پیاده روی اربعین...

من همیشه فکر میکردم که یک سری افراد خاص میرن پیاده روی اربعین. مثلا فکر میکردم پسرها و مردای جوون میرن بیشتر، یا خانم ها خیلی کم میرن یا خیلی شرایط خاصی داره، حتما باید با یک کاروانی چیزی همراه بشی و کلی قید و بند دیگه! راستش نمیدونم چرا اینجوری فکر میکردم و چرا اطلاعاتم اینجوری بود! شاید واقعا هم اوایل همینطور بود و کم کم اینجوری گسترده و همگانی و روتین شد.

برای من و مهرداد نقطه ی آغاز تغییر این تفکر از اونجایی بود که مامانم تصمیم گرفتن برن پیاده روی کربلا! سال 93. ما اون موقع تهران زندگی میکردیم و مهرداد دانشجوی دکترا بود، منم سر کار پاره وقتی میرفتم و توی یک شرکتی مشغول بودم. یک وقت اومدم شهر محل زندگی مامانم اینا، مامان میخواستن برن عکس بگیرند واسه گذرنامه و کم کم قضیه داشت جدی میشد. من همچنان باور نمیکردم. باور نکردنم از این جهت بود که تا اون زمان دورترین مسافتی که مامانم تنها رفته بودند نهایت تا سر همین کوچه خونه و خرید معمولی و خونه چهار تا فامیل بود. یکی از دوستان مامانم چندین سال بود که در تمام مواقع سال و از جمله همین اربعین کاروان داشتند و ملت رو میبردن کربلا! بابا هم به دلایلی که یکیش موقعیت حساسشون از لحاظ شرایط سیستم تنفسیشون بود و خب با چیزهایی که از اونجا میشنیدیم هماهنگی نداشت نمیخواستن برن. اون کاروان هم همه خانم بودند تا جایی که یادمه. یکی دو تا مرد در حد گردوندن کارها داشتند. خلاصه ش اینکه مامان اون سال با همون کاروان رفتند پیاده روی اربعین.

ما تهران بودیم و اون سال چشم دوختیم به تلویزیون و این برنامه هایی که پیاده روی مردم عراق رو نشون میداد و اصلا یک انقلابی در ما دو نفر به وجود آمد. من و مهرداد اون سالها تنها دوستان هم بودیم که همیشه با هم بودیم و شخص خاصی دور و اطرافمون نبود که بخواد اثری روی ما بگذاره و یا چیزی برامون از این دست موارد بگه. من یک جورایی حس میکنم که واقعا تا حدود همون سال برنامه های تبلیغاتی در رابطه با این موضوع هم زیاد توی تلویزیون و اینها نبود. (مثل الان نبود)...واقعا رفتن مامان و توجه به اینکه بابا آدم معمولی یک خانم حدود 60 ساله راه افتاده میره یهو باعث شد هر جا میگن کربلا، هر جا میگن اربعین، پیاده روی و ... یهو گوشهای ما تیز بشه. اون سال من پای تلویزیون کور شدم از گریه...دست خودم نبود. اصلا تلویزیون چیز خاصی هم نمیگفتا...همین تصویر ملت بود و گاهی نوحه ای چیزی هم پخش میشد.

أسامیـکُم اَسَـجِّـلْـهِه أسامیکُم

هَلِه بیکُم یا زِوّاری هَلِه بیکُم

این کلمات واسه من تیر آخر بود...واقعا دوست داشتم فضای این حرکت رو تجربه کنم. شاید یکی بگه خیلی احساسیه که! آره خب. مگه ما خیلی از کارهای دیگه ای که انجام میدیم احساسی نیست؟

جوری شد برام آرزو که مهرداد بنده خدا میگفت نمیتونم به این سرعت مجوز خروج از کشور بگیرم (سربازی نرفته بود) وگرنه همین امسال میرفتیم. بماند که وقتی مامان برگشت و هی تعریف کرد و تعریف کرد و تعریف کرد ما از همون موقع عهد بستیم هر طور شده سال بعدش بریم کربلا اربعین. 94 از جهاتی سال سختی برای خانواده ما بود. عمه بزرگه م مبتلا به سرطان بود و یهو وضعیتش خیلی به هم ریخت. اون سال نزدیک تاسوعا رفتم مشهد عمه جان رو ببینم... آخرین باری که رفتم حرم امام رضا و وداع کردم، یهو لحظه آخر سرم رو برگردوندم سمت ضریح و گفتم آقا! زیارت اربعین امسال رو از شما میخوام! یک جوری گفتم و یک جوری رفتم که یعنی من نمیدونم. من میخوام...

چهل روزی مونده بود دیگه...ما گذرنامه هامون اعتبار داشت و حالا خوب یادم نیست ولی یکم دویدیم واسه ویزا شاید... و مهم تر از همه مجوز خروج از کشور مهرداد...خیلی استرس کشیدیم سرش. روزی که گرفت اومد خونه واسم گفت که اول رفته پس از چند روز اکی نشده بوده و مستاصل توی راهرو با چشمهای اشکی نشسته بوده، از رده بالاها کسی میاد رد میشه و میگه مشکلت چیه؟ میبره کارش رو راه میندازه و ما واقعا روی ابرها بودیم. تهیه ارز، گرفتن بلیت، خرید کوله پشتی، جمع کردن وسایلمون، تحقیق درباره اینکه چی ببریم، چی نبریم، کفش راحتی بخریم، من که میخواستم بسته خوراکی ببرم واسه بچه ها اون سمت...اصلا دنیایی بود اون چند روز.

