جوجه که 22 مرداد با خوف و رجارفت تهران واسه کارای پایان نامه ش، 31 شهریور با لقب "دکتر " و با خوشحالی برگشت. نزدیک به چهل روز نبود و من خونه مامانم بودم. اینکه من خونه مامانم بودم کلی حسن داشت :
اول از همه آرامشم بیشتر بود. چون رودروایسی نداشتم. یک وقتایی کلییییییییییییییی کار میکردم یک وقتایی چند روز هیچ کاری نمیکردم. همش هم تو دلم نگران نبودم که زشته و حالا کاش بلند بشم یک کمکی بکنم و...هر وقت هم کار میکردم کل مدیریتش به عهده خودم بود. وسطش یکهو همه چی قاطی نمیشد.
دیگه اینکه خانواده جوجه اینا کلا دو ماه نقاشی خونه و بازسازی و ... داشتن. روزی که من از خونه اونها اومدم خونه مامانم جوری خونه شون به هم ریخته بود که من شب رو مبل خوابیدم. دیگه اونجا شرایط خوب نبود.
بعد هم گفتم مامان جوجه یک نفسی بکشه. اینجوری فقط میخواست نگران کارگرها باشه نه من با این ریزه کوچولو.
خلاصه ما اومدیم خونه مون. خب یک جورایی وقت سیسمونی خریدن بود. من اصلا فکر نمیکردم جوجه چهل روز تهران بمونه. به مامانم گفتم میریم چند تا فروشگاه نگاه میکنیم، ولی جوجه که اومد بعدش میریم خرید. اولش مامانم گفت باشه. بعد کم کم دیدیم نه. این جوجه فعلا گیره و خب کارش هم واجبه. مامانم دیگه یکم ناراحت بود، میگفت مامان خب جوجه چه میدونه چی بخره چی نخره،خودمون میریم. و مرغ من همچنان یک پا داشت که جوجه باید باشه !!!!!این شد که هیچی نخریدیم.
بالاخره 31 شهریور جوجه جان اومدن.روزی که برگشت منم رفتم همون شهر که بتونم برم دکتر خودم و همین طور اکوی قلب جنین. بماند که نتونستم دکتر خودم رو ببینم چون رفته بود مسافرت. خلاصه تصور من این بود که مامان و بابای جوجه که اینجان و مدتها هم هست درگیر نقاشی خونه شون و... هستن اینجا میمونن. من و جوجه میریم شهر محل کار جوجه . چون کلاسهای جوجه شروع میشدن دیگه. اینکه بعد از مدتها با هم هستیم و من از این همه بلوز و شلوارهای تکراری پوشیدن خلاص میشم و کمی شهر رو میگردم واسه وسایل بچه و اگر دیدم مناسبه زنگ میزنم مامانم بیاد و خرید میکنیم .اما زهی خیال باطل...
مامان و بابای جوجه اعلام کردن که همگی با هم میریم . باز هم از سر محبت و لطف ،اعصاب و روان من به هم ریخت. اون بندگان خدا فکر کرده بودن که خب من با این شرایطم بیام تو خونه ای که چند ماهه خالی بوده درست نیست. بیان خونه رو راه اندازی کنن و مواظبمون باشن و...اینجاهاست که من دقیقا حس میکنم آدم بده ماجرا منم. یعنی من به عنوان عروس ماه هاست که توی خونه اونا زندگی میکنم. (مامان و بابای جوجه هم تو شهر دانشگاه من هم شهر محل کار جوجه خونه دارن). بعد از قضا قراره نی نی هم بیارم. ازم نگهداری میکنن(البته خدایی خیلی سعی کردم بار نباشم و بهانه نگیرم)،مزاحم زندگیشون هستم. یک اتاق مجزا کاملا در اختیارم هست، با احترام باهام برخورد میکنن،هر چی که امتحان داشتم فقط دور درس و کتابام بودم. بعد حالا اونا میخوان بیان خونه خودشون تو شهر دیگه من ناراحت هم میشم. شما بودین حس نمیکردین آدم بده این قصه هستین؟!!!
پ.ن.
اما میدونین تو دل من چه خبره؟ من فقط میخواستم و میخوام یک ذره خودم و جوجه و ریزه باشیم. همین.
