فکر میکنم بیش از یکسال شده که عاشق انواع ورزشها شده و درباره همه شون سوال میپرسه و به چه قشنگییییییی سعی میکنه با عروسکهاش هر ورزشی رو اجرا کنه و واقعا شنیدنی گزارش میکنه.
حالا من اینجوری نیستم که فکر کنم تقلید گزارش ورزشی یک کار خفنی هستش...آخه قدیما یکوقت دیدم افرادی بچه شون رو برده بودن برنامه اعجوبه ها و هنرش گزارشگری فوتبال بود. به نظر من این کار جذابیتش و ارزشش اینه که فن بیان بچه رو قوی میکنه.
یک سری حیوون داره که از بچگی باباش بهش رسیده . این بازی رو هم باباش بهش یاد داده. دروازه درست میکنه و میگذاره دو طرف فرش، حیوونها به دو گروه تقسیم میشن و یک توپ کوچولو هم توپ بازی هست. یک سری از حیوونها هم که یا خیلییی کوچیکن یا استاندارد های لازم رو ندارند تماشاچی هستند. بازی با این جمله شروع میشه:« سلام عرض میکنم خدمت بیننده های محترم شبکه ۳، با پخش بازی تیم های ........ و ......... در خدمتتون هستیم.» و من دیگه هر کجای این خونه باشم سراپا گوش میشم. بازیکنا رو معرفی میکنه. مثلا اگر تیم عربی باشه هر چی بازیکن عرب میشناسه رو میگه، واسه بقیه شون هم اسمهای متناسب با بقیه از خودش میسازه. مدتها درگیر بود که مگه مثلا محمد صلاح، عرب نیست؟ پس چرا اسم ایرانی داره؟!!!!!! واقعا سخته توضیح دادن مفهوم مسلمان و اسلام ... من خیلی نرم و آروم و با احتیاط و هماهنگ با سوالاتش و موقعیتها تربیت دینی هم دارم واسه ش. ( البته اینکه در آینده چی میشه، همه میدونیم که چیزی در اختیار ما نیست. اما تصمیم من حداقل الان اینه که با باورهای ما آشنا بشه. بعدا نخواست رها میکنه دیگه) تربیت دینی دارم اما مفهومی مثل دین سخته توضیحش و طول میکشه فهموندنش. واسه همین توضیحاتم رو جور دیگه ای بیان میکنم. مثلا میگم حضرت محمد که قبلا برات گفتم، پدربزرگ امام حسین و امام حسن بود... ایشون عرب بودند و خب میدونی که چند تا ویژگی خیلی خوب داشتند ( مواردی رو گفتم) . خیلی ها در دنیا به ایشون احترام میگذارن و از اسم ایشون استفاده میکنند. بعد در کنارش موارد دیگه هم مثال میزنم. مثلا اسم سارا که تو خیلی از کشورها استفاده میشه و...
میگفتم که چقدر باحال گزارش میکنه. وسط بازی گاهی خطا میشه و باید از (VAR) استفاده بشه و حرکات آهسته ای که با این حیوونها ( بازیکنان) اجرا میکنه آخر خنده س. البته من از دور نگاه میکنم و اون غرق بازی خودشه. بعد اون جملاتی که واسه گزارش کردن اینا میگه واقعا خوب جمله بندی میکنه و کلمات رو به جا و صحیح استفاده میکنه. من این رو خیلی دوست دارم. خودم از اون دسته افرادی هستم که وقتی وارد یک جمع غریبه میشم یا سر کلاس و... با مدل حرف زدنم مورد توجه قرار میگیرم و این توانایی فرصتهایی رو برای من ایجاد کرده .(با اینکه در خیلییییی از امور بی هنرم). به همین خاطر از این مدل بازی فندق لذت میبرم و به چشم تمرین بهش نگاه میکنم.
المپیک براش فرصت آشنایی با خیلی از رشته های ورزشی بود. با اینکه نصف بیشترش رو مسافرت بودیم اما خب دنبال میکردیم تا جایی که میشد و این بچه هر روز یک مدل جوگیر بود!!!!
دیروز تو اسباب بازی هاش یک قایق که آدمک و پارو هم بهش وصل هست پیدا کرده و به من میگه مامان مسابقات قایقرانی ۲ کیلومتر وزن زیر ۶۹ کیلوگرم هست!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! به من بگو خودت طرفدار کدوم کشور هستی؟
نیجریه ، چک، سه چهار تا کشور دیگه هم گفت و آخرش گفت کلمبیا.
