من مدتها بود همچین صحنه ای ندیده بودم...(عکس پایین پست) ماهیتابه های بزرگی که داشتم در قسمت وسط بچسب شده بودند و ترجیح میدادم که توی همون کوچیکه کوکو و کتلت و ... سرخ کنم. امروز با دیدن این منظره دعایی به دعاهام اضافه شد که خدایا به همه ماهیتابه بزرگ نچسب عطا کن.
چند روز پیش میخواستم ببینم اون کابینتی که خیلیییی بالاست و عمرا دست من بهش نمیرسه چقدر جا داره که قابلمه جدیده رو توش بگذاریم. به مهرداد گفتم میشه درش رو باز کنی ببینم اصلا چی توش هست و نیست و ... آقا در رو باز کرد و دیدم یک ماهیتابه ی بزرگ چدنی گرد از جنس همون قابله م اونجاست. خدا میدونه که من نمیدونستم اصلا همچین چیزی دارم. فکر میکردم فقط یک دونه مربعی دارم. اینقدرررررررررررر خوشحال شدم. از اونجور خوشحالیا که یهو دست میبری توی جیب لباسهای قدیمیت و پول پیدا میکنی... با دیدن این ماهیتابه فکر کردم پول پیدا کردم. اونم پول زیاااااادددددد...
یک مورد دیگه اینکه یکی از بچه های اینجا "نگار جون" سر موضوع اون پوره کن سیب زمینی بهم گفت که "خرد کن برقی" هم چیز خوبیه و کاربردی هست و اینا... من کلا زیاد آدم واردی توی وسایل آشپزخونه نیستم . به همین وسایل روتین راضی هستم و اکیه. مامان هامون هم نداشتن. توی فامیل هم زیاد دقتی نکردم. خلاصه که گفتم سرچ کنم ببینم خرد کن برقی چیه و چطور کار میکنه. سرچ کردم و دیدم. بعد به مهرداد گفتم که این روزا که واسه خرید اسپیلت و ظرفشویی مدام لوازم خانگی ها و ... رو چک میکنه خرد کن هم تحقیقی در مورد قیمتش و انواعش انجام بده. البته من اینجوری نیستم که یک چیزی که باهاش آشنا میشم زود بپرم بخرم. پرس و جویی میکنم اما مدتها طول میکشه تصمیم قطعی بگیرم و باید مطمئن بشم استفاده میکنم.
بعد همینجوری نشسته بودم یهو یادم افتاد که چند سال پیش یکی از همکارام تو تهران که تبدیل شد به یکی از دوستای خوبم، واسم یک وسیله ای هدیه آورد که من بهش میگفتم گوشت کوب برقی! من از اون وسیله فقط واسه له کردن غذاهای فندق اون اوایل که غذاخور شده بود استفاده میکردم! توی ذهنم اومد که اون وسیله قطعات دیگه ای هم داشت. رفتم کاتالوگش رو برداشتم و یهو دیدم برندش هم همونه که نگار گفته بود واسه خرد کن برند مناسبی هست. چک کردم دیدم این وسیله در واقع "خرد کن میله ای" هست و بخش های مختلف به موتورش وصل میشه و دقیقا یک بخش خرد کن کاسه ای هم داشت واسه خرد کردن گوشت و سبزیجات و پیاز و ...
آقا ما سریع اینو آوردیم توی چرخه کار! دو سه روزه ما هی با این پیاز خرد میکنیم و دیشب یک عالمه سالاد درست کردیم و ذوق و ذوق...خلاصه که بازم انگار پول پیدا کردم!!!
بعد که مهرداد اینو دید گفت آهان من خردکن برقی همین چند روز پیش که تهران بودم توی خونه فلانی دیده بودم! خیلی هم ازش استفاده کردن! یعنی در این حد ما زن و شوهری شوت تشریف داریما!
