من خیلی وقتها شدید این مدلی میشم که مدام میگم بگذار اول فلان کار تموم بشه بعد برو سراغ فلان موضوع، بگذار درگیری هات تموم بشه بعد مثلا به پوستت برس، برنامه خوابت رو مرتب کن، فلان وسیله رو بخر و...
حالا این قضیه توی نماز خوندن هم هست. میخونما ولی مختصر مفید! چند وقتی بود مدام به خودم میگفتم ببین زندگی همینه. همش بین درگیری ها و کارای مختلف جا به جا میشیم. پس شروع کن هر چیزی که میشه رو با هم پیش ببر. در راستای همین موضوع با پایان یافتن یکی از درگیری هام (کلاسهای تدریس دانشگاه) و البته وجود درگیری همیشگی (پایان نامه)، دیشب نمازم رو مثل اونی که از بچگیم یاد گرفتم خوندم. با اقامه، با صلوات بعد از ذکر سجده، با استغفار بین سجده ها و بعد از تسبیحات اربعه، تسبیح حضرت زهرا بین دو نماز. البته من هرچقدر هم مختصر مفید بخونم حرکات بدنم آرومه و به اصطلاح خودم سعی میکنم با وقار نماز بخونم. اما از حواسم نگم اینجا بهتره...باشه یک پست جدا.
دیشب نماز مغرب رو خونده بودم که فندق اومد خودش رو جا داد تو بغلم و گفت نمازت تموم شد؟ گفتم هنوز یکی دیگه مونده. بعد بهش گفتم دارم با خدا حرف میزنم. تو حرفی نداری به خدا بزنی؟ گفت دارم. بگذار برم به خدا زنگ بزنم... بعد دستش رو گذاشت روی گوشش (مثلا موبایلشه) گفت الو خدا! سلام. وقتت بخیر ...بعد شروع کرد در مورد ماشین و ...حرف زدن. من عاشق این شدم که گفت وقتت بخیر!
منم عاشق این وقتت بخیر گفتن فندق شدم که....چقدر شیرینن بچه ها....
عزیز دلی