من آشپزی میکردم و حواسم به هزار مسأله دیگه هم بود و وقتی دوباره پرسید مامان طرفدار کدوم کشور هستی؟ من سریع گفتم کلمبیا!!!!!!!
خندید و پر هیجان و با یک حس پیروزی گفت من میدونستم که میگی کلمبیا!!!!!!!
گفتم از کجا میدونستی؟ ( و همزمان امیدوار بودم که یک جواب خاص رو نشنوم!!!)
و البته که همون جواب خاص و عجیب رو داد!!!!
گفت: چون آخرین کشوری بود که گفتم و اون قبلی ها رو یادت رفته!!!!!!!
آیا برای این جواب و اینجوری شناختن من زود نیست؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!
البته که منم سریع گفتم نهههههه، یادمه. گفتی نیجریه ، چک ...و بله بله یادمه!!!!!! عمرا بقیه ش یادم نبود!!!!!!
علی الحساب تیم کلمبیا دوم شد در مسابقات قایقرانی ۲ کیلومتر زیر ۶۹ کیلو!!!!!!! و مدال نقره گرفتیم.
دیروز یک نفر زنگ همه واحدها رو میزد. تصویرش واسه من آشنا نبود. اول عکس العملی نشون ندادم بعد فکر کردم شاید مامور آب و برقی چیزی باشه. گفتم بفرمایید؟
گفت ممکنه لطف کنید در رو باز کنید!!!
گفتم با کدوم واحد کار داشتید؟
گفت واحد ۶!
ولی راستش باز نکردم. نتونستم که بگم خب زنگ واحد خودشون رو بزنید که خب البته چند تا زنگ رو هم با هم زده بود! واقعا از لحاظ امنیت درست نیستش الکی تا مطمئن نشدیم قضیه چیه در رو باز کنیم.
مهرداد اومد و گفت شاید خودشون هستند و سریع لباس مناسب پوشید و رفت دم در...
خود آقای همسایه واحد ۶ بود!!!!!!! حالا اینکه من چطوررررررررررر و چراااا و چگونه هنوز حدود چهره آقای همسایه رو بعد از چندین بار دیدن نمیشناسم خودش یک موضوع جداست و گمونم یک بیماری چیزی دارم جدی جدی. اما موضوع پست این نیست.
آقای همسایه کلیدشون رو جا گذاشته بودند و مهرداد باهاشون تا بالا رفت و وسایلی داشتند کمک هم کرد و برگشت پایین. حالا بنده خدا آقای همسایه مونده بود پشت در واحد خودشون. ما که الحمدلله خونه مون همیشه جنگه و قابل دعوت کردن نیست و البته مسلما اون بنده خدا هم نمیومدن پایین اما خب مهرداد بازم رفت و گفت که کمکی از من برمیاد و تعارفی هم کرد که البته اینجا آقای همسایه گفتند که نه، ممنون. کفش بچه ها دم دره و معلومه خونه هستند و شاید خواب هستند !!!!!!!!!!!
مهرداد که برگشت اینو به من گفت، من به شوخی و با تعجب زیاد گفتم: خواب؟؟؟؟؟!!!!!!! گمونم بچه ها مردن!!!!!!!! آخه این موقع؟!!!!
خدایی خدایی من حتی تو شوخی، حتی در نبود افراد خیلییییی سعی میکنم مودب باشم و حرف بدی نزنم و ...و واقعا اینو شوخی طور گفتم چون حدودا ساعت ۱ بعد از ظهر بود و خب این بنده خدا هم خیلییی زنگ های مختلف رو زده بود!!!!!!
و اما!!!!!
ما دیشب بیرون بودیم و بعد هم خیلییی دیر خوابیدیم و در این حد که نماز من یکی حتی قضا شد و صبح کله سحر هم قرار بود مهرداد بره بیرون و کار بسیار مهمی داشت. بعد من حدود هشت و نیم به سختی یک لحظه چشمام باز شد و گوشیم رو برداشتم ببینم ساعت چنده که دیدم حدود دو ساعت قبل ، میس کال از مهرداد دارم!!!!!!! فهمیدم که این حتما چیزی جا گذاشته بوده و برگشته و کلید خونه نداشته و زنگ و موبایل من هم سایلنت و در اتاق هم بسته و غزل خسته و کارما از آنچه در آینه میبینید به شما نزدیک تر است!!!!!!!!!!!
پ.ن: سوییچ ماشین، ریموت در، کت و...کلاااااا همه تو خونه بود!!!!!!!!! من نمیدونم چطوری خودش بیرون بود؟!!!!!! هنوز هم برنگشته که یک دور این قضیه کارما رو براش بگم و بمیریم از خنده!!!!!!!!! و البته عبرت بگیریم.
