده میگن خب اولیش سخته،دومی دیگه راحته!!!
یا میگن دیگه حالا فلان وسیله یا مثلا فلان اسم باشه واسه خواهر فندق!
جالبه اگر خودم هم اونجا حضور نداشته باشم خبرش رو و نقل قولش رو واسم میارن!که فلانی همچین حرفی زد!
پ.ن.
من میدونم که بعضی از این حرفها واقعا شوخی هستش. میدونم که یک جور گذروندن وقت و احوالپرسی و معاشرت هست. میدونم که گاهی جنبه فضولیش نزدیک به صفر هست.اما چرا مثلا من تمام سعیم رو میکنم که در برخورد با دیگران کلمات و جملات بهتری واسه معاشرت پیدا کنم؟ چرا من از این حرفها نمیزنم اما میتونم ساعت ها با یکی همنشین و همکلام باشم. گاهی به خودم میگم اینکه همش بخوام درک کنم که اینها منظوری ندارن یک جور توهین به خودم هست. توهین به تمام تلاشم برای روابط بهتر و کم تنش تر با دیگران.
البته من با لبخند از موضوع رد میشم. اما واقعا ته دلم حس چندش آوری بهم دست میده.
بیاین اینجوری نباشیم.
خب رسیدیم به اونجا که به دلایل متعدد قرار شد که ما بریم آپارتمان بابای جوجه ولی اونجا تکمیل نبود و مهمترین نیازش نصب کمد و کابینت بود. از چند روز بعد از عاشورا استارت کار زده شد. یعنی اینکه برن دنبال کابینت ساز و انتخاب مصالح و طرح و رنگ و ...
من اعتراف میکنم که انجام این کارها در مدت خیلی کوتاه واقعا برای هر کسی سخته.چون بالاخره شما فکر کنید یک خونه ای کلی زحمت کشیده شده و هزینه شده که ساخته شده حالا این کارهای مربوط به طراحی داخلی و دیزاین آشپزخونه و اتاقها کلی میتونه بهش روح بده یا برعکس اگر خوب انجام نشه از سکه بندازه خونه رو.حالا این کار برای ادمهایی با اخلاق معمولی سخته چه برسه به خانواده جوجه. یعنی ما یک کیف بخوایم بخریم بدون هیچچچچچچچچچچچچچچ اغراقی یک ساعت توی مغازه کیف فروشی هستیم. رنگ وطرح هر چیزی بارها چک میشه، بارها رد میشه ، باز همون بارها تایید میشه. شاید جوجه از اینکه من اینجوری توصیف کنم ناراحت بشه ولی خودش هم میدونه که اگر یک آدمی که میتونه از دور و بدون هیچ جانبداری و یا قصدی مامان و باباش و حتی داداشش رو ببینه فورا به همین نتیجه میرسه که واقعا خرید کردن و انتخاب و به نتیجه رسیدن براشون فوق العاده کار سختیه. (واسه همینه که من باهاشون خیلی کم خرید میرم. چون کلافه میشم و کلافگیم تو صورتم مشهوده و نمیخوام ناراحت بشن). بحث مالی نیستا. اتفاقا در عین حالی که سعی میکنن کار خوب با قیمت مناسب دریافت کنن اما اصلا خسیس نیستن و بیشتر مشکلشون کندی و دل دل کردنشون هستش.
اون چیزی که منو به هم میریخت ،اون چیزی که برای من میشد دغدغه ،دلم میگرفت ، عذابم میداد و غرش رو هر از چندی سر جوجه میزدم و جوجه هم بالاخره تحملی داره ناراحت میشد یا گاهی سعی میکرد منو آروم کنه باز میدید من دو روز بعد همون غر رو میزنم باز یکم عصبانی میشد همین بود. اینکه من مدام شرایط خودم جلوی چشمم بود. بعد میدونستم این خونه حالا حالاها کار داره. کارش تموم بشه چیدن داره ، مرتب کردن داره، کمبودهاش رو خریدن داره ... بعد من که همینجوری پهن شدم وسط زندگی این دو نفر(مامان و بابای جوجه)، حالا پهن هستم ولی در عین حال راحت هم نیستم!!!!! بعد دارن بهم خونه هم میدن، خرج هم میکنن، زحمتاش هم میکشن، بعد منم غر میزنم (البته نه سر اونها). خب اینه که من شدم آدم بد. اما من فقط شرایطم سخته.