دیگه از اونور هم زبونم یاری نمیکنه. زیبایی و زیبایی و زیبایی...

من ی چیزی میگم، میگم این پیاده روی اربعین اینجوریه که هر کسی ممکنه بار اول به یک علت و دلیلی مخصوص خودش بره...یکی میره چون خیلی شیفته امام هست، یک میره چون رفیقاش رفتن و حس میکنه اونم باید بره کم نیاره،یکی میره محض کنجکاوی ببینه چطور فضایی داره، یکی میره چون مثلا دختر خاله ش گفته بیا امسال با هم بریم، یکی میره که فکر میکنه چون توی محل کارش همه رفتن ممکنه بخاطر نرفتن امتیازی رو از دست بده...خلاصه که خالص و ناخالص هر کسی دفعه اول به یک دلیلی میره! اما من معتقدم دفعه دوم خیلی ها فقط واسه این میرن که محرم که میاد، دم دمای اربعین که میشه حس میکنند یک چیزی کمه، حس و حالشون یک گوشه ش کمه، دلشون بی قرار میشه، انگار اون فضا یک حسی رو به تو منتقل میکنه که جای دیگه نمیتونی راحت پیداش کنی، صحنه هایی به تو نشون میده که جای دیگه دوباره دیدنشون سخته!

 

پ.ن1: من پیاده روی اربعین رو با روایتهای متفاوتی شنیدم. شاید هر فردی جوری ازش داستان بگه... خیلی نکات در مورد هدفش، رفتنش، چطوری رفتنش، چیزهایی که اونجا هست وجود داره... دلم میخواسته همیشه گاهی کم کم ازش بنویسم. یادم نیست اون سالی که رفتیم بعدش چیزی نوشتم یا نه...پیاده روی اربعین رو جدا از تبلیغات و بهره برداری های خاص اگر بهش نگاه کنی واقعا یک حرکت منحصر به فرده... حس و حالی داره که طعمش تا سالها دلت و روحت رو نوازش میکنه.

پ.ن2: من به عنوان کسی که در دوران کرونا حداکثر توان و تلاشش رو به کار گرفته که حداقل رفت و آمد رو داشته باشه، هیچ سفری نرفته، مادرش رو فقط سه بار دیده، از هر نوع خیابون گردی غیر ضروری و دور همی پرهیز کرده، یا با اینکه میدونم عمه م چقدرررر تنهاست و اگر حتی مشهد هم بریم راه نمیفتیم خونه فامیل و شاندیز و باغها و مراکز خرید و ... اما با این وجود حتی فکر رفتن به مشهد هم به ذهنمون خطور نکرده! مدام به اون بنده خدا هم تاکید میکنیم که عمه جان حرم نری! و دلمون خونه واسه مردم شهرهای مختلف مسافرپذیر...با این عقایدم،  به شدت با کشوندن مردم به خیابونها به عنوان گرامیداشت اربعین مخالف هستم، امروز تصاویر تلویزیون دیدم واقعا متعجب شدم! اینکه یک عده پا شدن رفتن عراق و معلوم نیست که حداقل پس از بازگشتشون دوران قرنطینه رو درست رعایت کنند به شدت برای من غیرقابل قبول هست. همانطور که هر نوع سفر و گردش و تفریح داخلی و خارجی به هر عنوان دیگه ای هم برای من غیرقابل قبول بوده و هست.

پ.ن3: مامان تا حالا چهار بار رفته و جالبه که تقریبا نود درصد هم کاروانی هاش بیشتر مسیر رو با ماشین میرن ولی فریبا خانم یکه و تنها تمام چهار سال کل مسیر رو پیاده رفته. نگم که سال 96 که بخاطر باردار بودن من و نزدیکی به زمان تولد فندق کربلا نرفت چقدررررررر غر زد!


من جایی همین حوالی دلم را جا گذاشته ام...

پنجشنبه 23 مهر  1394 عنوان پست: یا حسین

امشب حال عجیبی دارم...

باز محرم...

یا حسین...

از پارسال اسم" حسین "(ع)که میاد چشمام پر از اشک میشه...نه که قبلا بی توجه بوده باشم.نه!!!! انگاری از پارسال دلتنگم...یه چیزی از امام خواستم...


شنبه 2 آبان 1394  عنوان پست: آرزو

فرودگاه شهید هاشمی نژاد مشهد...

تاسوعا رو امام رضا طلبید...خدایا یعنی میشه اربعین...کربلا...


یکشنبه 24 آبان 1394 عنوان پست: حالا تمام دغدغه ام این شده ...

در تدارک سفریم...

حسم؟ 

ترکیبی از بیم و امید و انتظار 

بیم از؟

نکنه کارا به موقع جور نشه! نکنه یه گرهی بیفته!!! نکنه بازم جا بمونیم...

امید به؟

به اینکه میدونه چقدر پارسال این روزا من و مهرداد پای تلویزیون حسرت زده اشک ریختیم...به طلبیدنش...

