دیدین چند سالی هست ملت میرن ناخن میکارن و ژلیش و ... راستش اگر مدلهای مختلف دیگه و اسامی دیگه هم هست من بلد نیستم! اینقدر من خوشم میاد بعضی از طرحهای اینارو می بینم. البته اونهایی که دیگه ناخنه خیلی غیرطبیعیه و زیادی بلند و عجیب غریبه منظورم نیستا. اینهایی رو میگم که در حد ناخن طبیعی یا نهایت یک ذره بلندتره . بعضی طرحهاش خیلی بامزه س. اما خب وضو باهاشون صحیح نیست دیگه. اینه که من نمیتونم استفاده کنم.
یادمه قدیما گاهی لاک میزدم یک هفته ای ولی فقط دست چپخب بیرون میرفتیم و تو دید بود و به هر حال من این موارد رو سعی میکنم رعایت کنم. اینه که یک دستمو میزدم که کمتر باهاش کار میکردم و یک جورایی جلوی آقایون جمع و جورش میکردم! حالا الان که همش خونه ایم هم نمیزنما! اصلا این طرحها و نقش و نگارها جوری شدن که دیگه لاک زدن معمولی مثل قدیمها به چشم نمیاد.
من تو بچگیم هیچوقت لاک نداشتم و نزدم. نمیدونم شاید عجیبه شاید هم نیست اما من ندیدم مامان من کلا هیچ فعالیتی در زمینه آرایشی و زیباسازی انجام بده و خب واسه من هم زمینه ای مهیا نمیکرد. خدایی منم اگر میدیدم که دختربچه های دیگه لاک دارن هیچوقت واسم مهم نبود و چیزی هم نمیگفتم. منظورم اینه که یادم نمیاد گفته باشم منم لاک دوست دارم و مامانم مخالفت کرده باشه. واسم طبیعی بود که من لاک ندارم و نمیزنم!
یادمه سال اول که رفته بودم دانشگاه همین طور روزهایی بود توی دی ماه و شروع امتحانات ترم... نمیدونم چرا یهو دلم لاک خواست. به خودم گفتم حالا که مامان اینجا نیست که ببینه برو لاک بخر بزن! یعنی با اینکه هیچوقت در مورد این موضوع حرفی زده نشده بود اما من بزرگ که شده بودم حس میکردم خوشش نمیاد و کلا هم سعی میکردم کاری انجام ندم که ممکنه دوست نداشته باشه! خلاصه یادمه یک روز تعطیل بود جمعه احتمالا. اما راه افتادم و گفتم شاید مغازه ای باز باشه. اتفاقا یک مغازه لوازم آرایشی باز بود که لاک هم داشت. اما یادمه تنوعش زیاد نبود. یک لاک طلایی اکلیلی خریدم خدایی خیلی ناز بود روی دستم. مخصوصا وقتی زیر نور آفتاب میگرفتمش. هر دو تا دستم هم زدم. اونوقتها هنوز در حال آزمون و خطا بودم و مثلا زیاد گیر این نبودم که کسی ببینه و ...
حالا کلا ذوقش واسه چند ماه بود و دیگه هم هیچوقت لاکی نخریدم. یعنی یادم نیست. فقط فکر میکنم از این لاکهایی بود که داخلش اکلیلها یا کاغذهای کوچولوی رنگی داشت، از اونها گمونم یکبار خریدم بامزه بودن. هنوزم دارم مشابهش رو. دیگه رفت تا موقع عقدم یک لاک بنفش که به یاسی میزد واسه لباس عقدم گرفتم. بعد ببینید توی آرایشگاه دادم یکی واسم زد. با همون ناخنهای خودم. یعنی سوهان و از این کارا نه بلد بودم و نه به فکرش بودم. بعد اینکه پاهامو نزدم! آخه اصلا یاد اونوقتهای خودم میفتم خنده م میگیره گاهی هم حرص میخورم. توی عکسهای آتلیه م یک چند تایی که پام معلومه ناخنم ناخن خودمه! البته یادمه که بعدش یکم معطل بودیم نشستم توی آتلیه ناخنهای پامو لاک زدم خودم.بعد از عکس گرفتن بود البته!