دلم میخواست فقط دو هفته صرف چیدن خونه میشد و تا حالا تموم شده بود. اما نشد. شرایط جور نشد.
اینکه من میگم به دلم مونده یک ذره تنها باشیم و ... نه که اون زن و مرد بندگان خدا چاره دارن. نه اونها فرضا میخوان خونه بدن دست مستاجر. دارن آماده میکنن. خودشون باید باشن. ما هم چاره نداریم. کجا بریم خب؟ ناراحتی من اینه که زیاده خواهم. میخوام یک بار هم که شده زیاده خواه باشم. میخوام غر بزنم. خیلی سخت شده برام. شدم یک پارچه ترس.فکر هر دو روزی یک بار به مغزم هجوم وحشیانه میاره.دلم میخواد غر بزنم. به جوجه غر بزنم و هیچی نگه. ناراحت نشه.
یک چیز دیگه هم هست ...چون ما خیلییییییییییییییییییییییی وقته در حال زندگی با هم هستیم خریدهامون ، کارامون ، برنامه هامون همه جلوی اونها هم مطرح میشه. خب اونها هم از اون تیپ ها هستن که شدیدا نگران بچه هستن و کلا دوست دارن شدید کمک کنن و حتی اگر تو یک درصد کمک بخوای اونها خودشون رو واسه 40 درصد و بیشتر هم آماده میکنن(اینها همه خوبه). اما من دیگه ظرفیتم تموم شده.از اول روی استقلال همسر حساس بودم. خیلی برام مهم بوده و هست. اما اینروزها دیگه اون حس سابق رو به جوجه ندارم.اون نظر میپرسه و اونها هم نظرشون رو میگن و کمک میکنن. هیچ اتفاق بدی نیفتاده. چیزی هم تقریبا بر خلاف میل من انجام نشده. واقعا هیچی نشده. اما من اون اطمینان و اعتمادسابق رو به جوجه ندارم. من فکر میکنم این من نیستم که باید نگران این تغییر حس باشم. جوجه باید نگران باشه.
البته احتمالا اونم اون حسی که به یک غزل آروم و کم غر بزن و شنگول داشت نداره. فقط یک آدم بد میبینه. ولی مساله مهم از نظر من اینه که من میفهمم که چه مشکلی دارم. من میفهمم که حتی آدم بده هستم. اما جوجه نمیدونه چه اتفاقی افتاده. این ندونستن سخته. این آزار دهنده س. امیدوارم دیر نشه .
زمان برای من روی شمارش معکوسه. جلو نمیره. فقط داره میره عقب تا به یک تاریخ مشخص برسه!!! این یعنی وقتی میگن تخت و کمد بچه 20 روز طول میکشه که ساخته بشه ، من نمیتونم با آرامش بگم اکی بیست روز. من میگم خب پس زود ...زودتر سفارش بدین ... بیست روز برای من یعنی ترس. ترس از اینکه نتونم اتاقش رو بچینم.
وقتی خونه هنوز تموم نیست و من وارد ماه هشت شدم و توی این مدت چند روز درست و حسابی خودم و جوجه نبودیم که ذوق این بچه مون رو بکنیم ... وقتی من باید زودتر از زمان زایمانم برم به شهری که دکترم و بیمارستان در نظر گرفته شده م هست، وقتی میدونم جوجه توی این شهر نیست و حتی وقتی بیاد دیدنم باز همهههههههههههه هستن، این واسه من یعنی ترس، یعنی ناامیدی، یعنی لبخندی که رو لبام میماسه.
تقصیر اخلاق بد خودمه. تقصیر هیچکس نیست. ولی حسرت پوشیدن یک لباس بارداری به دلم مونده. شاید من آدم دیوونه ای هستم اما یک لباس راحت دلم میخواد. سخته برام جلو بقیه. سخته. کاش یکی طرف من بود.
کاش یکی میفهمید من چی میگم. ترس، زمان...هیچکی نمیفهمه.