انتظار؟

خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد

                                                         آرزومند نگاری به نگاری برسد


دوشنبه 2 آذر 1394 عنوان پست: لحظه ی دیدار نزدیک است...

واسه فردا شب بلیت گرفتیم به مقصد مهران...

بس که کار دارم ...مرتب کردن خونه...آماده کردن وسایل سفر...نمیفهمم چطور داره میگذره.باز اینجوری بهتره. حداقل از انتظار و شوق خفه نمیشم. فقط تو ذهنم مدام این سوال میچرخه که یعنی واقعا ما داریم میریم کربلا!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟

فکر کنم تا خود خود گنبد رو نبینم باور نکنم...

ممنون خدا ...ممنون امام(ع)...شکر که همه چیز سخت و آسون بالاخره جور شد.

امیدوارم وقتی که برمیگردم از این سفر فقط پیاده رویش واسم نمونده باشه...امیدوارم با یه حس و حال دیگه ای برگردم...به ی حس جدید نیاز دارم...خیلی...

 

پ.ن.1:

اون زمان که من و مهرداد واسه رسیدن به هم دعا میکردیم ...مهرداد رو نمیدونم...ولی من اینجوری دعا میکردم که:

خدایا اجازه بده که ما در کنار هم به سمت تو قدم برداریم. اجازه بده ما در کنار هم باشیم تا با هم به خلق تو خدمت کنیم.

پ.ن.2:

مهرداد خیلی واسه این سفر زحمت کشید...اونروزی که واسه مجوز خروج از کشور به مشکل خورده بود میگفت تو راهرو اون سازمان نشستم چشمام شد پر از اشک...گفتم خب اگه کار من درست نشه گلی چی میشه؟؟!!!  همون وقت یکی از این سردار ها میاد و میگه چرا اینجوری اینجا نشستی؟؟ و کار رو راه میندازه.

ممنون مهرداد ...ممنون واسه همدلی و همراهیت...


دوشنبه 9 آذر 1394 عنوان پست: عمود 828

اینجا عمود 828...

مسیر نجف - کربلا...

اهلا و سهلا و مرحبا بکم یا زوار الحسین...

یا زائر فامنن علینا...

خانم...آقا...زائر ایرانی بفرما...

اینها جملاتی است که این روزها بر زبان این میزبانان ...اینها که به حسین(ع) دلباخته اند جاری است...

اینجا مردمانی سپید روی و موی، زانو بر زمین زده اند و سینی طعامی بر سر نهاده التماست میکنند یا زائر...تفضل...

اینجا دستت را میگیرند و برای بردن تو به میهمانی خانه هایشان بر هم سبقت میجویند و میگویند" خدمه الزوار الحسین شرف لنا"...

اینجا پر از خاک است... اینجا مردم فقیرند...اینجا آن اندازه که روال معمول زندگی ماست تمیز نیست...اما...

اما تو خوشحالی...خوشحالی که اینجایی...

اینجا کوله بارت سنگین اما دلت سبک است...

اینجا پاهایت تاول زده اند...درد میکنند ...اما بالهایت گشوده شده اند...

اینجا و این مردم تو را به حرمت حسین (ع) حرمت مینهند...

من اینجا هستم...

اینجا عمود 828...

مسیر نجف - کربلا..


روی دور تند (متن بسیار طولانی)

شنبه 20 شهریور بود که استادم زنگ زدند و قرار شد که روی یک موردی بیشتر مطالعه کنم که دیگه موضوع پایان نامه رو قطعی کنیم. به خودم قول دادم نگذارم فاصله ی تماس خانم دکتر با مطالعه و اعلام نتیجه زیاد بشه!!! اما نشد دیگه. از همون بیستم که کلاسهای دانشگاه شروع شد و من هفته ای سه جلسه کلاس دارم. الحمدلله این ترم جزوه آماده است اما خب نمیشه که بدون مطالعه و مرور قبلی رفت سر کلاس! قولم به خودم رو اینجوری تغییر دادم که چهارشنبه پس از پایان کلاس اون هفته بکوب میشینم پای مطالعه و سرچ و غیره و حالا شنبه، یکشنبه هفته ی بعدش هم اگر نشد، دیگه دوشنبه به استادم زنگ میزنم و کار رو به مرحله ی بعدی میبرم! هنوز به اون چهارشنبه ی کذایی نرسیده بودیم که مهرداد گفت انگار بهزاد تصمیم داره دیگه برن تهران و خونه بگیرن و بالاخره مستقر بشن سر کار و زندگیشون.

یکبار اواخر تیر و اوایل مرداد برنامه داشتن که برن اما دیدین که چطور کرونا بالا گرفت و به این نتیجه رسیدن که فعلا صلاح نیست. خونه گرفتن اونها توی تهران ربطش به ما این بود که مهرداد حتما باید باهاشون میرفت. مهرداد توی مرداد یکم تعطیلی داشت که خورد به پیک پنجم کرونا... این سری که بهزاد گفته بود میخوان برن مهرداد نشست تاریخها و وضعیت کلاسهاش و ثبت نام ورودی های جدید و ... رو بررسی کرد و به این نتیجه رسید که اگر هفته ی اول مهر برن تهران  اکی هست. اگر نه دیگه مهرداد نمیتونست باهاشون بره. پس برنامه این شد که اول مهر تهران باشن و یک هفته ای هم بگردن و محل مناسبی پیدا کنند و اجاره کنند و خلاص!