بعد از ازدواجم هم هیچوقت به شکل علنی و جلوی مامانم لا ک نزدم. منظورم واسه رفتن به عروسی اینا هستا! عادی که هیچ. خودم هم دوست ندارم توی خونه مامان بابا البته. ولی اینجوری بوده که مثلا تو اتاق لاک زدم بعدش مامان دیده. اما یکبار همین آخریا عقد پسرداییم بود گمونم . اردیبهشت 98. نشستم توی حیاطمون بابام هم بود. عادی برخورد کردم. بابام کلا پایه س. اما خب حیف که انگار بین خودشون تقسیم وظایف کرده بودن و مسئولیت این امور با مامان بوده و مامان هم کلا دیگه هیچ...(توی ذهنم میگم شاید تقسیم وظایف کردن!نه واقعا). بابام بنده خدا بدون هیچ اطلاعاتی گفت ببین به نظرم رنگی شبیه پوست باشه قشنگتره. من داشتم لاک سبزآبی مشابه لباسم میزدم .حالا من خودمم عاشق این رنگهای کرم یا این رنگهای به قول بابام نزدیک به رنگ پوستم واسه لاک. واسم جالب بود نظر داد. مامانم ولی چیزی نمیگفت.
حالا یهو بحث لاک از اینجا یادم اومد که امروز رفتم سر کشوم و لاک برداشتم بزنم که فندق بدو بدو اومد گفت منم از اینا میخوام. یکبار دیگه هم دیده بود و خواسته بود براش بزنم. منم چند تا ناخنش رو زدم و خیلی ذوق کرد. امروز اول یکی از لاکها رو آوردم گفت نه مامان! رنگای دیگه هم بیار. گفتم باشه. بعد خیلی بامزه نشست. دستش هم گرفت جلوم. تاکید کردم که نباید دستت رو تکون بدی و اینور اونور بزنی تا خشک بشه. خیلی با دقت عمل میکرد و به تقلید از من فوت هم میکرد. گفت هر دو دستم بزن. گفتم ببین خودم هم یکیشو زدم. گفت باشه. بهش گفتم به جاش بده یک پات رو بزنم. بعد که خشک شده بود هی نگاه میکرد و بهم گفت: مامان من خیلی لاک دوست دارم. گفتم باشه مامان. قشنگه... حالا الان اشکال نداره بزنی اما دیگه خیلی بزرگ که شدی نزن. ببین بابا لاک میزنه؟ گفت نه! گفتم عمو فلانی میزنه؟ گفت نه!
بعد خودش اومده میگه باباجون (پدربزرگش) لاک میزنه؟ گفنم نه. ولی شما اشکالی نداره زدی.
حالا میدونم یک چیزایی در مورد جنسیتی نکردن بعضی کارا میگن و ... اما من دوست داشتم اینجوری بهش بگم. خیالم راحت تر بود. ویژگی شخصیتیش هم اینجوریه که میپذیره و میدونم که همین لاک هم پیگیر نیست و صرفا چون دیده گفته بزن و براش یک جور نقاشی محسوب میشه. خلاصه اینم یکم من و لاک و خاطره بازی.
خدایی اگر اسلام دست و پای ما را نبسته بود لاک در حد معمولش دوست داشتم. حس خوبی نسبت به دستم پیدا میکنم. البته مهم هم نیستا. کلا من خیلی چیزا توی دلم نگه نمیدارم. فرصت و انرژیش رو ندارم. انتخابم این بوده و پاش می ایستم.
پ.ن: شاید تعریفم از مامانم واسه بعضیها عجیب باشه. اما مامانم اینجوری هستن دیگه و منم نوع برخورد خاص خودم رو دارم باهاشون. حالا یکوقت بیام در مورد حساسیتهای مامانم بگم کلی...
میگه مامان بیا میخوام بهت گل بدم!
اینو آورده با کلی ذوق و شوق، سر کج و صدا و چهره فوق لوس، خودش رو رها کرده تو بغلم و میگه این واسه شما درست کردم.
منم که کلا توی حالت ذوق و تعجبم همیشه چه برسه به همچین لحظه ای!!!
کلی حس خوبی بود... مهرداد هم صندلیش رو چرخونده بود و ما رو نگاه میکرد . به فندق میگم میخوای یکی هم واسه بابا درست کن و براش ببر.
میگه: بابا نمیخواد!!!
و قیافه مهرداد دیدنی بود!!!
من خیلی وقتها شدید این مدلی میشم که مدام میگم بگذار اول فلان کار تموم بشه بعد برو سراغ فلان موضوع، بگذار درگیری هات تموم بشه بعد مثلا به پوستت برس، برنامه خوابت رو مرتب کن، فلان وسیله رو بخر و...