حالا پس از چند روز استفاده نظرم اینه که واسه وقتایی که گیر این نیستی که پیاز و ... حتما یک سایز و شکل مشخص باشه خیلی خوبه. ولی اگر مثلا لازمه همه نگینی باشن یا سایز خاصی باشند مناسب نیست. جلو اشک ریزی و فین فین هم میگیره. مهرداد هم منو توجیه کرده که عزیزم اینها واسه سرعت بخشیدن به کاره. لازم نیست دیگه اینقدر تحلیل کنی کار بیچاره رو
یک پیامی هم دادم به دوستم و مجدد ازش تشکر کردم واسه هدیه کاربردیش و گفتم که این چند روز خیلی ذوق کردم و به یادش بودم
چند روز پیش یک جا یک طعم خاص دلستر رو تخفیف زده بود... ما نوشابه اصلا نمیخوریم اما دلستر گاهی... به قول فندق نوشابه خیلی ضرر داره اما دلستر کمتر!!!
به مهرداد میگم دلستر کدوم شرکت و برنده؟
میگه: "هی جو"!
گفتم :آهان همون حاصل ازدواج "هی دی " و "جو جو"!
پ.ن: اسم برند "هی جو" رو که میشنوم یاد فیلمهای وسترن میفتم
سلام...امیدوارم که حال دل همه تون خوب خوب باشه
باز شارمین جان واسه مون چاله (چالش) حفر کرده و ما رو دعوت کرده که بریم بپریم توی چاله ش! البته ظاهرا منشا این فتنه وبلاگ یاس ارغوانی عزیز بوده که متاسفانه من افتخار آشنایی با ایشون رو ندارم. خلاصه که موضوع چالش اینه:
" باید زیر عکس غیر لاکچری حال خوب کنمون توضیح بدیم که چرا حالمون رو خوب میکنه!"
راستش ما واقعا چیز لاکچری هم توی خونه مون نداریم. البته دقیقا نمیدونم به چی لاکچری گفته میشه. من هر چی میخرم بهش احتیاج داریم و برامون کاربرد مشخص و زیادی داره و از طرف دیگه سعی میکنم تا یک چیزی کاربرد داره ازش استفاده کنیم و دنبال تعویض و تغییر و اینها نیستم زیاد. البته به نظرم این موضوع منافاتی با اینکه گاهی عکس بعضی از وسایل جدید رو ببینم و تصور کنم اگر داشتمشون کجا میشد بگذارم و ...نداره. مهم اینه که توی ذهنم میدونم که تغییرات باید حتما دلیل قانع کننده ای داشته باشند.
اینه که اگر نمیگفتن غیر لاکچری هم فکر نمیکنم چیز خاصی پیدا میکردم. واقعا چیزهایی که هر روز حال منو خوب میکنند شاید خنده دار باشند اما خب تصمیم گرفتم صادق باشم...این شما و این چیزهایی که حال منو خوب میکنند
این گلدون (جاقلمی) روی میز کنار آینه اتاقمون هست. روی به اصطلاح دراور. روزی چند بار چشمم بهش میفته و حس خوبی بهم دست میده. ما وسایل تزئینی خاصی نداریم و این گلدون با اینکه خیلی کوچیکه به این بخش خونه صفایی داده. اون جاقلمی که به عنوان گلدون استفاده کردم رو سال 79 از یک نمایشگاه کوچیک مناسبتی لب خیابون خریدم شاید 500 تومن. از معدود مواردی که توی اون سن پولی خرج کردم واسه چیزی که شاید لازم نداشتم. هیچوقت استفاده خاصی ازش نکردم. داداشم کوچیک بود و اگر توی تنها قفسه ای که توی خونه مون مال من بود میگذاشتم ممکن بود بشکنه. همیشه پنهان بود. بعدها بردمش خوابگاه...اما باز سالها توی کارتن بود. یک روز همین چند ماه پیش آوردمش بیرون و فکر کردم ازش استفاده کنم. اون گلها که عاشقشونم رو ماه رمضون امسال که عصرا با مهرداد میرفتیم بهم رانندگی یاد بده از کنار جاده چیدم. از اون گل هاست که وقتی خشک میشن هم همونجور شکل خودشون رو حفظ میکنند. هر بار که به این ترکیب نگاه میکنم واقعا ذوق زده میشم.