ابتدا برنامه اینجوری بود که بابا و مهرداد و بهزاد و جاری برن. بعد خب دیدن مامان هم تنهاست و کلا مدل مامان اینجوری نیستش که برن خونه مامان بزرگ چند روز بمونند بدون خانواده و اینا. خب از اونجایی که جاری همراهشون بود هم باید جای مناسبی برای اقامت در نظر میگرفتن که راحت باشه و پس دیگه نبردن مامان توجیهی نداشت. مامان کلا اخلاقشون هم اینجوری هستش که دوست دارند همه جا باشند و من از اول هم میدونستم که مامان میرن بالاخره. (از اول منظورم از همون اول اول که قرار بود بالاخره یکی با اینا بره واسشون خونه بگیره هستش و البته که هیچچچچ اشکالی هم نداره. صرفا منظورم اینه که اخلاقشون اینجوریه). خب مهرداد چرا باید میرفت؟

مهرداد حکم "کاتالیزور" داره در این خانواده!!! برای دوستانی که نمیدونند کاتالیزور چیه بگم که ببینید مولکولها در یک واکنش شیمیایی همین جوری اگر کنار هم باشند صد سال ممکنه طول بکشه واکنش بدن و به هدف نهایی برسند. اما اگر یک کاتالیزور به اینها اضافه بشه سرعت مثلا برخورد موثر این مولکولها با هم هزاران هزار  برابر میشه و بالاخره واکنش انجام میشه! خب اگر مهرداد نره که صد سال این گشتن طول میکشه و به هیچ نتیجه ای منجر نمیشه!

حالا دیگه اینها مسائل خانواده ی اونهاست و به من مربوط نمیشه. اون قسمتش که مهرداد مثلا یک هفته باید میرفت تهران و ما تنها بودیم به من مربوط میشد که من توی این چیزها اخلاقم اینجوریه که هر کی هر کاری برای خانواده ش از دستش برمیاد تا زمانی که از حد تعادل خارج نشده باید انجام بده و طرف مقابل هم همراهی کنه. تصمیم نهایی این شد که ما بریم خونه مامانم بعد از شش ماه بالاخره و مهرداد بره تهران و کار رو انجام بدن و برگرده بیاد شهر محل زندگیمون و پس از یک هفته که از سلامتیش مطمئن شد بیاد دنبال ما. اینجوری هم ما دو هفته فرصت داریم خونه مامانم بمونیم هم اینکه از لحاظ سلامتیش مطمئن میشیم و مشکلی پیش نمیاد.

برگردیم سر اون چهارشنبه کذایی که قرار بود من بعدش بکوبببب سرچ کنم و شخصیت علمیم رو به رخ جهانیان بکشم! خب با تعیین تاریخ برای سفر دو خانواده شخصیت کزت اینجانب لحظه به لحظه پر رنگ تر شد و شروع کردم به شستن و جمع کردن و ...

آقا پشت سرم نگید. من خودم اعلام میکنم که من یک عدد بیمار هستم... جدا از اینکه خب آدم میره سفر نباید خونه ش به هم ریخته باشه بالاخره نیست و اگر تر و تمیز باشه جک و جوونوری نمیاد و از این دست مسائل، غزل خانم میگه حالا اگر من مردم یکی نیاد خونه م بگه خدابیامرز بانوی شلخته ای بود! لذا مجوز خونه تکونی رو گرفتم و به خودم گفتم غزل تا جمعه حسابی کارات رو انجام بده که نمونه واسه دوشنبه سه شنبه که میخواین برین. استرس نگیری و تا لحظه آخر نخوای کار کنی! چهارشنبه عصر پس از تموم شدن کلاسم شروع کردم و تمام کمدهای اتاق خوابمون رو چک کردم. همه چیز مرتب بود به جز یکی دو تا کشو که سر و سامون دادم. چمدون هامون رو آوردم، هی فکر کردم خونه چی باید بپوشم و توی راه چی باید بپوشم و یکی دو جایی که شهرمون باید برم چی باید بپوشم و سعی کردم الکی هم لباس با خودم نکشم ببرم. قبلا که کرونا نبود یک معضلی داشتم موقع رفتن از این شهر به اون شهر. اونم اینکه نکنه یکی یهو بخواد عقد کنه، اگر یکی یهو مهمونی دعوت کنه چی؟ سعی میکردم یکی دو دست لباس مهمونی و مجلسی هم ببرم. خب مشکل اصلی این بود که اینها یک سری چیزهای دیگه هم میخواستن! مثلا کفش متناسب با خودشون یا جورابی روسری شالی چیزی. خب با وجود کرونا و ماه صفر دیگه لازم نبود اینجوری بار سفر ببندم. (البته که کاش شرش کم بشه و باز کوله بار سفر سنگین تر بشه). پنجشنبه به جز چک کردن اتاق فندق کار زیادی از دستم برنیومد چون بعداز ظهرش با مهرداد رفتیم شلوار بگیره!

