از این به بعد به ریزه میگم فندقی! واقعا مثل فندقه. گردهههههههههههههههههههههههههه. گرد!
روزهای آخر خیلی باهاش حرف زدم .اما نه مثل بقیه. ولی با محبت. بهش میگفتم مامانی ما خیلییییییییییی کار داریم. ما رو ببخش که هنوز آماده نیستیم. میگفتم ما اینجا رو آماده میکنیم واسه تو...صبر کن. مامان زودتر نیای ها! خواهش میکنم. پسرم خیلییی صبور بود . خیلی. خیلی با ما راه اومد. تا همیشه همیشه یادم میمونه. ازش ممنونم. همین حالا هم روزی چند بار ازش تشکر میکنم.
یادمه اواخر فروردین بود که فهمیدم انگار خبرایی هست. همون روزهایی که هر بار خودم رو توی آینه نگاه میکردم میخندیدم. جرات چک کردن نداشتم. خوابگاه بودم و بعد از چند روز بالاخره به "الی" هم اتاقیم گفتم که فکر کنم یک خبریه.. جوجه تهران بود. اولین دقایق 4 اردیبهشت بالاخره گفتم بگذار یک چکی بکنم . اینجوری که نمیشه! و بالاخره دو خط قرمزززززززز!!!خیلی خنده دار بود.
تا ماه پنجم که میشد مرداد من همش درس و دانشکده و امتحان. انگار نه انگار که فندق دار شدیم. (اسمش ریزه بود. یادتونه؟)
وقت سر خاروندن نبود. واقعا توی اون روزهای امتحان باهام همکاری کرد. بالاترین معدل کلاسمون شدم توی همون ترم.نمره هام همه عالی. هیچکس هم نفهمید که باردارم. هیچ امتیازی به این خاطر از هیچ جا نگرفتم.
بیست و یک مرداد امتحانام تموم شد و فرداش جوجه رفت تهران. واسه دفاع دقیقا 40 روز بعد برگشت.
وقتی برگشت تازه رفتیم توی پروسه دنبال خونه گشتن. آخرش هم قرار شد یکی از اپارتمانهای باباش رو تکمیل کنن و بریم اونجا. حرصی خوردم تا کابینت و کمد زدن. حالا فکر کنید بخوای تازه اسباب بچینی و تخت و کمد بچه که هنوز نبود و سیسمونی و .............
تازه اوایل آذر بود که اومدیم خونه خودمون یعنی یک ماه و چند روز مونده به تاریخ زایمان. خونه خودمون که میگم نه اینکه آماده آماده.نه! هنوز میچیدیم و کارتن باز میکردیم و این کاری نبود که بقیه بتونن انجامش بدن. من هم نمیتونستم همچین چیزی رو بسپارم به دیگران. اگر شما وارد خونه ما میشدی عمرا متوجه نمیشدین که خانوم خونه بارداره. از این طرف به اون طرف... و این فندقی بود که همراه بود. آروم بود. صبور بود.
واقعا من نفهمیدم این چهل هفته چطور گذشت. واقعا نفهمیدم. من از کل این چند هفته فقط پنج روز منتظر بودم. اینقدر کار بودددددددددد که نمیتونستم بنشینم و منتظر فندقیم بشم.
از حدود هفته سی و هفت پزشکم گفت منتظر باش و به مامانت هم بگو بیان. جنین عالیه و تو به چهل هفته نمیکشی. اما من خودم میدونستم که تا منتظر فندقی نشم نمیاد. سی اذر همه کارها تموم شد. همه همش. از اول دی بهش گفتم مامان. من نمیدونم زایمان چطوریه و کمی نگرانم. اما تو بیا. مرسی مامان . مرسی که منتظر موندی. مرسی که اینهمه خوب بودی. ممنونم تا همیشه.
چند روز پیش تو اینستاگرام دیدم که یکی از آشناها عکسهایی از سیسمونیش و اتاق بچه گذاشته. دختر گلشون قراره 17 اردیبهشت به دنیا بیاد. حساب کتاب کردم که من وقتی بیشتر از سه ماه به اومدن فندق خان مونده بود کجای قضیه آمادگی و سیسمونی و ... بودم. یادمه هنوز یک تکه لباس واسه این بچه نخریده بودیم. با اینکه آخرش همه چیز به خیر و خوبی تموم شد اما استرسش نشست توی جونم. وااااااووو. واقعا چطوری گذشت این مدت؟
هر روز میخواستم بیام و بنویسم. اما این اواخر جوری همه چیز بهم پیچیده شده بود که اصلا نه فرصتی بود و نه توانی.