قبلا هم گفته بودم که رو بالشی هامون رو خیلی دوست دارم. روبالشی قبلیمون با اینکه من مدام میشستم اما یک کدری خاصی توش ایجاد شده بود. قبل از کرونا به فامیلمون که کارهای دوخت و دوز سرویس های آشپزخونه و نوزاد و انواع روتختی و ... رو انجام میده اختیار تام دادم که یک پارچه ای که جنسش عالی باشه با طرحی به سلیقه خودش واسم بگیره. خیلی تاکید کردم که روبالشی رو مدام میشورم و چرک مرده نشه و از رنگ و رو نیفته. پارسال تابستون که رفتم خونه مون دیدم چهار جفت روبالشی برام دوخته و علاوه بر اون یک مقداری هم پارچه اضافه اومده بود که گفت اگر دوست داشته باشی میتونی کوسن های کوچولو واسه تخت فندق درست کنی. پارچه عالیییییییی...دو هفته ای یکبار حداقل میشورم و یکساله تکون نخورده و هر بار که اینها رو میبینم دلم میخواد جیغ بزنم. طرحش هم بعدها دیدم همه جا انواع وسایل با این طرح مد هست و بهش میگن طرح هاوایی یا برگ انجیری. کل هزینه ای که با دوخت برای این پارچه عالی پرداخت کردم 270 تومن بود. هر بار که یادم میاد شش تا دیگه از این روبالشی استفاده نشده توی کمده نزدیکه از خوشی بمیرم (همین سری که رفتم خونه پارچه واسه دستگیره و دم کنی اینا گرفتم متری 45!!!!!!!یادم رفته بود اینو بگم اینجا. بعد یک سری پارچه هایی هست بهش میگن متقال واسه همین موارد دم کنی (دم کش) اینا. آقای فروشنده میگه کدوم قیمتش رو بیارم؟ گفتم چنده؟ میگه از 35 هست تا 65!!!
گفتم برادر همون 35 ی ما را بس!)
اون ملحفه ای که روی تشک اصلی تختمون هست هم با اینکه هیچ ربطی به این روبالشی ها نداره خیلی دوست دارم. چون پارسال رفتیم واسه مامان مهرداد پارچه ملحفه و ...بگیریم. خودمون چیزی لازم نداشتیم. اما یهو مهرداد گفت از اینا بگیریم واسه تختمون. مهرداد اگر بهش بگی چیزی لازمه تقریبا همیشه همراهه و خودش سعی میکنه مورد بهتر رو انتخاب کنه اما اینکه خودش یهو بگه چیزی بخریم پنجاه سالی یکبار پیش میاد اون ملحفه بزرگه،. قشنگ زیر تشک فیکس میشه و چرک تاب هم هست و جنسش هم خیلی خوبه. توی شست و شو رنگش تغییری نکرده.
اینو واقعا خجالت میکشیدم عکسش رو بگذارم. اما چون تصمیم گرفتم صادق باشم گذاشتم. یادتونه گفتم سه راهی خرید بعد از صد سال این آقا مهرداد. گرچه بازم خدا خیرش بده بابای مهرداد رو. یک روز که اینجا بودن گفتم بابا این پسرتون هر بار میخواد سه راهی بگیره میگه بگذار بابام یک مدل خوبش رو تایید کنه میگیرم و البته همیشه هم یادش میرفت و من چیزی نمیگفتم. بابا خودشون رفتن با مهرداد بیرون و گرفتن و اومدن. هر بار که میبینم این گوشه میزمون هست و لازم نیست دستم رو ببرم پشت آینه و همزمان میتونم هر چی میخوام بهش وصل کنم ذوق مرگ میشم. این همونه که تقریبا همزمان با اون دستبنده گرفتیم و مهرداد میگفت گمونم تو واسه دستبند و سه راهی به یک اندازه شاد میشی
و ایشون هم یکی از عزیزان دل بنده هستند. یک روز همینجوری یهویی نشستم و درستش کردم. قوطی شیر خشک هستند که با نمد تزیین شدن و تبدیل شدن به جامسواکی... خدایی گلهای زیباتری بلدم با نمد درست کنم اما اون روز همینجوری الکی داشتم کار میکردم. بعدا یکی دیگه با گلهای خوشگل واسه مامان مهرداد درست کردم. اینکه هیچ هزینه خاصی واسه درست کردن این گوگولی رنگی نکردم و به این گوشه تقریبا تیره، رنگ داده و خب مسواکهامون هم ازبی خانمانی نجات پیدا کردن حالم رو خوب میکنه. از همه اینها مهمتر اینکه خودم درستش کردم. کار خفنی نیست. از عهده یک بچه هم برمیاد اما خب به هر حال من درستش کردم و حس خلق کردن بهم میده. اون پارچه نمدی خالدار آبی و سفید یکی از بهترین خریدهای نمدیم بوده. واقعا دوستش دارم.
