میگه مامان بیا میخوام بهت گل بدم!
اینو آورده با کلی ذوق و شوق، سر کج و صدا و چهره فوق لوس، خودش رو رها کرده تو بغلم و میگه این واسه شما درست کردم.
منم که کلا توی حالت ذوق و تعجبم همیشه چه برسه به همچین لحظه ای!!!
کلی حس خوبی بود... مهرداد هم صندلیش رو چرخونده بود و ما رو نگاه میکرد . به فندق میگم میخوای یکی هم واسه بابا درست کن و براش ببر.
میگه: بابا نمیخواد!!!
و قیافه مهرداد دیدنی بود!!!
طفلی باباش :))))