من از همون چهارشنبه و پنجشنبه وسایل خودم رو تقریبا جمع کردم اما خدا میدونه که تا لحظه آخر حرکتمون داشتم کار میکردم  توی این چند روز کشوی داروها رو سر و سامون دادم، کوهی ظرف شستم، کف آشپزخونه رو تمیز کردم، سرویس ها رو شستم، چیزهایی که میخواستم ببرم خونه مامان رو پیدا کردم و جمع کردم  (کلیی ظرف خالی که چیز میز واسه مون فرستاده بوده، چیزهایی که میدونستم لازم داره و توی این مدت خریده بودم)، چند بار لباس ریختم لباسشویی (انصافا فندق ریخت همه رو . من پهن و جمع آوری کردم)، پروسه سنگین و سخت انتخاب اسباب بازی برای بردن رو با فندق مدیریت کردم. طی جلسات تکراری فندق توجیه شد که اسباب بازی هایی که جمع میکنم رو دوباره وارد بازی نکنه و بگذاره تو کمد یا سبد ها باشند، بهش گفتم ما نمیتونیم همه اسباب بازی ها رو ببریم و باید انتخاب کنی و اندازه ای که ساکت جا داره وسیله ببری. یک گوشه رو هم واسش مشخص کردم و قرار شد چیزهایی که انتخاب میکنه رو بگذاره اون گوشه. خودم هم بر اساس علایقش یک چیزهایی رو جدا کردم و گذاشتم. دو روز مونده به سفر همه وسایلش رو تو کیف و ساک و بسته بندی های مناسب جا دادم و همون گوشه گذاشتم. بماند که هر از چند ساعت میومد میگفت مامان من فلان پازل رو نمیخوام ببرم خونه مامان فریبا!!! اونو بده بازی کنم. من آدمک هام رو نمیخوام ببرم. نمیخوام ببرم ترفندش واسه خارج کردن اونها از اون گوشه و وارد کردنشون به بازی بود! گاهی باهاش راه میومدم و گاهی هم قانون رو گوشزد میکردم و قضیه حل میشد.

ماشینی که قرار بود هماهنگ کنم و بیاد واسه بردن لباسشویی مامان اینا نشد که بیاد و انگیزه هام واسه مرتب کردن اتاق کوچیکه کمرنگ بود. بماند که فرصتی هم نبود. (مهرداد میگفت نگران نباش اگر به رحمت حق رفتی من میگم که وی زن پاکیزه ای بود) .مابین این کارها مطالعه واسه کلاسهام بود. برگزار کردنشون بود، درست کردن نهار و شام روزانه بود. البته که سعی میکردیم جوری مدیریت کنیم که مواد غذایی یخچال هم تموم بشن و یا به مصرف بهینه برسند و اینکه اگر میشد غذاهایی با پخت سریع یا نیمه فرآوری شده مصرف کنیم اما خب کار بود. بازی با فندق تقریبا طبق روال هر روز برقرار بود. چون وقتی بچه میبینه شما مداااام حواستون پی یک کار دیگه هستش بهانه گیر میشه. گرچه که بیشتر سعی میکردم ازش کار بکشم به بهانه بازی ()

مورد بعدی که گاهی کار رو کند میکرد این بود که مثلا رفتم چمدونهامون رو بیارم،چشمم خورد به یک چمدون که یک سری وسایلی که نمیخواستم رو جمع کرده بودم و توی اون گذاشته بودم. گفتم کاش یک چک کنم ببینم چیا اینجاست. دقیقا یادم نبود... خب کلییی با همون سرگرم بودم! سه تا شلوار از این دم پا گشادا توش پیدا کردم. نو! یعنی به جز یکیش که به درد مهمونی میخورد بیشتر، اون دو تا دیگه رو اصلا یادم نبود از کجا و کی خریدم! اتفاقا یکم توی این کرونایی که همش خونه بودیم وزن اضافه کردم (شدم 48 کیلو) بعضی از شلوارا واسم تنگ شدن. سه تا شلواری که جدید پیدا کردم رو پوشیدم... یکیش سرمه ای و به طرف پارچه ای بود جنسش و مناسب مهمونی بود. اینو گذاشتم در اولویت های بعدی واسه کوتاه کردن. چون فعلا مهمانی در کار نیست. دو تا دیگه مشکی بود و جنس شاید میگن کتون و مناسب بیرون. یکیش اندازه م بود و اونو گذاشتم که سر فرصت با لباس شلوارهای مهرداد که تعمیرات لازم دارند ببریم و کوتاه بشه. کلییی هم برای بار هزارم واسه باقیمانده شلوارها و لباسهایی که چند سال پیش از ترکیه گرفته بودم ذوق کردم. همین که همچین ذخایری داشتم و به من این حس رو میداد که باز هم تا مدتها لازم نیست چیز خاصی بخرم خوشحالم میکرد. خلاصه که بعد از دو ساعت با یک لبخند بزرگ و هزار بار شکر خدا در اون چمدون رو بستم و برگردوندم سر جاش!!! یا مثلا یک روز یک ساعت کشوی لباس نو های مهرداد رو بررسی میکردیم، شلوار میخواست. دکتر جان چاقی موضعی در ناحیه شکم پیدا کردند و شلوارهای نو براشون تنگ بود و مدام بهم گوشزد میکردیم که محض لباسها هم شده لاغر کنه لباسهایی که میخواست ببره و وسایل دیگه رو با من چک کرده و چمدون ایشون هم بسته شد...