حالا این قضیه توی نماز خوندن هم هست. میخونما ولی مختصر مفید! چند وقتی بود مدام به خودم میگفتم ببین زندگی همینه. همش بین درگیری ها و کارای مختلف جا به جا میشیم. پس شروع کن هر چیزی که میشه رو با هم پیش ببر. در راستای همین موضوع با پایان یافتن یکی از درگیری هام (کلاسهای تدریس دانشگاه) و البته وجود درگیری همیشگی (پایان نامه)، دیشب نمازم رو مثل اونی که از بچگیم یاد گرفتم خوندم. با اقامه، با صلوات بعد از ذکر سجده، با استغفار بین سجده ها و بعد از تسبیحات اربعه، تسبیح حضرت زهرا بین دو نماز. البته من هرچقدر هم مختصر مفید بخونم حرکات بدنم آرومه و به اصطلاح خودم سعی میکنم با وقار نماز بخونم. اما از حواسم نگم اینجا بهتره...باشه یک پست جدا.
دیشب نماز مغرب رو خونده بودم که فندق اومد خودش رو جا داد تو بغلم و گفت نمازت تموم شد؟ گفتم هنوز یکی دیگه مونده. بعد بهش گفتم دارم با خدا حرف میزنم. تو حرفی نداری به خدا بزنی؟ گفت دارم. بگذار برم به خدا زنگ بزنم... بعد دستش رو گذاشت روی گوشش (مثلا موبایلشه) گفت الو خدا! سلام. وقتت بخیر ...بعد شروع کرد در مورد ماشین و ...حرف زدن. من عاشق این شدم که گفت وقتت بخیر!
من اینروزها:
خب تا اونجا گفتم که پارسال همین روزها بود که امتحان بورد (یا همون امتحان جامع) رو در کمال ناباوری با موفقیت پشت سر گذاشتم و در یک کلمه راحت شدم. دیگه مجدد توضیح نمیدم که خوندن اون همه کتاب و جزوه و مبحث و ...با یک فسقلی که بحران هیجده ماهگیش رو طی میکرد چه شق القمری بود!!! اگر خواستین بیشتر از اونروزها بدونین بگین بیام براتون کامنتی چیزی بذارم. اینقدرررررررر خوب بلدم با جزئیات شرح درد و رنج بدم که نگو!
بعد از امتحان و توی مرداد ماه بود که مهرداد چون دانشگاه تعطیل بود میتونست کمی و فقط کمی نفس بکشه!!! عمه کوچیکه م که تنها زندگی میکنه خیلیییییییی دوست داشت فندق رو ببینه و ما از سال نود و پنج دیگه مشهد نرفته بودیم. لذا بار و بندیل بستیم و بلیت رفت به مشهد رو گرفتیم و مشرف شدیم خدمت امام هشتم و بعد هم عمه جان. بعدا یکم از سفرمون هم میگم که اگر اینجا چیزی موند اندک یادگاری باشه. خب دو هفته ای بودیم و صبح روز عید قربان یک بلیت خوش قیمت برگشت!!! پیدا کردیم و نگم که عمه جانم طفلک چقدر در لحظه دلتنگ شد و ما نیز!
اگر فکر میکنید که اینجانب اندک تحرکی مبنی بر شروع کار پروپوزال از خودم نشون میدادم سخت در اشتباهید. یعنی بعد از اون بندی که امتحان جامع دور گردن من انداخته بود و تازه ازش رها شده بودم فقط دلم میخواست زندگی کنم. من یک اخلاق گندی دارم که البته خب شاید یک قسمتیش طبیعیه ولی خدایی مدتیه شروع کردم و هرچند کند، میخوام اصلاحش کنم و اونم اینه که وقتی یک کاری که زمان داره و باید در مدت مشخصی تمومش کنم بر عهده م هستش، نمیتونم درست از بقیه زندگیم لذت ببرم. در حالی که به قول این جمله های اینترنتی؛ زندگی همیناست دیگه! اما انصافا بعد از این امتحان راحت از بازی و آموزش فندق لذت میبردم و کیف میکردم. ..
همون تابستون پارسال، مهرداد در به در دنبال یک استاد بود واسه یکی از درسهای یکی از رشته های دانشگاهشون. خیلی گشتن. اما موردی نیافتن. حالا قضیه در واقع اینجوری بود که واسه این درس قبلا یک استاد داشتن که خودش رشته ش کاملا مرتبط نبود و از طرف دیگه فکر میکنم تحصیلاتش در حد لیسانس بود و کارمند دانشگاه بود و مجبور شده بودن از اون بنده خدا کمک بگیرن. اما متاسفانه دو سال پیاپی بچه ها ناراضی بودن و اعتراض داشتن که خوب درس نمیده و ...
