چند تا از دوستان وبلاگی متاسفانه به کرونا مبتلا شدند... اما می بینم که لطف دارند و به اینجا سر می زنند. پارسال شهریور ماه بهزاد و جاری جان کرونا گرفتند و مامان و بابای مهرداد هم خونه شون در شهر دیگه بودند. خیلی نگران بودند و من گفتم اصلا نگران نباشید . من و مهرداد هواشون رو داریم. دو هفته تقریبا هر روز سوپ و یک مدل دیگه غذا درست کردم و توی ظرفهای یکبار مصرف میریختم و مهرداد میبردواسشون. هر چی خرید داشتن مهرداد انجام میداد. مثلا یادمه یکبار جاری جان یهو دلش پاستیل و دلستر خواسته بود چند بار هم خاله ی مهرداد و بهزاد زحمت کشیدن و غذا آماده کردند و مهرداد برد واسشون. وقتی میشنوم یکی از شماها مریض شده به خودم میگم کاش میشد مثلا یک غذایی چیزی آماده کرد و برد... چون میدونید که این بیماری چه شکلیه؟ شده مدل قیامت که مردم مجبورند از هم فرار کنند!!!
حالا من نمیتونم واستون سوپ درست کنم اما فکر کردم بیام یکم از کارهای این چند وقت فندق بگم، از حرفهایی که میزنه و به نظر ما مامان و بابای سوسکه بامزه میاد، شاید به روحیه تون کمک کنه...
- چند روز بود میخواستیم لباس شویی رو روشن کنیم و لباس بشوریم اما همش ساعت اوج مصرف بود و ساعت های مناسب یادمون میرفت. دیروز بالاخره دیدیم چاره نیست و دو بار لباس شستیم. میدونید که مسئولیت ریختن لباسهای کثیف توی لباسشویی در خونه ما به عهده فندقه. این طفلک دیروز دوبار لباسشویی رو پر پر پر کرد. یک سبد کوچولو داره. میاد لباس از سبد اصلی رخت چرکا برمیداره، میریزه توی اون سبدش، میبره آشپزخونه که لباسشویی هست و میریزه تو ماشین. دوباره میاد لباس برمیداره و میبره. واسه اینکه لباسشویی پر بشه شاید 5 دفعه میاد و میره. بعد که کار لباسشویی تموم شد هم می ایسته بین لباسشویی و بالکن. مورچه وار دونه دونه لباسها رو از لباسشویی برمیداره میده دست مهرداد که پهن کنه روی رخت آویز. دیروز دو بار کل این مراحل رو انجام داده به علاوه اینکه کل لباسهای سری اول رو که از رخت آویز جمع کرده بودیم هم تا زده!!! دیروز به مهرداد میگم فندق بیچاره خیلی هم کار میکنه ها
- مامان مهرداد میگفتن که میخواستم نماز بخونم ، فندق گفته نازی مامان میخوای از خدا تشکر کنی؟ گفتم آره مامان. گفته واسه چی میخوای تشکر کنی؟ گفتم: واسه اینکه خدا تو رو به ما داده. بهمون چشم داده دنیا رو ببینیم، دست داده بتونیم کارهامون رو انجام بدیم، بینی داده نفس بکشیم... گفتن یهو فندق گفته:" جای خصوصی داده جیش کنیم!"(مامان گفتن داشتن به چند پاره تقسیم میشدن از خنده ولی جلوی خودشون رو گرفتن. گفتن فندق به شدت هم جدی بوده توی این شکرگزاری
)
- مدتی هستش که ما اگر در حد یک ربع هم بریم خونه مامان مهرداد فندق میگه که اول شام بخوریم بعد بریم خونه!!! گاهی که از قبل باهاش هماهنگ میکنم که مامان ما فقط میریم چند دقیقه سر بزنیم و شام رو خونه خودمون میخوریم باز وضع بهتره. اما همین که ببینه اونها توی آشپزخونه هستند یا زودتر از موعد میخوایم بریم خونه میگه ما که شام نخوردیم. منم میگم مامان عزیزم مامان جون اینا شام درست نکردن هنوز. میگه خب درست کنند!!! نازی مامان!!! چی میخوای برامون درست کنی؟! دیشب توی آشپزخونه شون راه میرفت و میگفت :"It's Time for Dinner"
- از این صدای خانمه توی گوگل ترنسلیت خیلی خوشش میاد. هر کلمه ای، دقت کنید هر کلمه ای رو میشنوه میگه این انگلیسیش چی میشه؟! البته که چند هفته ای هستش کمی تب و تابش کمتر شده اما برای چندین ماه من و مهرداد کلا توی گوگل ترنسلیت زندگی میکردیم یک وقتی داشتم توی آشپزخونه کاری میکردم و واقعا کلافه شده بودم. هی گفت بیا بریم از اون خانمه بپرسیم فلان چیز به انگلیسی چی میشه؟ یهو عصبی شدم و گفتم مامان خانمه نیستش الان. فورا گفت خانمه رفته نهار بخوره؟!