اینهایی که گفتم چیزای خاصی شاید نباشن. موارد خیلی بیشتر از اینهاست. اما آنالیز و تحلیل من از پدر و مادر جوجه جان اینه:
اونها بسیاااار آدمهای خوبی هستن. اینکه مامان جوجه میاد وسط و شروع میکنه به تمیز کردن یک دلیلش اینه که میگه یعنی اینجا هم خونه خودمه و من و شما نداریم و اصطلاحا خودمونی هستیم. منظوری نداره. دلیل دیگه ش هم اینه که از اون زنها نیست که پاش بندازه روی پاش بنشینه عروسش جون بکنه و کار کنه میخواد اونم وانمود کنه یا واقعا کاری انجام بده. زحمت نباشه یعنی. هدف مامان مثبته اما به هر حال باید یک فرقی هر چند کوچک بین خونه ما و خونه خودش باشه. یعنی مامان باید بدونه که فرق اینجا و اونجا فقط این نیست که از من بپرسه غزل جون فلفل کجاست. فرقش اینه که مثلا با همفکری یا حتی نظر من نوع نهار ظهر رو انتخاب کنه یا دیگه حالا لازم نیست کللللللللللللللل کارای خونه من رو انجام بده. شاید یک عده دوست داشته باشن یکی بره کاراشون رو بکنه ولی من اینجوری نیستم. خب اونها مهمان بودن. البته من کلا بیخیال شدم ها. دیگه فقط مینشستم سر سفره آماده.
مساله بعد اینکه مثل قضیه کیک کلا روشهامون در مورد بعضی موارد با هم فرق داره. خب من چون اونا بزرگتر هستن همیشه احترام میگذارم و هیچی نمیگم. اگر دیگه یک چیزی به نظرم خیلییییییییی حیاتی یا داغون برسه مطرح میکنم. حالا شما اینو تعمیم بدین به همه چیز. وقتی زیاد با هم باشیم مثلا یهو میگن (از سر محبت) اگر این فرش اونجا باشه بهتره. خب این مورد ساده ای هست. اما گاهی موارد حیاتی تره. گاهی از نظر من خیلیییی شخصیه. بعد من روم نمیشه چیزی بگم ،سختم میشه و اذیت میشم.
گاهی یک دفعه یک سری تصمیماتی واسه جوجه میگیرن. البته جوجه خیلی وقتها حواسش جمعه و زیاد از اینهایی نیست که گوششون هست و حرف اونها. انالیز میکنه مسایل رو و کلا به همفکری با من هم خیلی اعتقاد داره. اما گاهی مسائل ریز و ظریفی هست که جوجه در نگاه اول متوجه نمیشه . به واسطه مرد بودن یا اینکه مثلا نکته ای رو به هر حال حواسش نیست. بعد حالا عمدتا ما حواسمون هست و اگر کاری رو نخوایم انجام نمیدیم اما هست مواردی که اونها یک تصمیمی واسه جوجه که به زندگی شخصی ما مربوط میشه گرفتن و تا حدی هم جلو بردن و یک خرابکاری این وسط شده. همه اینها هم ریشه در محبت و توجهشون داره ها.
کلاااااااااااا من فهمیدم که آنچه که به عنوان دخالت والدین در زندگی زوجین هستش اکثر موارد از سر محبته. بندگان خدا حواسشون نیست که ممکنه این کار زیاده روی باشه یا درست نباشه. من همیشه به جوجه میگم و مثال میزنم میگم اگر مثلا در فلان مورد پدر و مادر من همین برخورد مشابه رو میکردن تو میفهمیدی که من چی میگم. پدر و مادر من اصلا کاری به زندگی ما ندارن. نه اینکه بی توجهن. نه. به ما اعتماد دارن و حریم ما رو به رسمیت میشناسن. من از هر وقت که یادم میاد پدر و مادرم منو ادم بزرگ حساب میکردن. اما به نظر من مامان و بابای جوجه از سر لطف گاهی یادشون میره که بچه بزرگ شده. حتی اگر مسیری رو اشتباه بره.
سری دوم که خانواده جوجه اومدن خونه مون سال 94 بود. قبل از ماه رمضون. تو خرداد. جوجه قرار بود بره یک ماهی آموزشی سربازی و یک جورایی معلوم نبود که شبها میتونه بیاد خونه یا نه. و خب من تنها شب سختم بود. حالا این کاملا مشهوده که این بندگان خدا محبت کردن و منت گذاشتن سر ما که از راه دور خونه زندگی خوب و راحت خودشون رو رها کردن و اومدن به یک واحد تک خوابه خیلی کوچولو .توی ماه رمضون. بالاخره هوا گرم و ...یعنی من کاملا اینها رو میفهمم اما خب مسائلی که بروز میکنه در جریان این سفر باعث احساس مشکل و سختی میشه دیگه. چند نمونه ش ایناست:
این سری مشکل مدیریت آشپزخونه نداشتم . حالا چرا؟ چون مامان دستش درد میکرد (متاسفانه البته) و من از این فرصت استفاده کردم و گفتم مامان جان شما استراحت مطلق بدین به دستتون. فرصتی هست که داروها بهتر اثر کنن و خوب بشه دیگه. خب اجبارا چون واقعا دستشون درد میکرد قبول کردن و حداقل این سری من میفهمیدم تو آشپزخونه م چی میگذره.