یک روز مهرداد گفت تو توی کتابهات من عنوان این درسمون رو دیدم. تو نمیتونی بیای درس بدی؟ من گفتم خب میدونی که رشته من این نیستش ولی در تمام درسهای ما فرض بر این هستش که ما تمام مطالب اون درسی رو که شما میگی کاملللللللل بلدیم و در دوره گذشته هم به مدلهای مختلفی واحدهای زیادی از این درس رو گذروندیم. ولی من؟ با فندق؟درس؟ بعد هم بگن پارتی بازی کرده خانم خودش رو آورده توی دانشگاه!!! خلاصه من زیاد جدی نگرفتم قضیه رو ...بعد هم با اینکه هییچچچچچچچچ حرکتی در راستای پروپوزال و پایان نامه از من دیده نمیشد اما توی ذهنم میگفتم بابا بیخیال. کار نتراش واسه خودت.
خلاصه مدتی گذشت و منم دیگه به اون موضوع فکر نمیکردم تا اینکه یک روز مهرداد همینطور که در حال صحبت با تلفن بود گفت خانم دکتر فلانی (مدیرگروه همون رشته که دنبال استاد بود) میگن چه روزی برای شما مناسبه که برنامه رو بچینن؟! من قشنگ متعجب با لبخند کج و دهن باز!!!
خلاصه تهش اینجوری شد که گفتن باید برم مصاحبه هم شرکت کنم. چند نفر توی اون جلسه بودن. یکیش خود مهرداد. من با فندق رفتم دانشگاه. اون زمان فندق یکسال و هشت ماهه بود تقریبا و مدام اینور اونور میرفت و خیلی هم سخت از من جدا میشد. نوبت من که رسید واسه مصاحبه، مهرداد به اعضای دیگه گفته بود که خب من برم بیرون تا نفر بعدی بتونه بیاد داخل!!! و اونجا بقیه متوجه شدن که اینجانب همسر مهردادم.خخخخ.
نتیجه مصاحبه هم این بود که اکی دادن و در نهایت من شدم مدرس یک درس دو واحدی!!! خب بالاخره همه که از کلی واحد شروع نکردن! ضمن اینکه رشته های موجود توی این دانشگاه هیچکدوم به رشته من نمیخورن و بنابراین نگران نباشین قرار نیست با پارتی وارد محیط دانشگاه بشم! حالا محض اینکه بدونین میگم که من شدیدا مخالف استفاده از روابط واسه انتخاب افراد حتی برای کوچکترین جایگاهها هستم و با اینکه بعدا متوجه شدم افراد مختلفی توی همون دانشگاه از بستگان نزدیک عوامل هستند باز هم به مهرداد تاکید میکردم که واقعا اگر چاره ندارید من میام و اینکار کوچک رو قبول میکنم. اینجوری نباشه که بحث و حرفی توش باشه. از طرف دیگه این رو در مورد من مطمئن باشید که کلا واسه هر کاری از جون مایه میگذارم و متاسفانه یکی از دلایل اینکه بعضی کارها رو شروع نمیکنم یا از یک جایی نصفه باقی میگذارم همینه که میترسم کامل و عالی نباشه که خب این اخلاق خوبی نیست و باید اصلاح بشه.
خلاصه که ترم شروع شد و واقعا جزوه آماده کردن اونم برای آدم کمالگرایی مثل من باعث شد که من خیلیییی درگیر بشم. چون بالاخره نگه داری از فندق هم زمان خاص خودش رو میطلبید. فندق هنوز شیر میخورد و مهرداد هم که از مرداد ماه بالاخره بعد از صد سال حکمش رو زده بودن و هیئت علمی رسمی شده بود و شونصد تا هم مسئولیت دیگه بهش داده بودن و عملا میتونم بگم مهرداد نبود!!!
در این بین کلااااااااااااااااا من هیچ حرکتی واسه پایان نامه م نزدم و تا این لحظه که اینها رو مینویسم هم نزدم. اصلا پایان نامه پست جدا میطلبه.