در گیر و دار همین اوضاع یکی از اساتید دانشگاه مهرداد اینا که تا حالا ندیده بودمشون بهم زنگ زدند که انگار یک دوره ای رو میخواستند شرکت کنند و به مدرک این دوره نیاز داشتند. البته نه به صورت شخصی. دانشگاه یک بخشی رو داره مجوز تاسیسش رو میگیره و این استاد و چند نفر دیگه متولی شدند. مدرک این دوره به عنوان بخشی از رزومه و توانمندی دانشگاه برای تاسیس اون بخش محسوب میشد. بنده خدا میگفتن انگار تعداد افرادی که متقاضی اون دوره بودند زیاد شده و تصمیم گرفتند مصاحبه و امتحان قبل از برگزاری دوره از داوطلبان بگیرند! حالا دو تا از مواردی که به عنوان منبع مصاحبه و امتحان معرفی کردند به حوزه دانش من نزدیک بود. میگم خب استاد فلانی، امتحان کتبی رو به هم کمک کنیم، مصاحبه رو چکار کنیم؟ میگن "خاک رس" بعد من گفتم بخدا من کوفت یادم نیست از این درسها. حالا اگر یک مروری میشد انجام بدم بازم اوضاع بهتر بود. اما خدایی حوزه گسترده ای بود موضوع و معلوم نبود چی میخواست بشه! بعد میگم امتحان کی هست؟ میگن سه روز بعدیعنی روز قبل از سفر ما! بنده خدا میخندید میگفت میخوام هر چه در این مدت که امتحانات آنلاین بوده از دانشجوهای متقلب یاد گرفتم به کار ببندم!

گفتم باشه حالا من یک نگاهی میندازم و البته که واقعا نمیدونستم چیکار باید بکنم. اون بنده خدا تاکید میکرد که نمیخواد چیزی بخونید اما خب دیگه خیلی حس آبروریزی حرفه ای بهم دست میداد. اول هفته مهرداد بهم گفت که امتحان کتبی کنسل شده و فقط مصاحبه س که اجبارا خودشون باید شرکت کنند. نفس راحتی کشیدم.

دوشنبه شد و روز قبل از سفر دو خانواده، قبل از ظهر نشسته بودم واسه کلاس بعد از ظهر مطالعه میکردم. مرغ گذاشته بودم بیرون که بپزم. برنج هم هنوز زمان پخت و دم کردنش نرسیده بود! دیدم همون استاد بهم زنگ زدند که من مصاحبه رو تمام کردم و البته که هیچ نمیدونستم! قراره ساعت دو امتحان کتبی بگیرن!!! گفتم مگه حذف نشده بود؟ گفتن آره. ولی دوباره اومده توی برنامه. گفتن بیاین با هم جمع بشیم بالاخره یک کاری کنیم هیچی مهرداد که کلاس داشت و مامانش اینا هم درگیر کارهاشون بودن و اصلا خونه نبودن. فندق رو بیدار کردم، صبحانه گذاشتم جلوش، مرغ رو گذاشتم بپزه. بیشتر هم گذاشته بودم که اضافه ش رو فریز کنم واسه روزهایی که مهرداد تنهاست! آب گذاشتم واسه برنج جوش بیاد و خودم پریدم جلوی آینه! دیدم من غزل خانم نیستم بیشتر به آقای غزلیان شبیهم با اون سیبیلام!!! اما درودی بر کرونا و استفاده از ماسک فرستادم و گذاشتم همون آقای غزلیان بمونم! برنج رو دم کردم و با اینکه هیچوقت از این کارها نکرده بودم زیرش رو کم کردم و گذاشتم روشن بمونه در نبودمون. مرغ رو خاموش کردم. فندق و خودم آماده شدیم و رفتیم دم در. استاد مذکور اومد دنبالمون و رفتیم یک مرکزی مربوط به دانشگاه. فندق نشست نقاشی بکشه و وقتی بهش بگیم که ما کار مهم یا کلاس داریم دیگه متوجه هست که نباید کاری به من داشته باشه! دیدم استاد جان یک گروه توی واتساپ درست کرده، یک عالمه دوست و قوم و خویشی که مرتبط با اون موضوعات میشناخته یا گوگل کن های قهار رو اد کرده توی اون گروه و گفته نیازمند یاری سبزتان هستیم. زد و امتحان شروع شد و چهل تا سوال بود و بخشیش آشنا بود اما نه اینکه بدون مطالعه قبلی بشه جواب بدیم. چند تاییش فقط خیلی آسون بود. شروع کردیم هر کی جدا واسه خودش گوگل کردن و من یکی از کتابهای رفرنس رو هم داشتم و به زیر و بم کتاب آشنا بودم. دوستان هم مدام یاری سبز میرسوندن. بالاخره هر جور بود سوالات رو جواب دادیم و فایل پاسخ رو فرستادیم رفت و قبول هم شدیم  (خب بگم که این دوره کاملا با رشته و توانمندی این استاد متفاوت بود. در واقع قراره در این دوره ی بلند مدت اون موضوع مورد نظر کامل تئوری و عملی کار بشه. اینجوری به نظر نیاد که استادمون نالایقه بنده خدا).من از این همه پیگیری این بنده خدا کیف کردم. حالا من بودم به واسطه همون سخت گیری های زشت همیشگیم نهایت میگفتم باشه دوره ی بعد اگر گذاشتن شرکت میکنم. اما استاد مذکور اینقدرررر سماجت کرد تا شد.

