خب چرا مزیت باید همچین چیزی باشه؟

فعلا که حال و احوالم بهتره و هنوز هم اونقدری قضیه حاد نشده که حرکت و... برام سخت بشه میدونین از نظر من مهمترین مزیت بارداری چیه؟؟؟

والا متاسفانه باید بگم مهمترین مزیتش اینه که فعلا هیچکس هیچ حرفی نداره که بهت بزنه!!!

مثلا نمیتونه بگه خب کی میخواین بچه بیارین.

یا بگه هنوز خبری نیست؟ پس چیکار میکنین؟؟؟!!!

یا دیگه داره دیر میشه ها. بجنبین!!!

فعلا همه یا ساکتن یا فقط دارن ذوق میکنن که قراره یک نی نی به فامیل اضافه بشه.

محبت و مهربونی رو نفی نمیکنم ولی چرا خیلی هامون اینجوری هستیم که همش میخوایم برنامه زندگی دیگران رو تنظیم کنیم؟؟؟

این روزها وقتی جوونتر هایی که بچه ندارن بهم تبریک میگن من در جوابشون میگم: انشالا روزی خودتون هر زمان که دوست داشته باشین.

اندر احوالات مامان شدن 1

من غزل هستم. نام مستعار همسرم  ، جوجه  هستش توی وبلاگ. ظاهرا قراره مامان بشم. بچه مون رو فعلا  ریزه  صدا میکنیم. به دلیل مشکلات پرشین بلاگ به بلاگ اسکای کوچ کردم. این آدرس وبلاگ  قبلی منه:

http://iliata67.persianblog.ir

اول از اوضاع و احوال  ریزه داری  بگم. خب از اواخر اردیبهشت من کم کم حس میکردم که عادی نیستم و انگار جدی جدی قراره مامان بشم. اینقدر درس و کلاس و فکر و کار بود که خب یک جورایی این عوارض مامان شدن توش گم شده بود. خدا به من خیلی خیلی خیلی لطف کرد. البته مثل همیشه. اما این بار من روزی چندین بار خیلیییییییییییی صمیمانه از خدا تشکر میکردم و میکنم. خدا دید که من اوضاعم خوب نیست. باید دانشکده برم. خونه مامان همسر جان هستم. هرچند اونها خیلی خوب هستن ولی خب بالاخره خانواده خودم هیچکدوم نزدیک من نبودن. خدا دید من غریبم و با این اخلاقی که من دارم و واقعا خجالت میکشم و معذب هستم که بخوام به دیگران زحمت بدم، پس نگذاشت حال من خیلی بد بشه.

صبح ها که الحمدلله خوب بودم و این کمک میکرد که بتونم برم دانشگاه. از طرف مغرب کمی حال ندار میشدم که دراز میکشیدم و سعی میکردم ذره ذره اما دائما یک چیزی بخورم. چون به محض اینکه گرسنه م میشد یک حال بدی بهم دست میداد. تجربه پیدا کردم که اگر یک وقت این حال بهم دست داد با اینکه دلم خوردنی نمیخواد اما حتما یک چیزی بخورم .چون فورا اثر میکرد و حالم بهتر میشد. الحمدلله حالت تهوع و ... نداشتم یا اونقدر کم بود که اذیت کننده نبود.میوه خوب میخوردم. غذا کم میخوردم اما میخوردم. شنیده بودم خیلی ها تا کلی وقت نمیتونن غذا بخورن و خدا رو شکر من اونجوری نبودم.

اما مشکل من با غذا چیز دیگه ای بود. کلا من آدم ایراد گیری نسبت به غذا هستم. غذا خیلی باید به ذائقه من سازگار باشه تا بتونم بخورم. مامان جوجه (همسرم) خیلی زحمت میکشیدن اما من کلا زیاد ذائقه م به غذاهای مامان نازی نمیخوره. در حالت عادی مشکلی نداشتم . فوقش کمتر میخوردم و کم کم به یک سری غذاهاشون هم عادت کرده بودم.اما من تو شرایط عادی نبودم. هر چیزی  که قبلا میخوردی و دوست داشتی همینجوریش یا بو میده یا حالت رو بد میکنه چه برسه به اینکه مثلا یک ادویه ای استفاده بشه که تو باهاش سازگار نیستی.

نه اینکه خدای ناکرده مامان غداهاش بد باشه اما من واقعا تو غذا خوردن مدلم خاصه. ضمن اینکه مامان و بابای جوجه چون خیلی سر موضوع چربی رعایت میکنن خب غذا همینجوریش هم کمی از طعم خودش رو از دست میداد.اگر من یک بار میگفتم مطمئنم حتما مامان ترتیب اثر میداد اما من اصلا حاضر نبودم ایراد بگیرم یا بگم مامان اینجوری درستش کن. درسته که من تو شرایط بارداری و خاص بودم اما خدا میدونه اصلا نتونستم خودم رو راضی کنم که به یک خانومی که این همه سال اشپزی کرده بگم اینجوریش کن یا اونجوری بپزید.