کی برمیگرده؟
- چند وقت پیش بهم گفت مامان هرجا کرونا رو دیدی به من نشون بده! دلم خیلی گرفت ولی بهش گفتم که مامان کرونا یک جور میکروبه. خیلی کوچولو هست. دانشمندا با عینک مخصوص تونستن ببیننش. و رفتیم و عکساش رو توی گوگل سرچ کردیم و دیدیم و کلییی هم ذوق کردیم که چقدر رنگی و بامزه و قشنگه ...
- چند وقت قبل میگه هر وقت تولد من و امام رضا شد به امام رضا بگو اول من شمع فوت کنم بعد امام رضا شمع فوت کنه!!! مشهدیا دست به دست کنید برسونید به آقا پیام رو...
- به باباش میگه کرونا که کم شد صدا بزن و بگو فندق! فندق! بیا بریم بازار ... باباش میگه باشه پسرم. یکم نگاه میکنه و میگه خب صدا بزن دیگه. بگو فندق فندق!!!
- سوره "تین" رو نصفش رو یاد گرفته. از اون آیه اولش خوشش میاد . هی میگه "والتین و الزیتون!" . اون زیتون رو با یک تاکید خاصی میگه. چند روز پیش یهو میگه :"والتین و الزیتون" .مامان من زیتون دوست ندارم!
- بچه ما لاغره ولی خوراکی دوست داره... چند روز پیش برای اولین بار در طول کرونا یک سبد برداشتیم چای و آب و ساندویچ نون و پنیر و کیک و میوه گذاشتیم توش و به فندق گفتیم میخوایم بریم پیک نیک. دم غروب رفتیم یک کوه که چه عرض کنم یک تپه مانندی که با خونه مون پنج دقیقه فاصله داره... به محض اینکه از ماشین پیاده شدیم فندق گفت: خب من گرسنمه. بشینیم چای بخوریم!!! اصلا بچه فلسفه پیک نیک رو نمیدونه
قبلا گفتم که به خواهر دوستم "الی" سپردم که واسه تولد الی یک چیزی بگیرن و من حساب کنم، بالاخره چندی پیش انتخابشون رو انجام دادند و هدیه خریده شد. گفتن الی مدتیه ورزش میکنه و یک کفشی هستش که اونو پای دوستمون دیدیم و دوستمون هفت ماهه میپوشه و همچنان توی پاش خوبه و خراب هم نشده. قیمتش صد و پنجاه تومن بود. انگار اینترنتی میخواستن بخرن. هر چی اصرار کردم که اشکالی نداره اگر از این مبلغ بیشتر بشه و اگر کفش بهتری سراغ دارید یا نظرتون رو جلب کرده بگیرید، گفت که نه. اینو چون دوستمون خرید کرده و امتحانش رو پس داده و خوشگله و ...همین کافیه . دیگه گفتم پس من دویست میفرستم اگر فرصتی شد و زحمتی نبود گلی هم براش بگیرید. بعد از عاشورا خودشون خانوادگی انگار کیکی پخته بودند و جشن گرفتن و دوستم خیلیییی سورپرایز شده بود. نمیدونستم خواهرا میتونن اینقدر راز نگه دار باشند
به جاری هم مجدد اصرار کردم که اگر بهزاد چیزی لازم داره بگیرید. چند روز دیگه تولدشه و البته فکر نمیکنم تولد خاصی در کار باشه. نهایت مامان زنگ میزنن میگن کیک پختیم عصرونه بیاید اینجا بخورید. ولی خب دیگه اگر خودشون چیزی نگن شاید کادو نگیریم. حالا باز یکبار دیگه هم پیام میدم میگم که مطمئن بشه تعارف نمیکنم.
