به شدت وقت تلف میکنم این روزها...و این خیلی بده.
روزهای پرکار قطعی و احتمالی نزدیکه و اون ورژن خمود من حکمرانی میکنه!!!!!
گاهی احساس میکنم که باید یکی بهم تذکر بده یا مواظبم باشه. این بده که ما خودمون آدم بزرگ هستیم و کسی بر کارمون نظارت نداره. البته از مهرداد حساب میبرما اما والد سختگیری نیست!
اکسپلور اینستاگرام باتلاقه. واقعا باید حواسم بهش باشه.
ساعت خواب و بیداریم هم چند روزی شده که داغون شده! مثلا همین الان نباید بیدار باشم!
کلا هر وقت تحت فشار کاری و زمانی هستم خیلییی بیشتر تلاش میکنم و بازدهی خوبی دارم. اما به محض اینکه فشار از روم برداشته میشه میزنم تو خط اتلاف وقت!
پارسال دانشگاه کلاس نداشتم، در واقع کلاس درسی نداشتم اما کلاسی داشتم که هر کسی میتونست شرکت کنه و در واقع جزو فعالیت های فرهنگی دانشگاه بود و چقدرررررر جو خوبی داشتیم و از هفت و نیم شروع میشد و گاهی تا ده و نیم هنوز دانشگاه بودیم. واقعا کنار بچه ها به من خوش میگذشت.
این ترم درس دارم دانشگاه، ضمن اینکه باید بگم آخیشششش که جزوه آماده دارم اما برنامه دارم که بشینم جزوه و مطالبم رو بازبینی کنم. دوست ندارم آدمی باشم که هر سال میره یک سری مطالب تکراری رو بلغور میکنه و امتحانات تکراری میگیره. البته البته البته از اونجایی که سرفصلها مشخص هست و درسها جزو علوم پایه هستند ذاتا نمیشه تغییرات زیادی اعمال کرد اما عکسها رو میشه تغییر داد، نحوه بیان و انتقال مطلب رو میشه عوض کرد. موارد کاربردی یا اطلاعات جدید پیرامون اون موضوع رو میشه در حد یک اسلاید هم شده، بزنیم تنگش ...درسی که تمرینی هست رو میشه تمرینات جدید بهش اضافه کرد...
هیچچچچ عایدی مالی خاصی هم واسه من نداره. همه معنی حق التدریس رو میدونن دیگه. اما من عشق میکنم با تدریس. اصلا هر روز که میگذره بیشتر متوجه میشم که من شیفته این کارم. کاملا تعریف از خود هست ولی استعداد و تواناییش رو دارم.همیشه هم گفتم.
از بعد از انصراف ، بلافاصله رفتم سراغ یک مدرسه که موسسش آشنا بود و دو تا درس برداشتم. هدفگذاریم کنکور بود و هنوز هم هست. اما اون درس اصلی رو فقط یکسال درس دادم. این قضیه ی بچه دوم، برنامه ریزیم رو تغییر داده. پارسال فقط یک درس با دو کلاس (در مجموع نه ساعت در هفته) در مدرسه برداشتم. اون درس اصلی با متوسطه دوم رو برنداشتم. به عبارتی با شاگردان خودم نرفتم کلاس یازدهم. گفتم اگر بارداری پیش بیاد و نتونم درس رو تمام کنم یا پر انرژی و اون جوری که میخوام نتونم درس بدم مسئولیت داره و در حق بچه ها ظلم میشه.
درس دیگری که بهم داده بودند، با بچه های کلاس هشتم بود. درس رو دو سال پیش یکجورایی تو رودربایستی (چه کلمه سختی!) قبول کردم. راستش نمیدونستم میتونم با یک سری نوجوان (به عبارت بهتر بچه!) کنار بیام و به درستی تعامل کنم یا نه! اعتراف میکنم که لحظات اولی که پا گذاشتم تو کلاس، فقط و فقط تجربه سالهای گذشته منو نجات داد. شما تصور کن سالها خودت دانش آموز و دانشجو بودی، بعد خیر سرت چند سالی (گرچه اکثرش مجازی بود) مدرس بودی، بعد در تمام این سالها همیشه مودب بودی و احترام گذاشتی و در جایگاه مدرس هم همواره احترام دیدی بعد یهو میری وارد یک کلاسی میشی همون ثانیه اول تو روت میگن خانم! به نظر میرسه شما اصلا با حال و پایه نیستید!!!!!!! خانم چند سالتونه؟ اسم کوچکتون چیه؟!!! نصفشون وسط کلاس میچرخن و نصفشون تو سر و کله هم میزنن!!!!!!!!!!