لوس هم هستم دیگه. دلم غذاهای مامانم  رو میخواست. دل نازک هم شده بودم چون حالم خیلی خوب نبود. روزی چند تا 10 ثانیه رگبار بهاری از چشمام جاری میشد. جوجه بنده خدا هم این وسط مونده بود.

خب الحمدلله کلاسام 31 خرداد بالاخره تموم شدن و من آماده رفتن به خونه و شهر خودمون شدم. البته امتحانا یک عالمه شون مونده بودنا ولی از ذوق دیدن خانواده م خدا میدونه چقدر خوشحال بودم .

درک

واقعا ادم تا یک سری چیزها واسش اتفاق نیفته نمیتونه کامل درکش کنه.

من خیلی  وقت نیست که وبلاگ مینویسم اما ظاهرا چند سال پیش برای دوستانی که توی "بلاگفا" مینوشتن مشکلی به وجود میاد. یعنی در واقع سایت مشکل پیدا میکنه و اون بندگان خدا بخشی از آرشیوشون رو از دست میدن و مجبور به کوچ میشن و...

میدیدم که مینالن و دوستاشونو گم کردن و حتی گاهی حس میکردم یک عده کلا بی خیال و سهل انگار شدن در وبلاگ نویسی و با وبلاگ جدید ارتباط برقرار نمیکنن.

حالا که این اتفاق برای ما "پرشین بلاگی " ها افتاده بهتر درک میکنم.

به هر حال اینقدر مسائل بزرگ تو زندگی هامون وجود داره که همش به خودم میگم سر یک وبلاگ قاطی شدن نباید خودت رو نگران کنی. این مدت خیلی برنامه هام فشرده بودن و فرصت آپ کردن نبود. هنوز هم شدید شلوغه سرم اما به تدریج مینویسم که این مدت چی شد. فقط امیدوارم دوستان خوبم باز هم بنویسن و من بتونم پیداشون کنم.


کوچ

به دلیل مشکلاتی در پرشین بلاگ فعلا به بلاگ اسکای کوچ کردم. تجربه یک محیط جدید بد نیست اما باعث میشه احساس خنگ بودن کنم.هر دکمه ای رو با احتیاط میزنم و همش احساس میکنم ممکنه کار اشتباهی انجام بدم!!!!

حتی همین یادداشت رو محض امتحان میگذارم که ببینم اصلا محیط بلاگ اسکای چه جوریه!

وبلاگ قدیمی من با نام کنار تو درگیر آرامشم و آدرس زیر موجوده: 

http://iliata67.persianblog.ir

نامگذاری

اولین کسی که دقیق و کامل در جریان قرار گرفت "الی" بود .هم اتاقیم. خب شما تصور کنین من همش در حال خندیدن به خودم در آینه بودم!!!یعنی هی میگذشت.من میدیدم نه واقعا انگار یک خبریه!!! بعد به خودم تو اینه میخندیدم!!!نیشخند

بالاخره الی مدام منو میدید و هم اینکه نیاز بود که بدونه که با هم مشورت کنیم و هوای همو داشته باشیم. واقعا هم این مدت خیلیییییییییی برای من زحمت کشید.کمک فکری و حمایت و ...ازش ممنونم.قلب

خب من و الی تصمیم گرفتیم واسه این موجود چند سلولی اسم بگذاریم. حالا میدونم باید اسم خوب و بامعنی و .. باشه ها. فعلا تا هنوز هیچیش معلوم نیست گفتیم درباره ش حرف میزنیم بدون اسم نباشه!!!

این شد که من گفتم اسمش رو بگذاریم"ریزه"قلب

الی گفت من میشم"خاله ریزه"!!!. حالا شما فکر کنین الی اصلا ریزه نیست و تپلیه. خودش میخندید که این ترکیب خاله ریزه با من پارادوکس دارهنیشخند

از این به بعد تا شرایط جدیدی ایجاد بشه بچه مون رو "ریزه" صدا میکنیم.

از اونجایی که جوجه بیست روز کلا نبود و دو هفته ای از وجود ریزه با خبر بود، من تصمیم گرفتم یک استیکر رو جایگزین ریزه کنم.لبخند

اول فکر نمیکردم اینقدر بامزه باشه اما واقعا جواب داده. طوری که جوجه عاشق این استیکره شده.

معرفی میکنم:ریزهImage result for ‫استیکر خنگولو‬‎

 

پ.ن:

الی میگه میترسم بچه تون دنیا بیاد ببینین "مثلثی" نیست، تعجب کنین!زبان