من و جوجه(واسه اونهایی که یادشون نیست بگم که جوجه همسرم هستش) هر چند روز یک بار یک لیست بلند و بالایی تهیه میکردیم از کارهایی که مونده بود، چیزهایی که باید میخریدیم ، جاهایی که باید میرفتیم،هماهنگی هایی که باید میکردیم ،این اواخر حتی کارهایی که بقیه باید پیگیر باشن و انجام بدن هم توی لیستمون بود. شب که میشد جوجه میگفت لیست رو بیار. چنان با ذوق و شادی روی کارهایی که انجام شده بود خط میکشید که قابل وصف نیست. اما مگر تموم میشد؟!!! دوباره لیست رو نوسازی و ویرایش میکردیم. خدا میدونه چند بار لیست نوشتیم.
حالا حساب کنید که من یک خانوم ماه هشت و نه هر روز از اینور به اونور. فقط خدا میخواست که کلا یک موجود خیلییییییییییی عجیب و غریبی نشده بودم و حتی هنوز هم خیلی تابلو نبود که باردارم.
ششم دیماه یکهزار و سیصد و نود وشش،ساعت بیست و دو و پنجاه دقیقه،مهربان خالق یکتا چشمانمان را به نور برکتی روشن ساخت که گرمای زندگیمان باشد...
باشد که امانتدار خوبی باشیم.
چند وقت پیش دکتر واسم یک تعدادی از این مکملها و داروهای تقویتی نوشت که مجموعش گرون بود. حالا گرون برای ما که الحمدلله داروی خاصی مصرف نمیکنیم وگرنه در کل خیلیییی هم گرون نبود. بین اینا یک شربتی بود که جوجه حساب کرد که این هر قاشقش حدود 1600-1700 ارزش داره
شربت خیلی هم غلیظ بود و هر وقت میخوردم یک ذره ش میچسبید به قاشق. جوجه میخندید و میگفت غزل درست بخور الان هنوز 200 تومنش چسبیده به قاشق. خلاصه ما تا قاشق مثل آینه به جوجه خان تحویل نمیدادیم سه تا چراغ سفید به ما نمیداد.
حالا چند وقت پیش که خونه بودم یکم کمبودهای وسایل خونه و آشپزخونه رو میرفتیم با مامان میخریدیم یک سری 12 تایی کاسه هایی که مناسب سوپ و آش و اینجور چیزا بود خریدم. عکسش رو فرستادم واسه جوجه که اینم خریدم. جوجه کاری نداره که کی هزینه میکنه ، کلا با خرید اضافه کنار نمیاد. پیام داده میگه خب سوپ خوری که داشتی (6 تا داشتم فقط).چرا دوباره خریدی؟ گفتم ببین جوجه جان ! قیمت هر کدوم اینا اندازه یک قاشق همون شربته دراومده. حراج بود، خوشگل هم بود خریدم.
جوجه: لبخند رضایت...
کلا شربتهای گرون باعث فرح و شادی میشن.
خب رسیدیم به اونجا که به دلایل متعدد قرار شد که ما بریم آپارتمان بابای جوجه ولی اونجا تکمیل نبود و مهمترین نیازش نصب کمد و کابینت بود. از چند روز بعد از عاشورا استارت کار زده شد. یعنی اینکه برن دنبال کابینت ساز و انتخاب مصالح و طرح و رنگ و ...