کلی هم از آشنایی با من خوشوقت و خوشبخت بود میگفت بدو پایان نامه رو شرش بکن بیا این بخش ما شخصیت خوشحال و راحتم رو هم حسابی مورد تحسین قرار داد و من تا نزدیکی عرش رفتم و برگشتم.

خلاصه که اونروز قبل از سفر هم تا ساعت حدود 3:30 بعد از ظهر اینجوری گذشت و مهرداد اومد دنبالمون و رفتیم و نهار رو بیست دقیقه ای کامل آماده کردم و باز افتادم به جون کارهای باقیمونده. چند تا بادمجون داشتیم که گفتم حیف میشه سرخ کردم و همزمان با کارهای دیگه بساط خورشت بادمجون هم مهیا کردم و دو تا ظرف شد. اونم فریز کردم واسه مهرداد. واسه اینکه بعد بتونه چیزی که میخواد پیدا کنه هم برچسب زدم روشون که چیه و خیلی کیف کردم. هیچوقت برچسب نمیزنم. خودم راحت پیدا میکنم. البته که قد من به بالای فریزرمون نمیرسه و کلا مهرداد چیدمان میکنه و خودش هم وارده. ولی گفتم طفلک ما نیستیم دیگه نخواد فکر کنه هر غذایی کدومه و چیه و ...

سه شنبه هم قرار بود مهرداد از دانشگاه که برگشت راه بیفتیم و حالا دوشنبه شب من همش فکر میکردم توی گلوم یک جوریه!!! استرس گرفته بودم حسابی. بی حال بودم. جوری که یک سرماخوردگی بزرگسالان همینطوری خوردم و چند بار لیوان آبگرم و عسل و آبلیمو و ... همش فکر میکردم که چطور برم خونه مون!!! اینجا هم که نمیشه بمونم با بچه تنها!!! خب مهرداد هم نره و فکر و فکر و فکر... مهرداد میگفت خیلیی خسته ای واسه اونه. نگران نباش. اما خب بالاخره ساعت 1 و خورده ای شب رضایت دادم رفتم خوابیدم. صبح بیدار شدم و نمیفهمیدم خوبم بدم... اما بالاخره متوجه شدم مشکلی نیست. کوکو سیب زمینی درست کردم واسه نهارمون که ساندویچ کنیم ببریم. مهرداد گفت نهار بخورم دیگه خوابم میگیره... از وقتی هم اومد خونه باز دو بار دیگه رفت بیرون درگیر بیمه ی ماشین بود. شهر کوچیک این مسائلش خوبه ها . میپرید بیرون یا دو تا تلفن میزد کار راه میفتاد الحمدلله

اول قرار بود بریم شهر مرکز استان واسه یک کار اداری واجب و بعد مهرداد ما رو بیاره خونه مامانم و خودش برگرده برن تهران. مامان اینا هم قرار بود صبح زود بیان شهر مرکز استان و خونه شون اونجا که عصرش بهزاد بره واسه کارای دندون پزشکی! نگم براتون که کلیییی بعد از ما راه افتادن و ما در خونه شون منتظر کلید بودیم عاشقشونما. نمیدونید همین کندی شون همونقدر که روی اعصابه چقددررررر هم جذاب و مایه ی فرح و شادیه.کلی همدیگه رو سوژه میکنیم و میخندیم. باز خوبه با جنبه ن. تهران هم همینجوری رفتن. صد بار برنامه ریزی کردیم که کاری ندارید که. شب وسایلتون بگذارید توی ماشین، ماشین بزنید پارکینگ و صبح زود راه بیفتید. کی رفته باشن خوبه؟ حیف که ساعتها رو کشیدن عقب و به نفعشون شد. یازده راه افتادن!!!

خب ما فعلا خونه مامان تشریف داریم و من اینقدررررررررررررر کار دارم که اون سرش ناپیدا. این سری وا دادم و کمک نمیکنم زیاد . بر عکس همیشه که میام هر نوع کزتی که بتونم انجام میدم. فعلا هم از خونه تکون نخوردم. موارد واجب رو میخوام لیست کنم و طی چند روز انجامشون بدم. حالا بعد میگم...

فندق خیلی دلتنگ باباشه! میگه منم میخوام برم تهران. میگم چیکار کنی؟ میگه واسه عمو بهزاد خونه پیدا کنم!!!

شب اول خونه مامانم میگه اینجا میخوابیم؟ میگم آره. رختخواب پهن کردیم میگه جا برای بابا هم هست؟

صبح بیدار شده میگه بابا چرا نمیاد؟ و من کلی غصه م شد واسه بچه هایی که به هر دلیلی بابا ندارند. خدا عزیزان ما و شما رو حفظ کنه


پ.ن: اگر بگید یک صفحه سرچ کرده باشم واسه پایان نامه م نکردم هنوز!