یک نفر اینجا خیلییییی منتظره که بره مدرسه!!! نمیدونم دقیقا چرا ولی حدس میزنم یک دلیلش این باشه که بتونه در مسابقه کتاب شیرین شرکت کنه!!!!!!!!!!!!! از طریق اپلیکیشن شاد وارد شدیم یکبار اما ظاهراً حداقل باید کلاس اولی میبود!
طفلک فکر میکنه به محض اینکه ثبت نام کنه، فرشاد حسن پور بهش زنگ میزنه و در مسابقه تلویزیونی شرکت میکنه! فرشاد حسن پور کیست؟ والا منم درست نمیدونم اما ظاهراً مجری برنامه کتاب شیرین هست. سعی میکنه همه برنامه هاش رو دنبال کنه. مشهد که بودیم گاهی میدیدم خودش از طریق تلوبیون همین برنامه رو میبینه یا وقتی میخواستیم آماده بشیم و بریم مهمونی، زود حاضر میشد و میگفت تا شما آماده میشین من این مسابقه رو ببینم.
کلی هم چیز میز یاد گرفته خودش. اینکه یک سری اطلاعاتی داره که من نمیدونم داره، هم بسیاااار هیجان انگیزه هم کمی ترسناک. چون حس میکنم این روند مدام گسترده تر میشه.
خونه مامان و بابای مهرداد ( در شهر دیگر) که بودیم مامان و بابا گفتند بریم فلان مرکز خرید. فکر نمیکردیم چیزی برای ما داشته باشه اما فندق دو تا ماشین خرید که عاشقشونه... شب اول واقعا میخواست با خودش بیاره تو رختخوابش!!!!!! فندق اسباب بازی زیاد داره ( البته به نظر من) اما اسباب بازیهاش خیلییی گرون نیستند. خودم فکر میکنم تقریبا از همه چیز مدل مناسبش رو داره. حالا مثلا ماشین کنترلی اینا یکی ساده داره و دو تا هم داره که خودش خبر نداره. حواسم باشه در یک موقعیت خوب بهش هدیه بدیم. یا لگو یک مدل گرون هم داره اما بازم خودش خبر نداره و زیاد اهل لگو نیست و به همین دلیل رو نکردیم. کلیییییییی بازی فکری داره که همه رو هم خیلیییی دوست داره. از تقریبا سه سال و نیمگی پازل درست میکنه و خیلییی هم حرفه ایه و انواعش رو داره و... حالا اینو میخواستم بگم که گاهی چیزهای ریز میخرید و هیچوقت بدون هدیه و اسباب بازی نبوده اما چند وقت پیش نمیدونم چی شد به مهرداد گفتم که ما فکر میکنیم این بچه خیلی بزرگ شده و اکثر اسباب بازی ها و هدیه ها هم شده مدل فکری. در حالی که میبینم چقدررر با ذوق به ماشین ها ( عشقش!!!) نگاه میکنه و همون ماشینهای خودش رو ( حتی اونها که خراب شده) چقدرررر دوست داره و... اخلاقش اینجوری هم نیست که زیاد درخواست کنه یا بگه بریم بخریم. کاش یکبار که میریم اسباب بازی فروشی بگیم خرید کن واسه خودت.
این شد که مشهد بودیم یکبار مثلا کار مثبتی انجام داده بود بهش گفتیم میتونی یک هدیه به انتخاب خودت برای خودت بخری. آقا این بچه مودبه خداییش، صد درجه سپاسگزارتر و مودب تر شد راه میرفت تو خیابون های اطراف حرم و عشق میکرد و روی اینکه چی بخره فکر میکرد و میگفت میخوام پارس بخرم!!!!