یک توانمندی که دارم و خدا کنه که همیشه باهام بمونه اینه که سالهاست در جمع و در موقعیت های حساس ( اکثرا در محیط غیر خانواده)، در موقعیتهای پر تنش و خاص میتونم تماااام استرس و نگرانی و تعجب و ...رو پشت یک ظاهر مطمئن، صدای رسا و نگاه آروم همراه با یک لبخند پنهان کنم... یعنی از درون حس میکنم پام میلرزه ولی از بیرون هیچی معلوم نیست. عاشق این ورژن خودمم گرچه ترجیح میدم کمتر موقعیت واسه رو شدنش پیش بیاد!!! واقعا اون روز اول و لحظات اول برخوردم با اون کلاس هشتمی ها عجیب بود و سخت.
دو تا آدم کیلومترها دورتر عاشق هم شدند و مدتی با هم بودند و بعد هم به هزار و یک دلیل که خودشون میدونند و بس، از هم جدا شدند.
حالا من هر بار میرم سریال مشترکشون رو ریواچ میکنم و با هر لبخند این دو تا پونصد تا جیغ میکشم و هی استاپ میکنم و هی قند تو دلم آب میشه و هی غصه میخورم که چرا این دو تا قشنگ با هم نمودن!!!!!!!!!
حالا اینا تا حالا چسبیدن به کار و زندگیشون و معلوم نیست تو مغزشون چی میگذره اما من چی؟!!!
مطمئنا دیوونه ای چیزی هستم.
پیرو اون کاغذی که چسبوندیم به در و کارهای خونه رو نوشتیم که هر کی هر کاری کرد، اسم خودش رو بنویسه...
امشب مهرداد با یک قیافه فوق مظلوم میگه: نمیشه من که پول درمیارم، اسمم رو اینجا بنویسم؟!
مهرداد چند سالی هستش که وزنش بیشتر شده و البته که چاقی موضعی در ناحیه شکم پیدا کرده وگرنه وزن و قدش خیلی بی ربط نیست. به جز این چند ماه گذشته که سفر بودیم و بعدش که درگیر بودیم، ورزش هم همیشه تو برنامه ش هست اما خب باید اصولی تر باشه و غذا رو مواظبت کنه و تلاش بیشتری کنه تا به اندام قبلی و ایده آل برسه. از اونجایی که کلکسیون بیماریهای ارثی هم هستند مدام بهش توصیه میکنم که یکم بیشتر حواست باشه و...
چند روز پیش سر قضیه خرید لوستر میگم یک چیزی باید ببینم که جوری بره تو قلبم و به دلم بشینه که مطمئن بگم همینو میخوام!!!
میخنده و میگه اونی که اینجوری به دلت بشینه که یکی بود تموم شد رفت!!! ( خودش رو میگه!)
گفتم آره خب. شما که وسط قلب من جا داری اما کم کم دیگه جات نمیشه و داری میزنی بیرون...
خداروشکر ناراحت نمیشه!!!!!!!!! ولی اینم بده که ظاهر واسه من مهمه همیشه همینجوری بودم.خخخخخخ
حالا من خودم هزار عیب و ایراد دارما(نسبت به استانداردهای امروزی!!!! زیبایی میگم وگرنه صد هزار مرتبه شکر بابت سلامت چهار ستون). قدیما که لاغرتر بودم به شوخی بهم میگفت دفتر چهل برگ!!! دو تایی نصف میشدیم از خنده.
یکبار سر قضیه همین چاقی و لاغری، داشتم واسه چند تا از همکارای مدرسه میگفتم که مهرداد قبلا به من میگفت دفتر چهل برگ، نیم ساعت بعد یکیشون که ماشاءالله تپلی هم هستش،اومده میگه ما داشتیم حرف میزدیم و به این نتیجه رسیدیم آقای دکتر احتمالا به ما میگه:«زونکن»