من اعتراف میکنم که انجام این کارها در مدت خیلی کوتاه واقعا برای هر کسی سخته.چون بالاخره شما فکر کنید یک خونه ای کلی زحمت کشیده شده و هزینه شده که ساخته شده حالا این کارهای مربوط به طراحی داخلی و دیزاین آشپزخونه و اتاقها کلی میتونه بهش روح بده یا برعکس اگر خوب انجام نشه از سکه بندازه خونه رو.حالا این کار برای ادمهایی با اخلاق معمولی سخته چه برسه به خانواده جوجه. یعنی ما یک کیف بخوایم بخریم بدون هیچچچچچچچچچچچچچچ اغراقی یک ساعت توی مغازه کیف فروشی هستیم. رنگ وطرح هر چیزی بارها چک میشه، بارها رد میشه ، باز همون بارها تایید میشه. شاید جوجه از اینکه من اینجوری توصیف کنم ناراحت بشه ولی خودش هم میدونه که اگر یک آدمی که میتونه از دور و بدون هیچ جانبداری و یا قصدی مامان و باباش و حتی داداشش رو ببینه فورا به همین نتیجه میرسه که واقعا خرید کردن و انتخاب و به نتیجه رسیدن براشون فوق العاده کار سختیه. (واسه همینه که من باهاشون خیلی کم خرید میرم. چون کلافه میشم و کلافگیم تو صورتم مشهوده و نمیخوام ناراحت بشن). بحث مالی نیستا. اتفاقا در عین حالی که سعی میکنن کار خوب با قیمت مناسب دریافت کنن اما اصلا خسیس نیستن و بیشتر مشکلشون کندی و دل دل کردنشون هستش.
اون چیزی که منو به هم میریخت ،اون چیزی که برای من میشد دغدغه ،دلم میگرفت ، عذابم میداد و غرش رو هر از چندی سر جوجه میزدم و جوجه هم بالاخره تحملی داره ناراحت میشد یا گاهی سعی میکرد منو آروم کنه باز میدید من دو روز بعد همون غر رو میزنم باز یکم عصبانی میشد همین بود. اینکه من مدام شرایط خودم جلوی چشمم بود. بعد میدونستم این خونه حالا حالاها کار داره. کارش تموم بشه چیدن داره ، مرتب کردن داره، کمبودهاش رو خریدن داره ... بعد من که همینجوری پهن شدم وسط زندگی این دو نفر(مامان و بابای جوجه)، حالا پهن هستم ولی در عین حال راحت هم نیستم!!!!! بعد دارن بهم خونه هم میدن، خرج هم میکنن، زحمتاش هم میکشن، بعد منم غر میزنم (البته نه سر اونها). خب اینه که من شدم آدم بد. اما من فقط شرایطم سخته.
دلم میخواست فقط دو هفته صرف چیدن خونه میشد و تا حالا تموم شده بود. اما نشد. شرایط جور نشد.
اینکه من میگم به دلم مونده یک ذره تنها باشیم و ... نه که اون زن و مرد بندگان خدا چاره دارن. نه اونها فرضا میخوان خونه بدن دست مستاجر. دارن آماده میکنن. خودشون باید باشن. ما هم چاره نداریم. کجا بریم خب؟ ناراحتی من اینه که زیاده خواهم. میخوام یک بار هم که شده زیاده خواه باشم. میخوام غر بزنم. خیلی سخت شده برام. شدم یک پارچه ترس.فکر هر دو روزی یک بار به مغزم هجوم وحشیانه میاره.دلم میخواد غر بزنم. به جوجه غر بزنم و هیچی نگه. ناراحت نشه.
یک چیز دیگه هم هست ...چون ما خیلییییییییییییییییییییییی وقته در حال زندگی با هم هستیم خریدهامون ، کارامون ، برنامه هامون همه جلوی اونها هم مطرح میشه. خب اونها هم از اون تیپ ها هستن که شدیدا نگران بچه هستن و کلا دوست دارن شدید کمک کنن و حتی اگر تو یک درصد کمک بخوای اونها خودشون رو واسه 40 درصد و بیشتر هم آماده میکنن(اینها همه خوبه). اما من دیگه ظرفیتم تموم شده.از اول روی استقلال همسر حساس بودم. خیلی برام مهم بوده و هست. اما اینروزها دیگه اون حس سابق رو به جوجه ندارم.اون نظر میپرسه و اونها هم نظرشون رو میگن و کمک میکنن. هیچ اتفاق بدی نیفتاده. چیزی هم تقریبا بر خلاف میل من انجام نشده. واقعا هیچی نشده. اما من اون اطمینان و اعتمادسابق رو به جوجه ندارم. من فکر میکنم این من نیستم که باید نگران این تغییر حس باشم. جوجه باید نگران باشه.
البته احتمالا اونم اون حسی که به یک غزل آروم و کم غر بزن و شنگول داشت نداره. فقط یک آدم بد میبینه. ولی مساله مهم از نظر من اینه که من میفهمم که چه مشکلی دارم. من میفهمم که حتی آدم بده هستم. اما جوجه نمیدونه چه اتفاقی افتاده. این ندونستن سخته. این آزار دهنده س. امیدوارم دیر نشه .