قیمتهای اطراف حرم که الکی گرون بود و ما هم مسافرتمون طولانی. فندق هم منطقیه. بهش گفتم مامان هدیه ت سر جاش هست اما اجازه بده میبریمت جای مناسب که با قیمت بهتر بتونی خرید کنی. بالاخره در ادامه سفر از همین فروشگاه پیشنهادی مامان و بابا، یک نیسان سفید خوشگل خرید که چشماش برق میزنه هر وقت بهش نگاه میکنه. مغازه اسباب فروشی هم بزرگ بود ما هم وقت داشتیم و کلیییی برای خودش گشت و لذت برد. دیدیم قیمتها خوبه دو تا ماشین دیگه هم بهش پیشنهاد دادیم که یکی از بینشون انتخاب کنه. با کلیییی خوشحالی انتخاب کرد. ماشین هم بزرگ بود و کلی ذوق کرد. همه خریدش پونصد تومن هم نشد و واقعا چیزهای قشنگی گرفت. مغازه های بزرگ دیگری هم همون اطراف بود و لوازم التحریر داشتند و ملت هم کلییی خرید میکردند. ما هم به عنوان مامان و بابای یک عدد کلاس اولی فکر کردیم چند تا دفتر حداقل بگیریم. قیمتها به نظر مناسب میومد. این بچه باز هم همینجوری ذوق و ذوق. دو تا دفتر برداشت و ذوق کرد که مامان این « وینیسیوسه»!!!!!!! این «هالند»!!!!!!! و من اینجوری بودم که
یکی دیگه رو با هیجان آورده که من اینو میخوام!!!!!!!!! این برنامه رو خیلییی دوست دارم. گفتم این چیه مامان؟ گفت ماموریت آدم آهنی ها!!!!!! البته من اکثر برنامه های تلویزیون که میبینه رو میشناسم اما اینو دقت نکرده بودم.
چند تا برچسب اسم و فامیل و کلاس و... هم گرفتیم که اینقدررررر اینها رو نگاه کرد و مدام پرسید کجاست و بده من نگاه کنم چون خیلیییی دوستشون دارم که دیگه نگم. در نهایت هم دیروز یکی رو زدیم روی کتاب کلاس شطرنجش و دیگه کمی آروم گرفت بچه.
کوله پشتی هم از مشهد گرفت و اون رو هم خیلییییی دوست داره.
حالا خدا کنه مدرسه واقعا اون چیزی باشه که توی ذهنش ساخته که توی ذوقش نخوره. من خودم عاشققققق مدرسه و دفتر و کتاب و ...بودم و با اینکه هیچوقت این راحتی فندق رو واسه خرید لوازم مدرسه و...نداشتم اما از تک تک لحظات مدرسه لذت میبردم. حالا ما علی الحساب فقط چند تا دفتر گرفتیم و دیگه نمیدونم چیز خاصی که تو خونه نداشته باشیم چی میخواد...مداد و پاک کن و... هست دیگه. ولی وسایل خاصی اعلام نکردند به ما. دبستانی هم که قراره بره دولتیه که ماجراها داشتیم سر همین مدرسه.
دوستم که زمان بارداری فندق، هم اتاقی دانشگاهم بود و اولین کسی بود که فهمید باردارم، حتی زودتر از مهرداد...چند روز پیش میگه باورم نمیشه « ریزه» داره میره مدرسه!!!!!!گفتم والا خودمم باور نمیکنم.
پ.ن: ریزه نامی بود که در دوران بارداری به فندق داده بودیم و دوستم هم خودش رو « خاله ریزه » نامگذاری کرده بود و جالبه که اصلا هم ریز نبود دوستم و همین پارادوکس جذابش میکرد.
خونه ی ما یا خیلیییی مرتبه یا خیلییی نامرتبه. تقریبا میتونم بگم حد وسط نداره. البته سعی میکنم که حالت تعادل رو حفظ کنم اما خودم دقت کردم وقتهایی که یهو یک کاری برام پیش میاد که فکر و زمانم رو درگیر میکنه و یک بازه زمانی مشخص هم داره و مثلا باید تا یک تاریخ مشخص اونو تمام کنم، این تعادل به سمت به هم ریختگی میره و دوباره کلیییییی طول میکشه برگردم به ایده آل.
حالا مشکل اساسی اینه که از این مدل کارها و درگیری ها این چند وقت اخیر کم نبوده!!!!!!
فهمیدم وسواس ( از نوع حساسیت به تمیزی ) ندارم که اگر داشتم اینجوری دووم نمیاوردم. البته خونه زیاد عبارت کثیف براش مناسب نیستا، به هم ریخته و نامرتب مناسب تره.
اما اینجوری هستم که خب اگر میخوای تمیز و مرتب کنی باید همه چیز خیلی دقیق و حساب شده و اینا باشه و کلا سمبل کاری رو یادشون رفته به خمیره ساخت من اضافه کنند!!!!!!!! این رو اهل فن باید تشخیص بدهند که چیه اما به اون کمال گرایی بی ربط نیست گمونم.
ما بعد از یک سفر خیلیییی طولانی، مدتی پیش برگشتیم خونه و با اینکه خیلی چیزها شسته شده، محتویات جمدانها و... خالی شده اما همچنان خونه، خونه نشده!