کادوی داداشم همین جور تو خونه خاک میخوره. نه فرستادیم نه اون طفلک اومد شهر مامانم. فندق هنوز میگه بریم خونه مامان فریبا واسه دایی آرنولد تولد بگیریم!!! مامانم رو آخرین بار فروردین دیدم که واسه خاکسپاری دایی رفتیم و تو کل سال 99 فقط دو هفته توی مرداد ماه دیدمشون! خدا کنه پشیمون نشم از این تصمیم. بارها هم گفتم که فاصله مون فقط دو ساعته!بگذریم...تلخش نکنم.
آهان اون صد و پنجاه تومن بود کارت هدیه که گفتم اونو واسه داداشم کادو بخرم... دانشگاه بهمون داده بود کارت هدیه رو... دیگه مهرداد گفت واسه آرنولد که دیگه هدیه خریده شد. تو اون صد و پنجاه تومن رو بزن به زخم زندگی خودت! (اصلا عاشق این دست و دلبازیشم) . فکر کردم با اون صد و پنجاه تومن چیکار کنم که خیلییییییییی کیف بده. یادتونه پست گذاشتم عنوانش بود صد و پنجاه تومن عشقققققققققققق؟ میخواستم دقیقا همون جوری بشه. یهو رفتم توی فکر این که چیزی بخرم موندنی باشه، پوشیدنی و خوردنی نباشه و این چنین چند وقت پیش یک نظم دهنده لوازم آرایش چوبی سفارش دادم . یک فروشگاهی هستش از اینها که چیزهای ظریف چوبی میسازند من خیلی دوستشون دارم و قبلا چیزهایی مثل جعبه دستمال کاغذی و جعبه چوبی و اینا ازشون خریده بودم. رفتم کارگاهشون و چیزی که میخواستم سفارش دادم. البته یک چیز کوچولو دیگه هم واسه آشپزخونه مون سفارش دادم که اون دیگه از صد و پنجاه تومن من هزینه نمیشه
فعلا آماده نشده. چون ما گفتیم عجله نداریم گفت پس دو ماهی میتونید صبر کنید؟ گفتیم آره بابا. مشکلی نیست. الهی که قیمت دلار دیگه داغون تر نشه من بتونم با این پنج دلار و نیمی که دارم عشق دنیا کنم!!!
حالا من لوازم ارایشی خاصی روی دراورمون نیست و خیلی دراور ساده ای هم داریم . اما گفتم همین چند تا کرم و شونه و اینا رو بگذارم توش خوشگل بشه. گلدون سفالی کوچیک قشنگی دارم که خود گلدونه رو سال 79 از یک نمایشگاه کنار خیابون خریدم 500 تومن و گلهاش هم از یک جای خلوتی که میرفتیم واسه تعلیم رانندگی از کنار جاده چیدم. از این مدل گلهای خشکه که خشک هم میشه شیکه. گلفروشی ها دارن. اینم میخوام بگذارم روی اینی که سفارش دادم. حالا وقتی درست شد اگر خوشگل شده بود عکسش رو میگذارم.
اینم پیام دوستم که نصف شب واسم فرستاد کلییی ذوق کردم.