اما مثلا یهو میدیدم همین مامان که نباید از دستش کار بکشه یک دستمالی دستشه داره قسمت داخلی در یخچال توی جا تخم مرغی و ... رو تمیز میکنه!!! یا میفته به جون چارچوب درها!!!!!!!
خدا میدونه، جوجه میدونه، شما هم بدونین که من نه تنها مامان و بابای جوجه که هر مهمونی که میخواست بیاد خونه م- مخصوصا اگر شب میخواست بمونه- کل پرده ها، رو یالشی ها و ملافه ها رو میریختم ماشین و میشستم. گرد گیری معمولی که هیچی ، دیوارهای سرویس رو میشستم(تمیز بودنا ولی بازم میشستم. میگفتم ما توی حالت خوابگاه متاهلی زندگی میکنیم خدای نکرده کسی نیاد بگه نامرتبه ، جاشون بده و ...)تمام قاب فلزی درها، خود درها، روی پریز ها رو چک میکردم مبادا یک وقت دست کثیف خورده باشه لک شده باشه.دیگه طوری میشد که مخصوصا من مهمان هم زیاد داشتم جوجه شاکی میشد میگفت عزیزم تمیزه همه جا ،مرتبه . تو چرا واسه هر مهمونی اینقدر خودت رو میکشی. خسته میشی و ...
خب حالا من با این شرایط یهو ببینم یکی افتاده به جون خونه م(اونم مادر شوهرم) خب کمی توی دلم دلخور میشم. یا اگر جایی واقعا نامرتب مونده خجالت میکشم . میگم اینا دو سال دو سال خونه ما نمیان. حالا که اومدن یک مورد نادرست دیدن فکر میکنن من همیشه اینطوریم یا ...حالا اگر مامان جوجه مثلا یک خانوم وسواسی بود که کلا خونه خودش رو در حد برق زدن اداره میکرد هم من شاید هضم میکردم اما مامان اتفاقا اصلا وسواسی نیست و به شدت ریلکسه . نمیدونم چرا اونجا اینطوری میکرد.
همه ییییییییییییییییی اینا رو آنالیز میکنم بعد.
مثال بعدی میگفتن غزل بیا کیک درست کنیم. ذوق میکردم و خوشحال میشدم که اکی. چشم. چه خوب . (من اونجا کیک ساده زیاد درست میکردم. میبردم اینور اونور. یا واسه مهمونهام. خیلی هم مورد استقبال قرار میگرفت. توی کیک پز درست میکردم. گازم اونجا جا نداشتم از این کوچولوهای سه شعله بود). خب حالا من وسایل میارم وسط واسه کیک پزی میبینم از همون ابتدا اونها کلا تصمیم میگیرن با یک آرد دیگه کیک بپزن. خب باشه اشکال نداره. کلا تند تند خودشون یک کارهای دیگه کردن. اکی. بعد کلی من توضیح دادم که این کیک پز من مدلش اینطوریه که دیر برشته میکنه. مثلا 40 دقیقه باید باشه. کلااااااااااااااااااا اونها میگن ببین ما خودش هم میگذاریم روی گاز. یعنی از بالا به برق وصله از پایین گاز.(شاید بقیه هم اینکارو بکنن).بعد نیم ساعت نشده کیکا رو برمیداشتن. اقا تو دو ساعت سه تا کیک پختن!!!!!!! هر چی شما فکر کنین هم تو این کیکا ریختن! خب باز من نمیفهمیدم چی میشه. کیک هم از نظر من خوب نشد.ولی من چیزی نگفتم. روم نمیشه خب.
ادامه دارد...
اول یک مقدار در رابطه با خانواده همسرم بگم.
نه که چون شاید جوجه اینجا رو بخونه،این اون چیزی هست که من واقعا از خانواده جوجه درک و حس کردم.
خب مثل خیلی از پدر و مادرها اونها هم شدید به بچه هاشون توجه و محبت دارن. آدمهای خیلی خوبی هستن. دوست دارن تا جایی که از دستشون و عهده شون برمیاد بهترینها رو واسه بچه هاشون فراهم کنن.