رفتم لباسهای فندق رو بگذارم تو کمدش، میبینم مجدد یک سری لباس کوچک شده یا نامناسب داره. من از جمع کردن وسایل غیر ضروری تا حد ممکن دوری میکنم و مدام میخوام خونه رو خلوت کنم. اما چون قصد فرزند دوم دارم یک کوهههههههههههههه لباس و وسیله مربوط به فندق هستش که نگه داشتم. واقعا هم تو این شرایط و اوضاع نمیتونستم بگم فعلا لباسها رو میدم بره و مجدد میخرم. مخصوصا که بسیار لباسهایی داره که خیلییی خوشگل و سالم و جنس عالی هستند.
خلاصه که هر بار یک دور حرص میخورم که کاش زودتر تکلیف مون و همچنین تکلیف جنسیت مشخص میشد و من موفق میشدم یکهو زندگی رو حسابی بتکونم یا تغییر اساسی بدم.
قضیه فرزند دوم رو فقط یک سری افراد بنا به ضرورت میدونن و اصلا و ابدا خانواده ها و مخصوصا مامانها در جریان نیستند و حتی فکر میکنند ما تصمیم بر تک فرزندی داریم. شنیدن اینکه حیفه آخه یکی و فلانی خانم احوالت رو میپرسید و گفت غزل جون هنوز همون یکی رو داره؟!!!! و کاش بگید بیار!!!! مامان و بابا به این خوبی!!!!!!!!! و مشابه این حرفها به مراتب برای من راحت تر از شنیدن مداوم بازم نشد؟ کاش دکتر بری...فلانی خانم هم یک دکتر خوب معرفی کرد! یا مثلاً دیگه بجنبید سن رو هم باید در نظر گرفت و مشابه این جملات هست که حدس میزنم بگن. لذا حتی اگر باردار بشم هم به خودم قول دادم در صورتی که تابلو نباشه ، حالم به قدری خوب باشه که از ظاهرم جار نزنه، تا آخرین لحظه و زمانی که بتونم به هیچکس نمیگم. کلا من زیاد تو این مسائل راحت نیستم، اینجوری بزرگ نشدم...واقعا بارداری اول بهم سخت گذشت که تو خونه و زندگی خودمون نبودم و البته تا ابد ممنون و سپاسگزارم از مامان مهرداد که واقعا برای من خیلییییی زحمت کشیدند و زحمت اصلی مراقبت از من به عهده اون بنده خدا بود. همه چیز عالی بود فقط همین که دانشگاه میرفتم و شهر دیگری بودم و هنوز خونه نداشتیم از زمانی که از تهران اسباب کشی کرده بودیم و... و اینکه واقعا خجالت میکشیدم بابت ظاهر جدیدم در برابر بقیه خیلییی برام سخت بود.
حالا ان شاء الله که ما دوباره مامان و بابا بشیم، بقیه ش خدا بزرگه.
امروز یک فیلمی دیدم از یکی از بازی های فندق در مسابقات شطرنجی که چند وقتی یکبار در شهر برگزار میشه. با همون قیافه خنگولش و حداقل در ظاهر خیلییی ریلکس بازی میکرد... با اینکه هیچی هیچی از شطرنج نمیدونم اما کل بازی رو که خیلی هم طول کشید نگاه کردم. بهش گفتم مامانی خیلیییی هم چیز میز بلد هستیا!!! مسابقه رو برد و اون آخر یک لبخند قشنگی زد و دستش رو دراز کرد و با حریفش دست داد...
خیلییی رها بازی میکرد. نمیدونم چون حس میکرد میبره اینجوری بود یا تسلط داشت اینجوری بود ...جالب بود برام. احتمالا این خیلی خوبه که هیچی از بازی نمیفهمیدم وگرنه شاید استرس میگرفتم. البته بد هم هست چون در جریان بودن باعث میشه آدم لذت بیشتری ببره.
مامان و بابای این کشتی گیرها و فوتبالیستها و ورزشکاران حرفه ای بودن هم سخته ها!!!!!!
فعلا فقط یک حریف جدی داره که در دو مسابقه قبلی نتونسته شکستش بده و دوم شده. ۱۴ سالش هست و سطح بالایی داره...
این بچه هر کی یکم سبزه باشه، میگه سیاه پوسته!!!!! اسم همین رقیبش باربد هست. میگفت باربد سیاه پوسته!
تو همین فیلم باربد رو هم بهم نشون داد. گفتم مامان سیاه پوست که نیست!
گفت: چرا، ببین یکم خاکستریه!!!!!!!!!
امان از دست این بچه