چند تا تصمیم گرفتم:
- یکی اینکه وسط انجام کارهای دانشگاه هر وقت میخوام فقط فضای کاری رو تغییر بدم و استراحت کوتاهی داشته باشم، نپرم دو دقیقه سریال ببینم، به جاش لپ تاپ تکونی کنم! متاسفانه تجربه نشون داده اینجانب توی سریال دیدن بسیار سست عنصر هستم! واسه همین فقط سریالهای در حال پخش باید ببینم که زیاد نشه زمانش. با نهایت شرمندگی هر وقت سریالی که همه قسمتهاش اومده رو شروع میکنم یک پشت میخوام تا تهش رو ببینم. واقعا که. (مواظب نوجوونهاتون باشید. من افتادم تو سرازیری و اینجوری غرق کیدراما هستم)
- مورد بعدی اینکه یک وقتهایی مثلا بعد از نهار که هنوز خوابم نمیاد یا چون غذا خوردم همون بهانه همیشگی دستم هستش که الان خون رفته دور دستگاه گوارش و به مغز نمیرسه و بنابراین کار فکری تعطیله، گوشی رو دستم نگیرم و ول گردی (وب گردی) کنم! به جاش واسه فندق شعر بخونم، کتاب بخونم و باهاش چند دقیقه ای وقت بگذرونم.
فعلا تصمیمات دیگه م یادم نیست. همین دو تا رو تا حدودی شروع کردم و خوب پیش میره.
پ.ن.1: اگر من این همه سریال کره ای که دیدم فقط و فقط یک دهمش سریال با زبان انگلیسی دیده بودم، مثل بلبل براتون انگلیسی حرف میزدم. نمیدونین چطور کره ایم خوب شده،اگر سریال خوب انگلیسی زبانی میشناسید که صحنه های خاک بر سری نداره معرفی کنید . شاید خودم رو مجبور کردم بخاطر تقویت زبانم ببینمش. متشکرم.
پ.ن.2:کرونا و این روزها و از دست دادن چند تا از دوستان جوانم در طی دو سال گذشته باعث شده بیشتر به مرگ فکر کنم. به مهرداد میگم دلم نمیخواد وقتی مردم یکی بیاد لپ تاپم ، عکسام ، نوشته هام و چیزهایی رو چک کنه و چیزی ببینه که براش باعث سوء تفاهم در مورد من یا روابطم بشه و یا چیزی ببینه که من دوست ندارم دیگری به جز تو بدونه و ببینه. اینه که زندگی و از جمله لپ تاپم رو اینجوری دارم میتکونم. البته که این منافاتی با امید و هیجانم برای زندگی نداره.
نمیدونم کیا رفتن عزاداری های حضوری و نمیدونم جاهایی که رفتن چطوری از لحاظ قضیه کرونا کنترل میشده اما ما امسال (سختگیرانه تر از پارسال) تصمیم گرفتیم که در هیچ مجلس عزاداری شرکت نکنیم. پارسال هم من یادم میاد که اوضاع این شکلی نبود و اینکه من فقط یکبار عصر تاسوعا فندق رو بردم وسط میدون نزدیک خونه مون که توی خیابون اطرافش یک زنجیر زنی کوچولو بود و تمام مدت هم حواسم بود به محض اینکه خواست شلوغ بشه بیام بیرون. هم از خودمون مواظبت کنم هم خب من لحظاتی اونجا بودم کافی بود، جا واسه بقیه باز باشه. یادم میاد شلوغ هم نشد و زود هم تموم شد. اما امسال همون رو هم درست نمیدونستم.
پیش از محرم به مهرداد گفتم بیا هر روز تو خونه مون زیارت عاشورا با هم بخونیم. بالاخره تلویزیون هم عزاداری چیزی نشون میده، قدر اینکه دلمون حال و هوای محرمی میخواد. دیگه بیش از اون هم هر کی خودش میدونه و دل خودش. خواست دعایی میخونه خواست نوحه ای گوش میده. اما فعالیت گروهی خونه مون بشه هر روز یک زیارت عاشورا.