خلاصه اینم از چیزهای غیر لاکچری حال خوب کن من!
من خودم فکر میکنم اینکه بتونم چیزی رو که برام کاربردی هست... حالا این کاربرد میتونه استفاده روزمره باشه، میتونه کاربردش این باشه که زیبا باشه و چشم و روحم رو سیر کنه و ... اینکه چیزی که برام کاربردی هستش رو بتونم با هزینه مناسب تهیه کنم یا خودم درستش کنم خیلی واسم ارزشمنده و بهم حال خوبی منتقل میکنه. جدا از اون با اینکه آرزوهای بزرگی هم دارم اما میدونم که نباید منتظر بمونم واسه چیزی که نیست و معلوم نیست کی بیاد. همین چیزهای کوچیک واقعا منو شاد میکنند. شادیشون هم هر روزه هست و هنوز تکراری نشده...
امیدوارم حال دل همه تون خوب خوب باشه. دور و برتون پر از چیزهای بزرگ و کوچیک حال خوب کن باشه.
پ.ن: همه دوستانم در اینجا : به این چالش دعوت هستید. خوشحال میشم اگر دوست داشتید شرکت کنید و لطفا حتما به من اطلاع بدین که جا نمونم و بیام و چک کنم.
چند روز پیش مهرداد رفت نون بگیره. ما توی ماشین نشسته بودیم و منتظر بودیم که برگرده. ماشین جوری پارک شده بود که روبروی نونوایی بودیم و اونهایی که میومدن نون رو سرد کنند رو میشد ببینیم. یک خانمی بود چند باری منو نگاه کرد. یعنی هی من سرم رو میاوردم بالا که وضعیت مهرداد رو چک کنم، با این خانوم چشم تو چشم میشدم! اتفاقا به چشمم آشنا هم میومد. اما هر چی فکر کردم آدم مشخصی یادم نیومد!
مهرداد که نون گرفت و نشست توی ماشین بهش گفتم این خانم به چشم من خیلی آشناست، مدام هم منو نگاه میکرد... از بچه های دانشگاه نیست؟ مهرداد گفت نه از بچه های دانشگاه که نیست اما به نظر منم آشناست!
راه افتاد و یهو گفت آهان! فکر کنم خانم سعید بود!!!(پسر داییش)
منم گفتم : آرررهههه...آفرین. خودش بود. بعد گفتم مهرداد نگه دار برم سلام کنم. زشته. میگم ببخشید من متوجه نشدم اول.
مهرداد نگه داشت و من برگشتم جلوی نونوایی و توی همین چند ثانیه هر چی فکر کردم اسمش یادم نیومد!!! حالا اسم دختراش یادم بودا ولی اسم خودش نه! (ما این مدت کرونا دیگه این بندگان خدا رو ندیدیم)
بعد رسیدم به خانمه. سلام کردم و ایشون هم جواب داد و حالا من انتظار داشتم یکم گرمتر باشه برخورد ...اما بی خیال شدم و گفتم شما خانم سعید آقا هستید؟
گفت: نه!!!
حالا این منم:(کاش من یک ذره آدم بشم...) ها ها ها ها ها ها ها ها ...