به عنوان پدر شوهر و مادر شوهر هم من همیشه خدا رو شکر میکنم.با این وضعی که آدم در جامعه میبینه ، حرفها و مسائلی که گاهی در سایتها ،وبلاگها و...میخونه و میبینه . گاهی شاید دوستی درددل میکنه ،در برابر همه اینها این بندگان خدا جواهرن. محبت میکنن. احترام میگذارن. شاید الان خیلی از صفات خوبشون یادم نباشه ولی انصافا آدمهایی با صفات نیک هستن.
شاید در شرایطی که تعامل و ارتباطمون بیشتر میشه مشکلات بروز میکنن. برخی از این مشکلات مربوط به اخلاق و خصوصیات خاص من هستن. اما خداییش منم خیلیییی آدم بدی نیستم. یا واقعا توی بعضی چیزها سخته جور دیگه ای رفتار کنم . اینه که در نهایت مستاصل میشم. مثلا:
اولین بار آذر 92 بود که تهران بودیم اومدن خونه مون.(ما ان سالهایی که تهران بودیم مجتمع رفاهی متاهلی دانشگاه جوجه زندگی میکردیم.)نه ماهی بود که من و جوجه با هم زندگی میکردیم. این بندگان خدا اومدن خونه ما. حالا شما تصور کنین من کلیییی برنامه ریزی کرده بودم که اینها اولین باره میان خونه پسرشون نهایت احترام رو بهشون بگذارم. کلی بهشون خوش بگذره. دست به سیاه و سفید مامانش نزنه. یک سفر خوب براش باشه. خاطره خوب باشه. ذوق بکنن و...(یعنی منم آدم بدی نیستم). نهار رو که خوردن سریع مامان تو آشپزخونه بود. گفتم حالا یک امروز شما استراحت کنین. خسته هستین. خب رفتن نشستن. آقا از همون بعد از ظهرش من دیگه نفهمیدم تو آشپزخونه چی میشه! کلا مامان همه ی کارها رو به عهده گرفت. من دوست داشتم برم کمک یا باشم اونجا اما چون نمیفهمیدم چی به چیه مستاصل میشدم و شدید این حالت تو صورت من مشخصه. دیگه آخراش که اونجا بودن من اصلا نمیدونستم تو یخچال چی دارم چی ندارم...کل چیدمانش عوض شده بود. طریقه نگهداری میوه و تره بار عوض شده بود...
یک توری به پنجره آشپزخونه وصل بود که شدیدا دوده گرفته بود. من که دستم نمیرسید. بارها به جوجه گفته بودم که اینو باز کنه تا بشوریم یا عوض کنیم. مامان و بابا بازش کردن ،شستن ، چسبوندن.
مامان یک نوع از این شوینده های سرویس جدید گرفت و افتاد به جون دستشویی.(واحدمون رو که ما تحویل گرفتیم من خودم اینقدر حساسم که نگو. کل دیوارهای سرویس ها رو برس زدم و شستم. جوجه رو میفرستادم توی حمام جاهایی که دست من نمیرسه بشوره. اصلا رنگ سرویس عوض شد. ولی یک چیزهایی بود که خب یک ساختمون چند ده سال ساخت در خودش نگه میداره و به عبارتی یک جایی بیش از یک مقداری دیگه تغییر نمیکنه.) حالا من به مامان گفتم مامان جان لطفا سرویس رو با این لکه بر و وایتکس مانند نشورید. بوش به راحتی نمیره. اینجا مثل خونه حیاط دار اینا نیست. خب یکم هم بهم برمیخورد یکی خونه ی منو بشوره. ولی با لبخند از بهانه های دیگه استفاده میکردم.بعد من نیم ساعت رفتم بخوابم اومدم دیدم مامان دستشویی رو شسته و میخواد بیفته به جان حمام که از جوجه خواستم ازش بخواد اینکارو نکنه.
فقط روزهایی که میرفتن خرید یا بیرون و من باهاشون نبودم سعی میکردم یک غذایی چیزی درست کنم.
دفعه دوم که اومدن خونه مون...
ادامه دارد...
این روزها مدام حس میکنم آدم بدی هستم. ویژگیهای منفی از خودم میبینم. البته از اونجایی که نمیخوام زیاد هم با خودم سرسختی و نامهربونی کنم سعی میکنم به واسطه شرایط به خودم حق بدم که اینجوری شدم. اما واقعا حس آدم بده رو دارم. کم کم مینویسم.