پ.ن2: به وبلاگ بعضی دوستان سر زدم ولی نشده کامنت بگذارم. شرمنده که همش داغون و خسته بودم. منتظرم باشید

تقویت مهارت

به مهرداد یک پست جدید پیشنهاد شده که نیاز به مهارتهای مدیریتی بیشتر داره... ما قبلا مدتها پیش از این پیشنهاد در رابطه با این پست با هم صحبت کرده بودیم و تصمیم بر این شده بود اگر بهش پیشنهاد دادن قبول نکنه. همین جایی که هست رو علیرغم مشکلات و درگیری های زیادش دوست داره.

حالا امروز تا گفت فلان پست پیشنهاد شده، نظر هر دو تقریبا همون نظر قبلی بود. گفت اینجا مهارتهای مدیریتی بیشتری لازم داره و باید از افراد کار بخوام. بهش گفتم پس فعلا تا پیشنهاد دوباره، این مهارت رو در خودت تقویت کن.

یهو میگه: غزل اینا رو جمع کن! فندق اینها چرا اینجاست؟ اینها رو از اینجا بردار و می‌خنده میگه از خونه شروع کردم واسه تقویت مهارتم!!!!

من: عزیزم مهارتهای دیگه ای که لازم هست واسه این پست رو تو خونه تمرین کن... نمیخواد از مهارت کار کشیدن شروع کنی!!!

جوان ایرانی،سلام!!!

شنبه استادم ساعت نه و نیم زنگ زده بودند و من لنگ ظهر بیدار شدم و دیدم ای وای میس کال دارم از خانم دکتر! حالا با اینکه حدس میزدم همین روزها از خانم دکتر تماس داشته باشم، اما گوشیم رو روی ویبره هم نمیگذاشتم که مبادا خاطرم آزرده بشه!

اومدم یک گشتی توی آشپزخونه زدم و فکر کردم نهار چی درست کنم و تصمیم گرفتم کوکو درست کنم، مدتی شده بود نخورده بودیم و زمان واسه چیز دیگری هم نداشتم. یکم صدام رو صاف کردم و زنگ زدم به خانم دکتر. 

فکر کردم با اینکه خیلییی زشته اما بهتره که راستش رو بگم و الکی کوپن های دروغم رو نسوزونم( یک سری کوپن دروغ واسه خودم تعیین کردم و تمام تلاشم رو میکنم نگه دارم واسه وقتی میفتم توی بن بست) گوشی رو برداشت و سلام و احوالپرسی و عذرخواهی کردم و گفتم راستش خانم دکتر من نزدیک صبح خوابیده بودم و واقعیت اینه که خواب بودم و متوجه تماس نشدم. حالا من شرمنده و نادم ، خانم دکتر میگن: من معذرت می‌خوام واقعا! شما بچه ی کوچیک داری و اتفاقا چند تا زنگ خورده حس کردم شاید زود باشه و قطع کردم و ...

خانم دکتر کلی خیالشون راحت شد که گوشیم سایلنت بوده و من اصلا خوابم دچار خدشه نشده!!!! ووواااییی یعنی کم مونده بود سر موضوع به این ضایعی و زشتی، خانم دکتر طی بیانیه ای رسمی از من عذرخواهی کنه!

بعد دیگه در مورد ایشون که کرونا گرفته بودند و این مسائل حرف زدیم و رسیدیم در نهایت به مطالعات من‌... بر خلاف انتظارم خانم دکتر اولین و دومین پیشنهادم رو پسندیده بودند و گفتند خیلی زحمت کشیدی و به نظر مناسب هست.اما یک نکته ای رو باید در موردش چک کنم و فعلا قرار به این کار شد. می‌خوام هر جور که شده این هفته تمام توانم رو بگذارم و حالا که مسیر مشخص تر شده مورد رو چک کنم و اول هفته به خانم دکتر زنگ بزنم! 

فعلا که شنبه،دوشنبه، چهارشنبه کلاسهام هست و هنوز سراغش نرفتم. اما میرم!


پیرو بیدار شدنم با صدای تلفن یک خاطره تعریف کنم. شاید قدیمی ها یادشون باشه البته...

سال ۹۵ که هنوز تهران بودیم و من با یک شرکتی کار میکردم، مدتی سبک کار اینجوری بود که من نمی‌رفتم شرکت اما خب باید در دسترس می‌بودم بالاخره گاهی رییس روسای شرکت بهم زنگ می‌زدند. من گوشیم رو سایلنت نمی‌کردم و میخوابیدم. پیش میومد که صبح یهو با صدای گوشی از خواب میپریدم و یهو مینشستم توی رختخواب و دقیقا مدل این خانم هستش که کله های سحر شاداب و پرانرژی توی رادیو میگه:«جوان ایرانی سلام!»، دقیقا با همون انرژی و همون لحن بدون گفتن الو یا بفرمایید یا هیچ کلمه دیگه ای ، میگفتم سلام!!!! 

ووواای حیف که نمیتونم این خاطره رو صوتی تعریف کنم. اونجوری سلام میکردم که مشخص نباشه خواب بودم و صدام راه میفتاد به همین شیوه. هنوز که هنوزه مهرداد اون روزها رو یادآوری می‌کنه و کلی میخنده.

شنبه وقتی به مهرداد گفتم خانم دکتر صبح من خواب بودم زنگ زد... نگذاشت حرفم تموم بشه گفت یهو نشستی گفتی جوان ایرانی،سلام؟!!!!