الحمدلله فکر کنم به جز دو سه باری که نشد بخونیم، همه شبها رو زیارت عاشورا خوندیم و تاسوعا عاشورا روز هم خوندیم...
من اینکه یک کار اعتقادی رو با مهرداد با هم انجام بدیم لذتش واسم چندین برابره. مهرداد خودش هم همیشه میگه که اون معمولا آدم آغاز کننده نیست توی این چیزها. اما من شروع کنم و برنامه بچینم همراه خوب و پایه ای هست.
قشنگی این همراهی، فندق بود. روز اول گفت چی میخونید؟ گفتم زیارت عاشورا. اصلا بهش نگفتیم تو هم بیا. خودش رفت رحل و قرآن بیاره از توی کمد. بهش گفتیم این قرآن نیست. دعا هست. کتاب دعای کوچیکی بهش دادم. تمام این شبها اون حدود ده دقیقه ای که زیارت طول می کشید مینشست پیش ما و با همون کتاب دعا مشغول بود. چند شب پیش میگفت وای مامان زیارت عاشورا یادمون رفت بخونیم! یا میپرسید امروز هم میخونیم زیارت عاشورا؟ یا یک شب اون آخرای زیارت گفت کی اینجوری میکنیم ؟( و سجده کردن رو نشون داد). یک روز هم دیدم همین طور که بازی میکنه میگه " و شایعت و بایعت و تابعت"!
خلاصه که حس خوب داشت برامون. امیدواریم که بتونیم تا آخر ماه صفر همین ریتم رو حفظ کنیم.
یکوقتی هم ماه رمضون شبهای احیا دعای جوشن کبیر میخوندم فندق تا نزدیک به پنجاه بند رو باهام همراهی کرد. خودم باورم نمیشد! همش منتظر بود برسیم به سبحانک یا لا اله الا انت...و ذوقی میکرد واسه الغوث الغوث... به هر کی زنگ میزد خونه مون یا میدید هم میگفت من دعای جوشن خوندم!
پ.ن: من از اون دسته آدمهام که معتقدم بچه رو باید آروم آروم و به دور از اجبار با عقاید خودم آشنا کنم. اینکه میگن بچه ها رو بگذارید بعدا خودشون انتخاب کنند رو قبول ندارم. من تلاش خودم رو میکنم اما امیدوارم بعدها اگر به هر دلیلی با عقاید ما موافق نبود بتونم صرفا مامانش باشم و کاری به تفاوتهای ارزشیش با ما نداشته باشم. فکر میکنم هیچ کس فرصت آموختن چیزی که فکر میکنه خوب هست رو از فرزندش نمیگیره. مسلما راه سختی هست و باید تلاش زیادی کنیم تا توی این جامعه پر از تناقض چیزی رو به بچه یاد بدیم که باعث رشدش بشه.
اوضاع کرونا خیلی داغون شده...تا جایی که از دستتون برمیاد لطفا مواظب باشید...
نگید دیگه خسته شدیم...چون چاره ای نیست و کار بهتری از دست ما برنمیاد.
خدای نکرده اگر مبتلا بشیم تبعات زیادی داره. نگید ما گرفتیم خوب شدیم...معلوم نیست چی میشه. زن داییم و پسر دایی هام و دختر داییم گرفتن چند وقت پیش! همه خوب شدن اما دختر داییم دچار عوارض پس از کرونا شده...بنده خدا معلوم نیست دقیقا مشکلش چیه... همش بی حاله، توانش از بین رفته ، فشارش پایین میاد و مدام از این دکتر به اون دکتر. من نمیدونم دقیقا چی شده اما فعلا درمانی واسش شروع کردند که قراره تا شش ماه ادامه پیدا کنه...
مواظب خودتون و نزدیکانتون باشید...
خدا میدونه من خودم همین مهمونی عید غدیر بچه ها ته ته دلم دوست نداشتم فندق بره اما خب چند تا مورد رو گذاشتم کنار هم و با توکل بر خدا تصمیم گرفتم که بره. اما دقت کنید که ما هیچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچ مهمونی و تولد و مراسمی که کسی غیر از همین شش نفر خودمون و خانواده مهرداد بودن نرفتیم.