وسط اون ها ها ها که راه انداخته بودم گفتم ببخشید آخه به چشمم آشنا اومدین کلییی فکر کردم و گفتم شاید یکی از فامیل باشید...یک اشاره ریزی هم کردم به اینکه شما هم منو نگاه میکردین. اما یادم نیست با چه جمله ای گفتم و حتی شاید واضح هم نگفته باشم.
در ادامه تیر خلاص این سوتی رو زدم و گفتم شما اصلا منو نمیشناسید؟ گفت نه!
واااای خب دیگه خانم سعید آقا نبود...حرف چرا میزنی؟!!!
از صحبت با اون بنده خدا ابراز شادمانی کردم و خداحافظی کردم و خودم رو انداختم توی ماشین البته خدارو شکر از اون آدمهای پوکر فیس نبود و اونم لبخند میزد. از همون پشت ماسک لبخندش معلوم بود!
پ.ن: هنوز اسم خانم سعید یادمون نیومده. از بقیه هم نپرسیدیم. مهرداد میگه توی اسمش "ف" و "ز/ظ" داره!!! فائزه/ فضیلت! اما من مطمئنم اینها نیست. حالا ببینیم آخرش اسمش چی میشه!
گفتم مرغ نداریم...دیروز عصر من کلاس داشتم، مهرداد و فندق رفتن بیرون. مهرداد میخواست باتری ماشین عوض کنه. بعدتر زنگ زد که مرغ هم بگیرم؟ گفتم آره، خوبه. اما جوری مرغ گرفته بود که دیشب تا ساعت 12 شب مرغ شستن و بسته بندی داشتم! کمرم داشت میشکست اون آخراش دیگه. طوری که یک سفره پهن کردم به مهرداد گفتم هر چی توی آشپزخونه هست بیاره بشینم و بسته بندی کنم!!!
اینجور مواقع با اینکه خیلیییی خسته میشم ولی اصلا غر نمیزنم. همش لبخند میزنم و خیلی هم خوش اخلاقم. حالا ممکنه یکی دو بار اون وسطا بگم واای کمرم اما همش با صدای پر انرژی و لبخنده. فوری هم یک چیزی میگم بشوره ببره همون یک بار ناله رو. وقتی میدونم چقدررر واسه بعضی ها خریدن همین مرغ و چیزای دیگه سخته و شده آرزو، دیگه غر هم بزنم؟! به جاش در تمام مدت هی شکر میکنم و زیر لب دعا میکنم که همه بنده هاش همه چیز داشته باشند. توی حداقل حق و حقوقشون نمونن ...مدام با خودم تمرین میکنم که اینجوری باشم.
گفتم کارهای خوب مامان و باباها رو باید یاد گرفت و موارد منفی رو حذف کرد ...مامان خودم گاهی اینجور مواقع که قرار بود کار زیاد انجام بدن خب خسته میشدن و غر میزدن. خستگی طبیعیه و واقعا قابل درکه اما به نظرم وقتی نعمتی موجوده و خب بالاخره باید جمع و جور بشه بهتره غر نزنیم. حتی اگر اعتراضی داریم حالت بیانش مهمه. مثلا من وسط شستن مرغها و ... هی نمیگم مهرداد وااای خب چرا این همه مرغ خریدی؟! من الان خسته م یا هی از سر پا ایستادن یا نحوه برش بعضی از قسمتهای مرغ بنالم.
اون موقع که نشسته بودم و بسته بندی میکردم با صدای آروم و معمولی گفتم خب حالا چی شد یهو اینهمه مرغ با هم گرفتی؟
و اما پاسخ مهرداد!!!!!!!! میگه رفتم باتری ماشین عوض کردم شد هشتصد و خرده ای، چند میلیون هم باید پول بیمه بدم، دیدم تا داغم باید کلی مرغ هم بخرم!!! اگر سرد میشدم دیگه نمیتونستم خرج کنم!
خب من به این بشر غر بزنم آخه؟!
پ.ن: دیشب خوابمون هم دیر شد بخاطر همین موضوع. اما صبح 8:30 بیدار شدیم من و فندق. به شدت میخوام مواظب باشم روند خواب و بیداری منطقی بشه و به هم نریزه.