خیلی خسته و بی انرژی شدم... خب بالاخره اینم یک زاویه از زندگیمه! اول که انگار مریض شده بودم... یعنی یک جورایی شبیه حساسیت که گاهی میاد سراغم اما مدل شدیدتر و پیشرفته ترش. بعد یک مقدار حس بد توی گلوم هم بهش اضافه شد! اما به تدریج حس کردم کلا بی حوصله م و روحم خسته س!!!
کلا خوشم نمیاد اینجور چیزها رو به خودم زیادی تلقین کنم... آخه گاهی تنبلیمو اینجوری توجیه میکنم. اما گمونم جدی یکم اوضاعم خوب نیست!
سر ظهره و من دراز کشیدم! به مهرداد میگم اصلا یک مدت فکر کن من نیستم تو زندگیت !
میگه: کجا میخوای بری؟
میگم: خارج!
میگه: فرصت مطالعاتی؟
میگم: فرصت استراحتی!
میگه: میخوای بری خونه تون؟
یهو حس کردم واقعا این همون چیزیه که خوشحالم میکنه! گفتم: آره! کاش میشد برم اونجا از صبح تا شب بخوابم!
پ.ن.: من از اونهام که هیچوقت از دهنم درنمیاد دلم تنگ شده! میپذیرم شرایط رو! فقط همین.