من مامانم رو تابستون پارسال مرداد ماه دیدم که اونم مریض شدن و دو بار رفته بودن بیمارستان و من دیگه دلم طاقت نیاورد و گفتم من دیگه میام ببینم دارید چیکار میکنید! فاصله خونه ما و مامانم دو ساعته!!! داداشم سرباز بود. تازگی تموم شده خدمتش. خونه مون زیاد بزرگ نیست. خونه رو به دو بخش تقسیم کرده بودند از همون اول کرونا که داداشم میرفت پادگان باهاش در ارتباط مداوم نباشند. خب بعد کنترل فندق که پیش دایی نرو و فقط این بخش خونه بازی کن خیلی سخت بود. لذا ترجیح دادم نرم. عید نوروز هم نمیخواستم برم خونه مامانم. اما راستش متاسفانه داییم روز چهارم فروردین فوت کردن و ما رفتیم واسه خاکسپاری. متاسفانه اصلا تصمیم به رعایت نداشتن خانواده داییم و ماشاءالله بسیار هم پرجمعیت هستند و با اینکه مراسمی نبود اما همه چیز در منزلشون به راه بود و نگم که چی کشیدیم تا اونجا نریم. هیچ شام و نهاری نرفتیم. همش هم با زبون و قربون صدقه که خدای نکرده داغدار هم هستن ناراحت نشن. گرچه مامانم خودشون دیگه از کنترل ما خارج بودن و اصلا مثنوی هفتاد من هست اون سه روزی که ما اونجا بودیم! (بگم براتون که حتی ماسک نداشتن یا نصفه نیمه میزدن و همه شون هم چندی پیش کرونا گرفته بودن و خوشحال بودند که خوب شدند و یکی از دختر دایی هام تا دم مرگ رفت و خدا بهمون برش گردوند) . بارها هم به تک تکشون گفتم که عزیزان دلم ما با نیامدن و خلوت کردن خونه شریک غم شما هستیم که شماها حداقل مشکلی براتون پیش نیاد. ولی هر روز سر خاک رو رفتیم، خونه هم در حد نیم ساعت و با کلییی مواظبت رفتیم.گرچه بابا به جز روز اول خونه نیامدن و شاید هم خانواده داییم ناراحت شدند اما بابام بنده خدا سن بالا و جزو گروه حساس با اون وضع حنجره شون. و راستش خیلی هم متاسف شدم که حتی اون دایی کوچیکم رو به زور نگه داشته بودن و ایشون به عنوان بزرگ فعلی فامیل خجالت کشیده بودن چیزی بگن!!!
همین اول ذی حجه مراسم عروسی پسر عمه مهرداد بود که توی باغ شخصیشون که بسیار بزرگه و امکانات عالی هم داره برگزار میشد .(منظورم اینه که فضای بسیار بزرگ و تمیز واسه تعداد کم فامیل) . البته در شهر مرکز استان که خونه ی اصلی مامان مهرداد هم همونجاست. ما هم شدیدا رابطه مون با عمه جان مهرداد خوبه و خیلی دوستشون داریم و اگر هر کی نباشه تو مراسم هاشون ما نفر اول دعوتیم. نرفتیم بخدا. گفتیم هر چه خلوت تر برای شما بهتر... بماند که اونها مراسم رو هم به این شکل تغییر داده بودن که شام و کل پذیرایی رو سلف سرویس و بسته بندی کرده بودن و ساعت مراسم رو به زیر سه ساعت کاهش داده بودن و مراسم هم هیچ بزن و بکوبی نداشته و فقط در حد اینکه عروس و داماد رو ببینند و ذوق کنند و عکسی بگیرند بوده. اما خب نرفتیم.
کاش همه مون بیشتر مواظب خودمون و اطرافیانمون باشیم... میدونم که مسئولین به هر دلیلی کم کاری کردند متاسفانه. اما حداقل خودمون به خودمون رحم کنیم.