الحمدلله ترم تموم شد و هیچ کس هم نیفتاد. چون واقعا سر و کله زدن با دانشجوی افتاده کار سنگینی هستش که دوست نداشتم از اواین تجربه رسمیم به تورم بخوره و درگیرش بشم. توی ارزشیابی هم از 5، شده بودم 4.7! مهرداد گفت ما تقریبا اصلا پنج نداریم و این نمره خیلی عالی محسوب میشه. حس خودم این بود که دوستم داشتن و شاید اون اول از اینکه یک فنچ ریزه میزه استادشون بود جا خوردن اما بعد باهام ارتباط گرفتن و منم سعی کردم جوری پیش برم که هر آنچه از بهترین استادهام آموخته بودم رو اجرا کنم.
در ادامه شد ترم بهمن و من گفتم میچسبم به پایان نامه که باز از طرف مدیر گروه همون رشته اصراااارررر که یک درس دیگه که به من بی ارتباط نبود رو بردارم. آقا من واقعاااااااااااا میخواستم بچسبم به کارای خودم. فندق رو هم از شیر گرفته بودم و اوضاع رو به راهتر بود...هیچی دیگه دوباره یک درس دیگه بهم دادن و نه اینکه من ناراحت باشم. نه! این باعث خوشحالیم بود. من همیشه تدریس رو دوست داشتم و یکی از دلایلی که خواستم دکترا بخونم فقط و فقط این بود که بتونم درس بدم. اما فکر پایان نامه رهام نمیکرد.
ترم بهمن هم که اینجوری شد که چند جلسه رفتم سر کلاس و کرونا و تمام. تدریس مجازی و هی ضبط کن و گروه تشکیل بده و چک کن و اصلا یک وضعی! اون دیگه خودش داستانش جداست!
یکی از قصه هایی که از خیلیییییی وقت پیش واسه فندق میگم قصه یک هواپیماست...
کلا این بچه عاشق هواپیماست. پارسال که دانشگاه میرفتم و خونه مامان مهرداد بودیم چند ماه، فندق هنوز یکسالش نشده بود. خونه اونا هم هواپیما زیاد رد میشه. بزرگ نیستن ولی انگار مسیرشون از اونوره کلا زیاد رد میشه. هی میبردیمش بیرون و این هواپیما میدید. توی نقاشی هم مدام به زبون خودش میگفت که برام "آپ" بکش. اشاره میکرد که "آپ". البته عشقش به هواپیما به نظرم از هشت ، نه ماهگیش شروع شد که یک هواپیمای اسباب بازی رو دادم دستش و خیلیییییییی دوستش داشت.
خلاصه برگردیم به قصه مون. فندق عاشق این قصه من درآوردی منه. قصه اینجوریه که یک هواپیمای کوچیک و مهربونه که کارش اینه که مردم رو از شهری به شهر دیگه میبره. کارش رو خیلی دوست داره و از اینکه بچه ها دوستش دارن و بزرگترها راحت باهاش سفر میکنن شاده. یک روز داشته ورزش میکرده و تمرین میکرده که یهو بالش میخوره به دیوار... بالش خراب میشه. هواپیما غصه دار میشه...اما بعد از چند روز میبینه چند تا آقا مهندس دارن میان و اونا به هواپیما میگن غصه نخوریا ما کمکت میکنیم. بالاخره بالش رو تعمیر میکنن و هواپیما دوباره میتونه پرواز کنه و شاد میشه.
خب این کلیت داستانه. من این داستان را با یک عالمه جزئیات تعریف میکنم. کلیییییی روی اینکه دقیقا کار هواپیما چیه و عشقش به مردم و بچه ها مانور میدم. بعد اون قسمت که آسیب میبینه علت ناراحتیش رو کلی بررسی میکنیم. شادیش از اومدن آقا مهندسا، نحوه تعمیر هواپیما، پرواز آزمایشیش و شادیش...
شاید باورتون نشه. الان که میتونه حرف بزنه داستانی که من بیش از یکساله واسش تعریف میکنم رو اینقدرررررررر قشنگ تعریف میکنه که نگو. موقعی که خودم میگم هم مدام ادامه ش میده و سوالاتی که ازش میپرسم رو جواب میده. توی این داستان کلییی عاشق مهندسا هستش...شبا که میخواد بخوابه یکی از انتخاباش حتما قصه "آپ" هست.
حالا چند روز پیش بال هواپیمای خودش رو که جدا میشه جدا کرده آورده میخواد بزنه به دیوار! مهرداد میگه این چیه بابا؟ میگه آپ، بالش بخوره به دیوار، تق بشه، خراب بشه، آقا مهندسا تعمیر کنن!!! مهرداد میگه ببین تصور بچه رو . هواپیما رو نیاورده. بالش رو آورده فقط...